May 11
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۷۱ و ۷۲
_گفتند ساعت ۱۳ باید حضور داشته باشید.
+چندلحظه بمون الان بهت میگم. اگه نشد بهت میگم که موضوع چیه و خودت برو به نمایندگی از من. اونجا هم هماهنگ میکنم.
بلافاصله وصل شدم به بهزاد.
+بهزاد____عاکف____
_جانم حاج عاکف؟
+اوضاع در چه حالیه؟
_فعلا خارج نشده از هتل. همه چیز عادی هست. رفت و آمدها و رفتار هتل دار و کارکنانشم عادیه.
+باریک الله به این همه زیر نظر گرفتنت.
_درس پس میدیم حاج آقا.
+بهزاد من امروز یه جلسه در سطحِ فوقالعاده دارم. مطمئن باشم همه چیز عادیه؟
_آره حاج آقا خیالت جمع.
+امکان داره دسترسی نداشته باشی به من. نمیشه جلسه رو کنسل کنم. میخوام توی اون چندساعتی که نیستم، خودت همه چیزو تحت کنترل داشته باشی، مثل وقتایی که هر ازگاهی غیبم میزنه یهویی. منتهی چون با من نمیتونی ارتباط داشته باشی از هیچ طریقی، به رانندم میگم به گوش باشه تا اگر خبری مهم داری که از تصمیمگیری تو خارج هست، بهش بگی که با من کار داری تا اون به من برسونه و خودم بهت وصل شم.
_حاجی خیالت جمع باشه. نمیزارم ناراحت شید توی این پرونده.
+به رییس دفترم گفتم خودم میرم. تو بمون کارای دیگه رو برس.
فورا رفتم آماده شدم
که برم یکی دوتا کارا رو انجام بدم . ساعت ۱۳ هم باید بودم ساختمون اصلی شورای عالی امنیت ملی تا جلسه ی شورای اطلاعاتی رو حضور داشته باشم.
با یه حساب سرانگشتی و ترافیک و فاصله و... دیدم باید یازده و نیم حرکت کنم
یکی دوساعتی جلسه طول کشید ،
و یکسری مباحث در سطح بین الملل و منطقه ای (خاورمیانه) و... تبادل شد.
چون نمیتونم درموردش چیزی بگم برای همین بگذریم بهتره.
بعد جلسه مستقیم رفتم سمت هتل. وقتی رسیدم، پیاده شدم رفتم سوار ماشین بهزاد شدم.
گفتم :_بهزاد این توی این یک هفته روی یک نفر داره کار میکنه. به نظرم وقتشه منتظر باشیم وقتی والوک رفت بیرون بگیم برق منطقه رو قطع کنند تا برق هتل هم قطع بشه و دوربین های هتل هم از کار بیفته. بچه ها باید فوری برن توی اتاقش دوربین های امنیتی و دستگاه شنود رو نصب کنند.حتی توی سرویس بهداشتی و حمامش. چون ممکنه همهی مسائل امنیتی رو لحاظ کنه و جدی بگیره و اون جاها صحبت کنه. چون حریف ما قویه.
خداروشکر تونستیم تا اینجا خوب پیش بریم و بچه ها با پولی که از قبل داده بودند، تونستند اتاق کناری و روبرویی متی والوک رو بگیرند.
توی هراتاق دونفر از بچه های زُبده جنگال و ضدجاسوسی حضور داشتند. یه اتاق، شده بود اتاق دوربین و شنود ما و یه اتاق هم اتاق جلسات و هماهنگی های لازم برای مسائل راهبردی و...
ساعت ۱۶، ساعت ۴ بعدازظهر بود،
دیدیم بچه هایی که توی لابی هتل نشسته بودند، خبر دادند سوژه داره میاد بیرون.
فورا به بچه های اداره که از قبل هماهنگ بودیم، بی سیم زدم برق منطقهی (....)در تهران باید توسط اداره برق همین الآن قطع بشه.
به بچه های داخل هتل هم بی سیم زدم با حفظ و در نظر گرفتن تمامیِ شرایط حفاظتی و امنیتی، و ثابت موندن تمومیه وسائل اتاق سوژه سر جاش، وارد اتاق بشید. یک ساعت هم بیشتر وقت ندارید.
دلیلشم این بود که ،
تمومیه این روزایی که بیرون میرفت، ۵۰ دیقه با سوژه هاش حرف میزد و درحدود نیم ساعت هم رفت و برگشت توی راه بود. میشد ۸۰ دیقه.
پس ما باید بیست دیقه زود تر کارو تموم کنیم.
خودم و بهزاد رفتیم دنبال سوژه.
دنبال این بودیم ببینیم آیا بازم با کسی دیگه میخواد حرف بزنه یا نه؟
حدود دوماهی به این روال گذشت.
ماهم روی سوژه سوار بودیم. توی این مدت متی والوک تموم ایمیل هاش و تلفناش رصد میشد در ایران.
یکی از همین روزا که داشتیم کارای تحقیقاتیمون و پیرامون این پرونده تکمیل میکردیم بچه های دفتر ضدجاسوسی خبردادند بهم که...
_متوجه شدیم متی والوک یه سفر به پاریس داره و تا پنج روز آینده این اتفاق میوفته.
بلافاصله گفتم :
_برا من و بهزاد بلیط تهیه کنید و همراش میریم.
بهزاد هم که ازخداخواسته.
