eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
246 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اصلا حالم خوب نیست فردا بقیه رو می‌ذارم جبرانی هم میذارم🕊🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی 🕊قسمت ۱۱ و ۱۲ یه هفته‌ای میشد که نرفته بودم حسینیه، چهارم محرم بود و من بیتاب،بیتابه رفتن به حسینیه ،بیتابه شور و شوق محرم ،توی این مدت خانم موسوی خیلی تماس گرفت که برم حسینیه ولی من هر بار یه بهونه ای می اوردم، دلم نمیخواست محیطی که من عاشقش بودم به گناه آلوده بشه دانشگاه هم هر موقع مراسم یا جلسه ای برای بسیج میذاشتن ،اگه اقای زمانی داخل اون مراسم بود نمیرفتم، یا به محض ورودش، از جلسه خارج میشدم. ولی باز هم حالم خوب نبود. باز هم فکرم درگیر بود شب و روزم فقط استغفار میکردم و از خدا طلب آمرزش میکردم یه روز زهرا اومد و گفت قراره معراج سه تا شهید بیارن. داشتم دیونه میشدم. یه دلم میگفت برو. یه دلم میگفت نرو. ولی تصمیمو گرفتم که برم توکل کردم به خدا و از همون شهدا خواستم کمکم کنن صبح با صدای زهرا بیدار شدم _نرگس پاشو دیر میشه _تو برو من خودم میام ‌ زهرا: _بیایییااااا،باز قسمتت نمیشه شهدا رو ببینی _باشه زهرا که رفت،تا یه ساعت داشتم با خودم کلنجار میرفتم که باید برم ،دیگه مهم نبود که اقای زمانی هست اونجا یا نه، مهم اون شهدا بودن که من باید برم ببینمشون و ازشون بخوام کمکم کنن، بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم و رفتم توی راه سه تا گل نرگس خریدم، وقتی رسیدم، رفتم یه گوشه ای ایستادم و نگاه میکردم، صدای مداحی ،به گوشم میرسید با شنیدنش اشک از چشمام جاری شد شهادتون مبارک، به آرزوتون رسیدین یه دفعه چشمم به اقای زمانی افتاد چفیه رو گذاشت روی صورتشو گریه میکرد. شونه های لرزانشو از دور میتونستم ببینم بعد از اینکه آقایون وداعشون تمام شد، خانما رفتن سمت شهدا، منم چادرمو مرتب کردم و رفتم سمتشون رسیدم به تابوت هاا، گلا رو گذاشتم روی هر تابوت، به عکسای روی تابون نگاه میکردم که چقدر جووون بودن ،چه طور تونستن از آرزوهاشون،بگذرن و برن، شاید شهادت هم از آرزوهاشون بوده زانوهام سست شد و نشستم روی زمین سرمو گذاشتم روی تابوت ،بغض گلمو آزاد کردم، توی ایو همه صدا ها ،صدای گریه ی منو کسی نمیشنید «سلام شهدا، شما که میدونین من دختر کثیفی نیستم،کمکم کنین،کمکم کنین از این منجلاب گناه بیرون بیام دارم داغون میشم.» بعد از کمی درد و دل کردن، بلند شدمو خودمو از جمعیت بیرون کشیدم، یه دفعه چشمم به آقای زمانی افتاد، در یه قدمی من بود اقای زمانی تا منو دید: _سلام خانم اصغری انگار لال شده بودم و چیزی نگفتم و از کنارش رد شدم، یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه، نزدیکای غروب بود که زهرا اومد خونه، منم تو پذیرایی نشسته بودم و تلوزیون نگاه میکردم زهرا: _سلام مامان: _سلام مادر زهرا: _خانم خانمااا سلام کردمااا،جواب سلام واجبه! یه دفعه یاد سلام آقای زمانی افتادم ،چقدر کار زشتی کردم که جوابشو ندادم. زهرا اومد کنارم _کجایی خواهر من ،حواست نیستااا، مشخصه عاشق شدی _همینجام زهرا: _چرا نیومدی معراج؟ _اومدم زهرا: _جدی؟ من چرا ندیدمت _تو اون شلوغی منو چه جوری میخواستی پیدا کنی؟ زهرا: _اره راست میگی ،بین اون همه چادری، تو رو پیدا کردن کار حضرت فیل بود حالا یه خبر خوش بدم ؟ _اره بگو شاید حال این روزامو بهتر کنه زهرا: _خانم موسوی گفت بعد محرم، میخوان چند نفرو ببرن کربلا البته لیست افراد و نوشت گفت قرعه کشی میکنن _من اینقدر گناه دارم که اقا نگام نمیکنه چه برسه ببره منو به حرمش زهرا: _ععع نرگس،این حرفا از تو بعیده،حالا امشب بابا بیاد ببینیم اول اجازه میده یا نه _باشه هر کاری دوست داری انجام بده شب بابا اومد خونه،موقع شام بود که زهرا موضوع رو گفت بابا: _زهرا جان ،من دستم خالیه الان،وگرنه از خدامم بود که بفرستمتون کربلا زهرا: _بابا جون پول نمیگیرن که، قرعه‌کشی میکنن با هزینه خودشون میبرن مامان: _جدی؟ چه خوب؟ ان‌شاءالله که اسمتون بیافته بابا: _باشه بابا ،میتونین برین _بابا جون ،هنوز معلوم نیست اسممون بیافته یا نه ، زهرا: _من که دلم روشنه اسممون میافته بابا: ان‌شاءالله 🕊ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی 🕊قسمت ۱۳ و ۱۴ سه روز بعد پاسپورتم اومد. که فردای اون روز به همراه بابا رفتیم دانشگاه که مدارک و به خانم موسوی تحویل بدیم. در اتاق و باز کردیم فقط خانم موسوی داخل اتاق بود _سلام خانم موسوی با دیدن بابا ،از جاش بلند شد : _سلام خیلی خوش اومدین بابا: _سلام خیلی ممنون ،اومدیم که مدارک نرگس جان و تحویل بدیم ،بعد اینکه میخواستم سفارش بکنم که خیلی مواظبش باشین خانم موسوی: _اول اینکه تبریک میگم به نرگس جون که اسمشون افتاد ،بعد اینکه چشم من خودم مواظبش هستم _ببخشید زمان رفتن کی هست؟ خانم موسوی: _آخر همین ماه، تاریخ دقیقشو چند روز دیگه میگم بهتون بابا: _خدا خیرتون بده،خیلی ممنون...باشه پس منتظر میمونم بابا: _نرگس جان مدارک و تحویل خانم بده ،بریم _چشم ، بفرمایید خانم موسوی: _دستت درد نکنه خداحافظی کردیم و از اتاق خواستیم بریم بیرون که آقای زمانی جلومون ظاهر شد، آقای زمانی به بابا دست داد و سلام و احوالپرسی کردن ،من آروم سلام کردم زمانی: _سلام خانم موسوی: _آقای اصغری،اقای زمانی از بهترین دانشجوهای این دانشگاه هستن، ایشون هم اسمشون افتاد با گفتن این جمله تمام بدنم خشک شد، ای کاش زودتر میفهمیدم ،نمیتونستم الان بگم پشیمون شدم، اه لعنت به من خداحافظی کردیم ورفتیم سمت خونه، توی راه ،اصلا هیچ فکری به ذهنم نمیرسید، توی راه بابا رفت مغازه منم رفتم خونه، درو باز کردم ،مامان داخل حیاط بود داشت به گل ها آب میداد _سلام مامان: _سلام ،عزیزم، مدارک و دادین؟ _اره رفتم داخل اتاق، زهرا داشت درس میخوند زهرا: _سلام کربلایی خانم _سلام زهرا: _باز چت شده ؟ _زهرا میدونستی که آقای زمانی هم اسمش افتاد؟ زهرا: _نه....جون مامان؟؟مگه اسم اونم افتاده؟ _اره زهرا: _خوب ،چرا تو ناراحتی؟ _هیچی بابا ،بیخیال زهرا: _من که میگم همه اینا یه نشونه‌س، حالا تو باور نکن _تو منو کشتی با این نشونه هات دو سه روز بعد تاریخ دقیق سفرو اعلام کردن،۲۷ این ماه، واایی باورم نمیشد ۱۲ روز دیگه قراره بریم، از طرف ترس تو وجودم بود، از یه طرف میگفتم خوب آقا خودش طلبیده،توکل کردم به خدا یه روز تلفن خونه زنگ خورد، مامان گوشی رو برداشت، نفهمیدم چی میگفت ،فقط هی میگفت تشریف بیارین، بعد از اینکه خداحافظی کرد رفتم سمتش _کی بود مامان؟ مامان: _خاله معصومه ات بود _چی میگفت؟ مامان: _امشب قراره بیاین واسه امر خیر! _امر خیر؟ مامان: _خانم تحصیل کرده ،یعنی دارن میان خواستگاری واسه زهرا _وااییی شوخی نکن ،واسه جوادشون؟ مامان: _اره دیگه _زهرا چی؟ میدونه؟ مامان: _اره قبلاً ازش پرسیدم ،مزه دهنشو متوجه شدم _وااایی میکشمش تند تند رفتم توی اتاق زهرا: _واااییی ترسیدم دیونه این چه جور اومدنه؟ _خوب؟ مزه دهنت چیه؟ زهرا: هاااا؟؟ یه بالشت و گرفتم ،شروع کردم به زدنش _الان من غریبه شدم هااا؟؟، خاستگار میاد چیزی به من نمیگی؟؟؟ زهرا: _واااییی ،،ماماااااان بیا نجاتم بده از دست این دیونه _دیونه خودتی زهرا: _اخه چیزی نشده بود که،مامان یه سوال پرسید منم جوابشو دادم نشستم کنارش _چی پرسید؟ چی جواب دادی؟ زهرا: _ولا نکیر و منکر کمتر از تو سوال میپرسن _بگو دیگه لوس نباش زهرا: _گفت نظرت درباره اقا جواد چیه؟ گفتم پسر خوبیه _اها پس پسره خوبیه؟ پاشو، پسر خوب داره امشب میاد خواستگاری زهرا قرمز شد _چی؟ امشب؟ _نه خیر گذاشتن یه کم بزرگتر بشی بعد بیان زهرا: _دیونه 🕊ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی 🕊قسمت ۱۵ و ۱۶ شب شده بود و همه چیز آماده بود واسه مراسم خواستگاری. اصلا باورم نمیشد که جواد یه روز بیاد خواستگاری زهرا.درفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم ،یه چادر رنگی سرم کردم رفتم سمت آشپز خونه مامان: _الهی قربونت برم ،ان‌شاءالله خواستگاری خودت _زهرا خانم برو اماده شو الان آقا داماد میاد اشتباهی منو به جای تو قبول میکنه زهرا: _بیخووود ،هر جوری هم باشم ،باید منو ببینه نه تو رو _میبینم که نیومده دلتو برده مامان: _بس کنین الان میاناااا،زهرا مادر برو آماده شو زهرا رفت. و منم رفتم داخل یه سینی چند تا استکان گذاشتم. رفتم داخل پذیرایی. چند دقیقه بعد زهرا اومد _به به عروس خانم ،حالا برو چند تا چایی امتحانی بیار ببینم بلدی یا نه زهرا: _ععع ماماااان ببین نرگس ووو مامان: _واااییی دیونه شدم از دست شما دوتااا بابا: _نرگس بابا اذیت نکن خواهرت و _چشم صدای زنگ در اومد. زهرا رفت تو آشپزخونه بابا در و باز کرد. منم چادرمو مرتب کردم رفتم کنار در ایستادم. خاله معصومه و اقا رضا و آقا جواد اومدن مامان: _سلام خواهر خوش اومدین خاله: _سلام ملیحه جان با خاله روبوسی کردم _سلام خاله جون خیلی خوش اومدین خاله: _سلام نرگس جان خوبی؟ _مرسی اقا جواد هم اینقدر سر به زیر بود که صدای سلامشو هم نشنیدم. جواد یه برادر بزرگتر و یه خواهر کوچیکتر از خودش هم داره، فقط جواد مجرد بود. همه شروع کردن به صحبت کردن. انگار یادشون رفته واسه چی اومدن. بیچاره زهرا حتماً داره حرص میخوره تو آشپزخونه یه دفعه گفتم _زهرا جان خواهری چایی بیار همه زدن زیر خنده آقا رضا: _احسنت بر شما،ما که به کلی همه چیو فراموش کرده بودیم. زهرا چایی رو آورد، و یه کم نشستن، بعد به همراه اقا جواد رفتن داخل حیاط حرفاشونو بزنن، چقدر خوشحال بودم که زهرا داره با کسی ازدواج میکنه که واقعاً لیاقتشو داره بعد نیم ساعت زهرا و اقا جواد اومدن داخل، لبخندی زدن، منم از خوشحالی یه صلواتی فرستادمو و گفتم مبارکه. همه چیز تند و سریع انجام شد، و یه عقد ساده تو خونه برگزار کردیم، سفره عقد و منو زینب جون دختر خالم که الان خواهرشوهر زهرا هم میشه چیدیم خیلی قشنگ شده بود، مهمونا کم کم اومده بودن، منم رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم یه پیراهن بلند آبی نفتی که با مرواردی سفید و شکوفه سفید داشت و پوشیدم، با یه روسری آبی آسمونی که لبنانی بستم،یه چادر حریر رنگی هم گذاشتم سرم و رفتم پیش مهمونا بعد چند دقیقه زهرا و اقا جواد هم اومدن پشت سرشون هم عاقد اومد، منو زینب جون و سارا جون (زن‌داداش اقاجواد) رفتیم واسه سابیدن قند، حس خیلی خوبی بود دلم میخواست با قند بزنم تو سر زهرا ولی دلم نیومد بعد بار سوم زهرا بله رو گفت، اولین نفری بودم که رفتم تبریک گفتم، اشک تو چشمام جمع شده بود، زهرا رو بغل کردم _تبریک میگم آجی خوشگلم زهرا: _فدای صدای گرفته ات بشم ، ( آروم زیر گوشم گفت) _ان‌شاءالله تو هم به عشقت برسی خندم گرفت _کلک الان تو هم عاشق بودی و رو نمیکردی؟ زهرا: _عع نرگسی زشته، برو برو آبروم میره اون شب زهرا همراه اقا جواد رفت خونشون، منم اولین شبی بود که تنها توی اتاقم بودم، صفحه گوشیمو باز کردم، تقویم و نگاه کردم ،باورم نمیشد ۵ روز دیگه مونده بود تا سفرم، خدایا ،زنده ام بزار بهشتت و ببینم بعد اگه خواستی منو ببری ببر 🕊ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی 🕊قسمت ۱۷ و ۱۸ روز موعود رسیده بود.بعد از خوندن نماز صبح خوابم نبرد.یه چمدون کوچیک برداشتم، چند دست لباس برداشتم، با چند تا وسیله هایی که نیاز داشتم و گذاشتم داخل چمدون، لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم رفتم بیرون. مامان و بابا هم آماده شده بودن، مامان اومد جلو و بغلم کرد: _الهی قربونت برم مواظب خودت باش،از طرف ماهم زیارت کن _چشم مامان خوشگلم صدای زنگ در اومد. درو باز کردم دیدم زهرا با اقا جواده زهرا: _باریکلا ،خوشم باشه ،بدون خداحافظی با من میخواستی بری؟ _نه خیر میخواستیم تو مسیر بیایم خداحافظی، دختر رفتی که رفتی ،چادر زدی اونجا؟ زهرا: _ععع بی ادب ،خجالت بکش داری میری حرم امام حسینااا ،من راضی نباشم زیارتت قبول نیست گونه اشو بوسیدم: _تو راضی نباشی؟مواظب خودت باش اینقدر این دامادمونو اذیت نکن دختر خوب مامان: _هیچی ،باز شروع شد ،نرگس بریم دیرت میشه هاا زهرا: _چه بهتر ،نمیره _خدا نکنه من و بابا و مامان سوار ماشین بابا شدیم، زهرا و اقا جواد هم سوار ماشین خودشون شدن، با هم رفتیم سمت فرودگاه، رسیدیم فرودگاه و رفتیم داخل فرودگاه که خانم موسوی با چند تا از بچه های دانشگاه یه گوشه ایستاده بودن، خانم موسوی با دیدنم اومد سمتم : _نرگس جان کجایی تو _سلام ،همینجا موسوی: _اقای ساجدی بیاین چمدون خانم اصغری رو ببرین آقای ساجدی: _چشم زهرا آروم زیر گوشم گفت: _نرگسی ، زمانی کجاست پس؟ یه نگاهی به اطرافم کردم _نمیدونم ،ان‌شاءالله نیاد زهرا: _ععع نرگس حرفت قشنگ نبود! _اره حق باتوعه ،خدایا ببخش زهرا: _دیونه موسوی: _خوب نرگس جان خداحافظی کن بریم _چشم بابا رو بغل کردم : _باباجون اگه دختر خوبی نبودم حلالم کن بابا از چشماش اشک میاومد: _این حرفا چیه نرگس بابا، مواظب خودت باش ما رو فراموش نکنیااا _چشم حتماً مامان : _نرگس جان غذاتو بخوریااا ،یه موقع فشارت نیافته! _چشم مامان خانم زهرا: _بابا خالی میبنده هیچی نمیخوره،زنده برگرده معجزه میشه اقا جواد: _زهرا خانم دم رفتن این حرفا رو نزن زهرا: _ببخشید اقا جواد _وااایی سیاستت منو کشته آبجی آقا جواد: _نرگس خانم ،التماس دعا ،از آقا بخواین ما رو هم بطلبه _چشم حتماً خداحافظی کردم و رفتم،خیلی سعی خودمو کردم تا بغضم نشکنه، وقتی ازشون جدا شدم اشکام شروع به ریختن کرد سوار هواپیما شدیم، که یه دفعه اقای زمانی وارد هواپیما شد موسوی: _سلام کجایین شما؟ زمانی: _شرمنده یه کاری پیش اومد نتونستم به موقع برسم موسوی : _برین کنار صندلی آقا ساجدی بشینین زمانی: _چشم یه لحظه نگاهمون به هم افتاد، زمانی سرشو به علامت سلام تکون داد و رفت نشست، گوشیم زنگ خورد زهرا بود _جانم زهرا زهرا: _پریدی؟ _نه عزیزم زهرا: _یه چیزی بگم ،منفجر بشی؟ _چی؟ زهرا: _تو محوطه فرودگاه بابا آقای زمانی و میبینه _خوب؟ زهرا: _هیچی ،بابا هم تو رو سپرد دستش _یعنی چی؟ زهرا: _نمیدونم بابا از کجا این زمانی و میشناخت، هیچی کلی سفارشتو کرد دیگه اجی _دیونه زهرا: _سفر خوش بگذره ،آجی خوشگلم بوس خانم موسوی: _نرگس جان گوشیتو یا خاموش کن یا بزار رو حالت پرواز _چشم اصلا باورم نمیشد بابام اینکارو کرده باشه، دوباره تپش قلب گرفتم، از تو کیفم یه شکلات برداشتم و خوردم،هندزفری رو گذاشتم رو گوشم و مداحی گوش کردم، کمی حالم بهتر شد. بعد یه ساعت و نیم رسیدیم نجف، از هواپیما پیاده شدیم، و سوار یه اتوبوس شدیم رفتیم سمت هتل، نفس کشیدن در این شهر لذت بخش بود. باورم نمیشد که رسیدم جایی که آرزوشو داشتم. 