✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۵ و ۶
و نفس ماند و کلی خیال...
آیا استاد را دوست داشت؟حرف های مهدی هم حق بود . چرا من اینطور شدم؟اینم یکیه مثل قبلیا .وای نفس چته ؟
"آی خدایا همیشه پشتم باش"
ناگهان فکری به سرش زد
و سریع با عمو کمیلش تماس گرفت و از او خواست برایش استخاره بگیرد و جواب استخاره خیلی خوب آمد.
آخر خدایا چرا من اینطور شدم؟
چرا آنقدر ذهنم درگیرشه ولی من استاد حسینی رو اصلا دوست ندارم.
نه ندارم ... چرا دارم..
نفس چند ماه پیش را به یاد آورد....
که گویا دست استاد شکسته بود و بچهها به عیادتش رفتند و فقط نفس بود که به خاطر حفظ #غرور و #حیا به عیادت استاد نرفت
ولی اخبار و احوال استاد را از بچه ها جویا میشد. من چه بخوام چه نخوام یه حسی نسبت به استاد دارم.
با خود گفت..بیخیال بابا
دراز کشید و به خواب رفت .
در خواب در باغی زیبا بود که خانمی زیبا با چادری سبز به سمتش آمد و دستش را گرفت و گفت :
_دخترم به زودی #هدیهیبزرگی به تو داده خواهد شد به سبب حفظ حجاب و رعایت دین
سپس به سمتی رفت و استادش را که کنار مردی نورانی بود را به نفس نشان داد.
نفس سراسیمه از خواب پرید....
ساعت ۷ غروب بود رفت و آبی به سر و رویش زد
و باخود گفت این یعنی من و استاد برای هم مناسبیم اینو اون خانم سبز پوش گفت.
قامت برای نماز بست.
دلش پرکشید به سوی فردا جوابش چیست؟
منفی؟مثبت؟نمیدونم نمیدونم خدایا خودت کمکم کن....
برای شام به طبقه پایین رفت و شام را در کنار هم خوردند و سریال هر شب پخش شد و سپس نخود نخود هر که رود اتاق خود.
نفس روی تختش دراز کشیده بود
و به فردا فکر میکرد که تقه ای به در خورد و محمد مهدی وارد شد و روی تخت کنار نفس نشست.
نفس روی تخت نشست و به مهدی چشم دوخت.
مهدی:_نفس باورم نمیشه بخوای بری
نفس: _وایییییی مهدی چرا آنقدر بزرگش میکنی؟ کی گفته من میرم؟
مهدی:_رنگ پریدت،تو فکر بودنت، مضطرب بودنت. خانوم نفس آروین قلبت درگیر شده خواهر من!
نفس :_قلبم به چی درگیر شده مهدی؟
مهدی:_یه چیز خیلی قشنگ
نفس:_خب چی؟
مهدی:_عــــشــــق
نفس بالشت را به سمت مهدی پرت کرد که مهدی شب بخیر گفت و رفت.
نفس صبح با صدای اذان بیدار شد نمازش را خواند و با خدایش صحبت کرد و جزوه اش را مرور کرد...
ساعت ۷:۳۰ پایین رفت و سلام داد.
زهرا خانوم:_سلام دخترم
حاج محسن:_سلام نفس بابا
محمدمهدی: _بابا چرا به اون میگی نفس بابا به من میگی پسر؟؟آخه تبعیض تا چه حد؟من و این امین بیچاره همیشه مظلوم بودیم
همه خندیدند که نفس گفت :
_آقای دکتر حسودی خوب نیستا واسه مغزت ضرر داره
مهدی:_اوخی بشه جون مقشاتو نوشتی
نفس:_ای درد مقش چیه؟؟
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۷ و ۸
بعد از اتمام صبحانه مهدی، نفس را به دانشگاه رساند و به صورت تصادفی ماشین استاد هم روبه روی آنها پارک کرد.
نفس از ماشین پیاده شد
و چشم در چشم استاد شد . استاد با دیدن مهدی، چینی به ابرو انداخت .استاد به سمت نفس آمد.
استاد: _سلام خانم آروین
نفس:_سلام استاد
در همین حین مهدی پیاده شد که نفس رو به مهدی گفت:
_داداش ، ایشون استادم هستن.
استاد حسینی از سر آسودگی نفس راحتی کشید و با مهدی دست داد که استاد، مهدی را به حرف گرفت
که مهدی رو به نفس گفت:
_ شما برو سر کلاس.
نفس : _چشم
وقتی وارد کلاس شد سلامی داد که بچه ها به سمتش آمدند و گفتند :
_نفففففس اگه بدونی چه خبری دارم برات
نفس :_چی
بچهها: _استاد حسینی میخواد بره خواستگاری دیروز تو دفتر شنیدیم
یکی از بچه ها:
_خوشبحال دختره چه شوهری گیرش میاد
صداها با آمدن استاد حسینی قطع شد.
یکی از دخترها که انگار از خبر خواستگاری استاد در ذوقش خورده بود گفت:
_استاد مبارکت باشه
استاد:_بله؟!؟
دختره :_منظورم خواستگاری اونو
استاد:_اونوقت شما از کجا فهمیدید؟!
دختره:_دیروز از تو دفتر شنیدم
استاد:اگه آنقدر که سرتون تو زندگیه مردمه تو درست بود الان این وضع نمره هاتون نبود!!
دختره:_شما راست میگید ولی...
با حسرت گفت:
_خوشبحال اون دختر خوشبخت
استاد:_درست نیست!
بعد نگاهی به نفس انداخت و گفت :
_حتما خانم هستن که نظر منو جلب کردن.
و همه نگاهها به سمت نفس رفت
و پچ پچ هم شروع شد که استاد درس را شروع کرد و بعد از اتمام درس آیناز به نفس گفت :
_موضوع چیه نفس مشکوک میزنی؟
نفس که اعصابش خورد بود گفت:
_آیناز خواهش میکنم دست از سرم بردار.
آیناز متعجب شروع کرد به صدا زدن نفس :
_نفس نفس نفس با تو ام
نفس برگشت و خواست چیزی بگوید که متوجه نگاه متعجب استاد به او شد.
رو به آیناز گفت:
_چند بار بت بگم تو مکان شلوغ منو بااسم کوچیک صدا نزن؟؟ باید برم آیناز یاعلی خداحافظ .
تاکسی گرفت و به مزار شهدا رفت و مثل همیشه کنار مزار شهید آرمان(برادر شهیدش نشست )و گفت:
_سلام...حالم بده یه طوری شدم اصلا انگار این من دیگه من نیست.. به قول شاعر که میگه
کیست این مَن...؟
این مَنِ.. با مَن ز مَنبیگانهتر
این مَنِ...
مَن مَن کُنِ..
ازمَن کمی دیوانهتر؟
چرا من آنقدر عجیب غریب شدم ؟؟؟
که ناگهان دید دختری بدحجاب رو به رویش نشست سرش را بالا آورد و به صورت آن دختر نگاه کرد و دختر هم به او نگاه کرد.
دختر:_حالم بده هروقت حالم بدمیشه میام اینجا
نفس:_عزیزم اسمت چیه؟
دختر:_اسم من پریناز اسم تو چیه؟
نفس:_چه اسم قشنگی اسم منم نفسه
پریناز :_نفس جون میتونم باهات درد و دل کنم؟نه که بشینی منو هم مثل تموم چادریا نصیحتام کنی میخوام رفیق باشی برام هستی؟
نفس لبخندی زد و دستش را به سمت پریناز گرفت و گفت:
_هستم
پریناز شروع کرد:
_میدونی ۷ سالم بود که مامان و بابام از هم جدا شدن و من رفتم پیش مامانم ولی چه رفتنی؟رفتیم پیش مامان بزرگم که تنها نباشیم از لحاظ وضع مالی وضعمون توپه ولی من آغوش یه پدر میخواستم که الان ایران نیست مامانمم میخواد دوباره ازدواج کنه و من تنها تر از همیشه بشم.
نفس لبخندی زد و با همان آرامش همیشگی که باعث آرامش همه میشود گفت:
_زندگی میگذره، گاهی باب دلت.گاهی برخلاف آرزوهات. گاهی خوشحالی و درگیر آدمای زندگیت .گاهی میفتی تو گرفتاریات که فقط خدا یادت میاد. یاد بگیریم که زندگی چه باب دلمون بود چه برخلاف آرزوهامون ، یه خدایی داریم که
همیشه هوامونو داره نگران نباش عزیزم.
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۹ و ۱۰
پریناز:_میدونی چیه نفس؟ تو هم خیلی خوشگلی و هم خیلی منبع آرامش. من تا حالا هر وقت با یه چادری صحبت کردم شروع کرده به نصیحت کردنم ولی این تو بودی که برای اولین بار مثل یه رفیق باهام بودی.
نفس لبخندی زد و گفت:
_توهم خیلی خوشگلیا
پریناز:_تو اومدی اینجا چرا؟
نفس قضیه را برایش تعریف کرد که پریناز گفت:
_خیلی دوستش داری
نفس خجالت زده گفت:
_نه بابا این چه حرفیه
پریناز:_پرسیدم بهار چیست؟...کسی گفت:...امیدواری دانهای در دل خاک سرمازده،...شوق عشقی، در جان خستهی آدمیزادی …..
نفس :_شاعر شدیا
پریناز:_میتونم شمارتو داشته باشم؟
نفس :_آره چرا که نه بعد هم شماره را گفت و پریناز آن را نوشت
پریناز به ماشین آخرین مدلش اشاره کرد و به نفس گفت :
_نفس جون بیا برسونمت
نفس هم به دناپلاسش اشاره کرد و گفت :
_وسیله هست خودم میرم
و از هم خداحافظی کردند ساعت تقریبا ۲ بود که نفس به خانه رسید . زهرا خانم با زینب خانم مشغول گردگیری آشپزخانه بودند و حاج مرتضی جارو برقی میکشید نفس سلام کرد و همه با خوشرویی جوابش را دادند
نفس به طبقه بالا رفت و لباس هایش را عوض کرد و باز هم پایین رفت .
نفس:_مامان، مهدی کجاست؟
در باز شد و مهدی از در با میوه و خرت و پرت وارد شد و گفت:
_من پی بدبختی.. خانم میخواد عروس بشه من باید برم زحمت بکشم
زهرا خانوم:_خوشبخت بشه بچم
حاج محسن:_آنقدر غر نزن
نفس : _میگم مامان ساعت چند میان؟
زهرا خانوم: _۶ غروب
نفس :_منم برم یه چرتی بزنم
زهرا خانوم:_باشه مادر برو
نفس روی تختش ولو شد
و همان لحظه صدای پیامک گوشی اش بلند شد و گوشی را برداشت .
نوشته بود.
📲_سلام عروس خانوم پرینازم حالت خوبه؟
نفس اول سیوش کرد و بعد جواب داد:
_سلام خانوم شما چطوری؟
پریناز:_منم خوبم چی میخوای جواب بدی بهش؟
نفس:_باید ببینم شرایطش چیه؟ ملاکهاش چیه ؟ چطور خانوادهای داره؟
پریناز:_اینطور که اون بیچاره رو میکشیش
نفس:_ما اینیم دیگه
بعد از کمی صحبت کردن نفس خداحافظی کرد و به خواب رفت با صدای زینب خانم چشمانش را باز کرد.
زینب خانوم:_سلام دخترم. زهرا خانوم میگن ساعت ۵ و نیمه دیگه بیدار شو
نفس :_سلام. چییییی؟؟ ساعت 6 اونوقت منو الان بیدار کردین؟؟
زینب خانوم:_عزیزم خواب بودی دیگه دلمون نیومد پاشو لباساتو بپوش که الان میان ، خوشبخت بشی عزیزکم
نفس:_قربونت برم زینب جونم
زینب خانوم بیرون رفت
و نفس هم آبی به سر و رویش زد و در کمد لباسی را باز کرد یک شلوار بگ یخی ، مانتو عروسکی آبی نفتی و در آخر شال آبی آسمانی اش را بیرون آورد. موهایش را که تا کمرش بودند بالا بست و شروع به تمیز کردن اتاقش کرد.
🍄از زبان استاد حسینی
از وقتی وارد این دانشگاه شدم حجب و حیای این دختر منو جذب کرده بود و رفته رفته بهش علاقهمند شدم چون تمامی ملاک های من رو داشت .
اما امروز از رفتار عصبیش معلوم بود زیاد از من خوشش نمیاد وای اگه منفی بده چی؟
خدا نکنه اون روز که دیر اومده بود کلی نگرانش شدم آخه این دختر خیییلی مغرور هست تا حالا به چشمای من نگاهم نکرده بود یعنی کلا به هیچ پسری توجه نمیکرد....
با صدای مادرم رشته ی افکارم پاره شد و به سمت خونه شون به راه افتادیم....
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
هدایت شده از سعداء/حجت الاسلام راجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از تشکیلات بالاتر نیاز داریم...
♨️ ما هنوز باور نکردیم وسط جنگیم!!!
⁉️ چگونه طرحهای یک خیریه تبدیل به لایحه در مجلس میشوند؟!
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
🔸 دریافت نسخه با کیفیت
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
●يَا مَنْ عِنْــدَهُ حُــسْنُ الثَّــوَابِ
○يَا مَنْ عِنْــدَهُ أَمُّ الْڪِــــتَابِ
●اے ڪیفردهنده سخٺ و پاداش دهنده خوب
○اے خــداوند قلم و انــديشہ
🌍🔥⚡️🌨🌸🌳🌍