اداره برامون بلیط تهیه کرد. قرار شد همراه بشیم با یکی از جاسوس هایی که برای ما حیث شاه ماهی رو داشته.
روز موعد فرا رسید...
از دم هتل شروع کردیم پشت سرش رفتیم تا خود فروگاه. سوار هواپیماهم که شدیم صندلیمون نزدیک متی والوک بود. دقیقا توی چنگمون بود .
رسیدیم پاریس.
متی والوک تحت تعقیب ما بود. دیدیم رفت توی لابی یکی ازهتل ها. متوجه شدیم با یکی دیدار داره.
ما مشخصات بعضی از افسران اطلاعاتی کشورهای مختلف رو بخصوص آمریکا و اسراییل و داشتیم. شخصی که متی والوک باهاش دیدار داشت بعدها متوجه شدیم که کسی نبود جز....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۷۳ و ۷۴
شخصی که متی والوک باهاش دیدار داشت بعدها متوجه شدیم که کسی نبود جز یکی از ارشدترین افسران اطلاعاتی ِ آمریکا به اسم " اِستیو لوگانو".
بله درسته. استیو لوگانو. یکی از افسران اطلاعاتی سازمان جاسوسی آمریکا یعنی سی آی اِی.
نمیدونستیم قراره چی بشه.
اذیت کننده بود این موضوع. یه چند روزی رو پاریس موندیم و ظاهرا قرار بود دوباره
متی والوک برگرده ایران.
با داخل هماهنگ شدیم.
به بهزاد گفتم:
_باید اینبار دورا دور به پا باشیم طرف و .
متوجه شدیم این بار قراره بیاد ایران و با احمد شریفی که سوژه ی اون چند وقتِ والوک بود ارتباط بیشتری بگیره.
¤¤فرودگاه مهرآباد...
به محض رسیدنِ ما و متی والوک بچه ها رهگیری سوژه رو از ما تحویل گرفتند و من و بهزاد برای انجام یکسری مراحل اداری، رفتیم اداره.بعد از چند ساعت دوباره اومدیم سمت هتل.
ساعت ۱۲ شب بود.
به بهزاد گفتم :
_من میرم خونه امشب. چون ده روزه خونه نرفتم و خانمم و ندیدم. تو مجردی. باخنده بهش گفتم
_حالیت نمیشه این چیزا که. زن ببری بهت میگم اونوقت.
گفت :_برو حاجی. فدای سرت.
تا برسم خونه شد ۱ صبح.
یه نیم ساعتی با فاطمه نشستم حرف زدم و خسته بودم
تا بخوابم شد ساعت ۲ بامداد. یک ساعت بعد از خوابیدن در صبح سرد زمستانی ساعت ۳ صبح...
موبایل کاریم زنگ خورد.
با صداش جا خوردم. عاصف عبدالزهرا بود. گفت :
_به من پیغام دادند فوری خبرت کنم که نماز جماعت امروز صبح با شخصِ.... برگزار میشه و بعدش صبحونه کاری و توضیحات در مورد پرونده ای که داری روش کار میکنی.
گیج بودم. ساعت ۳ صبح بود ،
و مست خواب بودم چشمام می سوخت. انقدر آب از چشمام اومد تموم صورتم خیس شد. خیلی چشام میسوخت بخاطر بی خوابی و اون لحظه هی سیخ میزد لعنتی. همین الانم که دارم براتون میگم چشام آب جمع شده.
چهار و هفده دقیقه اذان بود.
با یه حساب سرانگشتی کارام و توی ذهنم چیدم. بالفاصله رفتم دوش گرفتم و اومدم لباسم و پوشیدم ماشینم و گرفتم رفتم سمت اداره.
حدود یه ربع به چهار رسیدم اداره.
رفتیم به وقتش نمازو جماعت خوندیم و بعدش باهم رفتیم وارد جلسه شدیم.
یه صبحونه کاری زدیم و اصل ماجرا شروع شد.
پنج نفر بودیم.
حاج کاظم و حق پرست و عاصف و اون آقایی که پشتش نماز خوندیم ، که رییس این جمع بود و عالی ترین مقام(......) کشور و همچنین بنده حقیر.
شروع کرد...
_بسم الله الرحمن الرحیم....ببخشید که مزاحم شما شدم این وقت صبح، دلیلشم این بود که بعد از شما با یه سرویس امنیتی از آلمان ساعت ۸ صبح قرارملاقات دارم بابت تبادل اطلاعاتی و تجربهها و همکاریهای امنیتی و تا شب همینطور وقتم پر هست. روزای دیگه هم اگر میخواستیم وقت بزاریم شاید دیر میشد.
چون پروندهای که بابتش این وقت صبح جمع شدیم اینجا، از همه حیث برای ما مهمه. هم از لحاظ امنیتی و اطلاعاتی و هم از لحاظ سیاسی و هم مهمتر از همه اینکه بحث جان مردم یا هر کسی که میخواد باشه و ما نمیدونیم کیه امکان داره در خطر باشه....حاج آقای حق پرست و حاج کاظم عزیز خیلی خوشحالم که شما عزیزان و بعد از دوهفته میبینم.... توضیحاتتون و میشنوم. هرکدوم دوست دارید شروع کنید اول .
حاج کاظم شروع کرد یه سری گزارشات و تحلیل ها و... ارائه داد. حق پرست هم همینطور.