🕊ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی 🕊قسمت ۱۹ و ۲۰ اول رفتیم هتل،منو خانم موسوی با یه خانم دیگه تو یه اتاق بودیم، بعد از جا به جا کردن وسیله هامون، وضو گرفتیم رفتیم پایین، همه بچه ها اومده بودن یه دفعه یه اقایی گفت _سلام برادران و خواهران من حسینی هستم، مسئول کاروان،ما اولین زیارتمونو باهم میریم ،دفعه های بعد اگه کسی خواست هم میتونه همراه ما بیاد، هم میتونه خودش تنهایی بره، به خواهرای گرامی هم بگم مواظب خودتون خیلی باشین،تا جایی که امکان داره به تنهایی جایی نرین حالا بریم زیارت اقا امیرالمومنین توی مسیر، اقای حسینی، خودش مداحی هم میکرد، خیلی قشنگ میخوند، چشمم با گنبد حرم افتاد نتونستم جلو اشکامو نگیرم وارد صحن که شدیم، سلام کردیم و رفتم داخل حرم، حرم شلوغ بود منم وارد جمعیت شدم و دستمو سمت ضریح دراز کردم، نمیدونم چی شد که یه دفعه خودمو کنار ضریح دیدم باورم نمیشد،انگار دارم خواب میبینم، اونم چه خواب شیرینی «سلام اقای من،سلام مولای من، نمیدونم به خاطر کدوم کارم منو دعوت به اینجا کردین منی که پر از گناهم اقای من خودت کمکم کن تو را جان زهرایت کمکم کن،این فکر خراب و از ذهنم دور کن » از جمعیت جدا شدم و رفتم یه گوشه از حرم نشستم، و فقط به ضریح نگاه میکرم بغضم شکست ،چادرمو کشیدم جلومو گریه کردم ، بعد از مدتی خانم موسوی اومد سمتم : _زیارتت قبول نرگس جان _خیلی ممنون،زیارت شما هم قبول موسوی: _نرگس جان باید بریم واسه شام، شام و خوردیم اخر شب باز میایم حرم _من میل به غذا ندارم ،شما برین من همینجا هستم تا برگردین موسوی: _نرگس جان ،جایی نری گم بشی، همینجا بمون تا برگردیم _چشم بعد از رفتن خانم موسوی، چند رکعت نماز زیارت به نیابت خانواده ام خوندم،دو رکعت نماز حاجت هم خوندم، بعد یه گوشه نشستم شروع کردم به خوندن دعا و قرآن، زمان از دستم در رفته بود، ساعت نزدیکای ۱۲ بود چشمام به زور باز میشد، از حرم بیرون رفتم شاید کسی رو ببینم که باهاش برگردم هتل، ولی کسی و پیدا نکردم. یه کم داخل صحن نشستم که خانم‌موسوی و بچه ها رو دیدم.‌رفتم سمتشون موسوی: _خوبی نرگس جان ،برات یه کم غذا برداشتم بردم توی اتاق گذاشتم _خیلی ممنون ،میگم میشه من برم هتل؟ موسوی: _خسته شدی؟ _یه کم ،میترسم به درد فردا نخورم موسوی: _صبر کن ببینم یکی از اقا ها رو میبینم که همراهش بری! _نمیخواد فقط آدرس هتل و بدین من میرم موسوی: _نرگس جان اینجا ایران نیست، کشوره غریبه تنها نری بهتره صبر کن الان میام چند لحظه ای گذشت و خانم موسوی برگشت خانم موسوی: _نرگس جان اقای زمانی اونجا وایستادن همراهشون برو وایی خداا الان اینو چیکار کنم،یه نگاهی به گنبد انداختم ،توی دلم گفتم،اقا جان اومدم کمکم کنی ،نه اینکه...... موسوی: _نرگس؟ _بله موسوی: _برو دیگه _چشم رفتم سمت زمانی، سرم پایین بود و سلام کردم، زمانی: _سلام، زیارت قبول _خیلی ممنونم زمانی جلو حرکت کرد و من پشت سرش، حتی یه بار هم به پشتش نگاه نکرد، خوب این چه اومدنیه،میاومد و من گمش میکردم تو این جمعیت،همینجوری میرفت. رسیدیم هتل و تشکر کردم رفتم سوار آسانسور شدم، انگار سرم داشت گیج میرفت، به زور خودمو به اتاق رسوندم، روی تخت دراز کشیدم، غذای کنار تختمو نگاه کردم، به زور چند تا قاشق خوردم که فشارم نیافته بعد سه روز رفتیم سمت کربلا، وداع با حرم امیرالمومنین خیلی سخت بود،انگار یه چیزی رو جا گذاشته بودم تو حرمش توی راه به خاطر غذایی که نخورده بودم حالم بد شد و بیحال شدم، چشمامو به زور باز کردم، دیدم به دستم سرم وصله و خانم موسوی بالای سرمه موسوی: _خوبی نرگس جان؟ _چی شده؟ موسوی: _چقدر گفتم که غذاتو بخور ،گوش نکردی ، اینم شد حال و روزت _شرمنده ببخشید موسوی: دشمنت شرمنده ،یه نیم ساعت دیگه سرمت تمام میشه میریم _بچه ها کجان؟ موسوی: _اقای حسینی اونا رو برد هتل ،تو هم سرمت تمام شد با هم میریم بعد تمام شدن سرم، سوار ماشین شدیم ورفتیم سمت هتل، اقای حسینی و ساجدی و زمانی بیرون هتل ایستاده بودن، از ماشین پیاده شدیم اقای حسینی اومد سمتمون : _خوبی دخترم؟ _ممنونم بهترم رفتیم داخل هتل سوار آسانسور شدیم،توی آسانسور اقای زمانی سرش پایین بود و زیر لب زمزمه ای میکرد، در آسانسور باز شد و من و خانم موسوی خداحافظی کردیم و رفتیم توی اتاقمون 🕊ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی 🕊قسمت ۲۱ و ۲۲ نزدیک اذان مغرب بود، خواستم آماده بشم خانم موسوی: _نرگس جان تو امشب استراحت کن ،فردا میبرمت حرم _من خوبم خانم موسوی خانم موسوی: _عزیزم به حرفام گوش کن _چشم خانم موسوی: _واسه شامم نمیخواد بری پایین ،به بچه ها میسپرم که برات غذا رو بیارن بالا ،حتماً میخوریاااا _چشم خانم موسوی: _چشمت بی بلا با رفتن خانم موسوی رفتم لب پنجره ایستادم، از پنجره اتاق میشد گنبد طلایی حرم امام حسین و دید، از راه دور سلامی دادم و دراز کشیدم رفتم حمام یه دوش گرفتم ،لباسامو عوض کردم، روی تخت دراز کشیدم، گوشیمو پیدا کردم، نت و روشن کردم ،رفتم داخل تلگرام چه خبره ،یه عالم پیام، پیام زهرا رو باز کردم، یا خداا منو بست به فحش، حقم داشت از وقتی اومدیم خبری بهشون ندادم یه وویس براش فرستادم: _سلام زهرا جان ،شرمندم به خدا ،یادم رفت از خودم خبری بدم تو خوبی؟ آقات خوبه، مامان و بابا خوبن؟ بعد چند دقیقه جواب داد: _سلام و درد ،کجایی تو معلوم هست؟ چرا یه خبر نمیدی تو ،شانس آوردیم که خانم موسوی لااقل همراته وگرنه تا الان چند بار باید زنده میشدیم و میمردیم ،دختره ی خل -_وااییی زهرا یه نفس داری میریااا،من که گفتم ببخشید، خودت بیا اینجا ،دیگه هیچ کسی به فکرت نمیرسه زهرا: _دیوونه الان ما کسی هستیم ، کجایی الان _تو هتلم ،دارم استراحت میکنم زهرا: _غذا میخوری؟