eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی 🕊قسمت ۹ و ۱۰ یه دربست گرفتم و رفتم سمت حسینیه. وارد حیاط شدم. و همینجور که سرم پایین بود به افرادی که داخل حیاط بودن سلام کردم و وارد حسینیه شدم. _سلام! عاطفه: _سلام عزیزم ،زهرا کجاست؟ +زهرا تب کردن نتونست بیاد عاطفه: _آخی عزیززم ،حتماً از خستگی دیروزه! +احتمالاً، هانیه کجاست؟ عاطفه: _هانیه امروز تا غروب کلاس داره نمیتونه بیاد _آها رفتم کنار عاطفه،مشغول تمیز کردن کشمشا شدیم خانم موسوی وارد شد: _سلام بچه ها ،نرگس زهرا کجاست پس؟ +سلام ،زهرا تب کرده نتونست بیاد موسوی: _چه بد ،امروز یه عالم کار داریم ،هنوز خریدامون تمام نشده ،عاطفه جان آماده شو همراه برادرا بری خرید عاطفه: _خانم موسوی ،من دوساعت دیگه باید برم دانشگاه موسوی خندش گرفت: _هیچی امروز فک کنم همه باید تارو مار شین ،نرگس تو چی؟ باید بری دانشگاه؟ +نه من امروز کلاسی ندارم موسوی: _خب خدارو شکر پس تو آماده شو نمیدونستم این دفعه چه بهونه‌ای بیارم، میترسیدم شک کنه بهم مجبور شدم قبول کنم _باشه بلند شدم و رفتم داخل حیاط. رفتیم کنار اقای زمانی و ساجدی خانم موسوی: _بچه ها سفارش نکنماااا سه روز دیگه محرمه وسیله ها تا غروب باید خریده باشین اقای ساجدی : _چشم خانم موسوی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. توی راه فقط ذکر میگفتم و یه قرآن کوچیک گرفتم شروع کردم به خوندن. نفسم بالا نمی‌اومد شیشه پنجره رو تا آخر پایین آوردم ساجدی: _خانم اصغری حالتون خوبه؟ +بله خوبم یه دفعه ماشین ایستاد زمانی: _یاسر داداش گلوم خشک شد بپر چند تا آبمیوه و کیک بخر ساجدی: _چشم ساجدی با پیاده شدن از ماشین،حالم بدتر شده بود ،صدای ضربان قلبمو میشنیدم که به تندی داره میزنه. چرا هرچی قرآن میخونم قلبم آروم نمیشه؟ خدایا خودت کمکم کن زمانی: _خانم اصغری ،انگار حالتون خوب نیست! زبونم قفل شده بود ،به من من افتادم _خوبم ،چیز خاصی نیست ساجدی اومد سوار ماشین شد. یه آبمیوه با کیک به من داد. منم چون اینقدر حالم بد بود،آبمیوه رو سریع خوردم شاید این قلب آتشینم کمی سرد بشه رفتیم بازار و شروع کردیم خرید کردن روغن، قند ،مرغ و گوشت ،ظرف یک بار مصرف. تو دستای همه مون پر بود از وسیله،البته وسیله هایی که سنگین بود و خودشون برداشتن وسلیه های سبک و دادن دست من نزدیکای غروب بود که کل خریدامونو انجام دادیم رفتیم سمت حسینیه. همه بچه ها رفته بودن فقط خانم موسوی مونده بود داخل حسینیه. وسیله ها رو بردیم گذاشتیم داخل آشپز خونه موسوی: _دست همه تو درد نکنه ،اجرتون با سید الشهدا علیه‌السلام +خیلی ممنون ،منم با اجازه تون اگه کاری ندارین برم خونه موسوی: _صبر کن تنها نرو، بچه ها اگه مسیرتون میخوره خانم اصغری رو هم برسونین ساجدی: _اختیار ما دست آقا حسامه ،چی میگی؟ زمانی: بله حتماً بریم _نه مزاحمتون نمیشم خودم یه دربست میگیرم میرم زمانی: _اختیار دارین چه زحمتی،درست نیست این موقع شب تنهایی برین خونه از خانم موسوی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم ساجدی: _حسام جان من سر این میدون پیاده میشم ،جایی کار دارم زمانی: _یاسر جان خانم اصغری رو میرسونیم بعد تو میرسونم ساجدی : _نه داداش دیرم میشه ،یه کار واجب دارم سر میدون ساجدی پیاده شد. توی مسیر هیچ حرفی بینمون زده نشد. اقای زمانی حتی یه بار هم از آینه به من نگاه نکرد وقتی که رسیدیم انگار ریتم قلبم دوباره برگشت ،یه نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم خدایا شکرت. از ماشین پیاده شدم، همینجور که سرم پایین بود : _خیلی ممنونم ،لطف کردین منو رسوندین زمانی: _خواهش میکنم ،وظیفه بود،به خانواده سلام برسونین ،یاعلی اصلا نذاشت خداحافظی کنم،رفت وارد خونه شدم. همه تو پذیرایی نشسته بودن _سلام بابا: _سلام بابا، چقدر دیر کردی؟ مامان: _عع اقا سلمان ،صبر کن تازه رسیده دخترم +ببخشید بابا جون ،رفته بودیم خرید واسه حسینیه بابا: _باباجان من اینو میدونم ،در و همسایه هم میدونن؟ نمیگن این موقع شب دختر اقا سلمان کجا بوده تا حالا؟ زهرا: _بابا جان ملت خیلی حرفا میزنن ،مهم اینه که شما و مامان حرفاشونو باور نکنین +ببخشید من برم بخوابم خستم مامان: _مادر غذا نخوردی +گرسنه ام نیست ،مامان جون. شب بخیر
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه 🕊قسمت ۹ و ۱۰ یه دربست گرفتم و رفتم سمت حسین
+گرسنه ام نیست ،مامان جون. شب بخیر رفتم توی اتاقم لباسامو درآوردم ،رفتم روی تخت دراز کشیدم. در اتاق باز شد،زهرا با یه ظرف برنج و خورشت قیمه اومد داخل زهرا: _پاشو ،پاشو ،صبح تا الان چیزی نخوردی +چرا خوردم زهرا: _حتماً کیک و آبمیوه _اره ،تو از کجا میدونی؟ زهرا: _اخه منم دیروز کیک و آبمیوه خوردم، +الان بهتری، تبت پایین اومد؟ زهرا: _اره بابا ،همین که تو رفتی خوب شدم،انگار همش نشونه بود تو امروز بری جای من +زهرا جان من از فردا دیگه نمیام حسینیه زهرا: _چرا ؟ +از درسام عقب افتادم،نمیتونم بیام زهرا: _من که باور نمیکنم ولی باشه ،به خانم موسوی میگم. حالا پاشو غذاتو بخور بعد بگیر بخواب +دستت درد نکنه 🕊ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اصلا حالم خوب نیست فردا بقیه رو می‌ذارم جبرانی هم میذارم🕊🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی 🕊قسمت ۱۱ و ۱۲ یه هفته‌ای میشد که نرفته بودم حسینیه، چهارم محرم بود و من بیتاب،بیتابه رفتن به حسینیه ،بیتابه شور و شوق محرم ،توی این مدت خانم موسوی خیلی تماس گرفت که برم حسینیه ولی من هر بار یه بهونه ای می اوردم، دلم نمیخواست محیطی که من عاشقش بودم به گناه آلوده بشه دانشگاه هم هر موقع مراسم یا جلسه ای برای بسیج میذاشتن ،اگه اقای زمانی داخل اون مراسم بود نمیرفتم، یا به محض ورودش، از جلسه خارج میشدم. ولی باز هم حالم خوب نبود. باز هم فکرم درگیر بود شب و روزم فقط استغفار میکردم و از خدا طلب آمرزش میکردم یه روز زهرا اومد و گفت قراره معراج سه تا شهید بیارن. داشتم دیونه میشدم. یه دلم میگفت برو. یه دلم میگفت نرو. ولی تصمیمو گرفتم که برم توکل کردم به خدا و از همون شهدا خواستم کمکم کنن صبح با صدای زهرا بیدار شدم _نرگس پاشو دیر میشه _تو برو من خودم میام ‌ زهرا: _بیایییااااا،باز قسمتت نمیشه شهدا رو ببینی _باشه زهرا که رفت،تا یه ساعت داشتم با خودم کلنجار میرفتم که باید برم ،دیگه مهم نبود که اقای زمانی هست اونجا یا نه، مهم اون شهدا بودن که من باید برم ببینمشون و ازشون بخوام کمکم کنن، بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم و رفتم توی راه سه