eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
اتاق اندکی شلوغ شد، فقط عباس و رقیه و عاقد با چند پزشک جوان، حضور داشتند و جلوی در هم محیا ایستاده بود. ننه مرضیه چشمان بی فروغش را باز کرده بود و لبخندی کمرنگ روی لب نشانده بود، وقت تنگ بود، عاقد همانطور که ایستاده بود شروع به خواندن خطبه عقد کرد عروس خانم که اینک در لباس سبز و زیبای عربی میدرخشید، چادرش را جلو کشید و با صدایی لرزان بله را گفت که تقه ای به در خورد. محیا در را باز کرد، پشت در، زینب همان دوست پرستارش بود، زینب آهسته سر در گوش محیا برد و چیزی گفت که باعث شد، محیا با اشاره دستش از مادرش رقیه اجازه بگیرد و بیرون برود. رقیه که لحظات پر از التهابی را میگذارند، برایش سوال بود که محیا در این زمان مهم، کجا رفت؟!.. 🍂ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🌷🌷🇮🇷🌷🌷🍂
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه 🌷🍂 ✍قسمت ۴۹ و ۵۰ محیا با شتاب خودش به سمت ایستگاه پرستاری حرکت کرد و همانطور که به جلو میرفت؛ بوی الکل در مشامش پیچید و انگار دل و روده اش را بهم ریخت و او را به یاد موجود کوچکی انداخت که محیا هنوز نتوانسته بود خبر ورود او را به وجودش به کسی از عزیزانش بدهد، محیا رو به روی ایستگاه ایستاد و رو به خانم پرستار گفت: _کی منو کار داشت و گفتن فوری هست؟ پرستار نگاهی به محیا کرد و همانطور که لبخند میزد گفت: _اولا مبارکه، دوما انگار یه ماشین از سپاه فرستادن دنبالتون، نمیدونم قضیه چیه؟ اما همسرتون پیغام فرستادن که فوری خودتون را به ایشون برسونید.. محیا که انگار از درون گر گرفته بود و نمیدانست قضیه از چه قرار است با سرعت خودش را به چادرش رسانید، چون سابقه نداشت مهدی اینگونه عمل کند و حتما اتفاق خاصی افتاده که ماشین برایش فرستاده بود. محیا بدون اینکه از مادرش خداحافظی کند و یا او را در جریان قرار دهد از بیمارستان خارج شد. پرستار درست میگفت و ماشین خاکی رنگ سپاه جلوی بیمارستان پارک شده بود. محیا که انگار مغزش قفل کرده بود و نمی توانست مسائل را حلاجی کند، مستقیم به سمت ماشین حرکت کرد و در ماشین را باز کرد. مردی پشت فرمان نشسته بود و به محض سوار شدن محیا، ماشین را روشن کرد و در حال حرکت، گفت: _سلام خانم، آقا مهدی بنده را فرستادن دنبالتون.. محیا نگاهی به راننده کرد، چهره او برایش نا آشنا می‌آمد و عجیب تر از آن، اینکه اصلا لباس بچه‌های سپاه تن او نبود. محیا دقایقی سکوت کرد و بعد با لحنی لرزان پرسید: _چ..چه اتفاقی افتاده؟! آخه سابقه نداشت... راننده به میان حرف محیا دوید و گفت: _والا منم نمیدونم، به ما دستور داده شده تا شما را به آدرسی که دادند ببرم. حالا که راننده صحبت میکرد، لحن کلامش به لات و لوت های بازاری بیشتر شبیه بود تا بچه های سپاه... محیا یک لحظه انگار هوشیار شده باشد، نگاهی به راننده کرد و در ذهنش جرقه زد: مهدی امکان نداره ماشین سپاه را برای کارهای شخصیش استفاده کنه...او حتی از خودکاری که سرکار بهش میدادن برای امور شخصی استفاده نمی کرد،حالا بیاد ماشین اداره را بفرسته....پس یک کاسه ای زیر نیم کاسه هست. محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: _آقا مهدی هیچوقت از وسایل اداره برای کارهای شخصی استفاده نمیکرد، عجیبه که الان.... و بعد حرفش را خورد و ادامه داد: _نگه دارید آقا! من پیاده میشم، آدرس بدین کجا برم، خودم با تاکسی میرم. مرد که حواسش به رانندگی بود، با این حرف محیا، نگاه تندی به او کرد و با تحکمی در صدایش گفت: _احتیاج نیست، حالا یه بار هم شما با وسایل اداره جابه‌جا شین به کجا ور میخوره؟! محیا که کم کم داشت مطمئن میشد قضیه چیز دیگه ای هست، صداش را بالاتر برد و گفت: _میگم ماشین را نگه دار! وگرنه اینقدر داد و هوار میکنم که .... راننده قهقه ای زد و گفت: _که چی؟! کی میاد ماشین سپاه را تفتیش کنه هااا؟! بعدم دندون رو جگر بزار، مگه قراره چکار کنیم؟! اینی اینها... رسیدیم به مقصد، بفرما خانم خانما، همسرتون منتظرتونن... محیا که تا آن لحظه به مسیر حرکت توجهی نداشت، نگاهی به بیرون انداخت و متوجه شد وارد کوچه خانه شان شدند. همان کوچه ای که خانه خودشان و آقامهدی در آن وجود داشت، بازم گیج شد و در همین هنگام ماشین جلوی خانه اقدس خانم ترمز کرد،در حیاط باز بود، انگار همه منتظر ورود محیا هستن... محیا باز هم ذهنش هنگ کرده بود، آخه خونه اقدس خانم؟! و زیر لب گفت: نکنه ....نکنه اتفاقی براشون افتاده و با زدن این حرف، به سرعت از ماشین پیاده شد و وارد خانه شد و متوجه نشد که آن مرد وارد خانه شد و در حیاط را پشت سر محیا بست. محیا وارد ساختمان خانه شد، خانه ای که قبلا حکم خانهٔ همسایه را داشت و الان خانهٔ پدرشوهرش بود. در هال را باز کرد و با تعجب اقدس خانم را دید که روی کاناپه روبه روی هال به در زل زده بود و کمی آنطرف تر، مهدی روی پتوی کناره ای نشسته بود درحالیکه سه مرد روی پوشیده او را دوره کرده بودند، رد خونی که روی پیشانی مهدی افتاده بود، خبر از درگیری می داد. محیا با دیدن این صحنه ترس سراسر وجودش را گرفت و مهدی با صدای بلند فریاد زد: _برگرد محیا...فرار کن محیا همانطور که رویش به آنها بود به عقب برگشت اما پشت سرش همان راننده ای که او را از جلوی بیمارستان سوار کرده بود، ایستاد و با لحنی کشدار گفت: _بفرما داخل، مجلس منتظر ورود مادمازل هست.. محیا چاره ای دیگر نداشت، داخل شد و اینبار دو مرد دیگر را دید که گوشهٔ دیگر هال بودند و‌ گویا این معرکه چیده شده بود که محیا ورود کند و به انتها برسد. یکی از مردها که اسلحهٔ کمری به دست داشت همراه با اشاره گفت: _بیا اینجا کنار شوهرت بشین، حرکت اضافی هم کنی باهات همون معامله ای را میکنم که با همسر عزیزت کردم.
مهدی با نگاهش به او فهماند که کنارش قرار گیرد،محیا گیج شده بود، نمیدانست هدف این جمع از این کارها چیست، در این هنگام صدای لرزان اقدس خانم بلند شد و گفت: _قرار ما این نبود، شما قول دادین که یه ترس از این دختره... مردی که اسلحه به دست داشت و گویا همهٔ کاره این جمع بود به میان حرف اقدس خانم دوید و‌گفت: _زیپ دهنت را بکش، تو که الان باید توی دلت عروسی باشه! مگه از این دخترهٔ دورگه بدت نمیومد؟!؟؟ خبرات به گوشم رسیده که مجلس عقدش را می خواستی بهم بزنی، حالا هر چی بشه برای تو بد نمیشه پس حرف از قول و قرار نکن...!!ما هیچ قراری با عجوزه ای مثل تو نداشتیم، اما لطفمون شامل حالت میشه و بعد به سمت مرد کت و شلواری که کمی آنطرف تر از کاناپه، روی زمین نشسته بود رفت و گفت: _حاجی، خطبهٔ طلاق را جاری کن... محیا با شنیدن این حرف، انگار تشتی از آب سرد بر سرش ریخته باشند، پشتش یخ کرد و لرزی در جانش پیچید و گفت: _طلاق؟! مهدی مثل شیری در بند از جا بلند شد و گفت: _شما غلط می کنید که بخوایید خطبه طلاق ما را جاری کنید، مگه توی دین اسلام، طلاق اجباری و زوری هم داریم؟!؟؟ من اجازه نمیدم همسرم حتی لحظه ای از من جدا بشه.. در این لحظه همان مرد اسلحه بدست به طرف مهدی یورش برد و هر دو مرد با هم گلاویز شدند و بالاخره لوله اسلحه روی شقیقهٔ مهدی قرار گرفت و گفت: _ببین جوجه فکلی، فکر نکن رستم دستانی هااا، اگه بخوام با یه تیر خلاصت میکنم، اما نمیخوام، چون مادرت اینجاست، نمیخوام مرگ تک پسرش را ببینه، باید بهت بگم به من امر شده یا خطبه طلاقتون را بخونیم و شما از هم جدا بشین یا اگر راضی به جدایی نشدین، داغ این دختره را روی دلت بزارم و یه گلوله حرومش کنم و با زدن این حرف، مهدی را پرت کرد کنار دیوار و با یک حرکت خودش را به محیا رساند و اسلحه را گذاشت روی سر محیا دو تا مرد دیگه ای که تا الان ببیننده بودند، دو طرف مهدی را گرفتند و همون مرد صدایش را بالا برد و گفت: _ببین مجنون عاشق پیشه! من پول کاری را که میبایست انجام بدم را گرفتم، برام فرق نمیکنه این دختره را بکشم یا شما جدا شین، بالاخره یکی از این دو کار را می کنم، حالا خود دانی، انتخاب کن! یک لحظه همه جا ساکت شد و تنها هق هق محیا و اقدس خانم به گوش میرسید و پس همان مرد اشاره کرد و گفت: _حاجی بخون... مهدی که سعی میکرد نگاه خجالت زده اش را از محیا بدزدد، آهسته گفت: _محیا! من حساب همه اینها را میرسم، بهت قول میدم.. محیا که هر لحظه حالش بدتر میشد، ناخوداگاه دستش روی شکمش رفت،انگار باید، وجود این موجود کوچک در بطن محیا، پنهان می‌ماند. بالاخره معرکه ای که به نابودی زندگی محیا و مهدی انجامید، به پایان رسید و در پیش چشمان پر از غم مهدی، محیا را به بیرون راهنمایی کردند،... دو نفر از مردها در ساختمان ماندند تا محیا را به راحتی از شهر خارج کنند و خبری در شهر نپیچد و دو مرد دیگر محیا را همراهی کردند و ماشین امریکایی مشکی رنگی جلوی در، انتظار آنان را می کشید محیا جلوی در خانه، از زیر چادر دستش را داخل جیب روپوشش کرد، روپوشی که به دلیل شتابی که داشت از تنش بیرون نیاورده بود، برگه آزمایش بارداری اش را بیرون آورد و از زیر چادر، آن را رها کرد و امید داشت که به دست مهدی برسد... 🍂ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🌷🌷🇮🇷🌷🌷🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🎀قسمت ۳۱ تا ۵۰👇
تا اینجا تقدیم به شما🌱 این رمان امنیتی ۲ جلد داره جلد اول ۹۰ قسمت جلد دوم ۵۰ قسمته🌱 جلد دوم قشنگتر از جلد اوله🌱 جلد دوم رمان کوله‌باری از عشق هم بعدا حتما میذارم🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🏴 🚩 پرســـ❓ــش ⁉️آیا ماه صفر نحس است؟ ⁉️برخی برای اثبات نحس بودن ماه صفر به حدیثی از پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم) استناد می‌کنند؛ آیا این روایات صحیح است؟ پاســـ🖊ــــخِ استادحیــــــدرے زیدعزه ⭕️مقدمه ماه صَفَر دومین ماه قمری پس از محرم است. در در دوران جاهلیت آن را ناجِر می‌نامیدند. صفر از ریشه «صفر» به معنی تهی و خالی است. دلیل نامگذاری آن این است که چون این ماه پس از ماه محرم است و مردم دوران جاهلیت در ماه محرم – به دلیل اینکه از ماههای حرام بود- از جنگ دست می‌کشیدند، با فرارسیدن ماه صفر به جنگ روی می‌آوردند و خانه‌ها خالی می‌ماند؛ از این رو به آن صفر گفته‌اند. این ماه به نحوست مشهور است، اما با توجه به‌ نکات ذیل چنین اعتقادی صحیح نیست: 1⃣ زیرا نه شرع مقدّس فرموده و نه عقل می‌پذیرد با رسیدن ماه صفر یکدیگر را از نحوست این ایّام بترسانیم. 