چه سوال مسخره‌ای ،معلومه که نه _زهرا باروتت تنده هااا صدای در اتاق اومد _زهرا جان بعدن باز بهت پیام میدم فعلن یاعلی _کیه؟ _خانم اصغری ،زمانی هستم _امرتون؟ زمانی: _خانم موسوی گفتن براتون غذا بیارم چادرمو سرم کردم رفتم درو باز کردم _سلام زمانی: _سلام ببخشید ،غذاتونو آوردم، بفرمایید ظرف غذا رو ازش گرفتم _خیلی ممنونم میخواستم درو ببندم زمانی : _ببخشید خانم اصغری _بله بفرمایید یه بسته تو دستش بود ،پسته و بادام داخلش بود زمانی: _بفرمایید _نه خیلی ممنون زمانی: _مطمئنم که غذاتونو نمیخورین باز، حیفه این همه راه اومدین ،نتونین زیارت کنین بسته رو گذاشت روی ظرف غذا و رفت. غذا رو گذاشتم روی میز کنار تختم ،واقعاً نمیتونستم غذا رو بخورم ،یه بوی خاصی داشت که خوشم نمی اومد. بسته رو باز کردم ،شروع کردم به خوردن پسته و بادام ،اینقدر گرسنه ام بود که همه شو خوردم دراز کشیدم یه کم با گوشیم ور رفتم نفهمیدم کی خوابم برد. 💤خواب دیدم دوبار همون صدا، اسممو صدا میزنه و میگه بیا...باز هم نتونستم چهره اشو ببینم... از خواب پریدم، نگاه کردم خانم موسوی روی تخت کناری خوابیده، ساعت و نگاه کردم نزدیکای سه نصف شب بود، تمام تنم میلرزید یه دفعه چشمم به گوشه پنجره افتاد گنبد به چشمم خورد، بلند شدم و وضو گرفتم لباسمو پوشیدم، یه یادداشت نوشتم برای خانم موسوی و آروم درو باز کردم رفتم پایین، با اینکه نصف شب بود خیابونا خلوت نبود اصلا نمیدونستم از کدوم سمت برم، چشممو به گنبد دوختمو حرکت کردم، بعد مدتی رسیدم وسط بهشت، نشستم روی زمین، شروع کردم به گریه کردن، رو به سمت حرم امام حسین کردم «سلام آقای من ،چقدر سخته انتخاب که اول کجا باید بری. پس خود اقا ابوالفضل دوست دارن اول برن نزد برادرشون زیارت» سرمو برگردوندنم ،باورم نمیشد، بلند شدم و ایستادم _شما اینجا چیکار میکنین؟ زمانی: _داخل هتل قدم میزدم که شما رو دیدم، گفتم همراهتون بیام اتفاقی نیافته براتون،شرمنده ببخشید _اشکالی نداره،حالم خوبه میتونین برگردین زمانی: _خانم اصغری چرا از من فراری هستین؟ _نه همچین چیزی نیست زمانی: _نمیدونم زمان مناسبی هست یا نه، ولی میخواستم یه سوالی از شما بپرسم _چه سوالی؟ زمانی رو کرد سمت حرم امام حسین : _اقا جان خودت از درونم باخبری! میدونی که من قصد بدی ندارم ،ولی دلم میخواست از همینجا از این خانم خواستگاری کنم، همین طور که سرش پایین بود: _خانم اصغری ،میخواستم اگه اجازه بدین، برگشتیم با خانواده بیایم واسه خواستگاری مات و مبهوت بودم،از کنارش رد شدم رفتم سمت حرم امام حسین. باورم نمیشد این همه مدت فکر میکردم که من دارم گناه میکنم ،نمیدونستم این همه احساسی که تو وجودم بود، یه حس دو طرفه بود، حتی خوابمم به من نشونش داده بود هر دو بار بعد از بیدار شدن زمانی رو دیدم 🕊ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