eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۲۷ و ۲۸ بعد از رفتن علی هرکسی به خانه خودش رفت. سمیه به اتاقش رفت و صحبت‌هایش با علی را مرور کرد. پاکتی که علی داده بود را برداشت. دو دل بود که بازش کند یا نه... جملات علی در گوشش پبچید: [امانت دار خوبی باش. قول بده تا خبر شهادتمو نشنیدی بازش نکنی. +قول میدم.] منصرف شد و پاکت را در کشوی میز گذاشت. روی صندلی پشت میز نشست و سرش را بین دستانش گرفت. بلند و با گریه گفت: "قرار نبود دوسم داشته باشی.قرار نبود بفهمم عشقمون دو طرفس..قرار نبود...." و بلند بلند گریه کرد. "قرار نبود بهم وابسته شی.قرار نبود...قرار نبود انقد بهت وابسته شم...قرار نبود تحمل دوریتو نداشته باشم.قرار نبود بشی دنیام.. قرار نبود بشی همه وجودم..قرار نبود بشی تمام بود و نبود من..قرار نبود بشی کل زندگیم..قرار نبود علی..قرار نبود..قرارمون یه چیز دیگه بود علی...قرار بود فقط یه چند وقتی محرمت باشم و وسیله ای باشم برای رفتنت. ولی دوتامون زدیم زیر قول وقرارمون. به قول خودت... عشق قرار حالیش نیست.. عشق.. عشق..." بلند بلند هق هق کرد. "خدایا...خودت مراقب عشقمون باش. مراقبش باش. نذار تنهام بذاره. نذار بدون علی بمونم. نذار مجبورشم بی علی زندگی کنم. نفسمو نگیر خدا..علی همه دنیامه... اگه نباشه دنیام نابود میشه... خدایا... خواهش میکنم ازت..علیمو نگیر ازم..بی اون نمیتونم..نمیتونم خداااا...." . . . . سمیه روی کاناپه نشسته و به صفحه سیاه تلوزیون خیره شده.نگاهی به میوه که مادرش برایش پوست گرفته می اندازد و تکه ای ازآن را برمیدارد و داخل دهانش میگذارد. چهار روزی ازرفتن علی میگذرد و علی هنوز تماسی نگرفته.سمانه خانم ازآشپزخانه خارج شد: _سمیه...نمیخوای بری یه سر به عاطفه خانم و عالیه بزنی؟ سمیه بی حال جواب داد: _مامان من حوصله خودمم ندارم. +ببینیم علی زنگ میزنه تو رو از این حال درت بیاره. بعد از اتمام حرفش تلفن خانه زنگ خورد. سمیه با سرعت به طرف تلفن رفت و پاسخ داد: _بله؟ صدای پر انرژی علی درگوشش پبچید: _سلام بانو جان. خوبی؟ با شنیدن صدایش بعد چهار روز، بغض کرد و نتوانست چیزی بگوید. صدای علی رنگ نگرانی گرفت: _سمیه....خانمم... +ا...الو...سلام.. _خوبی؟ +دلم...تنگ شده...برات. _فدای دل تنگت بشم.منم دلم تنگه.ولی نمیتونم کاری کنم.فقط تحمل. +میدونی چه حالیه که هر لحظه نگرانتم که زنده ای یانه؟سالمی یامجروح؟...حالم بده علی..این چندروز به اندازه یک سال برام گذشته. _میدونم عزیزم.میدونم چه حالی داری.. ولی... راستی سمیه من باید زود قطع کنم به مامان‌اینام زنگ بزنم.وقت ندارم زیاد. +باشه..از نگرانی درم آوردی زنگ زدی. _منم دلتنگیم دراومد. فعلا کاری نداری عزیز دلم؟ +نه..فقط خواهش میکنم تندتند زنگ بزن. -چشم.سعی میکنم. لطفا به مامان‌اینام سر بزن. +چشم. _بی بلا. یاعلی. +علی به همرات علیِ من... 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۲۹ و ۳۰ علی روی زمین کنار بقیه نشست. به زمین خیره بود و چیزی نمیگفت. حسین ضربه‌ای با دستش به بازوی علی زد: _چته؟پکری! +سمیه میگه نمیدونم چه حالیه که هر لحظه نگرانمه، که سالمم یانه..،که مردم یا زنده...دلم کبابه براش..نباید می‌اوردمش تو زندگیم. خیلی اذیت میشه. محمدرضا که روبرویش نشسته، گفت: _خانم منم همینطوره.همین حرفا رو میزنه بهم...میگه شب تا صبح یه چشمم خونه یه چشمم اشک. میگه روزی به زور مامان باباش یه بشقاب غذا میخوره. منم خیلی نگرانشم. نمیدونم چیکار باید بکنم. داره خودشو نابود میکنه. _حسین کاش به حرف مامان گوش نمیدادم که زن بگیرم. +چی بگم! . . . . لحظه‌ای بعد صدای تیراندازی و بمب آمد. محسن وارد چادر شد و هول گفت: _بچه ها حمله کردن بهمون. بدویید. و فوری خارج میشود. علی فوری بلند شد و تفنگ کلاش را برداشت و از چادر خارج شد.. . . . . داعشی ها بعداز چند دقیقه ای جنگ، رفتند. خیلی ها مجروح و خیلی ها شهید شده بودند. علی نگاهی به مجروح ها انداخت که محمدرضا را دید که روی زمین افتاده و نزدیک قلبش تیر خورده. بادو به طرفش رفت و کنارش زانو زد: _محمد...خوبی؟ +آ....ر...ه علی به طرف بقیه برگشت: _بچه ها بیاید کمک کنید محمدو ببریم تو. محمد دستش را گرفت: _علی... +جانم؟ _س...سر...سرمو...بلند....کُ...کن..خـ...خانم...بی...بی...او..مده.. علی سرش را بلندکرد وآرام اشک ریخت. 🕊+یا.....زیـ...نب(سلام‌الله‌علیها).... وچشمانش رابرای همیشه بست.... علی و حسین کنار هم نشسته بودند و هر دو ناراحت به زمین خیره بودند. _طفلی زنش حسین...چی میکشه... +آره... صحنه شهادت محمد جلو چشمش آمد. شروع کرد به اشک ریختن. _حسین میگفت حضرت زینب اومده... خدایا.... خودت به خانوادش صبر بده. +میگف امشب از امام علی (علیه‌السلام) شهادتمو میگیرم... قبل اینکه بخواد، امام داد بهش. _حسین....یچیزی بهت میگم..اگه شهید شدم برسونش به ماماینا...وصییته.. +ب....بگو... _به مامان‌اینام بگو اگه شهید شدم بیشتر از همه حواسشون به سمیه باشه.... دورشو بگیرن...نذارن زیاد اذیت شه... تنهاش نذارن. اون طاقتشو نداره... سرش را روی شانه حسین گذاشت و هق هق کرد: _همسرای شهداچجوری تحمل میکنن حسین؟ اون اولای عقد، یه شب اومدن خونمون...سمیه داشت سالاد خرد میکرد.. دستشو برید..داشتم سکته میکردم حسین....طاقت نداشتم اونطوری ببینمش...چطوری تحمل میکنن عشقشون.... تمام زندگیشون.... بره شهید شه. +بنظر من اونا اجرشون بیشتر از خود شهداست. _حسین بعد من سمیه چیکار میکنه؟؟چطوری زندگی میکنه؟؟ نباید می‌اوردمش تو زندگیم.بعد من چقد میخواد سختی بکشه!! +خداخودش طاقتشو میده علی.مطمئن باش. خودش حواسش هس به خانمت. _میدونم....فقط این یکم دلمو گرم میکنه. اینکه خداحواسش هس به بنده هاش. هوامونو داره، نمیذاره تنها بمونیم..... محمدو کی میبرنش ایران؟ +نمیدونم.باید از فرمانده بپرسیم..... 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۳۱ و ۳۲ مانتوی مشکی اش را با شلوار لی مشکی و روسری مشکی پوشید.چادر مشکی ساده اش راهم پوشید و کیفش را در دست گرفت. از اتاقش خارج شد.سینا هم از اتاقش خارج شد: _آماده ای سمیه؟ +بله داداش،بریم. از پدر و مادرشان خداحافظی کردند و از خانه خارج شدند.امشب شب بیست و سوم ماه رمضان است. سمانه خانم وآقا مهدی باهم به مسجد میرفتند و سمیه هم با سینا به بیت رهبری میرفتند.بعد از چهل و پنج دقیقه به بیت رسیدند. سمیه ازسینا خداحافظی کرد و به سمت زنانه رفت.گوشه ای نشست و قرآنش را باز کرد وشروع کرد به خواندن سوره عنکبوت. حین خواندن اشک‌هایش فرو ریختند. قرآن را بست، سرش را روی زانوهایش گذاشت و هق هق کرد. بین گریه هایش گفت: _خدایا...علی‌مو سالم برگردون، طاقت ندارم چیزیش شه طاقت ندارم... آن شب کلی گریه کرد و از خدا سلامتی علی را خواست. . . . . هشت روز بعد، یعنی روز اول ماه شوال سمیه به خانه خانواده علی رفت تاسری بهشان بزند،از تاکسی پیاده شد و از راننده تشکر کرد.زنگ را فشرد. بعد از چند ثانیه صدای عالیه آمد: _سلام زن‌داداش خوش اومدی بیا تو. بعد در را باز کرد. سمیه به طبقه بالا رفت.عالیه دم در ایستاده بود: _سلام سمیه جون. +سلام عزیزم. _بیا بغلم.چند روزه نیومدی مدرسه.دلم خیلی تنگ شده برات. +فدات شم. _خدانکنه. توفدای من شی جواب علیو کی میده؟ و پشت بندش خندید.... +خداکنه علی زنگ بزنه امروز.. عاطفه خانم:_اره...خیلی دلم تنگه براش. +منم...مامان عاطفه... ±جانم؟ +علی کی میاد مرخصی؟ ±فعلا که دوازده روزه رفته. +یعنی تند تند سر نمیزنه بهمون؟ ±فکر نمیکنم انقدر زود زود بیاد.. عالیه:_اصن فکر کنم دست خودش نیست که کی بیاد مرخصی. ±روز عیده ها...ول کنین غم وغصه رو. پاشو سمیه. عالیه توام پاشو باهم یه کیکی درست کنیم. =موادشو داریم؟ ±آره برای کیک شکلاتی داریم. عالیه بابغض گفت: =علی عاشق کیک شکلاتی بود.... ±عالیه....بسع....پاشو.. =چشم. به آشپزخانه رفتند و باهم کیک درست کردند. بعد از نهار در کنار هم با آقا محمد کیک رو قهوه خوردند. ولی از اول تا آخر همه به یاد علی بودند و تظاهر به خوب بودن میکردند. بعد شام، سمیه خواست به سینا زنگ بزند تا به دنبالش بیاید که با اصرار عالیه شب ماندنی شد. موقع خواب، با عالیه به طبقه بالا رفتند. نگاهی به در بسته اتاق علی انداخت. +عالیه.م..میشه برم اتاق علی...بعدبیام پیشت؟ زود میام. =برو زنداداش. راحت باش. من فعلا بیدارم خوابم نمیبره. +ممنون. دستگیره دراتاق را به پایین کشید و وارد شد. چراغ را روشن کرد و نگاهی به عکس خندان علی که روی میز تحریر بود، انداخت. لبخندی زد و به طرف میز تحریرش رفت. روی دیوار بالای میز،کتابخانه کوچکی بود. اولین دفتر را از کتابخانه برداشت و صفحه اول را باز کرد. بالای صفحه با خط خوش نوشته بود: ✍به نام آنکه عشق را به قلب هایمان هدیه کرد. خط پایینش نوشته بود: ✍آنکه ما را از سر محبت آفرید و عشق. آنکه آفرید انسان را و به او عطا کرد عشق را. به نام بهترین عشق. به نام خدا.