eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۱۱ و ۱۲ نگاهی به سمیه که محجوب کنارش روی صندلی نشسته و آرام قران میخواند، می‌اندازد. پیرهن بلند سفید با روسری سفید پوشیده و صورتش را چادر سفید گلگلی قاب کرده. نمیدانست دوستش دارد یا ندارد! باورش نمیشد روزی برسد که کنار دختری بنشیند و خطبه عقد برایشان جاری کنند. _دوشیزه محترمه..سرکارخانم سمیه سلطانی فرزند مهدی،برای بار سوم عرض میکنم، آیا به بنده وکالت میدهید با صداق و مهریه معلوم شما را به عقد دائم آقای علی مهدویان فرزند محمد دربیاورم؟آیا وکیلم؟ سمیه زیر لب بسم اللهی گفت: _باتوکل به حضرت فاطمه وبااجازه رهبرم و پدر و مادرم،بعله. صدای کف و سوت و صلوات در محضر پیچید. بعداز خواندن خطبه عقد،عالیه با لبخند به طرفشان رفت و جعبه حلقه ها را به دستشان داد. علی دست چپ سمیه را دردست گرفت و حلقه را در دستش انداخت وآرام زیر گوشش گفت: _شماهنوز سرحرفتون هستید؟ سمیه چشمانش را به علامت آره بست و باز کرد. سمیه هم حلقه را در دست علی انداخت و بعد بقیه به طرفشان آمدند وتبریک گفتند. حسین به طرفشان آمد.رو به سمیه گفت: _تبریک میگم خانم. +خیلی ممنون. حسین گرم دستان علی رافشرد و آرام گفت: _مبارک باشه داداش.دیدی بالاخره همه چی درست شد؟ +آره خداروشکر. حسین لبخندی زد: _ان شاالله تاچندوقت دیگه شهادتتوبه خانواده تبریک بگیم. _ان شاالله . . . . کنار عالیه روی مبل نشست: _بفرما مامان جان.عقدم کردم...حالابرم دیگه؟ عاطفه خانم خیلی جدی گفت: _کجا؟ +کجامامان؟؟؟سوریه دیگه. عاطفه خانم شانه ای بالاانداخت: _اول رضایت سمیه. +سمیه راضیه. _ازکجامطمئنی؟ +چون که بهش گفتم همون اول.اونم قبول کرد. _ببین علی..توالان زن داری،فقط هم خود سمیه نیست.بایدخانوادش هم راضی باشن. علی عصبی ازروی مبل برخاست: +مامان زدی زیرحرفت..باشه،اشکال نداره.. مادرمی.. نمیتونم چیزی بهت بگم. زنگ بزنین خانواده سمیه رو دعوت کنین. بیان خودم بهشون میگم. عالیه گفت: _علی..بنظرت نامردی نیست الان بری و سمیه رو تنها بذاری؟ _لااله الله.عالیه یچیز بهت میگما. و عصبی به طرف پله هارفت.برگشت و نگاهی به عالیه که بخاطر حرف علی بُغ کرده بود،انداخت. دستی به صورتش کشید: _ببخشید عالیه.اعصابم خورده..یچیزی گفتم..معذرت میخوام.. عالیه چیزی نگفت. _عالیه... عالیه به طرفش برگشت: _باشه داداش...میدونم حالتو..اشکال نداره، بخشیدم. _ممنون. وازپله هابالا رفت.شنیدکه عالیه میگوید: _مامان تروخدااذیتش نکن.گناه داره داداشم. منم اشتباه کردم اون حرفو گفتم... 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۱۳ و ۱۴ عاطفه خانم باخانواده سلطانی تماس گرفت و برای امشب دعوتشان کرد. . . . . نیمساعتی میشود که آمده اند.خانم ها در آشپزخانه مشغول آماده کردن شام هستند و آقایون هم روی مبل نشسته‌اند و صحبت میکنند. علی از روی مبل برخاست وبه آشپزخانه رفت. همه مشغول بودندوکسی حواسش به علی نبود.نگاهی به سمیه که روی صندلی پشت میزنشسته وسالادراتزئین میکند،انداخت. دخترخوبی بود،بااینکه خودش اوراانتحاب نکرده بود،امادوستش داشت...بلند گفت: _خانماکمک نمیخواید؟ نگاه همه به طرفش برگشت.سمیه فوری چادر سفیدش راکه روی شانه اش افتاده بود،روی سرش کشید.عاطفه خانم خنده ای کردوگفت: _خوبه حالا نامحرم نیسین به هم. سمیه خجالت زده لبخندی زد: _ببخشید یهوهول شدم. علی لبخندی زدازاین همه نجابتش.عالیه رو به علی گفت: _بشین به خانمت کمک کن. سمیه چشم غره ای به اورفت. علی چشمی گفت و روی صندلی،کنارسمیه نشست: _کمک میخواید؟ سمیه آرام گفت: _نه خیلی ممنون.داره تموم میشه. علی شانه ای بالاانداخت وبه گوشه ای خیره شد.نگران این بودکه حانواده سمیه راضی به رفتنش نشوند. سرش راکج کردوآرام گفت: _سمیه خانم...میدونی چراامشب دعوتتون کردیم؟ +نه.چرا؟ _میخوام به خانوادت بگم که میخوام برم سوریه. بااین حرفِ علی،سمیه که داشت گوجه را برای تزئین سالاد خردمیکرددستش رابرید وآخ بلندی گفت،همه هول به طرفشان برگشتند.علی هول شد.مظطرب پرسید: _چیشد؟؟؟ بقیه به طرفشان آمدند.سمیه لبخندی زد: _چیزی نیست.خوبم. سمانه خانم(مادرسمیه): _ببینم دستتو سمیه. سمیه آرام دست راستش راازروی دس چپش برداشت.ازانگشت اشاره دست چپش حون می آمـد. عالیه وایی گفت. سمیه:_چیزی نیست که بابا.بیخودی شلوغش میکنید! علی:_ولی بدبریده. سمیه همانطورکه از روی صندلی بلند میشد گفت: _نه بابا. به طرف ظرف شویی رفت و دستش رازیر آب سردگرفت.بعدانگشت شتصش راروی زخم فشارداد تاخونش بندبیاید.علی روبه سمیه گفت: _خوبی؟دستت که دردنمیکنه؟ +نه خوبم ممنون. خواست روی صندلی بنشیندکه عالیه گفت: _پاشو برو اونور سمیه.دستت زخمه.بااین دست که نمیتونی.من میکنم. +آخه... _حرف نباشه. سمیه به ناچارازروی صندلی برخاست ونگاهی غمگین به علی انداخت.ولی علی حواسش به سمیه نبود.علی به عالیه که سالاد راتزئین میکرد،نگاه میکرد.گفت: _عالیه دیگه توام وقت شوهر کردنته ها. عالیه لبخندی خجول زدوچیزی نگفت. سمانه خانم روبه عاطفه خانم: _چراپس عطیه جان نیومدن؟ عاطفه خانم جواب داد: _امشب خونه خواهرآقاامیر مهمون بودن. . . . . علی نگاهی به سمیه که روبرویش،کنارعالیه روی مبل دونفره نشسته، انداخت.سمیه هم نگاه غمگینش رابه اودوخته بود.علی لب زد: _بگم؟ سمیه هم درجوابش لب زد: _بگو. چندلحظه که سکوت شد،علی ازفرصت استفاده کرد وبلندگفت: _بااجازتون میخواستم یچیزی بگم. آقامهدی(پدرسمیه): _بفرماعلی جان. _من...همون جلسه اول به سمیه خانم گفتم...که...میخوام برم سوریه... خانواده سمیه متعجبـبه علی خیره شده بودند. سینامتعجب پرسید: _چی؟سوریه؟ علی سرش راتکان داد: _بله. آقامهدی گفت: _یعنی چی؟نبایدقبل عقد چیزی به ما بگین؟ وبه طرف آقامحمد برگشت: _آقامحمد...شمایچیزی بگو. سمیه گفت: _باباجان..من میدونستم..علی آقابه من گفته بود.من خودم تصمیم گرفتم..من راضیم. آقامهدی عصبی گفت: _یعنی چی راضیم؟آقامحند..اینابچن نمیفهمن. شمابگوچخبره.. اقامحمدگفت: _راستش..آقامهدی..نمیدونم چی بگم! عاطفه خانم زودگفت: _بذاریدمن بگم.علی میخواست بره سوریه. من گفتم اول باید رضایت شما رو بگیره. خیالتونوراحت کنم..اگه شمااجازه ندید، علی هیچ جا نمیره. _مامان.... +چیه؟مگه غیراینه؟ سمانه خانم گفت: _آقامهدی..اگه سمیه خودش راضیه،چه اشکالی داره علی آقابره؟ آقامهدی گفت: _اشکال نداره خانم؟اینابچن..شماچرااین حرفومیزنی؟ علی گفت: _آقامهدی..میدونم شماپدرین ونگران آینده دخترتون.. ولی..اگه همه مث شما فکر کنن که الان داعش وسط تهران بود.. منم چون میدونستم سخته برای سمیه خانم.. همون اول بهشون گفتم،که بدونن وبعدتصمیم بگیرن.ایشونم قبول کردن... نمیدونم چی بگم دیگهــ! آقامهدی گفت: _من نمیدونم علی آقا.ولی رضایت نمیدم که بری. سمیه ازروی مبل برخاست: _بابا جان...لطفا..من همیشه یکی از آرزوهام بوده که همسر مدافع حرم بشم.. حالا که شده چراشمارضانیسی؟خیلی ببخشید بابایی..من نمیخوام بی احترامی کنم..ولی برای رفتنِ علی آقا رضایت شما مهم نیست. آقامهدی گفت: _دختر توهنوزبچه ای،نمیفهمی..پس فردا که علی آقارفت وشهیدشد میفهمی چی میگم.
_ببخشیدآقامهدی..اماهرکسی ام که میره سوریه شهیدنمیشه حتما.اصن شهادت لیاقت میخواد.من کی ام که لیاقت شهادتو داشته باشم؟ آقامهدی:_اصن ببینم علی آقا..شماکه میخواستی بری شوریه...چرااومدی خواستگاری دخترمن؟توکه میحوای بری چرایه دخترم بدبخت میکنی؟ وبعدازجایش برخاست: _بااجازتون.مارفع زحمت کنیم.خانم پاشین. همه بلندشدند. آقامحمد:_کجا!هنوز سرشبه. اقامهدی:_نه ممنون. سمیه روبه علی لب زد: _راضیش میکنم.مطمئن باش. درجوابش علی لبخندی زدولب زد: _مطمئنم که راضیش میکنی... 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۱۵ و ۱۶ باهم قدم میزدند.امروز به اصرار خانواده، با سمیه به پارک رفته بودند. سمیه:_راستی..با بابا حرف زدم..راضیش کردم... علی به طرفش برگشت: _واقعا؟ +بله. علی لبخندی زد: _ممنون...نمیدونم اگه نبودی چیکار میخواستم بکنم..خیلی خوبی سمیه. سمیه لبخندی محزون زد: +خوشحالم _چرا؟ +چون که تو میگی خوبم. علی خندید: _یجوری حرف میزنی انگار تحفه ام من. +ازکجامیدونی نیسی؟ _نمیدونم. +کی میری؟ _کجا؟ +سوریه. _هر وقت کارام درست شه..بریم خونه؟ +بریم. به طرف ماشین رفتند وسوارشدند... . . . . صندلی رابیرون کشید وپشت میز نشست: _راستی..سمیه خانواده شو راضی کرده برای رفتن. همه متهجب به علی چشم دوختند. عاطفه خانم:_واقعا؟ _بله.دیگه باید برم دنبال کارام که انشالله عاطفه خانم عصبی،حرف علی را قطع کرد: _توغلط میکنی. هرسه متعجب به عاطفه خانم نگاه میکردند. آقامحمد:_خانم مگه شرطط همین نبود؟ عاطفه خانم:_علی من نمیتونم بذارم تو بری. _پس چراهی امیدوارم میکنی؟ +چون نمیتونم ناراحتیتو ببینم. علی ازپشت میز برخاست: _مامان بد‌ کردی در حقم. +علی بشین سرجات. _این همه کسایی که رفتن شهیدشدن.. مادر نداشتن؟عشق وزندگی نداشتن؟وابستگی نداشتن؟ وبه طرف پله ها رفت وبه صدازدن های عاطفه خانم توجهی نکرد... چندروز از ماجرای مخالفت دوباره عاطفه خانم گذشته است وعاطفه خانم هنوز راضی نشده است. امروز روز سوم ماه رمضان است.علی دیگر نمیدانست چطور مادرش راراضی به رفتن کند.برای بارآخر میخواست تلاش کند... اگرراضی نشد..بیخیالش شود...شایدبه صلاحش نبودرفتن.. شاید امام حسین علیه‌السلام نمیخواست علی شبیه به اوشود.آخر،علی همیشه دوست داشت شبیه امام حسین شود..و شبیه به اوازاین دنیابرود..