142976_560.mp3
3.94M
📖 ترتیل سریع جزء ۱۴ قرآن کریم
🎙 قاری محترم استاد معتز آقایی
❤️ #با_خدا_همکلام_شویم 👌
#ترتیل_سریع #ترتیل_جزء_چهاردهم
💢 حجم: ۴ مگابایت
⏰ زمان: ۳۱:۵۶
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🔪قسمت ۱ تا ۱۰👇
🎊قسمت ۱۱ تا ۳۰👇
✍(۲۰ قسمت)
🎉عیدتون مبارک طاعاتتون قبول🥰
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۱۱ و ۱۲
و باز هم دستگیره را بالا و پایین میکنم. نمیتوانم نفس بکشم. نه... نه... الان وقت حمله پنیک نیست.
نفس بکش دختر... نفس بکش...
سرم را رو به بالا میگیرم و خودم را وادار میکنم که هوا را به ریههایم بکشم. نفس عمیق... پنج ثانیه... آرام آرام بیرونش میدهم.
باید به چیزهای خوب فکر کنم؛
به عباس. به آوید. به ایران... عباس را در ذهنم تصور میکنم که دارد میگوید:
_اهدئی روحی... لاتخافی عزیزتی...
بهتر نفس میکشم. مغزم دوباره به کار افتاده. عباس من را آورده تا اینجا؛ چرا بقیهاش را کمکم نمیکند؟ اصلا واقعا نجات پیدا کردهام یا گیر افتادهام؟ این زندان موساد است یا نیروهای امنیتی ایران؟
بلند میگویم:
_عباس کجایی؟ من نمیدونم باید چکار کنم...
و ناامیدانه و آرام مشت میزنم به در. بعید است مُرده باشم. توی دنیای مردگان نباید خبری از قفل در و این چیزها باشد! یا شاید جهنم این شکلی ست؛
ماندن در یک اتاق ساده که درش همیشه قفل است؛ درحالی که داری در بیخبری دست و پا میزنی.
دوباره برمیگردم تا اتاق را ببینم؛ سرتاسرش را. سپید و آبی ست؛ ملایم و آرامشبخش. رنگش را دوست داشتم اگر در شرایط بهتری بودم.
چراغی در ذهنم روشن میشود و به تکاپو میافتم؛ تکاپوی گشتن اتاق برای پیدا کردن یک وسیله ارتباطی. موبایل، تلفن، لپتاپ...
هرچیزی که به جهان بیرون پیوندم بدهد. از کمد شروع میکنم. بوی چوب نو و لباس نو میدهد. چند دست لباس زنانه داخلش هست؛ همه اندازه من. داخل کشوهایش هم لباسهایی هست باز هم اندازه من؛
انگار که قرار است واقعا اینجا اقامتگاه ابدیام باشد. کسی که لباسها را خریده، حتی سلیقهام را هم میدانسته و همه به رنگ و مدلی هستند که دوست دارم. بیشتر لباسها زمستانیاند؛ عایق، پشمی و کلفت. خیلی گرمتر از آنچه تابهحال دیده بودم به نظر میرسند.
از کمد و کشوها چیزی به دست نمیآورم، جز این که با کسی طرفم که مرا خوب میشناسد و میخواهد اینجا ماندگارم کند؛ یا شاید میخواهد هشدار بدهد که بیش از آنچه فکر کنم بر افکارم مسلط است.
به جان کتابهای کتابخانه میافتم.
جلو و عقبشان میکنم، ورقشان میزنم، همه را دقیق میکاوم. بیشترشان ادبیات کهن فارسی و رمانهای معروف جهاناند؛ کتابهایی که اگر در موقعیت بهتری بودم، ازشان دل نمیکندم.
باز هم کسی که این اتاق را چیده، شناختش را از من به رخ کشیده است. میترسم. چه کسی من را انقدر خوب میشناسد و میتواند بیاوردم به چنین ناکجاآبادی؟
میز تحریر را میگردم. کشوهایش خالیاند و روی میز، بجز یک چراغ مطالعه و یک کتاب چیز دیگری نیست. کتاب روی میز را برمیدارم:
هری پاتر و یادگاران مرگ.
