eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
246 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅┅┅┅┅┅🌸🌱🌸┅┅┅┅┅┄ ┄┅┅┅┅┅┅🌸┅┅┅┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بالأخره کانال معما های قرآنی تاسیس شد سریع بکوب رو لینک و به سوال های قرآنی جواب بده ببینم سطح دینیت چقدره😎 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/538575324C44a3733dcd اگه عضو نشوید ناراحت میشوم😔 لطفاً عضو شوید🌹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۳۱ و ۳۲ ❤️امیرعلی با دیدن مائده کنار در اتاقم تعجب کردم، این اینجا چیکار میکرد!؟ با اخم سمتش رفتم... -سلام امیرعلی ناخودآگاه اخمم بیشتر کردم -علیک سلام، اینجا چیکار میکنید؟ -کارِت داشتم -من با شما کاری ندارم -امیرعلی، مهمه، یه قضیه که مربوط به خودته حتما باید بهت بگم، لطفا به اطراف نگاهی انداختم.‌ جلوتر از اون راه افتادم، از اداره اومدیم بیرون و سمت ماشینم رفتیم و سوار شدیم و برای اینکه جلوی اداره نباشیم سمت یه فضای سبز که نزدیک اداره بود راه افتادیم. روی یه صندلی نشستیم و به روبه رومون نگاه کردیم. هنوز اخم‌هام کنار نرفته بود. نمیتونستم عادی رفتار کنم -خب؟ -امیرعلی... اول باید بهت بگم... من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم... -واسه اینکه شما ازمن معذرت خواهی کنید اینجا نیومدم، اون قضیه مال دو سال پیش بود و تموم شد. حرفتونو میزنید یا برم؟ -میدونم هنوزم از من دلخوری، حق داری، من خیلی بد بودم، فقط هم به فکر خودم بودم، یادته اون شب تو فرودگاه چی بهم گفتی؟ گفتی شکستن دل تاوان داره، اون شب به حرفت اهمیت ندادم چون خودخواه بودم، ولی الان دارم تاوان میدم. خواهش میکنم چند دقيقه گوش کن بحرفم -اگه اون حرفمو یادتونه پس اینم یادتون بیاد که گفتم راضی به تاوان دادنتون نیستم، پس این اتفاقی که واستون افتاد بخاطر خام بودن خودتون بود. ربطی به من نداره!!! چند لحظه سکوت بینمون رد و بدل شد که گفتم: _نمیخواین حرفتونو بزنین؟ سریعتر.... کار دارم!! -قضیه درمورد آرمانه -خب، چ ربطی به من داره؟ -آرمان داروی قلابی قاچاق میکنه، البته این موضوع رو سه ماه پیش فهمیدم، تماس‌های مشکوک منو به خودشون جلب کردن، یه شب ازش شنیدم که داشت با یه نفر به اسم مسعود که فامیلشو یادم نیس صحبت می‌کرد، تو لای حرفاش فهمیدم قاچاقچیه، ازاون بدتر، اون دنبال توعه امیرعلی نیم‌نگاهی کردم و گفتم -مسعود فامیلش کاشفی نبود؟ -چرا، کاشفی بود، اونو میشناسی؟ -چند روز پیش دستگیرش کردیم -آرمان میخواد بندازتت تو تله، خواستم خیلی وقت پیش این موضوع رو بهت بگم ولی آرمان نمیذاشت و همش تهدیدم میکرد -نمیدونین الان کجاست؟ -اون الان ترکیه‌س، فکرنکنم الان برگرده ایران، ولی.... یه برگه از کیفش در اورد و گرفت سمتم -این چیه؟ -این شماره هارو از لیست تماس هاش برداشتم، گفتم شاید به دردت بخورن -اینا رو چطوری برداشتین؟ -وقتی خوابیده بود گوشیشو برداشتم ساکت بودم و گوش دادم. -جون خودت مهم تر بود، بلاخره اون از من سواستفاده کرد تا تورو بندازه تو تله زبونم نمیرفت که ازش تشکر کنم -از این به بعد خواستین کاری کنین با هماهنگی باشه -ببخشید،چشم حتما، فقط امیدوارم این شماره ها بهت کمک کنن، اگه ازم کمک خواستی هم هستم. بلندشدو کیفشو رو دوشش جابه جا کرد، منم از جام بلند شدم. یه زمانی نامردی کرده بود در حقم، اما من مقابله به مثل بلد نبودم. -اگه جایی میخواین برین میرسونمتون -ممنون، بیشترازاین مزاحمت نمیشم، میخوام پیاده روی کنم،کاری نداری -نه، به سلامت -خداحافظ بعد از رفتنش سوار ماشینم شدم و دوباره برگشتم اداره.. همه‌ی شماره هارو دادم دست رامین -اینا چیَن؟ -به اینا رسیدگی کن، باید بفهمیم این شماره ها مال کیَن -بنظرت وقت تلف کردن نیس؟ -نه، کارتو انجام بده -خیلی خب رفتم اتاق سرهنگ و گزارش رو بهش دادم ❤️مائده فکرم همش درگیر امیرعلی بود و اصلا نفهمیدم استاد چی داشت می‌گفت، میترسیدم آرمان بلایی سراون بیچاره بیاره، همه‌ش هم تقصیرمنه.بلاخره کلاس تموم شد و من وسایلمو جمع کردم -بریم مائده؟ صدای هانیه بود که توجهمو به خودش جلب کرد. -بریم تازگیا با هانیه دوست شده بودم، دختر خیلی خوبی بود، یه دختر شوخ و مهربون -گفتی ترکیه بودی مائده؟ -آره، دوسال -پس چرا برگشتی ایران؟ نفسمو بیرون دادم -خب، راستو بخوای من باهمسرم رفته بودم ترکیه، ولی خب... طلاق گرفتم اومدم ایران -تو ازدواج کرده بودی؟ -بله،ولی به دلیلی ازهم جداشدیم -آخییی بیرون ایستادیم که هانیه گفت: _الان داداشم میاد دنبالم بیا برسونمت -نه قربونت، خودم می... همون لحظه صدای گوشیم اومد، گوشیمو از کیفم دراوردم و به اسم شخص باتعجب نگاه کردم، امیرعلی! -کیه؟ -ها؟ پسرعموم تماس رو وصل کردم
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۳۱ و ۳۲ ❤️امیرعلی با دیدن مائد
تماس رو وصل کردم -سلام! -سلام مائده خانم، خوبین -ممنون، توخوبی -شکر، من اینطرف خیابونم، زودتر بیاین -چییییی!؟ به روبه روم زل زدم دیدم واقعا امیرعلیِ -کارم داری؟ -مائده خانم بهتون میگم زودتر بیاین از صدای جدیش که معلوم بود نگرانه سریع گفتم -ب... باشه رو کردم سمت هانیه -من باید برم، خداحافظ منتظر شدم ماشین ها رد بشن تا رد بشم، بلاخره کمی خلوت شد و خودمو سریع به اونطرف خیابون رسوندم -چیشده امیرعلی؟؟ مشکوک به اون طرف خیابون نگاه می‌کرد -با تو ام، بهت میگم چیشده؟؟ با اخم برگشت سمتم -یه لحظه میشه ساکت شید یا نه؟؟ کمی از لحن تندش ناراحت شدم. دیگه نتونستم حرفی بزنم دستشو گذاشت تو گوشش و آروم گفت: -طرف تو ماشین آبی رنگ نشسته، آروم برید سمتش رو کرد سمتم و گفت: -می‌شینید تو ماشین 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۳۳ و ۳۴ تو ماشین بدون حرفی نشسته بودیم که همون لحظه ماشین آبیِ با سرعت از جاش کنده شد و یه ماشین پلیس دنبالش کرد، باترس گفتم: -امیرعلی اینجا چه خبره؟ -آروم باشین بعدا براتون تعریف میکنم ازترس قلبم داشت میومد توحلقم، بطری آب رو از رو داشبوردش برداشت وبدون نگاه به من، گرفت سمتم، دوباره دستشو گذاشت رو گوشش -جانم رامین؟ -... -آفرین، خسته نباشید ماشین رو از جای پارک درآورد و بدون حتی نگاهی به من گفت: _ازاین به بعد باید خیلی مواظب باشین -چرا؟! -اول بگم ممنون بابت اون لیست، تونستیم رد یه نفرشونو بگیریم، از شانس خوبمون هم اون شخص با آرمان تماس گرفت، از بین مکالمش فهمیدم قراره بیان سراغتون، اون ماشین آبیه هم قرار بود بهتون بزنه قلبم اینقدر تند میزد که خودمم صداشو میشنیدم،باصدای نسبتا بلندی گفتم: -چییییی؟ -آروم باشین، این بار به خیر گذشت، از این به بعد کامل حواسمون بهش هست -امیرعلی توروخدا زود اینو دستگیرش کنید این نه من و نه تورو زنده میذاره -هنوز نتونستیم رد آرمان رو بگیریم نیم ساعت بعد منو رسوند خونمون، رو کردم سمتش و گفتم: _ممنون، اگه امروز نمیومدی دنبالم الان اون ماشین منو زیرگرفته بود -خواهش میکنم، وظیفم بود، خداحافظ -خداحافظ سلام برسون از ماشینش پیاده شدم، کلید در رو از کیفم اوردم بیرون و دررو باز کردم، سرمو چرخوندم دیدم امیرعلی هنوز وایساده، از کارش شرمنده شدم و سریع وارد خونه شدم و دررو بستم. امیرعلی پسر خیلی خوبیه، واقعا من لیاقتش نداشتم، من خیلی بد بودم که این بلارو سرش اوردم، اون درست میگفت، من نامردم.....اینا رو میگفتم و با اشک وارد اتاقم شدم ❤️امیرعلی -چه خبر رامین؟ چیکار کردی؟ -بفرما، اینم ازاین، تازگیا به شماره‌ی اصلیه آرمان دسترسی پیداکردیم -جان من راست میگی؟ -بله پس چی؟ -خب، چه اطلاعاتی به دست اوردین؟ -قراره روز یکشنبه هفته‌ی بعد، یه بار قاچاق رو وارد ایران کنن و یه آقایی به اسم کاظمی بار رو تحویل بگیره، البته فهمیدیم با یه خانم هم در تماسن اما اسمی ازش نبردن -نفهمیدی برای چی با اون خانم تماس گرفتن؟ -نه، چیزخاصی نفهمیدم -عجب! پس پای یه خانم هم وسطه، خب رامین جان بیشتر حواستو جمع کن، باید بفهمیم اون خانم کیه و کارش چیه؟ -چشم -چشمت بی بلا از اتاق خارج شدم و سمت اتاق سرهنگ رفتم . . . . -یه خانم؟! -بله قربان -خیلی خب، امیرعلی فردا صبح همه‌ی بچه‌ها رو خبرکن بیان اتاق جلسه -چشم، امردیگه؟ -مرخصی از اتاق رفتم بیرون و وارد اتاقم شدم، به ساعت نگاهی انداختم 8:30شب بود لباس معمولی هامو با لباس شخصی هام عوض کردم و از اداره رفتم بیرون. سوار ماشینم شدم و سمت خونمون راه افتادم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️