تا گل نرگس خریدم، وقتی رسیدم، رفتم یه گوشه ای ایستادم و نگاه میکردم، صدای مداحی ،به گوشم میرسید با شنیدنش اشک از چشمام جاری شد شهادتون مبارک، به آرزوتون رسیدین یه دفعه چشمم به اقای زمانی افتاد چفیه رو گذاشت روی صورتشو گریه میکرد. شونه های لرزانشو از دور میتونستم ببینم بعد از اینکه آقایون وداعشون تمام شد، خانما رفتن سمت شهدا، منم چادرمو مرتب کردم و رفتم سمتشون رسیدم به تابوت هاا، گلا رو گذاشتم روی هر تابوت، به عکسای روی تابون نگاه میکردم که چقدر جووون بودن ،چه طور تونستن از آرزوهاشون،بگذرن و برن، شاید شهادت هم از آرزوهاشون بوده زانوهام سست شد و نشستم روی زمین سرمو گذاشتم روی تابوت ،بغض گلمو آزاد کردم، توی ایو همه صدا ها ،صدای گریه ی منو کسی نمیشنید «سلام شهدا، شما که میدونین من دختر کثیفی نیستم،کمکم کنین،کمکم کنین از این منجلاب گناه بیرون بیام دارم داغون میشم.» بعد از کمی درد و دل کردن، بلند شدمو خودمو از جمعیت بیرون کشیدم، یه دفعه چشمم به آقای زمانی افتاد، در یه قدمی من بود اقای زمانی تا منو دید: _سلام خانم اصغری انگار لال شده بودم و چیزی نگفتم و از کنارش رد شدم، یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه، نزدیکای غروب بود که زهرا اومد خونه، منم تو پذیرایی نشسته بودم و تلوزیون نگاه میکردم زهرا: _سلام مامان: _سلام مادر زهرا: _خانم خانمااا سلام کردمااا،جواب سلام واجبه! یه دفعه یاد سلام آقای زمانی افتادم ،چقدر کار زشتی کردم که جوابشو ندادم. زهرا اومد کنارم _کجایی خواهر من ،حواست نیستااا، مشخصه عاشق شدی _همینجام زهرا: _چرا نیومدی معراج؟ _اومدم زهرا: _جدی؟ من چرا ندیدمت _تو اون شلوغی منو چه جوری میخواستی پیدا کنی؟ زهرا: _اره راست میگی ،بین اون همه چادری، تو رو پیدا کردن کار حضرت فیل بود حالا یه خبر خوش بدم ؟ _اره بگو شاید حال این روزامو بهتر کنه زهرا: _خانم موسوی گفت بعد محرم، میخوان چند نفرو ببرن کربلا البته لیست افراد و نوشت گفت قرعه کشی میکنن _من اینقدر گناه دارم که اقا نگام نمیکنه چه برسه ببره منو به حرمش زهرا: _ععع نرگس،این حرفا از تو بعیده،حالا امشب بابا بیاد ببینیم اول اجازه میده یا نه _باشه هر کاری دوست داری انجام بده شب بابا اومد خونه،موقع شام بود که زهرا موضوع رو گفت بابا: _زهرا جان ،من دستم خالیه الان،وگرنه از خدامم بود که بفرستمتون کربلا زهرا: _بابا جون پول نمیگیرن که، قرعه‌کشی میکنن با هزینه خودشون میبرن مامان: _جدی؟ چه خوب؟ ان‌شاءالله که اسمتون بیافته بابا: _باشه بابا ،میتونین برین _بابا جون ،هنوز معلوم نیست اسممون بیافته یا نه ، زهرا: _من که دلم روشنه اسممون میافته بابا: ان‌شاءالله 🕊ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی 🕊قسمت ۱۳ و ۱۴ سه روز بعد پاسپورتم اومد. که فردای اون روز به همراه بابا رفتیم دانشگاه که مدارک و به خانم موسوی تحویل بدیم. در اتاق و باز کردیم فقط خانم موسوی داخل اتاق بود _سلام خانم موسوی با دیدن بابا ،از جاش بلند شد : _سلام خیلی خوش اومدین بابا: _سلام خیلی ممنون ،اومدیم که مدارک نرگس جان و تحویل بدیم ،بعد اینکه میخواستم سفارش بکنم که خیلی مواظبش باشین خانم موسوی: _اول اینکه تبریک میگم به نرگس جون که اسمشون افتاد ،بعد اینکه چشم من خودم مواظبش هستم _ببخشید زمان رفتن کی هست؟ خانم موسوی: _آخر همین ماه، تاریخ دقیقشو چند روز دیگه میگم بهتون بابا: _خدا خیرتون بده،خیلی ممنون...باشه پس منتظر میمونم بابا: _نرگس جان مدارک و تحویل خانم بده ،بریم _چشم ، بفرمایید خانم موسوی: _دستت درد نکنه خداحافظی کردیم و از اتاق خواستیم بریم بیرون که آقای زمانی جلومون ظاهر شد، آقای زمانی به بابا دست داد و سلام و احوالپرسی کردن ،من آروم سلام کردم زمانی: _سلام خانم موسوی: _آقای اصغری،اقای زمانی از بهترین دانشجوهای این دانشگاه هستن، ایشون هم اسمشون افتاد با گفتن این جمله تمام بدنم خشک شد، ای کاش زودتر میفهمیدم ،نمیتونستم الان بگم پشیمون شدم، اه لعنت به من خداحافظی کردیم ورفتیم سمت خونه، توی راه ،اصلا هیچ فکری به ذهنم نمیرسید، توی راه بابا رفت مغازه منم رفتم خونه، درو باز کردم ،مامان داخل حیاط بود داشت به گل ها آب میداد _سلام مامان: _سلام ،عزیزم، مدارک و دادین؟ _اره رفتم داخل اتاق، زهرا داشت درس میخوند زهرا: _سلام کربلایی خانم _سلام زهرا: _باز چت شده ؟ _زهرا میدونستی که آقای زمانی هم اسمش افتاد؟ زهرا: _نه....جون مامان؟؟مگه اسم اونم افتاده؟ _اره زهرا: _خوب ،چرا تو ناراحتی؟ _هیچی بابا ،بیخیال زهرا: _من که میگم همه اینا یه نشونه‌س، حالا تو باور نکن _تو منو کشتی با این نشونه هات دو سه روز بعد تاریخ دقیق سفرو اعلام کردن،۲۷ این ماه، واایی باورم نمیشد ۱۲ روز دیگه قراره بریم، از طرف ترس تو وجودم بود، از یه طرف میگفتم خوب آقا خودش طلبیده،توکل کردم به خدا یه روز تلفن خونه زنگ خورد، مامان گوشی رو برداشت، نفهمیدم چی میگفت ،فقط هی میگفت تشریف بیارین، بعد از اینکه خداحافظی کرد رفتم سمتش _کی بود مامان؟ مامان: _خاله معصومه ات بود _چی میگفت؟ مامان: _امشب قراره بیاین واسه امر خیر! _امر خیر؟ مامان: _خانم تحصیل کرده ،یعنی دارن میان خواستگاری واسه زهرا _وااییی شوخی نکن ،واسه جوادشون؟ مامان: _اره دیگه _زهرا چی؟ میدونه؟ مامان: _اره قبلاً ازش پرسیدم ،مزه دهنشو متوجه شدم _وااایی میکشمش تند تند رفتم توی اتاق زهرا: _واااییی ترسیدم دیونه این چه جور اومدنه؟ _خوب؟ مزه دهنت چیه؟ زهرا: هاااا؟؟ یه بالشت و گرفتم ،شروع کردم به زدنش _الان من غریبه شدم هااا؟؟، خاستگار میاد چیزی به من نمیگی؟؟؟ زهرا: _واااییی ،،ماماااااان بیا نجاتم بده از دست این دیونه _دیونه خودتی زهرا: _اخه چیزی نشده بود که،مامان یه سوال پرسید منم جوابشو دادم نشستم کنارش _چی پرسید؟ چی جواب دادی؟ زهرا: _ولا نکیر و منکر کمتر از تو سوال میپرسن _بگو دیگه لوس نباش زهرا: _گفت نظرت درباره اقا جواد چیه؟ گفتم پسر خوبیه _اها پس پسره خوبیه؟ پاشو، پسر خوب داره امشب میاد خواستگاری زهرا قرمز شد _چی؟ امشب؟ _نه خیر گذاشتن یه کم بزرگتر بشی بعد بیان زهرا: _دیونه 🕊ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی 🕊قسمت ۱۵ و ۱۶ شب شده بود و همه چیز آماده بود واسه مراسم خواستگاری. اصلا باورم نمیشد که جواد یه روز بیاد خواستگاری زهرا.درفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم ،یه چادر رنگی سرم کردم رفتم سمت آشپز خونه مامان: _الهی قربونت برم ،ان‌شاءالله خواستگاری خودت _زهرا خانم برو اماده شو الان آقا داماد میاد اشتباهی منو به جای تو قبول میکنه زهرا: _بیخووود ،هر جوری هم باشم ،باید منو ببینه نه تو رو _میبینم که نیومده دلتو برده مامان: _بس کنین الان میاناااا،زهرا مادر برو آماده شو زهرا رفت. و منم رفتم داخل یه سینی چند تا استکان گذاشتم. رفتم داخل پذیرایی. چند دقیقه بعد زهرا اومد _به به عروس خانم ،حالا برو چند تا چایی امتحانی بیار ببینم بلدی یا نه زهرا: _ععع ماماااان ببین نرگس ووو مامان: _واااییی دیونه شدم از دست شما دوتااا بابا: _نرگس بابا اذیت نکن خواهرت و _چشم صدای زنگ در اومد. زهرا رفت تو آشپزخونه بابا در و باز کرد. منم چادرمو مرتب کردم رفتم کنار در ایستادم. خاله معصومه و اقا رضا و آقا جواد اومدن مامان: _سلام خواهر خوش اومدین خاله: _سلام ملیحه جان با خاله روبوسی کردم _سلام خاله جون خیلی خوش اومدین خاله: _سلام نرگس جان خوبی؟ _مرسی اقا جواد هم اینقدر سر به زیر بود که صدای سلامشو هم نشنیدم. جواد یه برادر بزرگتر و یه خواهر کوچیکتر از خودش هم داره، فقط جواد مجرد بود. همه شروع کردن به صحبت کردن. انگار یادشون رفته واسه چی اومدن. بیچاره زهرا حتماً داره حرص میخوره تو آشپزخونه یه دفعه گفتم _زهرا جان خواهری چایی بیار همه زدن زیر خنده آقا رضا: _احسنت بر شما،ما که به کلی همه چیو فراموش کرده بودیم. زهرا چایی رو آورد، و یه کم نشستن، بعد به همراه اقا جواد رفتن داخل حیاط حرفاشونو بزنن، چقدر خوشحال بودم که زهرا داره با کسی ازدواج میکنه که واقعاً لیاقتشو داره بعد نیم ساعت زهرا و اقا جواد اومدن داخل، لبخندی زدن، منم از خوشحالی یه صلواتی فرستادمو و گفتم مبارکه. همه چیز تند و سریع انجام شد، و یه عقد ساده تو خونه برگزار کردیم، سفره عقد و منو زینب جون دختر خالم که الان خواهرشوهر زهرا هم میشه چیدیم خیلی قشنگ شده بود، مهمونا کم کم اومده بودن، منم رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم یه پیراهن بلند آبی نفتی که با مرواردی سفید و شکوفه سفید داشت و پوشیدم، با یه روسری آبی آسمونی که لبنانی بستم،یه چادر حریر رنگی هم گذاشتم سرم و رفتم پیش مهمونا بعد چند دقیقه زهرا و اقا جواد هم اومدن پشت سرشون هم عاقد اومد، منو زینب جون و سارا جون (زن‌داداش اقاجواد) رفتیم واسه سابیدن قند، حس خیلی خوبی بود دلم میخواست با قند بزنم تو سر زهرا ولی دلم نیومد بعد بار سوم زهرا بله رو گفت، اولین نفری بودم که رفتم تبریک گفتم، اشک تو چشمام جمع شده بود، زهرا رو بغل کردم _تبریک میگم آجی خوشگلم زهرا: _فدای صدای گرفته ات بشم ، ( آروم زیر گوشم گفت) _ان‌شاءالله تو هم به عشقت برسی خندم گرفت _کلک الان تو هم عاشق بودی و رو نمیکردی؟ زهرا: _عع نرگسی زشته، برو برو آبروم میره اون شب زهرا همراه اقا جواد رفت خونشون، منم اولین شبی بود که تنها توی اتاقم بودم، صفحه گوشیمو باز کردم، تقویم و نگاه کردم ،باورم نمیشد ۵ روز دیگه مونده بود تا سفرم، خدایا ،زنده ام بزار بهشتت و ببینم بعد اگه خواستی منو ببری ببر 🕊ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی 🕊قسمت ۱۷ و ۱۸ روز موعود رسیده بود.بعد از خوندن نماز صبح خوابم نبرد.یه چمدون کوچیک برداشتم، چند دست لباس برداشتم، با چند تا وسیله هایی که نیاز داشتم و گذاشتم داخل چمدون، لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم رفتم بیرون. مامان و بابا هم آماده شده بودن، مامان اومد جلو و بغلم کرد: _الهی قربونت برم مواظب خودت باش،از طرف ماهم زیارت کن _چشم مامان خوشگلم صدای زنگ در اومد. درو باز کردم دیدم زهرا با اقا جواده زهرا: _باریکلا ،خوشم باشه ،بدون خداحافظی با من میخواستی بری؟ _نه خیر میخواستیم تو مسیر بیایم خداحافظی، دختر رفتی که رفتی ،چادر زدی اونجا؟ زهرا: _ععع بی ادب ،خجالت بکش داری میری حرم امام حسینااا ،من راضی نباشم زیارتت قبول نیست گونه اشو بوسیدم: _تو راضی نباشی؟مواظب خودت باش اینقدر این دامادمونو اذیت نکن دختر خوب مامان: _هیچی ،باز شروع شد ،نرگس بریم دیرت میشه هاا زهرا: _چه بهتر ،نمیره _خدا نکنه من و بابا و مامان سوار ماشین بابا شدیم، زهرا و اقا جواد هم سوار ماشین خودشون شدن، با هم رفتیم سمت فرودگاه، رسیدیم فرودگاه و رفتیم داخل فرودگاه که خانم موسوی با چند تا از بچه های دانشگاه یه گوشه ایستاده بودن، خانم موسوی با دیدنم اومد سمتم : _نرگس جان کجایی تو _سلام ،همینجا موسوی: _اقای ساجدی بیاین چمدون خانم اصغری رو ببرین آقای ساجدی: _چشم زهرا آروم زیر گوشم گفت: _نرگسی ، زمانی کجاست پس؟ یه نگاهی به اطرافم کردم _نمیدونم ،ان‌شاءالله نیاد زهرا: _ععع نرگس حرفت قشنگ نبود! _اره حق باتوعه ،خدایا ببخش زهرا: _دیونه موسوی: _خوب نرگس جان خداحافظی کن بریم _چشم بابا رو بغل کردم : _باباجون اگه دختر خوبی نبودم حلالم کن بابا از چشماش اشک میاومد: _این حرفا چیه نرگس بابا، مواظب خودت باش ما رو فراموش نکنیااا _چشم حتماً مامان : _نرگس جان غذاتو بخوریااا ،یه موقع فشارت نیافته! _چشم مامان خانم زهرا: _بابا خالی میبنده هیچی نمیخوره،زنده برگرده معجزه میشه اقا جواد: _زهرا خانم دم رفتن این حرفا رو نزن زهرا: _ببخشید اقا جواد _وااایی سیاستت منو کشته آبجی آقا جواد: _نرگس خانم ،التماس دعا ،از آقا بخواین ما رو هم بطلبه _چشم حتماً خداحافظی کردم و رفتم،خیلی سعی خودمو کردم تا بغضم نشکنه، وقتی ازشون جدا شدم اشکام شروع به ریختن کرد سوار هواپیما شدیم، که یه دفعه اقای زمانی وارد هواپیما شد موسوی: _سلام کجایین شما؟ زمانی: _شرمنده یه کاری پیش اومد نتونستم به موقع برسم موسوی : _برین کنار صندلی آقا ساجدی بشینین زمانی: _چشم یه لحظه نگاهمون به هم افتاد، زمانی سرشو به علامت سلام تکون داد و رفت نشست، گوشیم زنگ خورد زهرا بود _جانم زهرا زهرا: _پریدی؟ _نه عزیزم زهرا: _یه چیزی بگم ،منفجر بشی؟ _چی؟ زهرا: _تو محوطه فرودگاه بابا آقای زمانی و میبینه _خوب؟ زهرا: _هیچی ،بابا هم تو رو سپرد دستش _یعنی چی؟ زهرا: _نمیدونم بابا از کجا این زمانی و میشناخت، هیچی کلی سفارشتو کرد دیگه اجی _دیونه زهرا: _سفر خوش بگذره ،آجی خوشگلم بوس خانم موسوی: _نرگس جان گوشیتو یا خاموش کن یا بزار رو حالت پرواز _چشم اصلا باورم نمیشد بابام اینکارو کرده باشه، دوباره تپش قلب گرفتم، از تو کیفم یه شکلات برداشتم و خوردم،هندزفری رو گذاشتم رو گوشم و مداحی گوش کردم، کمی حالم بهتر شد. بعد یه ساعت و نیم رسیدیم نجف، از هواپیما پیاده شدیم، و سوار یه اتوبوس شدیم رفتیم سمت هتل، نفس کشیدن در این شهر لذت بخش بود. باورم نمیشد که رسیدم جایی که آرزوشو داشتم. 🕊ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