اون شخص بزرگوار که پشت سرش نماز خوندیم و رییس این جلسه درواقع به حساب میومد، بعد از اتمام توضیحات حاج کاظم و حق پرست، روش و کرد به من و گفت:
_خب به بنده گفتند پرونده جدیدی که خیلی برای کشور مهمه این روزا، دست شماست جناب عاکف. از پیروزی هاتونم شنیدم. از تواناییتون و اینکه نیروی زُبده ای هستید، برای من خیلی تعریف کردند. من با این همه سابقه در امور اجرایی و امنیتی کشور و رابطم با نیروهای اطلاعاتی امنیتی درون مرزی و برون مرزی، توی
سن و سال شما به جرات میتونم بگم کسی رو ندیدم که انقدر توانمندم باشه. قبل اینکه بیام اینجا هم داشتم فکر میکردم درمورد شما و مرور میکردم توی ذهنم واقعا کسی به ذهنم نرسید. از اینکه در سوریه و عراق و لبنان چه غوغایی راه انداختید هم دقیقا مطلعم. خیلی برام جالب بود و شنیدنی. چیزایی درموردتون به من گزارش دادند که شدیدا مشتاق شدم ببینمتون. بخصوص وقتی شنیدم این پرونده هم در اختیار شما هست. بسمالله میشنوم.
یه سرفه ای کردم و خودم و یه کم جمع و جور کردم و شروع کردم:
_اعوذ بالله من نفسی. پناه میبرم به خدا از شر این نفس که مارو مغرور نکنه و اهل تکبر نشیم...
بسم الله الرحمن الرحیم...با سلام و صلوات به روح امام خمینی و آرزوی.....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۷۵ و ۷۶
_.....با سلام و صلوات به روح امام خمینی و آرزوی طول عمر با برکت برای امام خامنهای روحی فدا و آرزوی تعجیل در فرج حضرت صاحب الزمان....خیلی ممنونم از شما که ذره پروری کردید و به بنده اطمینان دارید. کسانی که تعریف کردند از بنده، خودشون اسطورهی این تشکیلاتن و بنده و زیر مجموعهی تحت امر حقیر، خدمتشون فقط درس پس میدیم و شاگردی میکنیم....همانطور که در جریانید این پرونده بسته شده بود و نفوذیهایِ دشمن شماره یکمون و یعنی آمریکا و موساد رو زیر ضربه بردیم...اما دوباره به طرز مشکوکی این پرونده در امتداد همون جریان و با هدف همون طرح و پروژه، راه افتاده...الآن هم سرشبکه ی این طرح رو با رصدهای دقیقی که بنده و همکارانم در خاک دشمن داشتیم به لطف خدا توانستیم، روی اون به طور کامل سواریم بشیم. حتی میتونیم دستگیرش کنیم که بعضاً اطلاعات محرمانه نظام و درز نده بیرون....البته اینم عرض کنم خدمت حضرتعالی که حفره امنیتی خاصی وجود نداره که ایشون بتونه نفوذ کنه.ولی بنا بر صلاحدید بنده و جلسات طولانی که با بعضی کارشناسان اطلاعاتیامنیتی خودمون در بعضیموارد داشتم اجازه نفوذ به دشمن دادیم تا ببینیم قصدشون چیه.... منتهی این رو هم باید عرض کنم که این اجازه نفوذ تهدید خاصی از حیث امنیتی و اطلاعاتی و خبری برای نظام و یا مسئولین مورد هدف دشمن نداره.... منتهی چون جنبه بین المللی داره پرونده، معاونت اداره گفتند شخص شما هم باید نظر بدید در بعضی قسمتهای این پرونده.
✍مخاطبان محترم شرمنده از این جا به بعدش و نمیتونم توضیح بدم چه چیزهایی گفتگو کردیم درموردش.
ساعت ۱۰ همان روز...
به دوتا از بچه ها گفتم :
_با تیمای خودتون بررسی کنید ببینید روی این دو سه تایی که متی والوک تا حالا توی ایران کار کرده، بحث جاسوسی مطرح است درموردشون؟ یا نه،فقط اونها طعمه شدند و خودشون هم خبر ندارند... اگر خبر ندارن، با این اوضاع که الان ما از همه چیز باخبریم و میتونیم متی والوک و دستگیر کنیم، اینارو آگاه کنیم که بیشتر از این توی دام نیفتن. اگر نه بحث جاسوسی عمدی اینا مطرحه که پرونده رو جوری دیگه پیش ببریم.
یکی دو روز بعد بچه ها خبر دادن،
اصلا بحث اینکه اینا بدونن این متیوالوک کیه مطرح نیست ، و اینا طعمه شدند.
اما یه بحث خطرناکی که مطرحه اونم اینکه،
احمد شریفی قولِ نهایتِ همکاری رو به متی والوک داده تا #نخبههای_علمی رو شناسایی کنند. ولی مصطفی ایمانی فعلا در این حد پیش نرفته.
فوری با دوتا از کارشناسای تشکیالتمون جلسه تشکیل دادم.
نظر هردوتاشون این بود که :
_طعمه های دشمن و آگاه کنید.منتهی برو بهشون خیمه شب بازی یاد بده تا حریفت شک نکه.
من گفتم :
_میشه یکیشون و فعلا بزاریم بدون اینکه از این چیزا با خبر باشه بازی کنه، و ببینیم تهش چی میشه؟ چون من زیاد مایل به این قضیه نیستم که هردوتاشون و آگاه کنیم. که نظر هر دوتا کارشناس این بود اینطور نشه بهتره.