2⃣روایت مبنی بر نحوست ماه صفر به‌صورت خاص مشاهده نشده است. اما ماجرایی که پیامبر اکرم(ص) فرمود: «مَنْ بَشَّرَنی بِخُرُوجِ آذارَ فَلَهُ الْجَنَّه»؛« هر کس مرا به خروج [ماه] آذار بشارت دهد‍‍، به بهشت می‌رود» 📚معانی‌الأخبار،ص۲۰۴،ح۱ ملاحظه ی آنچه سبب بیان این حدیث شده است، نشان می‌دهد حضرت با این جمله می‌خواسته‌اند ابوذر را به عنوان فردی بهشتی به مردم معرفی کند؛ زیرا پس از این جمله، ابوذر بود که این خبر را به حضرت داد. شیخ صدوق سبب صدور حدیث را از ابن عباس نقل کرده است: «روزی پیامبر در مسجد قبا با اصحاب خود نشسته بود. به آنان فرمود: نخستین فردی که اکنون بر شما وارد می شود، از بهشتیان است. برخی افراد چون این سخن را شنیدند، بیرون رفتند تا شتابان باز گردند و به سبب این خبر، از بهشتیان شوند. پیامبر این را فهمید و به آنان که مانده بودند فرمود: اکنون چند نفر بر شما در می آیند که هر یک از دیگری سبقت می جوید از میان آنان، هر کس به من بشارت دهد که ماه آذار تمام می شود، اهل بهشت است. آن گروه بازگشته وارد شدند. ابوذر نیز با آنان بود. پیامبر به آنان فرمود: ما در کدام ماه رومی هستیم؟ ابوذر گفت: ای پیامبر خدا، آذار تمام شد. پیامبر فرمود: ای ابوذر، این را می دانستم، اما دوست داشتم که امت من بدانند تو بهشتی هستی، در حالی که تو را پس از من، از حرمم (مدینه) می رانند، چون به اهل بیت من محبت داری. پس تنها زندگی می کنی و تنها می میری و گروهی سعادت تجهیز و کفن و دفن تو را می یابند. آنان همراهان من در بهشت جاودان اند؛ بهشتی که به پرهیزگاران وعده داده شده است» 📚علل‌الشرائع،ج۱،ص۱۷۵ پس سخن از ماه آذار است که از ماه‌های و این روایت اصلا ربطی به ماه صفر پیدا نمی‌کند. 3⃣ مسئله توجه به سعد و نحس ايام، علاوه بر اينكه غالباً انسان را به يك سلسله حوادث تاريخى آموزنده رهنمون مى ‏شود، عاملى است براى توسل و توجه به ساحت قدس الهى و استمداد از ذات پاك پروردگار و لذا در روايات متعددى مى ‏خوانيم: در روزهايى كه نام نحس بر آن گذارده شده مى ‏توانيد با دادن صدقه و يا خواندن دعا و استمداد از لطف خداوند و قرائت بعضى از آيات قرآن و توكل بر ذات پاك او، به دنبال كارها برويد و پيروز و موفق باشيد. 📚تفسير نمونه،ج 23،ص45 ♻️نتیجه اینکه: نحوست ماه صفر دلیل روایی ندارد و روایتی که برخی بدان استناد می کنند ارتباطی با نحوست این ماه نداشته و در صدد اثبات بهشتی بودن ابوذر است. پاسخ استاد را اینجا نیز می‌توانيد بخوانید👇 🆔 http://snai.ir/973227
🔴 جواب منطقی و دقیق به فیلمی پخش شده از گشت ارشاد بازم دم سعیدیسم گرم✌️ پول ها رو قرارگاه ها میگیرن روشنگری رو بچه‌های انقلابی کف میدان انجام میدن
9.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️بسیاری سوال میکنند در بحث چگونه جهاد تبیین کنیم؟ 👈رهبر انقلاب فرمودند اگر میخواهید مشکل حل بشه این کار را انجام دهید 🎙حجت‌‌ الاسلام راجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا