چند صلواتی هدیه کنیم به محضر همه شهدا🥺❤️🩹چقدر خانواده هاشون به گردن ما حق دارند واقعا😔
خدا واقعا باید صبرشون بده🤲🤲🤲
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت ۳۱ تا ۵۰❤️🩹💔👇👇
ادامه رو پنجشنبه میذارم به امیدخدای منان🖤🇮🇷
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ افتخار مدافعان حرم
📹 نماهنگ ویژه رسانه KHAMENEI.IR به مناسبت سالروز شهادت شهید حججی و روز مدافعان حرم منتشر شد
📥 کیفیت اصلی:
khl.ink/f/53535
aparat.com/v/sA3ro
به مناسبت شهادت #شهید_حججی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۵۱ و ۵۲
آیهای که از آنموقع به کسی نگاه نکرده بود به سایه گفت:
_به محمد میگی بریم حرم؟
سایه سری تکان داد و به سمت محمد رفت... محمد نگاه نگرانی به زن برادرش انداخت و به همسرش گفت:
_باشه، آماده بشید بریم.
بعد رو به صدرا کرد و گفت:
_ما داریم میریم حرم!
صدرا گفت:
_ما یعنی کیا؟
محمد: من و همسرم و زنداداشم!
زنداداشم را که میگفت ،
نگاهش را به ارمیا دوخت. درد بدی در سینهی ارمیا پیچید. هرچه سعی میکرد به آیه نزدیکتر شود، بدتر میشد. حالا حتی نگاهش را از همه دریغ میکرد؛ حتی با او سخن نمیگفت.
درد داشت اما گفت:
_بدون من زنمو کجا میخوای ببری؟ بدون رضایت شوهر؟ تا جایی که من میدونم اسلام روی رضایت شوهر خیلی تاکید داره برادر شوهر!
برادر شوهر را در جواب زنداداش گفتن محمد گفته بود. محمد هنوز هم عموی زینبش بود... محمد هنوز هم به آیه وصل بود... محمد هنوز هم همان کسی بود که باید با آیه ازدواج میکرد و جای برادرش را میگرفت و اینها هنوزهایی بود که روح ارمیا را میخورد.
آیه چادر سیاهش را سرش کرد و چادر گلدارش را تا کرد و روی چمدانش گذاشت. لباسهای زینب را عوض کرد و چادر عربی کوچکش را روی سرش گذاشت.
وقتی از اتاق خارج میشدند ارمیا مقابلشان بود:
_کجا میرید؟
آیه خودش را با درست کردن مقنعهی زینب مشغول کرد:
_حرم!
ارمیا: _تنها؟
آیه: _با محمد و سایه!
ارمیا: _نباید به من بگی؟
آیه: _شنیدی دیگه!
ارمیا: _چرا با من قهری؟ گناه من چیه؟
آیه: _گناه من چی بود که سیدمهدی رفت؟ گناه من چی بود که دختر یتیم دارم؟
ارمیا: _من نباشم مشکلات تموم میشه؟
آیه: _با اومدنت تموم شد؟
ارمیا: _میخوای برم؟
آیه: _مگه خواستهی من فرقیام داره؟
ارمیا: بیانصاف نبودی زن سیدمهدی، بی انصاف شدی... سه سال منتظرت نموندم؟
آیه: _به خواست دلت موندی!
ارمیا: _به خواست قلب و عقلم موندم، پی هوس نرفتم که سهمم از تو این شده!
آیه: _سهم من از سیدمهدی دو متر خاکه!
ارمیا: _مگه تقصیر منه؟
آیه: _بیوه شدن منم تقصیر خودم نیست!
ارمیا: _چرا از هرطرف که میری به اینجا میرسی؟ آیه چی میخوای؟
آیه: _آرامش!
ارمیا: _منم میخوام!
آیه: _پس منو ببر حرم!
ارمیا: _بریم!
همه آماده شدند که به حرم بروند.
همه شوق حرم داشتند ولی حس معذب بودن در وجود همهشان بود؛
با بحثی که سر شام شده بود ،
فضا سنگین بود. محترم خانم هنوز هم معذرتخواهی میکرد. گاهی حاج یوسفی که نگران دل شکستهی مریم بود هم میتوانست دل بشکند؛ مگر آدمهایی که دل میشکنند شاخ و دم دارند؟ همهشان نگران ناموسشان هستند، همهشان نگران دوستداشتنیهایشان هستند، همهشان پشت هستند و پناه اما گاهی زیر پای کسانی را خالی میکنند که کسی را ندارند تا دستهایشان را بگیرد.
آیه که مقابل حرم ایستاد،
زینب را در بغل داشت. هرچه ارمیا خواست زینب را از آغوشش بگیرد، آیه سرسختانه مخالفت میکرد.
زینب همهی پناهش بود؛
زینب همهی داشتهاش بود؛ ارمیا حس غربت داشت؛ شبیه روزهای کودکی در پرورشگاه... شبیه روزهای تنهاییاش!نگاهش را به گنبد زرد رنگ دوخت :
"نگاهم میکنی؟ چرا سرنوشتم تنهایی است؟ نگاهت با من است؟ در این شلوغیها مرا هم میبینی؟ میبینی که چقدر درد دارم؟ مگر چه از دنیا خواستم؟ همهی خواستهی من این زن و کودک است. گناهم این میان چه بود که محکوم شدم؟ من هنوز توجهش را به دست نیاورده، از دست دادمش... نگاهم میکنی؟ بس نیست اینهمه سال تنهایی؟ بس نیست اینکه نمیدانم از کجا آمدهام؟ بس نیست یتیمیام؟ خواستم همسر باشم، پدر باشم... محروم ماندم... نگاهم میکنی؟"
همان لحظه زینب صدایش زد:
_بابا... بغل!
ارمیا به پهنای صورت خندید.
دستش را به سمت زینب برد و او را از آیه
گرفت و بوسید و نگاهش را به گنبد دوخت: "نگاهم میکنی!"
آیه آه کشید:
_ببخشید!
ارمیا به سمت آیه که کنارش نشسته بود سر چرخاند:
_با منی؟
آیه سری به تایید تکان داد:
_آره؛ تقصیر شما که نبود، اما دلم شکسته بود و کسی جز شما نبود که تقاص ازش بگیرم. کارم اشتباه بود، میبخشید؟
ارمیا: _باید محکمتر از خانوادهم دفاع میکردم؛ اما حاج یوسفی رو سالهاست میشناسم!
آیه: _احترام موی سفیدش واجبه.
ارمیا: _منو میبخشی آیه؟
آیه: _من چرا باید ببخشم؟ شما که کاری نکردید!
ارمیا: _میشه اینقدر جمع و مفرد نکنیم؟ گاهی گیج میشم که چطور خطابت کنم؛ الان بیشتر از دو ماه و نیمه که ازدواج کردیم!
آیه: _بیشترشو که سوریه بودی.
ارمیا: _خب تو نخواستی باشم.
آیه: _بمون!
ارمیا:....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