بعد جلسه به عاصف و بهزاد گفتم :
_میرید با حفظ شرایط ویژه و تدابیر حفاظتی، طعمههای والوک رو که احمدشریفی و مصطفی ایمانی هستند میارید خونه امن شماره ۳ ، تا اونارو آگاه کنیم توی چه دامی دارن میفتن و حواسشون باشه.
حدود دوساعت بعد،
عاصف و تیمش احمد شریفی رو آوردند، و بیست دقیقه بعد از عاصف، بهزاد و تیمش مصطفی ایمانی رو آوردند توی خونه شماره ۳ امن سمتِ!! ...
به من خبر دادند ،
و منم فوری خودم و رسوندم اونجا. ساختمون امن شماره ۳، پنج طبقه بود. طبقه سومش بهزاد و تیمش و شخص مورد نظر و طبقه پنجم هم عاصف و تیم مورد نظر و شخص مورد نظر مستقر شدند.
سفارش ناهار دادم،
و با هرکدومشون جداگانه صحبت کردم و توجیهشون کردم و گفتم داستان از چه قراره و توی چه دامی افتادن.
اونا هم حیرون و وحشت زده مونده بودن چی بگن. بهشون گفتم دوست دارید با ما
همکاری کنید تا به سرشبکه های اصلی این سرویس جاسوسی برسیم که هر دوتا اعلام آمادگی کردند....البته مصطفی ایمانی خیلی ترسیده بود.
الحمدالله هردوتا گفتند :
_ما از همین حالا درخدمتیم
هر دوتارو خوب توجیه کردم که :
_به هیچ عنوان نباید گاف بدید و طرفتون نباید شک کنه. خیلی عادی رفتار میکنید. بچههای ما، هم مراقب شما و هم مراقب خانوادتون هستند که این یه وقت آسیبی بهتون نزنه. خیالتون جمع. اما مسئله اینه که شما دوتا به هیچ عنوان باهم دیگه ارتباط نمیگیرید. و انگار هم دیگرو نمیشناسید تا اون خودش شمارو به هم معرفی کنه.
اونا رفتند و منم رفتم اداره و فورا نامه زدم تا....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۷۷ و ۷۸
اونا رفتند و منم رفتم اداره و فورا نامه زدم تا از مرجع قضایی حکم و اجازه شنود تلفنای احمد شریفی و مصطفی ایمانی رو بگیرم.
حکم و گرفتم و شروع به کار کردیم.
تموم چیزا به لطف خدا خوب داشت پیش میرفت.
یه روز والوک زنگ زد به احمد شریفی و قرار گذاشتند هم دیگرو ببینن. بچه های ماهم از قبل توی گوش احمد یه گوشی ریز گذاشتن تا صدای مارو بشنوه و یک میکروفون نامرعی ریز هم توی لباس شریفی گذاشتیم تا صدای اونارو بشنویم.
اونا همدیگرو دیدن و ماهم همون نزدیک محل قرارشون توی یکی از ماشینا بودیم با بچه های رهگیری.
والوک به احمد گفت:
_ما یک نفرو میخوایم که در وهله ی اول به عنوان محقق در زمینه IT باشه. ولی اینم بگم که ما چند مرحله مصاحبه داریم.
یه نکته رو یادم نره بهتون بگم.
متی والوک چون فارسی نمیتونست صحبت کنه مترجم داشت برای خودش. این و یادم رفته بود بهتون بگم.
متی بهش داشت میگفت:
_ما چند مرحله مصاحبه داریم که یک مرحلش از روی اینترنت هست و از طریق نرم افزار اسکایپ انجام میشه، چون من میرم فرانسه و کشورای دیگه ، تا اونجاهم به کارای مربوط به پروژه های کاریمون برسم برای همین وقت نمیشه، مجبوریم بخاطر روند سریع کارها اینترنتی هم مصاحبه کنیم. اما یک سری مصاحبه هم داریم که بین ۱۰ الی ۱۵ نفر انجام میشه. و بعدش هم ما از بین اینا ۴ الی ۵ نفرو
انتخاب میکنیم، باهاشون مصاحبه حضوری میکنیم توی تهران، و این ۴ الی ۵ نفری که توی مصاحبه دوم قبول
شدند، ۳ نفرشون و میبریم اسلواکی!!!
من که داشتم میشنیدم تعجب کردم چرا اسلواکی؟؟!!
مگه فرانسه نیستند اینا .؟!!
همینطور داشتم گوش میکردم و فکر میکردم باخودم، که والوک اسم یه سایت و که متعلق به شرکتش در اسلواکی بود و آورد.
بهش گفت :
_میتونی بری روی فلان سایت و تموم اطلاعات مربوط به شرکت مارو توی اون ببینی.
متی والوک به شریفی گفت :
_من میرم از ایران تا چند روز دیگه،منتهی تا دوماه دیگه باز بر میگردم ایران و مرحله دوم مصاحبه رو با شما انجام میدم.
بلافاصله یه فلش بک زدم ببینم چی شده تا حالا.
پس این شد،
والوک تا حالا روی احمد و ... کار کرد و اونا رو شناسایی کرد و رفیق شد به بهونه کار و پول، و بعدش قراره باهاشون از روی اسکایپ در مرحله اول مصاحبه کنه، و بعدشم برای مرحله دوم بیاد ایران.