زیر لب تکرار میکنم:
هری پاتر و یادگاران مرگ... یعنی چی؟
کسی که من را انقدر دقیق میشناسد، حتما برای گذاشتن کتاب روی میز هدفی داشته.
سعی میکنم روزهای نوجوانیام و رمان هری پاتر را به یاد بیاورم. ماجرایش چی بود؟ کتاب را باز میکنم. روی یکی از صفحات اوایل داستان نشانک گذاشتهاند؛ همان قسمتی که هری و دوستانش از دست مرگخوارها در خانه شماره دوازده میدان گریمولد پنهان شده بودند.
خانهای که از بیرون دیده نمیشد، افسونهای حفاظتی شدیدی داشت و هری که تحت تعقیب بود باید آنجا میماند.
اختفا...
تهدید...
ماندن در خانه...
من گیر نیفتادهام؛ ولی در خطرم. باید در خانه بمانم. باید مخفی شوم... ولی از کجا معلوم کلک نباشد؟
باز هم میگردم. کشوهای پاتختی را هم باز میکنم؛ اما هیچ دستم را نمیگیرد. روتختی و تشکش را زیر و رو میکنم. زیر بالش، دستم میخورد به یک جسم سخت و سرد. خشکم میزند.
بالش را برمیدارم با یک سلاح کمری مواجه میشوم؛ سلاحی با سوپرسور داخلی یکپارچه. مغزم یک لحظه از تحلیل کردن باز میایستد. بوی خطر مثل بوی مردار در مشامم میپیچد.
هرجا سلاح باشد، یعنی قاتلی هم هست؛ خطر هم هست. مطمئن میشوم که در دنیای زندهها هستم؛ چون وجود آلت قتاله در دنیای مردگان بیمعنی ست. دومین چیزی که میفهمم، این است که در خانه آرسن نیستم و ماجرا ربطی به آرسن ندارد. آرسن بیدستوپا را چه به اسلحه؟
-بهش دست نزن. نباید اثر انگشتت روش بمونه. شاید تله باشه.
این را غریزه بقای درونم میگوید. میترسم به اسلحه دست بزنم. بالش را سر جایش میگذارم و میدوم به سمت پنجره.
پرده سنگین و کلفتش را کنار میزنم و بخار شیشه را با دست پاک میکنم. طبقه دوم یک خانه هستم. بیرون، هوا گرگ و میش است و رو به تاریکی.
دارد شب میشود یا صبح؟
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۱۳ و ۱۴
دارد شب میشود یا صبح؟
با ساعت دوازده و نیم جور درنمیآید؛ نه دوازده و نیم صبح نه شب. ردیفی از خانههای شیروانیدار آن سوی خیابان مقابلم صف کشیدهاند؛
خانههایی با دیوارهای زرد و قرمز و آبی و سبز؛ همه رنگهای تند. سرتاسر زمین و سقف خانهها و لبه پنجرهها پوشیده از برف است.
کسی از خیابان گذر نمیکند و آخرین رد بهجا مانده از لاستیک ماشین هم با برف کمرنگ شده است. دماسنج دیجیتالی کنار پنجره، دمای داخل را مثبت هجده درجه و دمای بیرون را بیست و دو درجه زیر صفر نشان میدهد. لرز میکنم.
اینجا باید جایی در شمال غرب ایران باشد. آذربایجان شرقی یا غربی...
برای باز کردن پنجره تلاش میکنم؛ قفل است. دوباره چرخی در اتاق میزنم. روی تمام دیوارها دست میکشم و کمد و کشوها را یک دور دیگر میگردم؛ به امید یافتن راهی به بیرون یا وسیلهای برای شکستن در و پنجره... اما نه.
کسی که من را آورده اینجا، فکر همهچیز را کرده.
خسته از تقلا، روی قالیچه وسط اتاق مینشینم و با دست سالمم، سرم را در آغوش میگیرم. چشمانم را میبندم و نفس عمیق میکشم.
حس میکنم لبه پرتگاه پنیک ایستادهام. گوشهایم زنگ میزنند. دستم را روی گوشم میگذارم و به خودم میگویم:
آروم باش دختر... باید خودتو نجات بدی.