♥️ لبخندی زد و قطره ای اشک روی دفتر سر خورد. به صفحه بعد رفت.در برگه سمت راست نوشته شده بود: ✍خدا...قرار نبود دوسش داشته باشم... قرار نبود بهش حسی داشته باشم.. ولی... ولی وقتی ناراحته منم ناراحتم.. ولی وقتی میخنده منم ناخودآگاه لبخند میزنم... با ناراحتیش ناراحتم با خوشحالیش خوشحال... فکر کنم به همین میگن دوست داشتن... میگن عشق...عشق... . وخط آخر نوشته:۱۳۹۵/۳/۵ در برگه سمت چپ نوشته: ✍دوستت دارم سمیه...چندروزه دارم با خودم کلنجار میرم بهت بگم.ولی نمیتونم. نمیتونم... ودرخط اخر نوشته:۱۳۹۵/۳/۸ دفتر رابست و درکتابخانه گذاشت و زمزمه کرد: "بقیشو با اجازه خودت بعدا میخونم." دفتر پشتی را برداشت و بازش کرد. در صفحه اول نوشته بود: ✍تلاش اول بی نتیجه به پایان رسید. وبه همین ترتیب درصفحات بعد.درصفحه آخر نوشته:... 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۳۳ و ۳۴ کلیبس موهایش را باز کرد و روی تخت نشست. =سمیه یه فیلم بذاریم ببینیم؟ با اینکه حوصله فیلم دیدن نداشت، گفت: _باشه ببینیم. عالیه گشتی در لب تاپش زد و یکهو بغض کرد. _چیشد عالیه؟ =همه این فیلما رو تادصبح بیدار میموندیم و با علی نگاشون میکردیم. لب تاپ راخاموش کرد: _ول کن اصن فیلم نگا نکنیم،حوصله شو ندارم. _منم...دلم براعلی تنگ شده...خیلی! =میدونی سمیه...قرار نبود..قرار نبودعلی دوست داشته باشه.اصن قرار نبود زن بگیره...به زور مامان و بخاطر اینکه بره سوریه قبول کرد زن بگیره..ولی من فکر میکنم علی دوستت داره..خیلی ام دوستت داره. سمیه لبخندی خجول زد و سرش را پایین انداخت =براهمه خجالت برا منم خجالت؟؟ وخنده ای کرد =راسی سمیه..ازشنبه میای مدرسه؟ _فعلا که فردا پس فردا پنج شنبه جمعس. احتمالا از شنبه بیام. =به خانم احمدی(مدیرشان)گفتی چرا نمیای مدرسه؟ _نه..هیج یادم نبود باید بگم بهشون. عالیه خندید: =دیونه اخراجت میکننا. _حوصله مدرسه ندارم اصلا.اون یه هفته اولی که علی زنگ نزده بود که حوصله خودمم نداشتم. از توام نمیپرسن چرامن نمیام؟ =معلما که نه. بچه هام اونایی که میدونن زنداداشی پرسیدن که منم جوابشونو درست ندادم. _خوب کردی.ندونن بهتره. =آره... . . . . هشتم شوال و هشتم تیرماه بود. دو سه روزی میشد که سمیه به مدرسه میرفت. ولی سر کلاسها تمام فکرش پی علی بود. امروز بیشتر ازهمیشه دلش شور علی را میزد. میترسید برایش اتفاقی افتاده باشد. سر کلاس دینی بودند.سمیه و عالیه کنار هم روی یک نیمکت مینشینند.سمیه حالش خوب نبود..به گوشه ای خیره شده و به علی فکر میکند. با صدای خانم ساغری(دبیر دینی)به خودش آمد: _سمیه... +ب...بله خانم؟ _کجایی؟ +معذرت میخوام ببخشید. _چته تو؟