این از این.
متی والوک از ایران رفت.
ماهم گذاشتیم بره. چون دیگه همه چیز توی دستمون بود. فقط منابع ما در فرانسه و چند تا کشور دیگه که این رفت و آمد داشت اون و زیر نظر میگرفتند و آمارش و میدادن به ما در ایران.
این ما بین متی از اونور ،
برای احمد و گاهی هم برای مصطفی ایمیل میزدو باهاشون ارتباط میگرفت.متی به احمد وعده های مالی و تحصیل در اروپا میداد. خیلی وعده های کلان و دهن پرکن.
این مابین توی یکی از روزها مصاحبه ی اسکایپی رو از احمد گرفتند و احمد هم تونسته بود توی مصاحبشون برای مرحله اول امتیاز کافی رو بیاره .
و مرحله دومش معلوم نبود چه زمانی هست و باید دوباره متی می اومد ایران تا حضوری انجام بشه اون مرحله.
¤¤تهران ۱۷ آوریل ۲۰۱۷...
ساعت ۳ صبح بهم خبر دادند که تا چندساعت دیگه متی والوک وارد ایران میشه.
فورا به بهزاد زنگ زدم گفتم :
_تیمت و بسیج کن برید وارد فاز رهگیری بشید از دم فرودگاه.یه بررسی هم بکن ببین هواپیماش کی میشینه و یکساعت قبلش اونجا مستقر بشید.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت و منم رفتم اداره. توی دفترم نشستم دوباره همه چیز و آنالیز کردم از اول تا اینجا.
هواپیمایی که متی والوک جزء مسافراش بود. توی فرودگاه ایران نشست و به محض اینکه وارد سالن شد بچهها شروع کردن به تعقیب و مراقبت. منم همزمان باهاشون در ارتباط بودم.
متی با احمد تماس گرفت و بهش گفت:
_من ایرانم. اومدم ببینمت.
جالب اینجا بود به مصطفی زنگ نزد.
توی یکی از هتل ها قرار گذاشتند،و ما هم طبق همون شیوه گذشته احمد و به گوشی ریز برای شنیدن حرفهای ما که بهش بگیم چی بپرسه و چی بگه و یک میکروفون مخفی توی لباسش مجهز کردیم تا بشنویم چه خبره.
احمد رفت سر قرار،
اونا همدیگرو دیدن. توی یکی از اتاق ها. بعد از سلام و احوالپرسی که منم داشتم میشنیدم..همه چیز و به احمد یه تست هوش ریاضی داد.
تستی که داد شکل های ریاضی بود و بهش گفت :
_من میرم پایین هتل یه چرخی میزنم، و تو باید توی این بیست دقیقه وقتی که بهت دادم، اون و حل کنی. تا تو حل کنی
من با مترجم میرم بیرون.
اونا که رفتن به احمد گفتم:
+حالت چطوره؟ آروم جوابم و بده.
_جناب عاکف این تست.....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۷۹ و ۸۰
_جناب عاکف این تست سخته.
+عکسش و واسم بفرست.
فورا عکسش و واسم فرستاد،
گفتم:_شروع کن فوری حلش کن و هر جا هم مشکل داشتی کمکت میکنیم. فقط حواست باشه سوتی ندی.
خلاصه توی اون بیست دقیقه حلش کرد و چند جایی هم من کمکش کردم توی حلش.
درست سر بیست دقیقه،
متی اومد بالا!!!!!ازش جواب تست و گرفت و تشکر کرد.
بهش گفت:
_من این جواب و میبرم اسلواکی، و در اسلواکی اینا رو با کارفرمای شرکت در جریان میزارم، اگر شما یکی از انتخابشدهها باشی، بهتون خبر میدم تا ویزا بگیری، و دعوت نامه میفرستیم براتون که بیاید اونجا.
متی از ایران دوباره خارج شد ،
و به اسلواکی رفت اینبار. چندتا از بچههای ما همراهش از ایران رفتن چونپرونده وارد فاز جدیدی شده بود.
بچه هامون بهمون خبر دادند ،
توی شناسایی و کارای اطلاعاتی که کردن توی اسلواکی، متوجه شدند متی والوک با استیو لوگانو در ارتباط هست. منتهی هرچی متی زنگ میزنه استیو لوگانو جوابش و نمیده.
بعد از یه مدتی استیولوگانو ،
خودش به متی والوک ایمیل میزنه که یه سایت جدید راه اندازی کن،با فلان عنوان که تا فاز جدید شناسایی سوژه ها کلید بخوره.
یه چیزی رو هم بگم....
که شاید بگید چطوری متوجه میشدید اون ارتباطات و.خوبه بدونید ما همونطور که دلال اقتصادی و سیاسی و ... داریم، دلال اطلاعاتی هم داریم.
پول میدادیم و اطلاعات بهمون میدادن... بماند که چطور تونستیم نزدیک ترین ادم به مَتِی والوک و با پول بخریمش و اطلاعات مهمی رو ازش بگیریم....
توی بررسی ها متوجه شدیم،
که استیو لوگانو در اون ایمیل به متی والوک اسم یه استاد ایرانی رو داده و گفته از طریق عاملی که پیدا کردی، وبهش وعده کارو تحصیل (به دروغ)دادی (یعنی احمد شریفی)، با اون استاد ارتباط بگیر، و این ارتباطت هرچی سریعتر باشه.
ما که اسم استاد و تونستیم ،
توی پیگیری ایمیل های استیو لوگانو و متی والوک متوجه بشیم،
بلافاصله دوتا از بچه های اداره رو،
هماهنگ کرم از همین حالا از اوناستادی که قرار بود دشمن از طریق احمدی شریفی باهاش آشنا بشه رو مراقبت ویژه از راه دورکنند و خودشم متوجه نشه تا ببینیم چی میخواد بشه.
همزمان یه فکری به ذهنم رسید ،
که مصطفی ایمانی رو از بازی حذفش کنیم و آگاهش کنیم و بهش بگیم با متی به هیچ عنوان دیگه ارتباط نمیگیره .
و اگر از جانب متی والوک ،
پیامی دریافت کرد بهش میگه من نمیخوام همکاریِ، علمی و کاری و پژوهشی با شما داشته باشم.
اینطوری کار ماهم راحت تر میشد و همزمان روی سه نفر فقط کار میکردیم. یعنی متی و احمدشریفی و اون استاد.
متی با احمد شریفی بعد از مدتی یه ارتباط ایمیلی میگیره و میگه ما دنبال فلانی هستیم و باهاش ارتباط داشتم.
منتهی چون برام یه اتفاق ورزشی افتاد،
حدود سه ماه بیمارستان خوابیده بودم، ارتباطمون قطع شد
و الان هرچی بهش زنگ میزنم یا ایمیل میزنم جواب نمیده. ببین میتونی پیداش کنی این و؟؟
چون خیلی برای سرمایه گذارای شرکت مهمه و باید بیاد اسلواکی. چون پروژه هم، بین المللی هست هیچ مشکلی نداره و ایشون میاد اسلواکی و ما همه هزینههاش از اقامت و خورد و خوراک و محل اسکانش و تفریحهای اونچنانی و... همه رو میدیم!!!! !!!!.
احمد، استاد دانشگاه رو به هر طریقی بود پیدا میکنه، و با متی والوک هماهنگ میشن باهم که این استاد بره خارج از کشور.
توی پیگیریهایی که بچه های برون مرزی سازمان داشتند متوجه شدند قراره در ماه سپتامبر در بِراتیسالوایِ اسلُواکی این دیدار برگزار بشه .
اما چند روز بعد از دریافت خبر،
از معاونت برون مرزی سازمان، دوباره خبر جدیدی به دستم رسید که متنش
همین چندکلمه بود:
"سلام. اینجا خوش نمیگذره باباجون. قراره بریم جایی دیگه تفریح کنیم. نیاز به لطف شما داریم."
متوجه شدم جلسه براتیسالوای اسلواکی به هم خورده و قرار هست در جای دیگه برگزار بشه!!
و نیاز هست خود من برم اونور و یا اینکه دستور جدید و صادر کنم برای اطلاعات عملیات این کار.
با حاج کاظم کانکت شدم و نظرش این بود که خودم برم
هماهنگ کردم با عاصف عبدالزهرا که بلیطم و پاسپورت با اسم مستعار و... جور کنه و در پوشش یک بازرگان تا سه روز آینده وارد اسواکی بشم.
خلاصه ماهم شیوه هایی داریم برای اینکه بتونیم زود پاسپورتمون و بهمون بدن و وارد فضا بشیم.
¤¤سه روز بعد ساعت ۱۰ صبح....
عاصف زنگ زد به موبایلم و گفت:
_سلام عاکف جان، کجایی؟
+سلام داداش، اومدم یه سر دندونپزشکی یه چِکاپ کنه دندونام و.
_غذارو درست کردم میتونی بری بخوری. فقط تا ساعت....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۸۱ و ۸۲
_غذا رو درست کردم میتونی بری بخوری. فقط تا ساعت دو بیشتر وقت نداری.چون سه دیگه سرد میشه.
+عالیه، میام پیشت.
قطع کرد،
زنگ زدم خونه و به فاطمه گفتم:
_یکی دو روز میرم ماموریت و جلسههای کاری در خارج از تهران، بعدش انشاءالله تعالی سبحان برمیگردم. بهم نمیتونی دسترسی داشته باشی متاسفانه و منم همینطور نمیتونم باهات ارتباط بگیرم، نگران نشو.
مقدمات سفر آماده شد و عاصف هم قبل سفر بهم گفت :
_هرجایی که نیاز باشه برگردی تنها کدی که بهت پیام میده چه دستی و چه موبایلی کد ۱۷۰۰۰ هست. اونورم یکی از خواهرا با کد ۸۵۰ منتظرته.
خلاصه اون روز منم با اولین پرواز رفتم اسلواکی.
اما اسلواکی...
یکی از بچه های برون مرزی من و تحویل گرفت و رفتیم محل استقراری که از قبل تعیین شده بود.
رفتم توی اتاقی که سه تا اتاق اونورترش اتاق اون استاد ایرانی بود که زیر نظر بچههای ما بود.
گفتم:_چه خبر
همه مسائل و برام ۸۵۰ توضیح داد.
نشستم فکر کردم دیدم اگر بخوایم فقط تعقیب کنیم چیزی دستمون و نمیگیره.
با بچه های داخل ایران ارتباط گرفتم و گفتم :
_سوابق علمی و اخلاقی و خانوادگی و...همه چیزه این استاد ایرانی رو برام بفرستید.
اونها هم حدود دو سه ساعت بعد ،
همه چیزو از طریق کلمات کد گزاری شده و فوق امنیتی سری به دست عامل ما در
سفارت ایران و اون هم به دست من رسوند.
از ۸۵۰ و بچه هامون جدا شدم ،
رفتم توی یه اتاق نشستم #فکر کردم. #توسل کردم و از خدا خواستم بخاطر حضرت زهرا کمکم کنه...
و تصمیم درست و قطعی بگیرم....
تا حیثیت کشورم و به فنا ندم....
خون شهدامون پایمال نشه....
اعتبار خودم زیر سوال نره......
به #لطف_خدا به ذهنم رسید و با #قاطعیت تصمیم گرفتم که باید این استاد ایرانی رو آگاهش کنیم چون وقت کمه.
باید بدونه که توی چه دامی داره میفته.
از یه طرف ۱۰۰درصد اون تحت نظر تیم جاسوسی دشمن بود اونجا و برای ما ارتباط گرفتن باهاش سخت بود.
باید خودم و جای یک مهماندار یا نظافت چی هتل میزدم و توی اتاقش نفوذ میکردم و یه گوشی و سیم کارت با یک خط معتبر که کنترل نشه بهش میدادم و براش توضیح میدادم.
ساعت حدود ۹ شب بود و موقع شام. شامش وبهش دادند.
کارمون اینجا گره خورد.
معمولا دسر و نوشیدنی توی هر اتاقی بود. باید به عنوان نظافت ویژه اتاق برای مهمانان وارد عمل میشدم.
به لطف خدا و با هزار استرس وارد شدم ،
و موفق شدم در پوشش یک مهماندار نظافتچی هتل در بزنم و برم اتاقش. تونستم یه کمی اتاقش و نظافت کنم.
رفتم دستشویی رو مثلا تمیز کنم،
یه لحظه دیدم من و نگاه میکنه با تعجب، منم از فرصت استفاده کردم و با چشم بهش اشاره زدم که بیا این سمت.
اون اومد و گفتم :
_نگران نباش. فقط خوب گوش کن چی میگم. همین الان هم خیلی جدی و عادی برخورد کن. شما زیر نظری و این گوشی که پشت سیفون دستشویی گذاشتم الان، بگیر ده دقیقه دیگه باهات تماس میگیریم. من که رفتم میری لباست و میپوشی میای دستشویی گوشیت و میگیری و میری توی خیابون روبرویی که
صد متر بعد از کافی شاپ دست راستش یه پارک هست یه جای خلوت می مونی و بهت زنگ میزنم.
طفلک داشت قالب تهی میکرد.
مونده بود چی بگه. زبونش داشت بند می اومد.
منم الکی یه خرده حوله داخل دستشویی رو مرتب کردم و زدم بیرون بعدش.
فوری رفتم اتاق خودمون که محل استقرار من و ۸۵۰ و... بود.
خیس عرق شده بودم به ۸۵۰ گفتم:
_خواهر محترم، این احتمالا دو سه دیقه دیگه میزنه میره بیرون و نمیدونه ما توی هتل مستقریم. تو فقط همراش برو داخل پارک و از دور این و به پا، و حواست باشه سوخت نری. چون امکان داره تیم رهگیری حریف اون و زیر نظر داشته باشه از حالا.
۸۵۰ رفت داخل لابی منتظر موند ،
تا اون بیاد بره و پشت سرش همراهش بره تعقیبش کنه و...
۹دیقه شده بود. یه تماس گرفتم با ۸۵۰ گفتم:
+کجایی؟
_داره میره سمت پارک و منم از این طرف خیابون دارم میرم.
+برو اونطرف خیابون و پشت سرش قرار بگیر فوری. چشم ازش برنمیداری. هر اتفاقی افتاد دست به اسلحه نمیشی. حتی اگر جون خودت در خطر باشه.
_چشم.
+گوشی دستت باشه وارد پارک شدید بهم بگو.
همینطور گوشی دستش بود یه سی ثانیه گذشت: گفت:
_برادر عاکف، میتونید شروع کنید.
+حواست باشه ۸۵۰ که گمش نکنی.
قطع کردم و زنگ زدم به استاد ایرانی. دوتا بوق خورد جواب داد:
+سلام. خوبید استاد.؟ عاکف هستم. لطفا فقط گوش کنید. یه کمی هم لبخند بزنید. شاید این اولین و آخرین ارتباط ما با شما باشه. بعد از این ارتباط.....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۸۳ و ۸۴
دوتا بوق خورد جواب داد.
+سلام. خوبید استاد.؟ عاکف هستم. لطفا فقط گوش کنید. یه کمی هم لبخند بزنید. شاید این اولین و آخرین ارتباط ما با شما باشه. بعد از این ارتباط هم گوشی رو میزارید توی جیبتون و میاید هتل و میرید در سرویس بهداشتی سیم کارت و میشکنید و گوشی رو هم ریز میکنید و میندازید در توالت و سیفیون و میکشید.
_بله حتما. فقط میشه بگید معنی اینکارا چیه؟ من برای چی باید اینکارو کنم؟ اصلا شما کی هستید؟ از من چی میخواید.؟
+ببین استاد جان، وقت من و نگیر. ما سه دقیقه بیشتر وقت نداریم که از این ۳ دقیقه، ۴۵ ثانیش رفته. پس این دو دقیقه و ۱۵ ثانیه باقیمونده رو یک دقیقه و چهل و نه ثانیش برای من و ۳۰ ثانیش برای شما.
_خب بفرمایید حرفتون چیه. معنی این کاراتون یعنی چی؟؟ من یه استادم جناب. سوابق علمی من موجوده.میتونید بررسی کنید.
خیلی جدی اومدم وسط حرفش و یه کم لحنم و تند کردم و گفتم:
+استاد محترم شما متاسفانه در تور جاسوسی دشمن قرار گرفتید. منم مامورم که هم از جان شما حفاظت کنم و هم اینکه آگاهتون کنم. شما زیر نظر ما هستید. الان حتی آب خوردنتون هم زیر نظر ما هست. فقط چندنکته رو عرض میکنم: یک: انگار نه انگار فهمیدید که در تور اطلاعاتی دشمن قرار گرفتید و انگار نه انگار که ماموران امنیتی ایران از این قضیه با خبرن. ما نمیزاریم به جان شما آسیبی وارد بشه. فقط هر کاری که میگن انجام میدید.خیلی عادی رفتار میکنید.هر اطلاعاتی که میخوان دست و پا شکسته بهشون میدی. به اندازه سوالشون جواب میدی نه بیشتر. من به شما قول میدم صحیح و سالم بَرِتون گَردونم داخل خاک ایران. حتی به قیمت از دست دادن جون خودم و زیر مجموعم و همکارام باشه. فقط به حرف من گوش کنید. حتی به قیمت لو رفتن من بشه. حتی به قیمت ریختن خونم بشه. ضمنا الان که شما اومدی بیرون یکی از بچههای ما یه کتابچه رو میبره تا چنددیقه دیگه داخل اتاقتون پشت سیفیون دستشویی میزاره. ما دیگه نمیتونیم باهاتون فعلا ارتباط بگیریم ولی زیر نظرید. تموم ارتباطاتتون با طرف مقابل و اتفاقات و پیشنهادات جدید و مینویسید و میزارید لای اون کتاب و همونجایی که ما گذاشتیم. خودمون بقیش و بدست میاریم. شما فقط عادی جلوه بدید همه چیزو.هروقت هم پیام جدید برات اومد از طرف اونا، بنویس برامون روی کاغذ و بعدش بزار الی کتاب و برو بیرون نیم ساعت.حله؟؟
یه چند ثانیه ای مکث کرد و معلوم بود کُپ کرده.
دوباره بهش گفتم:
+استاد محترم بهتون گفتم حله؟؟ وقت من و نگیر چون سیستم عصبیم میریزه به هم.
آب دهنش و قورت داد و با صدای لرزون گفت:
_حللله.
+خودم به وقتش گوشی جدید با سیمکارت جدید میرسونم بهتون و باهم کانکت میشیم. منتهی آخرین حرفم
اینه، و باید این حرف و کاملا جدیش بگیری. بکشون اینارو ایران. بقیش با ماست. نشد خودت و بکشون ایران.
تمام.
قطع کردم.
زنگ زدم به ۸۵۰ گفتم :
_موقعیت؟؟
گفت :_داره میاد سمت هتل منم پشت سرشم.
گفتم :_خیلی مواظب باش.
الحمدالله همه چیز داشت درست پیش میرفت. به محمد یه کتاب دادم بالفاصله برد توی اتاق استاد زیر تخت گذاشت. لای کتاب هم براش پیغام ریزی گذاشتم:
"ما اینجاییم ولی اینجا نیستیم."
چند روز به همین شکل گذشت.
استاد هم از اتاقش بیرون نمیرفت. تا اینکه یه روز دیدیم ۸۵۰ زنگ زد از لابی
هتل که چندنفر با ماشین شیشه دودی و تشکیلات خاصی اومدن داخل هتل.
ده دقیقه بعد ۸۵۰ خبر داد اون افراد سوار ماشین شدند رفتند.
یهویی گفت:
_عاکف____۸۵۰____عاکف با تو ام صدام و داری؟؟ عاکف___۸۵۰ ؟؟!!
+چیشده ۸۵۰؟؟
_استاد ایرانی داره میره بیرون. دستور چیه؟
+با حفظ شرایط حفاظتی امنیتی برو دنبالش.
بلافاصله خودم بلند شدم،
رفتم با کارتی که داشتم زدم در اتاق استاد و باز کردم. چون درهای هتل کارتی هست و قفلی نبود. ما هم سیستم اون و هک کرده بودیم.
در پوشش یه مهماندار رفتم داخل،
بلافاصله با اسید و جارو رفتم داخل دستشویی به بهانه نظافت. دستانداختم
پشت سیفون و کتاب و گرفتم.
دیدم لای کتاب صفحه ۳۳۴ برامون یه پیغام گذاشته:
"قرار هست بریم اتریش. مکان تغییر کرد."
براش توی یه کاغذ ریز نوشتم :
"همه چیز عالیه تو فقط به هر سازی میزنن برقص."
برگه رو گذاشتم همون صفحه ۳۳۴.
برگه نوشته اون و برداشتم و آروم اومدم بیرون .
فوری رفتم داخل اتاقمون.
خیلی استرس داره کارامون وقتی به دشمن نزدیک میشیم.
¤¤سه روز بعد...
حدود ساعت ۹ صبح بود که ۸۵۰ که مستقر در لابی هتل بود....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