کف زمین دراز میکشم و بدنم را رها میکنم. دستِ آسیب دیدهام زقزق میکند. به نفسهای عمیق ادامه میدهم و از انقباض عضلاتم کم میکنم. لرزش بدنم کم میشود. به سقف شیروانی خیره میشوم.
- از نو فکر کن. هر اتاقی یه سوراخ برای فرار کردن داره. اصلا فکر کن یه اتاق فراره. فکر کن یه معماست که باید حلش کنی... یه بازیه.
غریزه بقا از درونم جواب میدهد:
-کجا میخوای فرار کنی وقتی جایی برای رفتن نداری؟
صدای باز و بسته شدن دری از طبقه پایین، گوشم را تیز میکند. روی زمین گوش میخوابانم و چشم میبندم تا بفهمم آن پایین چه خبر است.
یک نفر دارد قدم میزند؛
روی زمینی چوبی. روی تختههای چوب. کفشهاش صدای بمی دارند. ضربان قلبم با صدای قدم زدنش هماهنگ میشود. چندتا در دیگر را باز و بسته میکند؛ نمیدانم در اتاق است یا کمد. صدای گفت و گو نمیآید و صدای پا متعلق به یک نفر است. تنهاست...
***
-رونن بار مُرده.
این را گالیا گفت؛ بدون هیچ کنش احساسی مشهودی در صدا و صورتش. پرونده را مقابل مئیر گذاشت و روی پاشنه چرخید.
لازم نبود توضیح اضافهای بدهد.
صدای تقتق پاشنههای بلندش در اتاق پیچید و مئیر را با بهت و حیرتش تنها گذاشت.
مئیر با دهان باز و چشمان گیج، چند ثانیه به در اتاقش نگاه کرد. انگار که گالیا هنوز هم آنجا باشد. نبود. مثل یک روح محو شده بود. مئیر مانده بود و یک پرونده و یک خبر کوتاه و تکاندهنده:
-رونن بار مُرده!
چند دقیقه طول کشید تا یادش بیاید به دستانش فرمان حرکت بدهد و پرونده را بردارد. آن را باز کرد؛ شاید اگر مدارک را میدید میتوانست باور کند که رونن مُرده. و باور کرد؛
وقتی تصویر رونن را دید که در میان خون و شراب به زمین غلتیده بود.
ذهنش انقدر آشفته بود که هیچچیز از حروف عبری مقابلش را نمیفهمید. انگار که زبان بیگانه بودند. فقط عکسها را میدید. سه تا جنازه. رونن و دو محافظش.
با دست لرزان، پیجر تلفن را فشار داد و از گالیا خواست برگردد.
بیحوصلگی از رفتار گالیا میبارید. چهره مربعی و استخوانیاش درهم رفته و با چشمان ریز و طلبکارش به مئیر خیره بود. یک طره از موهایش را پشت گوشش انداخت و در دل گفت:
-داره خرفت میشه... معلوم نیست برای چی تا الان نگهش داشتن.
خرفت بودن مئیر به خودی خود چیز بدی نبود؛ اگر گالیا میتوانست توانایی و برتریاش را ثابت کند. صدای مئیر لرزید.
-کار کی بوده؟
گالیا دست به سینه زد:
_نمیدونیم. فکر میکردیم کار ایرانیها باشه، ولی در با کلید باز شده. محافظها هم مقاومت نکردن. ممکنه یکی از خودمون باشه.
چشمان مئیر گرد شد و مثل برقگرفتهها از جا پرید:
_مطمئنی کار ایرانیا نیست؟
-آره... اونها هم نمیدونن کی بوده.
-از کجا میدونی؟
-صحنه قتل دستکاری شده یکی قبل ما اومده توی خونه و همهچیو بررسی کرده. حتی از زیر ناخن یکی از محافظها نمونه برداشته.
-چرا؟
-اون محافظ وقتی داشته خفه میشده، به قاتل چنگ زده. ممکنه دیانای قاتل زیر ناخنش مونده باشه و اون کسی که نمونه زیر ناخن رو برداشته، حتما یکی از عوامل ایران بوده. شاید اونام میخواستن رونن رو بکشن. بعید نیست.
-دوربینا چی؟
-برق رفته بوده. ممکنه اینم....
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۱۵ و ۱۶
-برق رفته بوده. ممکنه اینم کار قاتل باشه. داریم بیشتر بررسی میکنیم.
مئیر سرش را در دست گرفت و فشار داد. شرمآور بود.
***
باید از روشن شدن شرایطم خوشحال باشم یا از رسیدن کسی که مرا زندانی کرده ناراحت؟
کسی که اسلحه دارد...
کسی که من را خوب میشناسد...
دانیال! شاید دانیال باشد... یا شاید دانیال من را تا اینجا آورده و تحویل رفقایش در موساد داده.
از جا بلند میشوم و مثل مرغ سرکنده، دنبال یک وسیله دفاعی میگردم؛ چیزی غیر از آن سلاح کمری.
یکی از کتابهای سنگین و جلد سخت کتابخانه را برمیدارم؛ بینوایان ویکتور هوگو. از این بهتر نمیشد. خودم را میچسبانم به دیوار کنار در و کتاب را با دست سالمم بالا میگیرم. تختههای چوبی زیر پای آن ناشناس ناله میکنند. صدای پایش کمکم بلندتر میشود و بلندتر؛ نزدیک و نزدیکتر.
ضربان قلب من هم بالاتر میرود. به پشت در میرسد و صدای پایش قطع میشود. کلید را میچرخاند و در با صدای تیک آرامی باز میشود.
غریزه بقایم داد میکشد:
-بزنش!
هل دادن در توسط او همزمان میشود با بالا رفتن کتاب در دست من و بعد، فرود آمدنش روی سر کسی که وارد شده. ناله بلندی سر میدهد، روی در میافتد و همراه در، محکم به دیوار میخورد. پخش زمین میشود، دستش را بر سرش میگذارد و به خودش میپیچد.
کتاب را مثل یک سلاح در دستانم میفشارم و نتیجه هنرنماییام را نگاه میکنم. دانیال است!
سرش را بالا میگیرد و با چهرهای درهم رفته از درد میگوید:
_چته؟ چرا اینطوری میکنی؟
میخواهد برخیزد، اما کتاب را به سمتش میگیرم و داد میزنم:
-تکون نخور.
دانیال در واکنش به تهدید بچگانه من، دستانش را بالا میگیرد و میخندد.
-باشه... باشه... خوبه تفنگ رو برنداشتی، وگرنه مُرده بودم!
یک قدم از او فاصله میگیرم و نیمنگاهی به بیرون اتاق میاندازم. فکر کنم یک خانه ویلایی ست. چشمانم را ریز میکنم و دانیال را به رگبار سوالاتم میبندم.
-اینجا کجاست؟ چکارم داری؟ کسی بیرونه؟ چرا منو آوردی اینجا؟
-همهچیزو برات توضیح میدم. بذار بلند شم...
دستش را روی زمین ستون میکند تا برخیزد؛ اما جیغ من او را سر جای خودش نگه میدارد.
-سر جات بمون!
دستم تیر میکشد. با دست سالمم، دست شکستهام را میگیرم و تلاش میکنم درد در چهرهام منعکس نشود. نفس میزنم و میپرسم:
_چرا باید بهت اعتماد کنم؟
-چون چارهای نداری.
-یعنی چی؟
-یعنی برای موساد سوختی و دلیلی نداره بذارن زنده بمونی.
دستانم یخ میکنند و گلویم خشک میشود. من جلوی یک رابط سازمانی موساد ایستادهام، درحالی که یک مهره سوخته و محکوم به مرگم. پاهایم انگار که تسلیم مرگ شده باشند، شل میشوند و وزنم را روی دیوار پشت سرم میاندازم تا زمین نخورم.
دانیال با دیدن ضعف من، از جا بلند میشود و همچنان دستانش را بالا میگیرد.
- نترس. من نمیخوام بکشمت.
-جای من بودی باور میکردی؟
آرام دستش را جلو میآورد تا کتاب را از من بگیرد؛ اما دوباره جیغ میزنم:
_جلو نیا!
دوباره چند قدم عقبنشینی میکند و میگوید:
_اگه میخواستم بکشمت زودتر از اینا این کارو میکردم. من اصلا مامور کشتن تو نبودم و نیستم.
-پس چی هستی؟ چرا منو آوردی اینجا؟ اینجا کجاست؟
دانیال در چارچوب در میایستد و میگوید:
_اینجا خونه توئه و لازم نیست بترسی. صبر کن غذا رو آماده کنم، همهچیز رو برات توضیح میدم.
میخواهد از اتاق بیرون برود که دوباره با جیغ بلندم، اتاق را روی سرم میگذارم.
-وایسا! تا توضیح ندی حق نداری جایی بری!
سریع خودم را به تخت میرسانم و سلاح را از زیر بالش برمیدارم. خشابش پر است. آن را به سمت دانیال میگیرم و میگویم:
_بیا بشین اینجا!
و با چشم به صندلی پشت میز تحریر اشاره میکنم. لبخند ملیح دانیال طوری ست که انگار یک بچه با تفنگ اسباببازیاش او را تهدید کرده. دستانش را هم طوری بالا میبرد که انگار میخواهد با آن بچه همبازی شود و دل به دلش بدهد. وقتی قدم برمیدارد، میتوانم بفهمم که انگار کمی لنگ میزند. روی صندلی مینشیند و باز هم میخندد.
-زور گفتنت دوستداشتنیه، ولی هیچوقت فکر نمیکردم تهدید مسلحانه انقدر جذابت کنه!... راستی، میدونستی تفنگت رو حالت ضامنه؟
با انگشت لرزان، سلاح را از حالت ضامن خارج میکنم. خجالتآور است. دوست دارم یک طوری بزنم توی صورت دانیال که دیگر نتواند به من پوزخند بزند. همچنان سلاح را به سمتش میگیرم و چشمغره میروم.
-زود باش حرف بزن.
-باشه باشه... ببین....
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۱۷ و ۱۸
-باشه باشه... ببین، من چند روز قبل از اجرای عملیات اومدم ایران، چون قرار بود وقتی کارت تموم شد خودم از مرز خارجت کنم.
انگار که چیزی به سرم کوبیده باشند، منگ میشوم. عملیات را، فاطمه و آوید و افرا را یادم نبود... کلام دانیال را قطع میکنم.
-عملیات چی شد؟
شانههاش را با بیتفاوتی بالا میاندازد.
-هیچی.
-یعنی چی هیچی؟
-یعنی هیچ اتفاقی نیفتاد. از مامور سایهت هم خبری نیست.
نفس آسودهای میکشم؛ آن مرگ دردناک سراغ فاطمه و آوید نیامده. لبخند بر لبم مینشیند و دستم در گرفتن سلاح شل میشود.
دانیال ادامه میدهد:
_ممکنه مامور سایه دستگیر شده باشه؛ که در این صورت ممکنه تحت تعقیب نیروهای امنیتی ایران باشی.
حالم ترکیبی از شادی و ترس میشود. دوباره سلاح را محکم در دست میگیرم و میپرسم:
_اینجا کجاست؟ هنوز توی ایرانیم؟ ترکیه ست؟ یونان؟ یا اسرائیل؟
دانیال میزند زیر خنده. بلند، قاهقاه. تفنگ را تکان میدهم و داد میزنم:
_جواب منو بده!
دانیال میان خندهاش از جا برمیخیزد. لوله تفنگم دنبالش کشیده میشود. پشت پنجره میایستد و پرده را کنار میزند. با دست بخار را از شیشه پاک میکند و با اشاره من را هم دعوت میکند که پشت پنجره بروم. با تردید، چند قدم به سوی پنجره برمیدارم و به منظره مقابلمان چشم میدوزم: هوای گرگ و میش و خیابان برف گرفته.
نگاه دانیال اما به آسمان است. بیتوجه به لوله تفنگی که سرش را نشانه رفته و بیتوجه به من که خشمگین و مضطربم، با چشم به آسمان اشاره میکند:
_نگاه کن... ایناهاش... داره شروع میشه.
-چی؟ چرا درست حرف نمیزنی؟
نگاهم میان او و آسمان میچرخد؛ میترسم از غفلتم استفاده کند و تفنگ را از دستم بگیرد. در آسمان بالای سرمان، بالای ابرها، یک تکه نور سبزرنگ کوچک، عمود بر زمین، آرام تکان میخورد و بزرگ میشود. خطوط سبز و رقصان، انگار که یک پرده حریر سبز در آسمان آویزان شده باشد و با باد تکان بخورد. هیچوقت در عمرم چنین آتشبازی زیبایی ندیده بودم؛ و این آتشبازی نیست. بیشتر خم میشوم تا نورها را از پشت سقف شیروانی خانهها بهتر ببینم.
-اینا چیاند؟
میدانم چه هستند؛ اما نمیتوانم باور کنم. چند بار پلک میزنم تا مطمئن شوم درست میبینم؛ روی زمین دنبال منبع نور میگردم.
دانیال میگوید:
_بالا رو نگاه کن!
آسمان دارد از رقص نورهای رنگی پر میشود. مثل دریا آرام و با وقار موج میخورند و گاه رنگ عوض میکنند؛ بنفش، صورتی، آبی کمرنگ، سبزآبی... دانیال با شیفتگی به آسمان خیره شده.
-مردم اینجا معتقدن اینا ارواحن که دارن توی آسمون میرقصن.
آرام زمزمه میکنم:
_این شفقه...؟
دانیال لبخند میزند. شفق یعنی ما نزدیک قطبیم. ناباورانه میپرسم:
--ما کاناداییم؟
-نه.
-آلاسکا؟
-نه!
-اسکاندیناوی؟
-نه.
-ایسلند؟
-نه.
بیصبرانه جیغ میزنم:
-پس کجا؟
دانیال با نیش باز و حالتی فاتحانه میگوید:
-جایی که دست هیچکس بهمون نمیرسه؛ گرینلند.
طول میکشد تا کلمه گرینلند را در ذهنم پیدا کنم و یادم بیاید کجاست. دانیال نگاه از پنجره برمیدارد و راست میایستد.
-اینجا تقریبا آخر زمینه، نزدیکترین منطقه مسکونی به قطب.
دهانم باز میماند و سلاح را کمی پایین میآورم. دوباره به شفق نگاه میکنم تا باورم بشود. دانیال قدمی جلو میآید و دستش را به سمت تفنگ دراز میکند...
-دیگه میتونی بذاریش سر جاش، هوم؟
عقب میروم و دوباره تفنگ را محکم میگیرم. دستم میلرزد.
-نه! هنوز بهت اعتماد نکردم.
کاش دست دیگرم سالم بود و میتوانستم سلاح را دو دستی بگیرم. دانیال بیتوجه به سلاح، به سوی در میرود.
-باشه، تا هر وقت حالشو داشتی میتونی بگیریش سمتم، فقط مواظب باش دستت اشتباهی روی ماشه نره؛ چون مطمئنم دوست نداری قبل از این که همهچیز رو بهت بگم بمیرم.
از اتاق خارج میشود و پشت سرش میروم. در راهروی طبقه بالای یک خانه ویلایی هستیم. یک راهروی نه چندان بلند با یک اتاق دیگر و حمام و دستشویی، و راهپلهای که احتمالا به اتاق زیرشیروانی میرسد. دانیال از پلهها پایین میرود. خانه چندان بزرگ نیست. یک هال دارد و یک آشپزخانه، با اسباب و اثاثیهای مختصر و ساده. رنگ غالب دیوارها و زمین و وسایل خانه، قهوهای روشن یا کرمی ست و پارکت و کاغذ دیواریها طرح چوب دارند. روی هم رفته، جای دنجی به نظر میرسد. میپرسم:
-اینجا خونه کیه؟
-خونه تو.
وارد آشپزخانه میشود. چند پاکت خرید روی میز آشپزخانهاند.خریدها را از پاکتشان درمیآورد و در کابینتها و یخچال جا میدهد.
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