چن وقته اصن حواست به درس نیس. نمره هات اومده زیر۱۰. سمیه لبخندی محزون زد و چیزی نگفت. _بگو چیشده. عالیه به جایش جواب داد: +چیزی نیست خانم..مسئله شخصیه. خانم ساغری خندید: _اگه شخصیه تو از کجا میدونی؟ صبا از ته کلاس گفت: ×خب خانم فامیلن دیگه. _واقعا؟چه نسبتی دارید باهم؟ عالیه چشم غره ای به صبا رفت وبلند گفت: +عجب راز داری صبا خانم! صبا خندید: ×چیه خو؟چیز بدی نیست که. _خب بگید دیگهـ +سمیه زن داداشمه خانم. _واقعا؟ +بله. _سمیه خانم نگفته بودی عروس شدی! +خانم فعلا عقدن. _سمیه... سمیه از فکر بیرون آمد: =ب...بله؟ _چیشده الان؟چراحالت خوب نیس سمیه؟ =عالیه...بخدا علی یچیزیش شده... از صبح استرس دارم.... پ.ن:دعا کنید استرس سمیه درست نباشه... 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۳۵ و ۳۶ عالیه خواست چیزی بگوید که چند تقه به در خورد. _بفرمایید. در باز شد و سینا در چهارچوب در ظاهر. سمیه متعحب به سینا خیره بود. سینا سلام داد: =خانم ببخشید اومدم دنبال سمیه سلطانی و عالیه مهدویان. ±به دفتر گفتید؟ =خیر. ±به دفتر بگید بعدبیاید. =چشم. +سینا...چیشده؟ =میام الان. +خانم ساغری میشه منم برم دفتر؟خواهش میکنم. ±برو. +ممنون. و فوری دنبال سینا رفت: +سینا...چیشده؟ها؟ _بریم دفتر میگم.. در زدند و وارد شدند. خانم احمدی:_سلام، بفرمایید. +سلام خانم.من برادر سمیه سلطانی ام... میشه ببرمشون؟سمیه رو وعالیه مهدویان رو. _چرا؟چرا میخواید ببریدشون؟ سینا نگاهی به سمیه انداخت: +خبر دارید که همسر سمیه و برادر عالیه مهدویان رفته سوریه؟ _بله. +راستش...همسر سمیه.... =چیشده سینا؟؟؟؟علی چیشده؟؟؟ +علی....مجروح شده... سمیه به دیوار تکیه دادو هق هق کرد: +میگفتم علی یچزیش شده... بخدا میدونستممم. سینا به طرفش رفت و او را در آغوش گرفت: _سمیه تروخدارگریه نکن. چیزیش نیس، حالش خوبه. +کُ..کجاس علی؟ _آوردنش ایران.بیمارستانه،منم اومدم شما رو ببرم بیمارستان. برو وسایلاتو جمع کن بریم. عالیه خانم هم صدا کن. +سینا...شهید نشده که؟؟ها؟؟ ÷نه...میگم خوبه حالش... . . . . سمانه خانم کنار سمیه روی صندلی نشسته و سعی در آرام کردنش دارد.همه مشغول صلوات و دعا و ذکر هستند. علی دیشب در عملیاتی که داشتند،یک تیر به پهلو و یک تیر به دستش خورده. الان هم در اتاق عمل مشغول عمل کردنش هستند. سمیه سرش را روی شانه مادرش گذاشته و هق هق میکند. عاطفه خانم هم روی صندلی نشسته و گریه میکند و از خدا میخواهد علی را از او نگیرد. چند دقیقه ای گذشت که در باز شد و دکتر از اتاق خارج شد.همه به سمتش هجوم بردند. اقامحمد:_آقای دکتر...چیشد؟ ±عملش باموفقیت انجام شد.. ولی... امیدتون به خدا باشه،دعاکنید زمین گیر نشه. تیری که به پهلوش خورده،جای بدی بوده..ممکنه فلج شه ودیگه نتونه راه بره. سمیه در آغوش مادرش رفت و بلند بلند گریه کرد:خدایا.... دکتر ببخشیدی گفت و رفت. چند لحظه بعد علی را روی تخت از اتاق عمل بیرون آوردند. همه دور تخت را گرفتند. پرستار:_لطفا بفرمایید کنار، بفرمایید. کنار تخت حرکت میکردند. علی را که بردند،بقیه هم پشت در روی صندلی نشستند. پرستار بعد چند دقیقه از اتاق خارج شد. عاطفه خانم:_خانم...علی من کِی بهوش میاد؟ ±معلوم نیست فعلا...امیدتون به خدا باشه..ان شاالله زود بهوش میان. عاطفه خانم بغضش را قورت داد: _خداازدهنت بشنوه..ان شاالله... 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۳۷ و ۳۸ سمیه از پشت شیشه به چشم های بسته علی خیره شده.زمزمه میکند: "علی...تروخدا تروجون سمیه چشاتو باز کن.." خانواده سمیه به اصرار به خانه رفتند. سمیه و خانواده علی هم هنوز در بیمارستانند. پنج شش ساعتی از عملش گذشته وهنوز چشم هایش راباز نکرده. به طرف صندلی رفت و کنار عالیه روی صندلی نشست. +اگه چشاشو باز نکنه من چیکار کنم عالیه؟ =ان شاالله که باز میکنه چشماشو. +ان شاالله. چند دقیقه بعدکه پرستار از اتاق خارج شد و با عجله به سمت اتاق دکتر رفت و بعد همراه دکتر به اتاق علی رفتند، فهمیدند که چیزی شده. بلند شدند و کنار در اتاق ایستادند.سمیه ارام گریه میکرد و حضرت فاطمه (سلام‌الله‌ علیها) را صدا میزد. به دیوار تکیه داد و سرش را بین دستانش گرفت. سرش بدجور درد میکرد.در همین لحظه امیر با مشمایی در دست آمد ±بفرمایید شام.میدونم حالتون خوب نیست ولی اینطوری حالتون بدتر میشه از گشنگی. عطیه به طرفش برگشت: _دکترا رفت و آمد میکنن. یه خبریه،ولی به ما هیچی نمیگن. ±ان شاالله که خوب میشه. _ان شاالله.چقد سخته دوری از برادر... خیلی سخته... دکتر از اتاق خارج شد. آقامحمد:_اقای دکتر چیشده؟بهوش اومد علی؟حالش خوبه؟ دکتر:+...من هرکاری ازدستم برمی اومد انجام دادم..اما... عاطفه خانم مضطر گفت: =یعنی... دکتر خندید: +یعنی بهوش اومده...حالشم خوبه و خطر فلج شدن رفع شده..... همه خداروشکری گفتند و از دکتر تشکر کردند. سمیه:_میتونیم ببینیمش؟ ±فعلا خیر، پرستارا دارن معاینش میکنن بیرون که اومدن میتونین برین ببینینش. فقط لطفا زیادنمونین پیشش براش خوب نیست دورش شلوغ باشه آقا محمد:_چشم! ممنون دکتر که رفت سمیه با خوشحالی عالیه را بغل کرد و جیغی از سر خوشحالی کشید: خدا جونم شکرت.... چند دقیقه بعد که پرستارها بیرون آمدند؛ وارد اتاق شدند... سمیه به علی که روی تخت خوابیده و پتو تا روی سینه اش بالا آمده نگاه کرد ولبخندی از سر دلتنگی زد، جلوتر که رفتند نگاهش به طرفشان برگشت و چشمانش برق خوشحالی زدند. عاطفه خانم فوری به طرف علی رفت و او را در آغوش کشید: _سلام پسرم،علی میدونی با من چیکار کردی؟ علی بوسه ایی روی شانه مادرش کاشت: _فدای تو بشم من مامانم. عاطفه خانم از علی جدا شد و کنارش ایستاد. علی به نوبت باهمه سلام کرد.به سمیه لبخندی زد که موجب شد سمیه هم لبخندی از سر عشق بزندـ امیر:_خیلی درد داری علی؟ +نه ...خوبم خداروشکر. عاطفه خانم:_علی بخدا دیگه نمیذارم بری. باید از رو جنازه من رد شی. _خدانکنه مامانم.ان شاالله بعدا درمورد این موضوعم صحبت میکنیم. 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۳۹ و ۴۰ خانواده سمیه هم بعد از نیمساعت رسیدند. بعداز چند دقیقه که همه دراتاق بودند، بیرون رفتند و علی و سمیه را تنها گذاشتند. سمیه روی صندلی ای که کنار تخت بود، نشست: _میدونی چی کشیدم تا چشاتو باز کنی؟یه عالمه نذر دارم. _همرو باهم اَدا میکنیم. +ان شاالله.علی خیلی دلم برات تنگ شده بود. _من بیشتر. +امرور ازصبح استرس داشتم،حالم خوب نبود، میدونستم یه اتفاقی برات افتاده.... _اینجاست که میگن یک روح در دو بدن. من که حالم خوب نبود، توام فهمیدی! این ینی روحمون یکیه. +علی عشق خیلی حس شیرینیه...خیلی!عشق اینی نیست که تعریفش میکنن.... _عشق خوب است،اگر یار خدایی باشد. +واقعا.درد که نداری؟ _قبلا چرا.ولی تو رو که دیدم همه دردام رفتن. راستی...نذرهات چیَن؟ +ده هزارتا صلوات،ده روز روزه، ده رکعت نماز به نیت امام زمان(عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) وسه بار سوره یاسین. _اوه،اوه چه نذرای سختی. +ازدست دادن تو برام سخت تره. علی لبخندی زد: _خو.... شروع کردبه سرفه کردن. +علی خوبی؟علی.... _خ...خوبم سمیه...خوبم... +خداروشکر. علی لبخندی زد و دست سمیه را میان دستش گرفت.سمیه خجول سرش را پایین انداخت. _چقد سرده دستت سمیه. +چیزی نیس..خوبم.راستی علی.. _جانم؟ سمیه لبخندی زد: +چند روزپیش که رفته بودم خونه مامان‌اینا.... رفتم اتاقت.... دفترتو باز کردم دو صفحه شو خوندم... علی متعجب به سمیه خیره بود. +البته بقیشو دیگه نخوندما..گفتم بیای ازت اجازه بگیرم بعد بخونم. علی بالحن بامزه ای که معلوم بود خیلی تعجب کرده، گفت: _نه تروخدا...میخواستی همه رو بخونی بدون اجازه. سمیه اخم ساختگی کرد: _که چی؟ناسلامتی زنتما.اصن باید همه رو میخوندم. _بله...اونوقت کدوم دفترم؟ +همونکه...توش نوشتی دوسم داری... بعد سرش را پایین انداخت. _بله...ممنون. +خواهش میکنم. و خندید. علی هم لبخندی زد. +نوشته بودیا وقتی میخندم لبخند میاد رو لبات. _دختر پرو.وایسا حالم خوب شه.یه حالی ازت بگیرم. پرستار وارد شد: =خانم لطفا بفرمابیرون.وقت استراحت بیماره. سمیه از روی صندلی بلند شد: +چشم..فعلا علی جان.سعی میکنم بقیه رو بفرسم خونه خودم بمونم پیشت. _باشه عزیزم.ممنون.شب بخیر. +شب خوش. از اتاق خارج شد. بقیه به نماز خانه رفته بودند. به نمازخانه رفت.کفش هایش را درآورد و داخل شد و کنار بقیه نشست. عاطفه خانم:_علی خوابید؟ +بعله..میگم...میشه من امشب بمونم پیشش؟ عاطفه خانم:_نه...خودم میمونم.. اقامحمدخندید: ×خانم چرا مادرشوهر بازی درمیاری؟بذار بمونه پیش شوهرش.مام میریم خونه صبح میایم ان شاالله. _با...شه.... 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا