eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۴۱ و ۳۴۲ _....خداحافظی نکرده قطع میکنی نه به اونکه یه ساعت نگذشته زنگ میزنی! کمی سکوت کرد: _حالا چرا حرف نمی زنی؟ به سختی به زبان اومدم: _سلام کجایی؟ _خونه چطور؟ _رضوان هرکاری میکنم آروم نمیشم حس میکنم این آخرین فرصتمه نباید از دستش بدم آهی کشید: _چی بگم! هیچی نمیتونم بگم! _ منظورم اینه که دلم میخواد بیام فوری و برق گرفته گفت: _یعنی چی که بیای تو که گفتی نمیتونی کارت گره میخوره! _برای کار همیشه وقت هست بعدا جبرانش میکنم فقط _فقط چی؟ _فقط اگر میتونستم غرامتش رو بدم... فوری گفت: _یعنی مشکلت با پول حل میشه؟ _آره خب ولی پولش همچین کمم نیست نمیخوام به بابا رو بزنم میدونم اگر همچین پولی بهم بده خالی میشه البته من قرض میخوام ولی نمیخوام بهش فشار بیاد راستش من الان حتی پول بلیطم تا نجف رو کامل ندارم چه برسه برگشتش و... نمیدونم شاید الکی دارم دست و پا می‌زنم! حرفم رو قطع کرد: _دیوونه چی داری میگی؟ اصلا لازم نیست عمو بدونه رضا اگر بدونه تو میخوای بیای هرجوری شده جورش میکنه فقط بگو چقدر میخوای دلم ضعف رفت برای رضای خودم: _آخه نمیخوام بهش فشار بیاد! _اون همه دارایی شم بده براش می ارزه به دیدن و خوشحال کردن تو سکوتم رو که دید پرسید: _بگم بهش؟ لب گزیدم: _نمیدونم...اگه میخوای بگو! با خنده گفت: _پس میگم کاری نداری؟ راستی نگفتی چقدر لازم داری؟ با ذوق عجیبی گفتم: _بذار بشینم حساب کتاب کنم دقیقش رو میفرستم برات _ باشه پس فعلا شبت بخیر همسفر آروم لب زدم:_شبت بخیر! نگاهی به آفتابی که توی اتاق افتاده بود انداختم و خندم گرفت از شب بخیرش! با خودم تکرار کردم: همسفر... یعنی میشه منم بیام؟ نم چشم هام رو با دست گرفتم و از جا بلند شدم نشستم به حساب و کتاب و عدد نهایی رو براش فرستادم تا صبح اونجا باید صبر می کردم یعنی تا شب خودمون تصمیم گرفتم کمی بخوابم نمی شد اون حال و هوا رو تا شب تحمل کرد! *** با صدای اذان مغرب چشم باز کردم این خواب سبک هم از الطاف خفیه الهی بود وگرنه توی این حالت اضطراب و این خواب راحت! اصلاً چه خوابی می‌دیدم؟ چیزی یادم نمیومد! بلند شدم و برای وضو بیرون رفتم تا چشم بچه ها که در حال شطرنج بودن بهم افتاد هردو ایستادن با لبخند گفتم: _چیه ابهتم گرفتتون که قیام کردید؟ ژانت با لبخند پر از سوالی گفت: _خوبی؟ خیلی نگرانت بودم ولی چون بیرونمون کردی دیگه نیومدیم تو اتاق! چقدر حواسم پرت بود! ناراحت از خودم دستش رو گرفتم: _ببخشید اگر اذیتت کردم حلال کن اصلا حواسم نبود خواب بودم الانم حالم خوبه بریم نماز؟ با لبخند گفت:_با هم؟ _با هم... شام هم صرف شد اما خبری از رضوان نشد نه تماسی نه پیامی سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم شب به ساعت خواب ژانت نزدیک شد و باز خبری نشد ژانت خوابید و باز خبری نشد توی اتاق مثل هر شب تعطیلات با کتایون شب نشینی قبل از خواب رو گذروندیم و از اوضاع کار و درس گفتیم و باز خبری نشد! کتایون خوابش گرفت، خوابید و باز... خبری نشد... توی رختخوابم پهلو به پهلو میشدم و غرق فکر رفتار امروزم رو تجزیه و تحلیل می‌کردم شاید کارم اشتباه بوده که به خاطر زیارت مستحب راضی به زحمت دیگران شدم! کم کم پشیمان میشدم و حالم دوباره گرفته می‌شد "شاید زیارت امسال قسمت من نیست! پس آیه ۱۶ کهف؟! پناه بردن به حسین(ع) که فقط زیارت نیست! شاید زیادی اصرار میکنم!" کلافه از خودم و شک ام تلاش کردم بخوابم اما خواب به سرم نمی نشست چشمهام رو بستم و تلاش کردم مغزم رو خالی کنم ولی پر از هیاهو بود تلاش کردم و تلاش کردم و باز هم تلاش کردم و صداها کم و کمتر می شد که صدای زنگ گوشیم بی هوا بلند شد! رضا بود! هرچه رشته بودم پنبه شد با ذوق و هیجان و البته عجله از اتاق بیرون زدم چراغ آشپزخانه رو روشن کردم، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: _سلام داداش _ سلام و... متعجب گفتم: _با منی؟ با صدای مهربونی که سعی می‌کرد دلخور نشونش بده گفت: _پس با کی ام بی معرفت؟ تو دلت میخواسته بیای و لنگ پول بودی بعد به من به داداشت نگفتی؟ چی فکر کردی؟ فکر کردی ممکنه یک درصد تو بخوای و من بگم نه؟ چرا بهم نگفتی ضحی؟ واسطه میتراشی؟ از اون طرف خط صدای معترض رضوان بلند شد: _اوی! واسطه خودتی پسر حاجی من اصل مطلبم! همون‌طور که از خجالت هم در می‌اومدن زیر لب قربون صدقه شون می رفتم دلم لک زده بود براشون برای مهربانی های بی حد و حساب و بی توقعشون! رضا دوباره مخاطب قرارم ‌داد: _چرا حرف نمیزنی بی معرفت؟ با لبخند گفتم: _آقا رضا یادت نره من یه دقیقه بزرگترما هرچی دلت میخواد میگی! _د همین یه دقیقه دست و بالم و بسته وگرنه که خفت میکردم! همین الان ازسر کار برگشتم صبح سرکارخانوم خواب بودن بهم چیزی نگفتن! 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۴۳ و ۳۴۴ دوباره غرغر رضوان بلند شد و من از کل کلشون به خنده افتادم: _خیلی خب ولش کن اونو رضا... من راضی نیستم به زحمتت همینجوری بی تاب بودم یه چیزی گفتم جدی نگیر! _میگی بیتاب شدم و بعد میگی جدی نگیر؟ یعنی من انقدر بی غیرت شدم؟ _ دور از جونت رضا این چه حرفیه!! _ الان دارم میرم صرافی زود شماره حسابتو بفرست توی دلم از شیرینی داشتنش کارخانه قند سازی بپا شد: _داری الان انقدر پول؟ _اگه نداشتم هم برات جورش میکردم زود بفرست معطلم نکن... _باشه...داداش... _ جان داداش _ عاشقتم سکوتش طولانی شد تا جواب داد: _من بیشتر به کاظمین و سامرا نمیرسی سعی کن تا سه شنبه نجف باشی _ چشم _ بی بلا انشالله زائر کربلا ریز خندیدم: _به لطف شما _به لطف ارباب ما چه کاره ایم! بغضم با این جمله بی صدا گره خورد "یعنی بالاخره طلبیدی؟" پرسید: _دیگه کاری نداری؟ _ نه قربونت برم مواظب خودت باش _ من قربونت برم خداحافظ _خداحافظت تلفن رو قطع کردم روی پا بند نبودم تا اذان صبح نخوابیدم و بعدش هم... یعنی دیگه نمیشد خوابید! فقط باید تشکر میکردم از این همه لطف که شامل حالم شده بود باورش سخت بود که بعد از اون همه بی تابی اجابت شدم باورش سخت بود که طلبیده شدم که مسافر شدم... با شوق و ذوق فراوان بعد از مدتها آشپزی نکردن عدسی بار گذاشتم میدونستم بچه ها با یک صبحانه گرم موافقن... بیدار که شدن تعجب تو چشمهاشون دیده میشد توقع این حال خوش رو از من نداشتن صبر کردم تا صبحانه شون رو در شگفتی و خرسندی میل کنن و بعد؛ قبل از اینکه از جا بلند بشن گفتم: _کتایون... _جانم _ببخشید میدونم یکم پرروییه ولی میتونی دو هفته دیگه سفرت رو عقب بندازی؟ _چطور؟ _من سفری برام پیش اومده گفتم تا برمیگردم پیش ژانت باشی ژانت با اخم گفت: _بچه‌ها من بچه نیستم به مراقبت احتیاج ندارم من همیشه تنها زندگی کردم هر دو به سفرتون برسید با خیال راحت _ نگفتم ازت مراقبت کنه گفتم بمونه که تنها نباشی _ آخه نیازی نیست به برنامه تون برسید کتایون کنجکاو پرسید: _حالا سفرت کاریه؟ کجا چه مدت؟ با اشتیاق پنهانی گفتم: _نه کاری نیست میخوام برم اربعین هر دو با بهت و شوک بهم خیره شدن و اول کتایون به حرف اومد: _تو که گفتی نمیشه! _خب تصمیم گرفتم از رضا پول قرض کنم و برم چون نمیدونم تا سال آینده چی پیش میاد! اخمی به صورت غرق ذوقم کرد: _واقعا که! حالا کی میری کی برمیگردی؟ _احتمالا دوشنبه بلیط میگیرم که سه شنبه اونجا باشم چون رضا گفت سه شنبه نجف باش برگشت هم میشه بعد اربعین یعنی بعد از 20 اکتبر... _ خب باشه پس من امروز زنگ میزنم به سیما میگم که سفر یکم عقب افتاده ژانت دوید میون کلاممون: _کتی لزومی نداره سفرت رو کنسل کنی من با تنهایی مشکلی ندارم چند بار بگم کتایون_من خودم اینجوری راحت ترم تو کارت نباشه! ژانت بحث رو با کتایون ادامه نداد و رو کرد به من با حالت غریبی که فقط من درکش میکردم: _حالا واقعاً داری میری؟ دلم هری ریخت چرا اصلاً حواسم به ژانت نبود؟! وارفته پرسیدم: _آره چطور؟ سکوت کرد پرسیدم: _ژانت تو هم دلت میخواست بیای؟ _معلومه... من که خیلی دلم میخواست بیام اونم حالا که تو میخوای بری! من که فعلاً بیکارم ولی... پولشو ندارم حتی پول بلیت رفتش رو! تیله های عسلیش توی چشم میلرزید و قلب من رو زیر و رو میکرد خدایا چرا اینقدر توی ذوق سفرم غرق شدم که فراموش کردم یکی دیگه هم اینجا هست که دلش برای این سفر میره؟ خجالت‌زده توی ذهنم گشتم و گشتم اما هیچ حرفی برای زدن نداشتم! هیچ پولی برای تعارف کردن بهش نداشتم! توی دلم گفتم "یا حسین... منو شرمنده رفیق تازه‌ مسلمانم نکن!🥺" تنها پیشنهادی که به ذهنم رسید و البته بی معنی بود رو ناچار به زبان آوردم: _ ژانت منو ببخش نمیدونم چرا اصلا حواسم بهت نبود! واقعا از ته قلبم راضی ام که تو این سفر رو بجای من بری فوری از پشت میز بلند شد: _من بدون تو کجا برم من که جایی رو بلد نیستم! _ خوب میری پیش رضوان من بهش میسپرم که... با بغض حرفم رو قطع کرد: _اصلا حرفشم نزن برو بهت خوش بگذره! التماسِ... التماس دعا قبل از اینکه بغضش سرریز کنه به اتاقش پناه برد بدتر از این نمیشد! خدایا چکار کنم؟ یعنی دوباره به رضا رو بزنم؟ از کجا دوباره این پول رو جور کنه من که حسابی تکوندمش! با چه رویی؟ تازه بلیط برگشت هم هست! با سردرد سرم رو به دستهای روی میز خوابیدم تکیه دادم و فکر کردم و فکر کردم اصلا متوجه نشدم که کتی کی بلند شد و میز رو جمع کرد و بعدش کجا رفت من نمیتونستم به این میل بی تفاوت باشم!یا باید ژانت رو خودم میبردم یا خودم هم نمیرفتم! قطعا همین کار رو میکردم ولی چطوری؟ یعنی باز توفیق زیارت رو از دست دادم؟! دلم میخواست... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۴۵ و ۳۴۶ دلم میخواست چند ساعت به هیچ چیز فکر نکنم ولی مگه میشد ذهنم پر از سر و صدا بود راه‌های مختلف رو می‌رفت و از هر طرف با سر به دیوار می خورد و هر بار گیجتر از قبل به راهش ادامه می‌داد اونقدر توی همون حال موندم که صدای اذان ظهر از خلسه درم آورد کم کم این صدا ژانت رو هم از اتاقش بیرون کشید با دیدن صورتش دنیا روی سرم خراب شد چقدر گریه کرده بود! یعنی مسببش من بودم؟! ترجیح دادم بعدازنماز حرف بزنیم بی هیچ کلامی وضو گرفتم و منتظر شدم تا بیاد و با هم نماز بخونیم سرنماز صدای هق هق شکسته ش قلبم رو خراش میداد نماز رو طولانی نکردم و بعد از نماز عصر پیش از بلند شدن دستهاش رو گرفتم: _بشین ببینم من اصلاً این ۲۴ ساعت تو حال خودم نبودم فقط به خودم فکر کردم ببخشید دست خودم نبود از هول این اتفاق گیج شده بودم ولی خیالت راحت بدون تو محاله برم با بغض گفت: _این همه گریه کردی و آسمون و زمین رو به هم دوختی که نری؟! اینکه یکیمون نره بهتره یا اینکه هیچ کدوممون؟ حداقل تو میتونی اونجا برام دعا کنی! میان اشک لبخند زد: _دوربینمم میدم ببر برام عکس بگیر! طاقت دیدن این حالش رو نداشتم: _محاله بدون تو برم بچه مسلمون! با حسرت گفت: _اذیت نکن ضحی پول زیادیه نمیشه کاریش کرد به قول تو زیارت یه قسمته شاید این سفر قسمت من نیست! صدای کتایون توی درگاه در نگاه های خیسمون رو از هم جدا کرد: _بسه دیگه هی اشک و ناله چه تونه شما! چون جوابی نگرفت خودش ادامه داد: _درسته که من اصلا موافق سفر ژانت به عراق نیستم اونم تو این اوضاع ولی طاقت این حالش رو هم ندارم! اگر گیرت فقط پوله من بهت قرض میدم ژانت ناباور لب زد: _پول زیادیه کتی من حالا حالاها نمیتونم بهت برگردونم! اونم حالا که بیکار شدم _مهم نیست مگه من چند تا رفیق دارم تو این دنیا! مگه میشه تو اینطور غصه بخوری و من بتونم کمکت کنم و دریغ کنم! ژانت بلند شد و با شدت کتایون رو بغل گرفت: _وای کتی عاشق این قلب مهربونتم خیلی خوبی با لبخند از خودش جداش کرد: _خیلی خب حالا خفم کردی! رو به من که مبهوت تماشای این تجلی انسانیت بودم تشر زد: _چیه ماتت برده بجنب سریعتر سه تا بلیط نجف بگیر دیگه آخرش کار دستمون دادی! من و ژانت هردو با بهت ضاعف گفتیم: سه تا؟ _آره دیگه شما که میرید من بمونم اینجا چه کار؟ بهترین فرصته برم ایران اینجا که پرواز مستقیم به ایران نداره با شما میام نجف از اونجا میرم ایران کاغذی روی میز گذاشت: _اینم اطلاعات حساب من واسه پول بلیطا بدون اینکه منتظر تشکر یا هر واکنش دیگه ای از جانب ما بمونه از اتاق خارج شد نگاهم سر خود روی ذکر یا حسین روی مهر تربت و لبخندم پهن شد "گره‌ها انگار فقط برای ما و توی ذهن ما بزرگ به نظر میرسن اما اگر به دست اهلش بدیم بزرگترین گره ها به طرفه العینی باز میشه" رو به ژانت با لبخند گفتم: _انگار این سفر قسمت تو هم هست دیدی چه زود جواب داد؟ با بغض سر تکون داد: _دیدمش... ...... از اتاق بیرون زدم با ذوق فراوان: _بچه ها بلیطا رو برای ساعت ۶ و نیم شب دوشنبه اوکی کردم کتایون:_بلیط نجف به تهران منم گرفتی؟ _ آره _ کی؟ _ اولین تایمی که بود سه شنبه ۱۰ صبح به وقت نجف _ خب این پرواز این طرفی کی میشینه؟ _ ببین ۶.۵ شب از نیویورک بلند میشه ساعت ۴ بعد از ظهر به وقت قطر دوحه میشینه دو ساعت توقف داره ۶ بلند میشه ۸ شب تو نجف میشینه _خب من از ۸ شب تا ۱۰ صبح چه کار کنم؟ _ تو فرودگاه بخواب! یا تو کوچه های نجف!! هرجا رفتیم تو رم میبریم دیگه! ....... ژانت با ذوق فراوان کوله ش رو کنار کمد جلوی در گذاشت: _من که حاضرم ضحی هم انگار حاضره تو چی کتی همه چی برداشتی؟ پوفی کشید: _بله همه چی!... کوله ام رو کشون کشون کنار کوله ژانت گذاشتم: _پاشو چمدونتو از توی اتاق بیار همانطور که به دنبال حرفم بلند میشد زیر لب غر هم میزد: _ببین من حوصله روسری خریدن نداشتم و نخریدم اگه داری یکی بهم بده رسیدیم سر کنم اگر نه که تو فرودگاه دوحه میخرم _ باشه میارم برات رنگش مهم نیست؟ _ مشکی باشه نمیخوام متفاوت باشم شال مشکی رنگی از پشت روی دوشش انداختم: _بیا لباس چی میپوشی؟ شلوار کتان و بافت خاکستری رنگی که روی تخت انداخته بود نشانم داد: _خوبه؟ _ آره خوبه بیاید یه چیزی بخورید ته دلتونو بگیره که دیگه کم کم راه بیفتیم ...... کمربندم رو آزاد کردم و از جا بلند شدم تا کوله رو از محفظه بالای سرم بردارم توی جمعیت نگاه چرخوندم مسافران این پرواز جمع و جور اکثراً هم حال و هوای ما بودن و آهنگ سفره عشق داشتن یعنی این وقت سال نیویورک به نجف منطقا دلیل دیگه ای نمیتونست داشته باشه! کتایون از پشت سر صدا بلند کرد: _چی میخوای؟ چرخیدم سمتش: _میخوام یه چیزی.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۴۷ و ۳۴۸ _میخوام یه چیزی از توی کوله ام بردارم نگاهم به ژانت که روی صندلی کنار پنجره خوابش برده بود افتاد و اشاره کردم گردنش رو صاف کنه نشستم و چون به لطف خلوتی پرواز صندلی کنارم خالی بود با خیال راحت کوله روی صندلی گذاشتم و چادرم رو از توش برداشتم سرم رو نزدیک بردم و بوی نا و کهنگیش رو به جون خریدم قطره اشکی بی اختیار روی سیاهی زلفش افتاد با بغض زمزمه کردم: چند وقته سرت نکردم؟ یکم من با تو قهر کردم و یکم تو با من! تای چادر رو مقابل صورتم باز کردم و از جا بلند شدم همین که روی سرم انداختمش کتایون پرسید: _تو ایران همیشه چادر سر می کنی؟ یعنی چادری هستی؟ اول نم چشمم رو گرفتم و بعد برگشتم طرفش: _آره قبل از اینکه جوابی بهم بده مهماندار اعلام کرد: _لطفا کمربندها را ببندید، هواپیما در حال نشستن است... ...... اشاره‌ای به فنجان قهوه جلوی کتایون روی میز کردم: _بخور دیگه چته؟ _چیزیم نیست! گفت و فنجانش رو از روی میز برداشت اشاره‌ای به شالش کرد _اینجا میتونی راحت باشی تو نجف هم اگر پوشش داشته باشی بهتره سر تکون داد: _نمیخواد بذار باشه عادت کنم ژانت دستی به گوشه‌ای چادرم کشید: _وای ضحی چرا نگفتی که اونجا خانم‌ها از این لباس ها تن میکنن من دلم نمیخواست متمایز باشم! _ حواسم نبود بعدم اگر هم می‌گفتم که تو نمیتونستی توی نیویورک چادر پیدا کنی پس فرقی به حالت نکرد الانم که دیر نشده اگر میخوای چادر سر کنی یکی می‌خریم بذار برسیم نجف _خب چرا همینجا نخریم ببین اون طرف همه مغازه ها بوتیک لباسن حتماً چادر هم دارن دیگه! _آره دارن ولی اینجا همه چی گرونه بذار برسیم نجف با قیمت کمتر میتونی بخری لبهاش رو پایین داد: _دلم نمیخواست خانوادت منو اینجوری ببینن ببین این پیراهن خیلی کوتاهه مثل لباس تو بلند نیست پس تو چادرتو بهم بده خودت توی نجف یکی بخر پولشم ازم بگیر! لبخندی زدم: _این یه مورد رو دیگه شرمندم من بدون چادر راحت نیستم! کتایون کلافه گفت: _واسه چندرغاز بیشتر بحث نکنید میبینی که خانوم اصرار داره بخر براش همینجا آهسته تر رو به ژانت گفت: _حسابتو پرکردم تو نجف با کارت خودت برو صرافی پولت رو چنج کن دست کرد توی کیفش: _اینم واسه چادرت اینجا مغازه‌ها دلار قبول میکنن ژانت با ذوق گفت: _ممنون پس زودتر بخورید بریم بخریم دیگه نیم ساعت دیگه باید تو هواپیما باشیما! ....... جلوی آیینه بوتیک چرخی زد و رو به من گفت: _بهم میاد؟ گفتم: _خوبه ولی اگر برای پیاده‌روی میخوای لبنانی راحتتره دوربینت هم توی گردنت باشه اذیتت نمیکنه جده رو از روی سر برداشت و لبنانی تن کرد: _چطوره؟ نگاهی به کتایون کلافه و منتظر ایستاده انداختم و گفتم: _خوبه بگیر زودتر بریم پرواز میپره جا می مونیما! همینکه روی هواپیما بلند شد ژانت پرسید: _میشه دقیق تر بهم‌ بگی چه کسانی همسفرمون هستن؟ _دختر عموم رضوان رو که میشناسی به اضافه داداشم رضا و احسان و سبحان داداشای رضوان و خانم سبحان حنانه و برادر خانم سبحان حسین آقا! _آها پس بجز ما دوتا خانم دیگه هستن و چهار تا آقای دیگه راستی چرا برادر همسر پسر عموت با شما میاد تو که گفتی فقط خانواده خودم همرامونه! لبخند پهنی زدم: _خب اونم جزئی از خانواده ماست دیگه یعنی میخواد که بشه! آهسته تر گفتم: _البته اگر خر شیطون بذاره! چشمهای گردش رو که دیدم با ذوق گفتم: _این برادر حنانه چند ماهی میشه خواستگار تحفه ماست باز قیافه اش گردتر شد گفتم: _بابا رضوان با لبخند گفت: _آهان جدی؟ _آره شاخک های کتایون تیز شد و سرش رو بلند کرد: _خب حالا چرا خر شیطون نمیذاره؟! _چه بدونم دیوونه شده! سر لج افتاده با من میگه من از تو کوچکترم تا تو شوهر نکنی شوهر نمی کنم! _وا چه ربطی داره؟ _بهونشه میخواد منو بذاره تو منگنه حالا بذار ببینمش دارم براش! کتایون لبخند خبیثی زد: _پس چه گیس و گیس کشی ببینیم امشب! سر که برگردوندم از دیدن قیافه ی در حال انفجار ژانت گریه ام گرفت! یعنی همه این جملات رو به فارسی به زبان آوردیم و الان دوباره باید ترجمه شون کنیم؟! ...... قدمهام رو محکم برمیداشتم تا لرزش پاهام به چشم نیاد از لحظه ای که اعلام شد وارد آسمان نجف شدیم چیزی ته دلم سقوط کرد و غوغا به پا شد از هیجان و اضطراب این ملاقات بعد از سالها قلبم توی دهنم میزد و دستام سرد و عرق کرده میلرزید از فرودگاه که خارج شدیم هوا رو با دم عمیقی گرفتم و بغضم شکست هوا هوای خوش وصال بود هوایی که رطوبت ناشی از بارش چند ساعت قبلش خواب رو از سرم میپروند و مطمئنم میکرد که بالاخره، رسیدم... نگاهی به ژانت خوشحال و کتایون گرفته انداختم و به تاکسی سفید رنگی اشاره کردم: _بچه ها سوار شید رو به راننده نام و آدرس هتل رو دادم و سوار شدم 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۴۹ و ۳۵۰ نگاه به چهره ی شلوغ و پر رفت و آمد و مشکی پوش شهر چشمهام رو دائما پر و خالی میکرد نوحه ی ملایم تاکسی هم مزید بر علت شده بود و صدای نوحه هایی که گاهی از خیابون می اومد و بوی اسپندی که گاهی به مشام میرسید و دیدن زائرای پیاده ای که هر کدوم ظرف غذایی به دست خیابون ها رو زیر پا میگذاشتن ژانت مدام سوال میپرسید و من سعی میکردم با حوصله جواب بدم اما دلم جای دیگه ای بود مثل پرنده ای که هر آن منتظر باز شدن در قفس باشه، منتظر بودم... منتظر رسیدن... تاکسی از مسیری رفت که چشممون حرم رو ندید بی هوا ترمز زد و با دست به ساختمان جمع و جوری اشاره کرد و با لحن غلیظی که سخت میفهمیدمش گفت _هتلی که میخواستید اینجاست... قلبم از سینه فرار کرده و به گلو پناهنده شده بود از تصور دیدن دوباره عزیزانم بعد از اینهمه سال از چطور مواجه شدن باهاشون و از حس نفس کشیدن در نزدیکیِ آرزوی شب و روزم! آروم پیاده شدم و ماشین رو به سمت صندوق عقب دور زدم تا چمدون و کوله ها رو تحویل بگیرم راننده اونها رو جلوی پام روی زمین چید و سوار ماشینش شد و رفت برگشتم سمت بچه ها: _بیاید بردارید دیگه منتظر چی هستید؟ کتایون اشاره ای به صورتم کرد: _بابا تو دیگه کی هستی نیای گریه میکنی بیای گریه میکنی! دستی به صورتم کشیدم و لبخندی زدم: _بیا چمدونتو بردار انقد حرف نزن! جلو اومد اما قبل از اینکه دستش بره سمت چمدونش صادقانه گفت: _من یکم خجالت میکشم بیام و فامیلاتو ببینم مطمئنی هیچ هتلی خالی نیست که... چمدونش رو بدستش دادم: _بگیر اینو خدا شفات بده این هتل با هتل دیگه چه فرقی میکنه بیا دیگه ژانت... ژانت هم که انگار شادیش تبدیل به اضطراب شده باشه گفت: _منم یکم خجالت میکشم! _آدم ندیدید تا حالا؟! اینام آدمن دیگه خجالت یعنی چی؟! نگران نباشید حواسم بهتون هست تو این شلوغی صد معبر نکنید بجمبید کوله نسبتا سبکم رو به دوش کشیدم و راه افتادم بقیه هم پشت سرم پله های پهن و کوتاه ورودی رو طی کردیم و وارد هتل شدیم باد سنگین و خنک چیلر خوش آمدی گفت و رطوبت هوا رو از لباسمون گرفت توی لابی نشستیم و من گوشیم رو برداشتم دستهام میلرزید به سختی شمارش رو گرفتم کمی طول کشید تا جواب داد: _سلام آبجی کجایی هرچی زنگ زدم خاموش بودی! دلتنگ تر از همیشه به قربون صداش رفتم: _سلام رضاجان ببخشید از هواپیما که پیاده شدیم یادم رفت از حالت پرواز درش بیارم تو کجایی؟ _من حرمم رسیدید؟! نفس عمیقی کشیدم: _آره الان لابی هتلیم! حرارت به صداش دوید: _ما الان برمیگردیم خانوما هتلن بذار الان زنگ میزنم رضوان بیاد پایین ببردتون بالا _ممنون پس فعلا _میبینمت‌ تلفن رو قطع کردم و برش گردوندم توی کیفم کمی سکوت شد و بعد ژانت پرسید: _چی شد چی گفت؟ ولی قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم از گوشه چشم دخترک هراسونی رو دیدم که از راه پله باریک کنار آسانسور پایین میدوید چشم چرخوندم و چشمهای مشکی و خیسش رو شناختم اصلا نفهمیدم چطور بلند شدم و خودم رو بهش رسوندم فقط لحظه ای رو درک کردم که محکم بغلش کردم و اشکهام با شدت روی شونه هاش چکید اون هم مثل من عمیق نفس میکشیدیم تا صدای گریه مون بلند نشه طوری وسط هتل یتیمانه هم رو بغل کرده بودیم که جمعیت اندک لابی مات مونده بود! ولی مهم نبود... هیچ چیز نمیفهمیدم جز دلتنگی برای رفیق و خواهر و دختر عموم از پشت شونه هاش باز شدن در آسانسور و بعد چهره حنانه رو دیدم مهربون جلو اومد و توی گوش رضوان گفت: _اجازه میدی مام ببینیم دختر عموتو یا نه؟! رضوان بین گریه خندید و رهام کرد: _بیا ارزونی خودت تحفه ببین چطوری اشکمو درآورد! حنانه جلو اومد و من با لبخند بغلش کردم: _سلام عزیزم... فوری از بغلم بیرون اومد و رو به رضوان گفت: _آره از آسانسورو ول کردن و تو پله ها دوییدنت معلومه که چه تحفه ایه دیگه بریم بالا به اندازه کافی مردم فیلم هندی دیدن! نگاهش که پشت سرم مکث کرد تازه یادم به بچه ها افتاد خجالت زده برگشتم سمتشون و دستشون رو گرفتم و پیش آوردم: _ببخشید بچه ها رضوان، حنانه جان؛ ایشون ژانته ایشونم کتایون دوستام... رضوان تتمه اشکهاش رو با آستین گرفت و با مهربونی همیشگیش گرم باهاشون دست داد: _سلام خیلی خوش اومدید ببخشید که معطل شدید بریم بالا و به آسانسور اشاره کرد همونطور که قدم برمیداشتیم به سمتش حنانه با بچه ها که انگار از خجالت حرفی برای گفتن نداشتن دست و پا شکسته حال و احوال میکرد آسانسور طبقه دوم متوقف شد و چند قدم دورتر حنانه با کارتی که توی دستش بود در اتاق رو باز کرد خسته وارد شدیم و وسایلمون رو بین تخت ها روی زمین رها کردیم کتایون بالاخره به حرف اومد: _بببخشید که باعث زحمت شدیم رضوان فوری جوابش رو داد: _نه عزیزم.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۵۱ و ۳۵۲ _نه عزیزم چه حرفیه خیلی خوش اومدید خوشحالمون کردید ما از اولم دو تا اتاق گرفته بودیم برای خانوما و آقایون اینجوری فقط دو تا تخت اضافه برامون آوردن ژانت که رودربایستی نمیگذاشت مثل همیشه اعتراض کنه و با صدای بلند بگه: _باز فارسی! خون خونش رو میخورد و روی تخت خودش کز کرده بود همونطور که چادرم رو از سر برمیداشتم و تا میکردم گفتم: _بچه ها لطفا انگلیسی صحبت کنید که ژانت اذیت نشه رضوان ببخشیدی گفت و حنانه ناله کوتاهی کرد‌: _وای من انگلیسیم خیلی خوب نیست ممکنه نفهمم چی میگید! رضوان آهسته و با شیرین زبانی گفت‌: _من خودم برات ترجمه میکنم نگران چی هستی زن داداش؟! حنانه لبخند مرموزی زد و با بدجنسی گفت: _هیچی زن داداش! تا تو هستی من غمی ندارم! رضوان سرخ و سفید شد و من و کتایون لبخندمون رو خوردیم و ژانت همچنان کلافه خیره نگاهمون میکرد! از ترس خشمش جدی گفتم: _از این لحظه فارسی صحبت کردن ممنوع! خوبه؟! لبخندی زد و چیزی نگفت رضوان کنارم نشست و رو به ژانت گفت: _دونفری که حرف میزنیم فارسی مجازه؟! ژانت با خجالت گفت: _من که چیزی نگفتم راحت باشید! رضوان با مهربانی گونه ش رو بوسید: _ماشاالله چه نازی! راستی تبریک میگم بهت بابت تشرفت به اسلام خیلی خوش اومدی! بالاخره سگرمه های ژانت باز شد و با خرسندی لبخند زد: _ممنونم رضوان دستم رو توی دست گرفت و آهسته تر مشغول صحبت شد: _خب چه میکنی بی وفا بلاد کفر خوش میگذره که جلای وطن کردی؟! اخمی کردم: _به نظر خودت چی‌؟ _پس مرض داری که خون ما و خودتو تو شیشه کردی؟! سالی یه بارم نمیشد سر زد؟! _چو دانی و پرسی سوالت خطاست! _تمام درد منم همینه که تو با گره های ذهنی مسخره ات الکی تولید مشکل میکنی‌! وگرنه کی به کار تو کار داره دیوانه‌! _باید جای من باشی تا بفهمی! _بابا دیگه که گذشت هم اون ماجرا فراموش شد هم عمو حالش خوبه هم تو الحمدلله الان از ما خیلی جلوتری دیگه تمومش کن لوس بازی رو! قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم گوشیش توی دستش لرزید لبخندش پهن شد: _رضاست فکر کنم رسیدن با شوق دوباره روسریم رو سر کردم و چادرم رو برداشتم و رضوان جواب داد: _سلام، کجایی؟! پشت کدوم در؟ همین در؟! باشه الان قطع کرد و رو به من گفت: _رضا پشت دره بیا بریم ببیندت! پاهام سنگین شده بودن ولی ناچار بودن به دنبالم بیان با عجله در رو باز کردم و از پشت سر دیدمش با بغض نفس گیری در رو بستم و توی راهرو ایستادم از صدای بستن در برگشت و... صورت ماهش خیس بود فاصله رو پر کردم و محکم به شانه های پهنش چنگ انداختم دستهام رو دورش حلقه کردم و روی پاشنه بلند شدم تا دهانم به گوشش برسه: _سلام دورت بگردم خوبی؟! صدای قشنگش پر از بغض بود: _سلام خواهر قشنگم سکوت کرد... ازش جدا شدم و به چشمهای سیاه و لرزانش چشم دوختم: _دلم برات یه ذره شده بود رضا قد یه گنجیشک! لبخندی زد: _خوش بحالت دل ما که یه ارزن شده بود برات بی معرفت! اشکهام شدت گرفت: _به روم نیار! دستهام رو گرفت و بوسید خجالت زده دستم رو از دستش بیرون کشیدم: _این چه کاریه دیوونه! رضوان از پشت سر با بغضی که فرو میداد میانجیگری کرد تا تلف نشیم: _بسه دیگه جمع کنید ننرا ! بقیه کجان رضا؟ رضا با کف دست اشک رو از گونه ها و محاسنش گرفت: _وقت شامه گفتم برن رستوران تا بیایم قدش از من بلند تر بود و نمیشد مثل بچگی هامون به آسونی پیشونی بلندش رو ببوسم با حسرت چهره پخته ش رو که نسبت به سه سال پیش زییاتر شده بود گشتم و زیر لب و ان یکادی براش خوندم رضوان سر برد داخل اتاق و گفت: _بچه ها حاضر شید بیاید بریم رستوران برای شام رضا با تعجب گفت: _چرا انگلیسی حرف... بعد هانی کشید: _آها راستی رفیقاتم هستن فارسی بلد نیستن؟! _یکیشون که ایرانیه اما اونیکی نه بخاطر اون انگلیسی حرف میزنیم تو برو شاید حاضر شدنشون طول بکشه خودمون میایم دستش رو روی شونه م گذاشت و آهسته زیر گوشم گفت: _من دیگه یه لحظه م تنهات نمیذارم آبجی خانوم! با حسرت دستش رو گرفتم و بلند کردم و روی صورتم کشیدم اونهم سرم رو بغل گرفت و بوسید رضوان که با قیافه کجی تماشامون میکرد دوباره به حرف اومد: _تمومش میکنید یا یه کتک مفصل مهمونتون کنم؟! رضا لبخند مرموزی زد: _حسود هرگز نیاسود‌! رضوان چشم درشت کرد: _هه... به چی شما حسودی کنم؟! دو تا لوس ننر! دو تا... قبل از اینکه فضیحت جدیدی پیدا کنه کتایون و بعد پشت سرش ژانت بیرون اومدن کتایون با دیدن رضا به فارسی گفت: _سلام ببخشید مزاحم شما هم شدیم رضا فوری سرش رو پایین انداخت و جواب داد: _سلام خواهش میکنم خوش اومدید مهمان خواهرم قدمش روی چشم ماست ژانت که مشغول مرتب کردن چادری بود که اگرچه دوخته و راحت بود اما بهش... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۵۳ و ۳۵۴ اما بهش عادت نداشت با لحن با مزه ای گفت: _سلام! و چون بیشتر بلد نبود سکوت کرد رضا لحظه ای سرش رو بلند کرد و دوباره زیر انداخت و چون فهمیده بود اون رفیقی که فارسی بلد نیست همین خانومه به انگلیسی گفت: _خیلی خوش اومدید امیدوارم سفر خوبی براتون باشه و بهتون خوش بگذره ژانت خوشحال از اینکه رضا زبونش رو میفهمه تند تند و با لبخند تشکر کرد رضا رو به رضوان پرسید: _خانوم سبحان چی شد؟ رضوان درباره به داخل سرک کشید: حنانه جون چی شدی؟ من و رضا منتطر نشدیم و راه افتادیم همین که وارد رستوران هتل شدیم‌احسان که روبروی ورودی نشسته بود فوری بلند شد و با لبخند گفت: _سلام دختر عمو خوبید؟! با لبخند جوابش رو دادم: _سلام خوبید شما پسرعمو؟! الحمدلله سبحان هم که لباس روحانیت ابهت خاصی بهش داده بود بلند شد با شرمندگی گفتم: _تو رو خدا بفرمایید پسرعمو سلام با لحن محکم و جالب همیشگیش جوابم رو داد: _سلام دخترعمو رسیدن به خیر کسی از پشت سرش با خجالت گفت: _سلام سبحان با دست معرفی کرد: _برادرخانومم حسین آقا _سلام، خوشبختم بفرمایید بشینید شرمنده میکنید در همین اثنا آسانسور هم باز شد و هر چهار نفر جلو اومدن و بعد از یک سلام جمعی نسبتا طولانی همگی پشت میز نشستیم سبحان با سر پایین رو به کتی و ژانت گفت: _خیلی خوش آمدید خانمها ان شاالله سفر پر خیر و برکتی باشه براتون و لذت ببرید کتایون به نیابت از هر دو مختصر تشکری کرد و سکوت حاکم شد فضای صرف غذا کمی سنگین بود از ورود افراد جدید ولی فقط چند دقیقه اول! اما بعد مثل همیشه پسرها با شوخی و خنده سالن رو روی سرشون گذاشتن و کتایون و ژانت هم از اون حال معذب بیرون اومدن و با رضوان و حنانه گرم گفت و گو شدن من اما تمام مدت حواسم به این خواستگار مظلوم و سربه زیر رضوان بود که مثل خواهرش بیشتر سکوت میکرد و به لبخند اکتفا میکرد توی دلم کلی بد و بیراه نثار رضوان کردم که این جوون مظلوم رو اینهمه وقت علاف خودش کرده! خودش هم از چشم غره های گاه و بیگاهم متوجه وخامت اوضاع شده بود و نگاهش دم به تله نمیداد ولی من منتظر فرصتی بودم تا بی تعارف سنگهام رو باهاش وا بکَنم! برگشتیم به اتاقمون تا استراحت کنیم تا سحر که برای زیارت و نماز به حرم بریم ولی دلم بیقرار رفتن بود و خواب به چشمم نمی اومد با اینکه خیلی خسته بودم از رضوان پرسیدم: _راستی کاظمین و سامرا زیارت چطور بود؟! به پهلو غلتید و سرش رو به دستش تکیه داد: _خوب بود جای شما خالی سامرا که بعد از سالها با دل راحت میشه زیارت کرد خدا حفظ کنه سردارو سامرا رو از تو دهن این گرگا بیرون کشید کتایون چشم گرد کرد: _سردار کیه؟! من جواب دادم: _منظورش سردار سلیمانیه ژانت فوری گفت: _چه اسم آشنایی کیه؟! _فرمانده نیروی قدس، فرمانده مبارزه علیه داعش تو عراق و سوریه _یعنی یه فرمانده ایرانی توی عراق و سوریه با داعش مبارزه میکنه؟ _همینطوره به کمک ارتش و نیروی مردمی هر دو کشور و رزمندگانی که از سایر بلاد اسلامی مثل ایران و افغانستان و پاکستان میان الحمدلله طی هفت سال تقریبا تمام اراضی اشغال شده توسط داعش رو پس گرفتن با وجودی که بیش از نیمی از عراق و سوریه تحت تصرفشون بود! و به نظر من این یه شبه معجزه ست... که البته مدیون تلاش و اخلاص مجاهدینه خاصه خود سردار سلیمانی که تمام این هفت سال جنگ رو از نزدیک همینجا و در سوریه هدایت کرد کاری که هیچ فرمانده ای در ارتش کالسیک انجام نمیده توی همین عراق خیلی از شهر های محاصره شده رو خودش مستقیما در عملیات آزادسازیشون شرکت داشت توی سامرا و بغداد و اسپایکر وقتی تا مرز اشغال رفت اولین نفری بود که همراه فرمانده حشدالشعبی ابومهدی اونجا حاضر شد حتی توی آمرلی با هلیکوپتر وارد شهر محاصره شده شدن! و به کمک نیروهای مردمی محاصره رو از داخل شهر شکستن این یه اقدام بی سابقه ست به لحاظ نظامی _خدای من چه آدم جالبی! چرا انقدر تلاش میکنه در حالی که وظیفه اش نیست؟! _خب معلومه چون دنبال رفع تکلیف نیست هدفش رفع خطره بنابراین هرچقدر که نیاز باشه کار میکنه هم ایشون هم همه مجاهدین تکلیفی برای اینجا بودن ندارن هدفشون از بین بردن این ماشین کشتار و نجات مردم از اینهمه ظلمیه که در این سالها بهشون رسیده و قابل بیان نیست... _چه جالب یعنی مسلمون ها از همه کشور ها به اینجا میان تا با داعش مبارزه کنن... چقدر خوبه که خود مسلمون ها با یک شاخه انحرافی از اسلام مقابله میکنن... آهی کشید و اینطور ادامه داد: _چقدر خوبه که دیگه داعش هیچ سرزمینی نداره! دوست ندارم تجربه تلخ من برای هیچ بچه ای تکرار بشه کاش میتونستم ببینمش و ازش تشکر کنم! اخمی به ابروهام نشست: _کی رو؟ _جنرال سلیمانی! حس میکنم.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۵۵ و ۳۵۶ _حس میکنم اون انتقام همه قربانی های این تفکر وحشی رو ازشون گرفته حتی انتقام پدر و مادر من رو! رضوان لبخندی به صورت غرق اندوهش زد و حرفش رو کامل کرد: _از چند سال پیش که پاشون باز شد تو عراق دیگه هیچ جا درست و حسابی امن نبود سامرا که اصلا... من که فکرش رو نمیکردم با اونهمه تجهیزات و اون جنایات فجیع به این زودی تارومار بشن اونقدر آوازه جنایاتشون پیچیده بود که قبل از رسیدنشون شهرا خالی میشد نصف عراق رو تو چند روز گرفتن! خدا حفظشون کنه چقدر زحمت کشیدن تا این مسیرو امن کردن ژانت متفکرانه گفت: _پس اگر اونا نبودن ما نمیتونستیم امسال بیایم! کمی سکوت شد و بعد من پرسیدم: _کی رسیدید نجف؟! _دیشب امروزم رفتیم حرم ژانت تا اسم حرم شنید یاد آرزوی محال چند هفته پیش و محقق امروزش افتاد: _راستی من میتونم اینجا از حرم ها و از مسیر عکس بگیرم درسته؟ رضوان با لبخند گفت: _تو عکاس بودی درسته؟ با افتخار لبخند زد: _بله _آره چرا نشه فقط بیرون حرم نه داخلش توی حرم نمیشه دوربین برد _آها چرا؟! _قانونشه دیگه راستی کتایون بودی شما دیگه؟! _بله جانم _میگم شما چی شد که اومدی؟! کتایون نگاهی به من کرد و بعد گفت: _من اومدم که برم ایران نگاه سردرگم رضوان رو شکار کردم و فوری جوابش رو دادم: _کتایون برای زیارت اربعین نیومده میخواست بره ایران مادرش رو ببینه پرواز مستقیم که نداریم باید می اومد یه کشور همسایه بعد میرفت ایران با هم بلیط گرفتیم برای اینجا فردا ساعت ۱۰ صبح هم بلیط داره برای تهران رضوان سری تکون داد: _آها پس که اینطور خب بسلامتی خوشحالم که نقش کوچیکی در پیدا کردن مادرت داشتم و امیدوارم ایران بهت خوش بگذره اگر وقت برگشتن ما هنوز ایران بودی خیلی خوشحال میشیم به ما هم سر بزنی کتایون لبخندی زد: _ممنون عزیزم لطف داری تو کمک بزرگی کردی منم همیشه ممنونتم گفتم: _خب دیگه بسه بگیرید بخوابید چند ساعت دیگه میخوایم بریم حرم بتونید بلند شید من معطل کسی نمیشم هرکس بیدار نشد با یه بسته از این لیوانای آب تو یخچال از خجالتش درمیام! *** با تکان های دستی چشم باز کردم رضوان بود: _تو که میخواستی ما رو با آب یخ بیدار کنی پاشو دیگه! چشم باز کردم و بلافاصله توی رختخوابم نشستم: _دیر شده؟ _نه هنوز پاشو وضو بگیر این رفقاتم بیدار کن من روم نشد بلند شدم و هنوز گیج خواب تا سرویس رفتم و وضو گرفتم سردی و تری آب خوابم رو به خودش گرفت و چشمهام باز شد با احتیاط ژانت رو بیدار کردم: _ژانت... عزیزم بیدار میشی؟ میخوایم بریم چشم باز کرد: _کجا؟! _حرم با شنیدن نام حرم راست نشست: _ساعت چنده؟ رضوان ریز خندید: _چکار ساعت داری وقت رفتنه پاشو وضو بگیر! چند ثانیه نگاهش کرد تا متوجه منظورش شد بلند شد و راه افتاد سمت سرویس تازه متوجه نبود حنانه شدم: _حنانه کو رضوان؟! _با شوهرشون یک ساعت پیش تشریف بردن حرم! اون یکی رفیقتو بیدار نمیکنی؟ تا خواستم جواب بدم کتایون همونطور طاق باز جواب داد: _من بیدارم هر دو با هم چرخیدیم به طرفش: _ا دیوونه ترسیدم! به پهلو شد: _چرا ترسیدی؟ خب بیدارم دیگه بگم خوابم؟! رضوان دلش طاقت نیاورد و پرسید: _کتایون جان واقعا تا اینجا اومدی نمیخوای بیای حرم؟ اشاره کردم چیزی نگه و بجای کتایون جوابش رو دادم: _نه نمیاد! کتایون خیره نگاهم کرد: _چرا جای من جواب میدی؟ منم میخوام بیام! گیج نگاهش کردم: _مسابقه گذاشتید منو ضایع کنید؟ تو میخوای بیای حرم؟! _آره خب مگه چیه من که بیدارم شما همه میرید تنها بمونم اینجا چکار کنم بقول این رضوان خانوم حیفه اینهمه راه اومدم این شهر یه بنای تاریخی داره نبینم _اونجا زیادی شلوغه ها بعد نگی... رضوان زد به بازوم: _به تو چه مربوطه که سنگ میندازی؟ _سنگ چیه دارم اتمام حجت میکنم اصلا به من چه هر کاری میکنی بکن! مشغول لباس پوشیدن شدم و کتایون هم مشغول پوشیدن لباسهاش شد ژانت هم از سرویس بیرون اومد و بهمون ملحق شد رضوان مثل همیشه قبل بقیه آماده شده بود و خیره مثل نورافکن بالا سرمون ایستاده بود! ژانت که تازه خواب از سرش پریده بود رو به کتایون پرسید: _چکار میکنی تو کجا داری میای؟ کتایون دلخور گفت: _میخوای نیام‌؟ رضوان فوری گفت: _شما چرا سر صبحی بند کردید به این طفلی بجمبید آقایون معطل مان ژانت توجیه کرد: _نه فقط تعجب کردم آخه چطور بیدار شدی؟ کتایون هم توجیه کرد: _بیدار بودم! دیدم همه دارید میرید گفتم منم بیام بمونم اینجا چکار جام عوض میشه خوابم نمیبره رضوان کمی دل دل کرد تا گفت: _البته کتایون جون برای اومدن داخل حرم باید حجاب کامل داشته باشی یعنی چادر برخلاف تصور من و رضوان کتایون لبخندی زد و بی تفاوت گفت: _ما که روسریشو سر کردیم... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۵۷ و ۳۵۸ _ما که روسریشو سر کردیم چادرشم سر میکنیم! فقط من چادر ندارم رضوان فوری گفت: _من دارم عزیزم الان میارم برات... چند دقیقه بعد همگی با هم از اتاق خارج شدیم و با آسانسور خودمون رو به لابی رسوندیم رضا و احسان و آقا حسین روی مبلها منتظرمون بودن فوری از جا بلند شدن و با سلام و علیک مختصری راه افتادیم سمت حرم ژانت آهسته ولی با تعجب میپرسید: _این وقت شب انقدر شلوغه روزا چطوریه؟ رضوان با لبخند گفت: _نپرس مخصوصا که روزای نجف خیلی گرمه ژانت دوربینش رو به دست گرفت و یکی دو تا عکس از اطراف حرم و شلوغی و ازدحام جمعیت گرفت قلبم به سینه لگد میزد و مردمکهام میلرزید در انتظار دیدن قابی که عاقبت قسمتم شد وارد شارع حرم شدیم و در انتهای خیابان خورشید طلوع کرد اشک چشمم مانع زیارت نگاهم میشد دست روی سینه گذاشتم و اندکی خم شدم: "السلام علیک یا امیرالمومنین" نگاهی به ژانت کردم که با آرامش و لبخند مشغول گفت و گوی زیر لب بود انگار عکس گرفتن رو از یاد برده بود چشمم افتاد روی صورت کتایون با کمی بهت و جدیت خاصی به حرم زل زده بود نمیشد فهمید به چه چیزی فکر میکنه با صدای رضا به خودم اومدم: _خواهر جان _جانِ دل _میخواید برید داخل تا اذان صبح باشید بعد از اذان زنگ میزنم به خط رضوان که برگردیم خوبه؟ با بغض کمرنگی پرسیدم: _همین یه بار میتونیم بیایم حرم درسته؟ فردا صبح میریم؟ _آره ضحی جان همین یه باره میبینی که خیلی شلوغه نمیشه بیشتر از این موند سر تکون دادم: _باشه پس فعلا از هم جدا شدیم و ما برای تحویل کفشهامون به صف طولانی مقابل کفشداری رفتیم همین که ایستادیم رو به ژانت گفتم: _عکس گرفتی؟! لب گزید: _نه چرا یادم رفت؟! _خب معلومه که یادت میره! حالا فعلا ما تو صف هستیم برو اونجا وایسا چند تا خوبشو بگیر و بیا ..... وارد شبستان شدیم و با فشار جمعیت همراه شدیم تا ما رو به سرچشمه برسونه با دو دست دست ژانت و کتایون رو محکم گرفته بودم و رضوان هم بازوم رو بغل گرفته بود اونقدر فشار جمعیت زیاد بود که اگر لحظه ای جدا میشدیم دیگه محال بود هم رو پیدا کنیم و باید تا هتل تنها برمیگشتیم! از دور رنگ سرخ شیشه های مشبک ضریح به چشمم خورد و اشکهای داغم رو به جریان انداخت خیره ی این منظره توی حال خودم بودم و مناجات میکردم با امیر دلم که ژانت ندانسته خلوتم رو بهم زد: _یعنی نمیشه از این نزدیکتر رفت؟ نگاهی به فاصله ی باقیمونده تا ضریح کردم: _میبینی که شلوغه عزیزم برای تو که تجربه اولته ممکن نیست _چرا نباشه یکمی فشاره دیگه فقط من میخوام برم کنار اون دروازه فلزی که دور مزار کشیدن رضوان با لبخند گفت: _ضریح آروم ازش پرسیدم: _تو تونستی زیارت کنی؟! _آره من دیشب رفتم ولی امشب انگار شلوغتره کتایون که تا اون لحظه ساکت بود رو به ژانت گفت: _رفتن اون جلو با نگاه کردن از این فاصله چه فرقی داره؟ _فرقش توی حس نزدیکیه دلم میخواست نزدیکتر برم فوری گفتم: _خب حالا که مقدور نیست اشکالی نداره همین هم زیارته ژانت من خودم بعد از ده سال اومدم! ولی خب معلومه که نمیشه از این نزدیکتر شد _آخه چرا؟ کتایون کلافه گفت: _خطرناکه یه لحظه نگاه کن ببین چه خبره _یعنی تومیگی من با ۱۷۰ قد اونجا خفه میشم؟ بیشتر خانومایی که اون جلوئن قدشون از من کوتاه تره میبینی که اونا هم حتی مشکلی ندارن رضوان فوری گفت: _آخه تو اولین بارته گلم اذیت میشی _اذیت نمیشم مطمئنم که میتونم آروم میرم جلو رضوان نگاهی به من کرد و ناچار گفت: _پس ضحی من که زیارت کردم با کتایون میریم توی شبستان اونجایی که آینه کاری سقف تموم میشه میشینیم تا شما بیاید و بعد به طرفة العینی میان جمعیت گم شدند پشت سر ژانت قرار گرفتم و بازوهاش رو گرفتم تا ازم جدا نشه و آهسته رو به جلو حرکت کردیم راحتتر از اون چیزی بود که فکر میکردم چند دقیقه بعد مقابل ضریح قرار گرفتیم ژانت نگاهی داخل ضریح انداخت و با ذوق پرسید: _یعنی واقعا امام علی اینجا دفن شده و الان اینجاست؟ و من تونستم بیام پیشش؟ لبخندی زدم و قبل از اینکه جوابی بدم با موج جمعیت از کنار ضریح به درب خروجی رانده شدیم برگشتم و نگاه کوتاه و حسرت باری که نشان دلتنگی بود انداختم و با ژانت به دنبال آدرسی که رضوان داد به شبستان رفتیم پیداشون کردیم همونجایی که رضوان گفته بود نشسته بودن و نمیدونم از چه موضوعی حرف میزدن که با رسیدن ما متوقفش کردن بجاش رضوان پرسید: _تونستید زیارت کنید؟ ژانت جواب داد: _آره ولی خیلی کوتاه چه اتفاق عجیبیه زیارت شبیه هیچ اتفاق دیگه ای توی دنیا نیست! بعد راحت نشست و گفت: _خیلی آرومم اینجا اصلا انگار هیچ فکری توی سرم نیست رضوان توضیح داد: _میدونی ژانت جان حرم اهل بیت هر کدومشون یه حسی دارن حالا... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۵۹ و ۳۶۰ _حالا ان شاالله برسیم کربلا و بریم بین الحرمین میبینی اونجا کاملا فرق میکنه تو حرم آقا امیرالمومنین آدم آروم میشه ولی تو حرم امام حسین یه حرارتی تو وجودته که عجیب و غریبه حالا باز خودت میبینی نگاهی به کتایون که ساکت و سربه زیر نشسته بود انداختم و پرسیدم: _چیه تو فکری؟ سر بلند کرد: _هیچی داشتم فکر میکردم که چی میشه یه آدم در طول تاریخ انقدر معروف میشه که یه همچین بنایی دور مزارش بسازن جز درباره امامهای شیعه بی سابقه ست لبخندی زدم: _چی بگم! به نظر خودت چی میشه؟ لب برچید: _چه بدونم به هر حال اینکارو محبینشون میکنن دیگه! رضوان بجای من جواب داد: _خب چی میشه که فقط همین افراد خاص همچین محبینی دارن که حاضرن انقدر خرج کنن و این بناها رو کاملا مردمی بسازن و بعد به این حجم اینجا حضور پیدا کنن لابد یه چیزی توی این آدمها دیدن دیگه!! _خب منم نمیگم اینها آدمهای خاصی نبودن قطعا بودن که انقدر جاذبه ایجاد کردن ولی در این حدش به نظرت افراط نیست؟ _کدوم افراط؟ اینکه ما یه بنایی میسازیم که خودمون میایم توش میشینیم و لذتش رو میبریم افراطه؟ ژانت که همچنان در جمله ی قبلی رضوان جامونده بود متعجب پرسید: _یعنی پول این ساختمونها رو مردم میدن؟ با بودجه دولت ها و کشورها ساخته نمیشه؟ _تقریبا ۹۰ درصدش رو مردم میدن _چقدر جالب! کتایون فوری گفت: _خب به چه دردی میخوره چرا اینهمه پول رو خرج نیازمندا نمیکنید؟ پرسیدم: _تو چرا ماشینت رو نمیفروشی خرج نیازمندا کنی؟ چند ثانیه مکث کرد و بعد حق به جانب گفت: _ماشینم علاقه و نیاز منه حق دارم از پول خودم برای خودم خرج کنم لبخندی زدم: _ممنون که خودت جواب خودتو دادی این فضا علاقه و نیاز ماست نیاز روحی ما اصلا مقایسه دو فضای جداگانه و بی ربطه مگه ما به فقرا کمک نمیکنیم؟ چرا حتما این پول باید خرج فقرا بشه؟ هرچیز به جای خودش رضوان خودت بگو که هیئت محل ما که شمام خادمش هستید ماهی چقدر ارزاق تهیه میکنه میبره ته شهر؟! با شیطنت خندید: _خب حالا تف به ریا‌! لبخندی زدم و ادامه دادم: _تازه ساخت حرم دقیقا عمومی کردن امکاناته چه کسی از این حرم و زیبایی هاش استفاده میکنه؟ مردم با هر سطح توان مالی حرم یه فضاییه که مردم بدون هیچ هزینه ای میتونن واردش بشن رایگان خدمات بگیرن و تا هر وقت بخوان اونجا بمونن این فرش نفیسی که خریداری میشه زیر پای زائر پهن میشه این وسایل سرمایشی و گرمایشی رو مردم استفاده میکنن مردم از تماشای اسن آینه کاری ها لذت میبرن پس تمام این امکانات داره خرج مردم میشه مردم به معنای واقعی کلمه چون در ورود به حرم هیچ منعی وجود نداره هر نوع انسانی میتونه واردش بشه مگه نه؟! _آره ولی با پوشش _این که قانونشه همه جا قانون داره همه میتونن پوشش رو رعایت کنن منظور من از منع منع ماهیتی بود که نشه برطرفش کرد مثلا بگن فلان نژاد یا طبقه اجتماعی نیان! همچین شرطی که نداریم پس همه اگر بخوان، میتونن بیان رضوان نگاهی به ساعتش انداخت: _تا اذان چیزی نمونده بریم تو صحن بشینیم؟ فوری گفتم: _آره آره بریم بلند شدیم و با همون شرایط قبلی خودمون رو به در ورودی صحن رسوندیم و از غلغله جمعیت گذشتیم تا بالاخره گوشه صحن اندک جایی برای نشستن پیدا کردیم همین که نشستیم ژانت با حسرت گفت: _کاش دوربینمو نمیگرفت میخواستم عکس بگیرم از اینجا گفتم: _عزیزم اینجا حریمیه که مردم با خیال راحت توش تردد میکنن دوربین متفرقه راه نمیدن اگر وقت دیگه ای از سال بود شاید میتونستیم اجازه بگیریم ولی الان زیادی شلوغه سکوت شد و نگاهم به ایوان طلا گره خورد کمی که گذشت کتایون آهسته پرسید: _تو واقعا تصور میکنی کسی که از دنیا رفته میتونه بهت کمک میکنه؟! نگاهم دوباره برگشت روی ایوان: _مرده کسیه که اثرگذاری نداره یکم چشم بگردون این وقت صبح اینهمه آدم به عشقش بیخواب اینجا نشستن آخه مگه میشه یه مرده اینهمه محبت بازنشر کنه؟! چیزی که دیدم رو که نمیتونم منکر بشم دوباره پرسید: _چی دیدی؟! _اثرش رو بارها و بارها همین خود تو کتی چرا اصلا از خودت نمیپرسی من اینجا چکار میکنم؟ هیچ وقت تو زندگیت فکر میکردی پات یه همچین جایی باز بشه؟ خانوم BMW سوار لاکچری پوشِ لاییک! تو اینجا چکار میکنی این وقت صبح؟! تو حرم امیرالمومنین؟ کی تو رو تا اینجا آورده؟ کلافه نگاهش رو ازم گرفت و به ایوون داد: _بیخود اوهامتو تو مغز من فرو نکن من با اختیار خودم اومدم خندیدم: _مثل اختیار یه بچه وقتی دستش تو دست پدرشه! ورجه وورجه هاش رو میکنه و فکر میکنه مختاره ولی مسیر حرکت از پارک تا خونه رو پدرش انتخاب میکنه تو با اختیار خودت برای چی اومدی اینجا؟ بجای جواب دادن به سوالم گفت: _تو گفتی اون پدر شماست نه پدر من لبخندی زدم: 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