همیشه آرزویش بود درمحرم شهید شود..ماه شهادت سیدالشهدا علیه‌السلام... . . . . وارد خانه شد تابرای بازآخر شانسش را امتحان کند.ازقبل باسمیه تماس گرفت و گفت به خانه شان برودتاشاید بتوانند باهم عاطفه خانم را راضی کنند. عاطفه هانم و سمیه هردو روی مبل نشسته اند وصحبت میکنند.قرارشده بود سمیه ازقبل باعاطفه خانم صحبت کند. عالیه کلاس ریاضی بود.دوسه روز بعد، امتحاناتشان شروع میشد. علی بلند سلام کرد.سمیه وعاطفه خانم به طرفش برگشتند وجواب سلامش را دادند. _برم لباسامو عوض کنم،میام الان. همانطورکه به سمت پله ها میرفت، دور از چشم عاطفه خانم روبه سمیه لب زد: _حرف زدی باهاش؟ سمیه سرش رابه علامت آره تکان داد. از پله هابالاواتاقش رفت.لباسهایش را با تیشرت زرد رنگ و شلوارخانگی مشکی عوض کرد و از پله ها پایین رفت.... 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۱۷ و ۱۸ روی مبل تک نفره نشست.سمیه همانطور که ازروی مبل بلند میشد،گفت: _الان میام،ببخشید. سمیه که رفت عاطفه خانم روبه علی گفت: _سمیه یه چیزایی میگفت. علی کنجکاوپرسید: _چی میگف؟ +تونمیدونی؟ _نه! +میگفت...اگه من اجازه ندم..بیخیال سوریه میشی. علی ناراحت گفت: _درست گفته! +ینی اگه اجازه ندم...نمیری؟ _نه خب.بالاخره شمامادرمی، باید اجازه بدی. سمیه ازپله هاپایین آمدوروی مبل نشست. علی ادامه داد: _اگه اجازه ندی نمیرم مامان..ولی...ولی یچیزایی تَه گلوم هست...نگم خفم میکنه.. شما که اجازه ندی من نمیرم.. میمونم اینجا..باحسین که حرف زدم.. میگفت اگه رفتن من منتفی شه، تنها میره.. باشه مامان...شمامادرمی ومن حق ندارم روی حرفت حرف بزنم..ولی یچیزی... اگه شما نذاری برمــ..اون دنیا مطمئن باش حضرت فاطمه (سلام‌الله‌علیها) جلوتو میگیره و نمیذاره ازپل صراط رد شی. همینطور حضرت زینب(سلام‌الله‌ علیها).... میگه چرا نذاشتی پسرت بیاد از حرمم دفاع کنه... ازروی مبل بلندشدوادامه داد: _دلمو شکوندی مامان...سرشکسته م نکن پیش امام حسین علیه‌السلام.. +من جطوری بذارم بری علی؟ _همونطوری که مادرای دیگه گذاشتن پسراشون برن. +تو تنها پسرمی.. _دیگه چیزایی که لازم بودومن گفتم مامان جون. همه چی به تصمیم شما بستگی داره، دیگه شما بمونو وجدانت... دو سه روزی میگذرد وهم علی،هم عاطفه خانم درباره سوریه حرفی نزدند.امروز قرار شد عاطفه خانم به عطیه زنگ بزند و آنها را برای امشب،افطاری دعوت کند.اصرار داشت که سمیه هم باشد.علی باسمیه تماس گرفت ودعوتش کرد... . . . . صدای ربنا درخانه پیچیده بود.همه مشغول آماده کردن میزافطاری بودند.علی هم تماسش باحسین را قطع کردو به جمع ملحق شد.چنددقیقه بعدکه میز آماده بود،دربازشدوآقامحمدواردخانه شد: _سلام به همگی. بقیه جواب سلامش رادادند.اذان که شد، همگی پشت میزنشستند و افطار کردند. بعد از خوردن افطاری وشام همگی نماز را به جماعت آقامحمدخواندند... . . . . عالیه سینی چای را روی میزگڋاشت وروی مبل،کنارسمیه نشست.همه باهم صحبت میکردند.ولی عاطفه خانم ازسر شب حالش خوب نبود. اقامحمد رو به عاطفه خانم گفت: _خانم خوبی؟ عاطفه خانم:_آ...آره...راستش...امشب که من خواستم همه باشن...میخواستم بگم کهـ.... انگاردر حرفی که میحواست بزند تردید داشت.. نفس عمیقی کشیدوادامه داد: _خواستم بگم...رضایت میدم به رفتن علی. همه باتعجب به اوخیره بودند.علی با خوشحالی زیرلب خداروشکری گفت و بعد به سمیه که سرش راپایین انداخته نگاه کرد. احساس ناراحتی اش رادرک میکرد.... 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۱۹ و ۲۰ بعدازرفتن عطیه وخانواده اش،علی دستان مادرش رابوسید وتشکر کرد.سمیه برای خواب به اتاق عالیه میرفت. علی شب بخیری گفت و به اتاقش رفت.روی تخت خوابید وزیر لب گفت: "خداجون خیلی دوست دارم،شکرت." موبایلش راازروی پاتختی برداشت و روشنش کرد.آرم پیامک رالمس کردو تایپ کرد: _حسین اگه بیداری بهم زنگ بزن،کارمهم دارم. و برای حسین ارسالش کرد.چنددقیقه که گذشت، صدای حامد زمانی دراتاق پیچید. دکمه سبزرنگ رابه وسط کشید: _الو...سلام حسین..خوبی؟ +سلام..چیشده؟اتفاقی افتاده؟ماکه سر شب باهم حرف زدیم. _حسین...بالاخره حضرت زینب (سلام‌الله‌ علیها) طلبید.. حسین ذوق زده پرسید: _چی؟مامانت رضایت داد؟ +آره خداروشکر. _دیدی گفتم همه چی درست میشه؟ +اره ازفرداباید بیفتم دنبال کارام. _ان شاالله که زود کارات درست میشه میریم باهم. +ان شاالله. حسین خنده ای کرد: _دیگه باید ازاین بع بعدشهید صدات کنیم. _نه بابا.شهادت لیاقت میخواد.برامن همین بسه که تورکاب آقا باشم.... حسین... دلم برا سمیه میسوزه...ازیه طرف خوشال شدکه مامان رضایت داد، از یه طرف ناراحته..دوسم داره... +توچی؟ _من چی؟ +دوسش داری؟ علی مردد جواب داد: _فکرمیکردم دوسش ندارم...ولی امشب که ناراحتیشو دیدم...داشتم نابودمیشدم از ناراحتیش...مامان که رضایت دادو به این فکرکردم که باید ازش دور باشم... فهمیدم خیلی دوسش دارم...خیلی... علی پی در پی دنبال کارهایش بودتا هرچه زودتر برود. . . . . ده روز از شب رضایت عاطفه خانم میگذرد و تقریبا کارهای رفتنش جورشده.دراین ده روز علی هرطور که میتوانسته ازمادرش تشکر کرده وهمینطور از خدا وحضرت زینب (سلام‌الله‌ علیها). امشب سمیه و خانواده اش،علی را برای افطاری به خانه شان دعوت کرده اند. . . . . دکمه زنگ را میفشارد ونگاهی به خودش در آینه در می اندازد.پیراهن سورمه ای رنگی که آستین هایش را سه ربع تا زده، با شلوار مشکی رنگ پوشیده وموهایش را هم به طرف بالاشانه زده. چند لحظه بعد،صدای آرام سمیه می آید: _بفرمایید. وبعد در باز میشود.داخل میشود و در را میبندد. ازحیاط میگذرد و وارد خانه میشود. سمیه و سمانه خانم کنار در ورودی ایسناده اند.باورود علی سلام میکنند. _سلام.ببخشید مزاحم شدم. سمانه خانم:_چه مزاحمتی؟بیابشین. به طرف مبل تک نفره رفت و روی آن نشست.سمیه و سمانه خانم هم روی مبل روبروی علی نشستند. _آقامهدی وسینا کجان؟ سمانه خانم:_سینابالاست،مهدی ام الانا پیداش میشه. _بله. +ببخشید دیگه علی جان،چایی نمیشه بیاریم. _نه بابا.خواهش میکنم،ماه رمضونه دیگه. نگاهش را به سمیه که سارافون گلبهی با روسری طوسی پوشیده دوخت: _خوبی شما؟ سمیه لبخندی زد: _بله. _خداروشکر... 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا