eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
246 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۶♡ درحال‌بارگذاری...🥰
مشاهده در ایتا
دانلود
_روغن زیتون را به خاطر دردهای رماتیسم که داشتین میزدین؟! میبینم از روزی اینا را میزنید دیگه درداتون کمتر شده‌.. فاطمه در اتاق را باز کرد و به سمت کمد لباس رفت و گفت: _به خاطر دردها میزنم اما چون منشاء این دردها سحر و اجنه هست، این روغن با بوی تندش باعث میشه که اجنه به طرف ادم نیان، آخه جن ها از بوی روغن زیتون به شدددت بدشون میاد... زینب بشکنی زد و گفت: _ای ول! پس بگرد تا بگردیم...ببینم زور از ما میشه یا سحرهای شراره و فتانه... مادر و دختر خوشحال از این روزهایی که در آرامش سپری میکردند، بودند اما نمیدانستند که هنوز هفت خوان رستم پیش رو دارند.. 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ شراره مانتو قرمز رنگش را که بیشتر شبیه یک بلوز کوتاه بود به تن کرد، شال سفید و کوتاهش را روی موهای بلند مشکی و قرمز رنگش کشید، داخل آیینه روی میز آرایشی نگاهی به صورت رنگ‌آمیزی شده‌اش کرد و آرام با دستمال کوچکی زیر چشمش که کمی از ریملش ریخته بود را پاک کرد. لبهای پروتز کرده اش که اینک با رژی آلبالویی، رنگ گرفته بود را نگاهی کرد و بوسه ای برای خودش فرستاد و نگاهی به ساعت مچی اش که صفحه آن بزرگتر از مچ دستش بود انداخت و با دست پاچگی از اتاق بیرون رفت. وارد هال شد و همانطور به سمت در هال میرفت بدون آنکه نگاهی به آشپزخانه کند، گفت: 🔥_خداحافظ مامی...من دارم میرم کاری نداری؟! زیور که از وقتی جمشید مرده بود و متوجه شده بود که یک زن دائمی دیگر با چند تا بچه قد و نیم قد هم داشته، کلا مثل آدمهای روانی شده بود، نفسش را محکم بیرون داد و گفت: 🔥_کجا میری شراره؟! کی میای؟! شراره کفشهای اسپورت سفید رنگش را از داخل کمد جاکفشی در اورد و همانطور که کفشها را جلوی در می‌انداخت گفت: 🔥_پیش یکی از دوستام، یا بهتر بگم یکی از اساتیدم، نمیدونم کی برمیگردم اما زنگ بهت میزنم، خبرش را میدم.. زیور آهی کشید و خوب میفهمید منظور از اساتید، استاد دانشگاه نبود، بلکه همان افرادی بودند که توی سحر و ساحری دست راست شراره بودند و آرام زیرلب گفت: 🔥_من که خیری از این سحر و جادو ندیدم، تنها خیرم زنهای رنگ و وارنگ صیغه‌ای جمشید بود و حالا هم که اون زن دائمش... اگر سحر اثر داشت و مهر من را به دل جمشید می‌انداخت، می‌بایست برای من خانه بخره نه اینکه من توی خونه اجاره ای باشم و برای اون زنیکه دهاتی خانه ویلایی آنچنانی بخره... شراره که اصلا حرفهای مادرش را نشنید، گوشی اش را بیرون آورد شماره ای را گرفت و‌گفت: 🔥_سلام استاد من تا نیم ساعت دیگه میام خدمتتون، فقط معذرت میخواهم، باید تنهایی ببینمتون... و بعد با لبخندی خداحافظی کرد و سوار دویست و شش آلبالویی رنگش شد و همانطور که سوئیچ را میچرخاند انگار حضور کسی در کنارش را حس کرد و چیزی در گوشش میخواند، گفت: 🔥_میدونم که روح الله رفته پیش یه ملا مکتبی که میخواد با حرزهای مقدس و آیات قرآن طلسم های منو باطل کنه، البته که نمیتونه با این قدرت ضعیفی که داره با من مبارزه کنه، اما موکلی که من گرفتم از بوی سرکه انگور و اسپند و...متنفره و همین باعث شده که طلسم هام اثر کنه و اما دیر اثر کنه، باید راه چاره ای پیدا کنم، دارم میرم پیش یکی از اساتید که همه بهش میگن زرقاط بزرگ و البته بی نظیر هست...خیلی بی نظیره در این میدان و بعد گازی به ماشین دادو بلند گفت: 🔥_من باید از این زرقاط هم پیشی بگیرم، من باید توی این حیطه استاد تمام اساتید جادوگری بشم که میشم و میدونم میشم... شراره جلوی ساختمان چند طبقه ماشین را پارک کرد، کیف دستی اش را از روی صندلی عقب برداشت و روی شانه اش انداخت و به سمت ورودی ساختمان حرکت کرد. جلوی آسانسور ایستاد و آخرین طبقه را که طبقه ششم بود انتخاب کرد. با ورود به آسانسور پیام کوتاهی به استادش داد و درست با ایستادن آسانسور، درب روبه روی آسانسور باز شد. وارد خانه شد، بوی تعفنی که مختص این خانه بود در بینی اش پیچید. شراره در را بست و متوجه شد که صاحب خانه داخل آشپزخانه هست، و شراره همانطور که به طرف اشپزخانه میرفت با طنازی خاصی که مخصوص خودش بود گفت: 🔥_سلااااام بر زرقاط بزرگ.. مرد جوانی که به نظر میرسید بیش از چهل سال ندارد به طرف او آمد گفت: 🔥_سلام خانم خانوما، بی معرفت شدی و هر وقت کارت گیر میکنه، یاد ما می‌افتی.. شراره خنده ریزی کرد و گفت: 🔥_نه بی معرفت نیستم، سرم شلوغه، هر کار میکنم به در بسته میخورم. مرد جوان همانطور که دستش دور شانه شراره بود او را به داخل هال و طرف مبل دو نفره قرمز رنگ هدایت کرد و گفت: 🔥_چرا در بسته؟! زودتر میومدی تا هر چی در بسته داری برات باز کنم و با این حرف هر دویشان زدند زیر خنده...شراره نشست و مرد جوان تعارف کرد تا برایش پذیرایی بیاورد که شراره مانع شد و گفت: 🔥_نه پذیرایی لازم نیست، اول یه راهکار بده بعد.. مرد کنارش نشست و گفت: 🔥_خوب اونطور که پشت تلفن می گفتی و من از وشوشه سوال کردم، خیلی گرهی در کارت نیست، طرف رفته پیش یه ملا مکتبی که از طلسم و جادو چیزی بلد نیست و فقط با کار میکنه، از طرفی موکل علوی آنچنانی هم نداره، پس نمیتونه خیلی مشکلی برات پیش بیاره... شراره آهی کشید و گفت: 🔥_آره میدونم، نهایت یه چند روز با کارهاشون موکل منو فراری میدن اما نمیتونن که موکل را بکشن، پس من میتونم فعالیت کنم اما من ترسم از روح الله هست، اون هست، وشوشه خبر اورده مدام سراغ این استاد و اون استاد میره، مدام توی این کتاب و اون کتاب دنبال راهکار اساسی میگرده
و بعد سرش را پایین تر اورد و ادامه داد: 🔥_روح الله خیییلی باهوشه، من مطمئنم بالاخره یه رقیب خطرناک میشه یه کسی که میتونه قدرت ما را از کار بندازه.. مرد جوان که نام مستعار زرقاط را روی خودش گذاشته بود گفت: 🔥_خوب حالا راهکار خودت چی هست؟! شراره به پشتی مبل تکیه داد و گفت: 🔥_یه موکل قویتر میخوام، یکی که بتونه با تمام موکلین علوی بجنگه، یه جور پیشگیری قبل از وقوع جنگ هست دیگه... زرقاط که از لحن محکم شراره متوجه شده بود روی حرفش هست گفت: 🔥_نگو‌ که خود ابلیس را میخوای؟! آخه خیلی سخته... خیلی...ممکنه از عمرت هم کم کنه.. شراره نفسش را محکم بیرون داد و گفت: 🔥_نه، نمیخوام ریسک کنم،یه پله پایین تر، مثلا ملکه عینه که میگفتی از همه قویتره... زرقاط لبخند گشادی زد که ردیف دندانهای ریزش را به نمایش گذاشت و گفت: 🔥_خیلی باهوشی...این خوبه و منم میتونم یه سورپرایز برات داشته باشم.. شراره با تعجب گفت: 🔥_سورپرایز؟! سورپرایزت چیه؟! زرقاط خودش را به شراره نزدیک کرد و گفت: 🔥_تو عینه را به خدمت بگیر، منم سعی میکنم توسط وشوشه و زرقاط تحقیقات روح الله را به بیراهه ببرم اینجوری خیلی راحت تر به مقصد میرسی.. شراره چشمانش را باز کرد و گفت: 🔥_بیراهه؟! منظورت چیه؟! زرقاط خنده بلندی کرد و گفت: 🔥_بعدا میفهمی، بزار انجام بدم تا بفهمی چقدر من هنرمندم و باهوش حالا هم اگر می خوای موکلت را به روزرسانی کنی، پاشو بریم یه جا باحال تا سه سوته دختر ابلیس را برای خدمت به تو حاضر کنم... 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ شراره و زرقاط با هم راهی شدند و شراره دقیقا نمیدانست کجا میروند، اما حدس میزد که جایی توی خرابه ها و شایدم یه قبرستان متروک باشد، اما برخلاف انتظارش ماشین شاسی بلند زرقاط، جلوی خانه ای ویلایی که تقریبا شمال شهر بود ایستاد، خانه ای با در کرم رنگ که با گلهای‌ برجسته تزیین شده بود و لایهٔ زیرین گلها تلقی قهوه‌ای رنگ و درخشان بود، در برقی خانه از هم باز شد و ماشین داخل خانه شد. زرقاط از ماشین پایین آمد و به شراره اشاره کرد تا پیاده شود و بعد گفت: 🔥_ببین دختر، من هرکسی را به اینجا نمیارم، اینجا خونه مخفی منه و به کسایی که خیلی اهمیت میدم و بهشون اعتماد دارم، افتخار ورود به این خانه را بهشون میدم. شراره همانطور که نگاهی به ساختمان‌بلند پیش رویش که به نظر میرسید خانه ای دوبلکس باشد نمود و حیاط بزرگ با باغچه ای مملو از چمن های سبز رنگ را از نظر می گذراند، گفت: 🔥_به به! ممنون، یعنی باید اینجا موکل جدیدم، دختر ابلیس، ملکه عینه را استخدام کنم؟! زرقاط بطرف پله‌هایی که جلوی خانه و منتهی به بالکن میشد رفت و گفت: 🔥_بله...اینجا فقط مختص بزرگان هست دو تایی وارد خانه شدند، پیش رویشان هالی بزرگ که با کاغذ دیواری های براق بنفش و صورتی کبود پوشیده شده بود و چند دست مبل سلطنتی با رویهٔ آبی زردوزی شده دور تا دور هال به چشم میخورد، سمت راست، آشپزخانه ای بزرگ و لوکس با کابینت هایی به رنگ کاغذ دیواری ها بود و در کنارش در کوچکی که احتمالا مختص سرویس ها بود به چشم می خورد، سمت چپ هم پلکانی مارپیچ و بسیار شکیل که انگار به اتاق های بالا منتهی میشد. زیر پلکان هم دری دیگر دیده میشد شراره غرق اطراف بود و در ذهنش فکر می کرد، کاش زرقاط همسرش بود که ناگهان زرقاط قهقه بلندی زد و گفت: 🔥_میخ چی شدی تو؟! بعدم این فکرا را از سرت بنداز بیرون ،من آدم ازدواج کردن نیستم و اصلا احتیاج به ازدواج ندارم، وقتی زنها و دخترهای ترگل ورگل مدام به سمتم میان و خودشون را تحت اختیارم قرار میدن چه نیازی به ازدواج کردن؟! شراره یکه ای خورد و تازه به یادش افتاده بود که باید افکارش هم کنترل کند، چرا که در کنار کسی بود که اگر ابلیس میخواست به شکل انسان دراید بی شک مثل زرقاط میشد و زرقاط تجسم شیطان نادیده بود. زرقاط دست شراره را گرفت و گفت: 🔥_خوب حاضری، الان میخوای شروع کنیم، موافقی؟! شراره با تعجب گفت: 🔥_یعنی الان میشه؟! فک کنم داری قواعد استخدام موکل را دور میزنی هااا.. زرقاط خنده بلندی کرد و گفت: 🔥_تو به من یاد نده، دنبالم راه بیافت.. شراره دنبال زرقاط به راه افتاد و زرقاط به سمت همان اتاق زیر پله ها رفت، در اتاق را باز کرد و با دست اشاره کرد که شراره داخل شود. شراره داخل اتاق شد و از آنچه که میدید غرق حیرت شده بود، داخل اتاق صحنه‌ای رؤیایی بود، تختخوابی سفید که با پتویی قرمز و درخشان پوشیده شده بود و دورتا دور تختخواب را پرده ای از حریر صورتی رنگ گرفته بود شراره با تعجب نگاهی به اتاق کرد و گفت: 🔥_وای چه قشنگه! اینجا باید.. زرقاط وارد اتاق شد در اتاق را بست و اجازه نداد که شراره بیش از حرف بزند و به سمت در کوچکی رفت که اصلا از کنار در اتاق دیده نمیشد. در را بازکرد و به شراره گفت داخل شود. شراره متوجه شد داخل راه پله ای که به پایین ختم میشد، شده است. راهرو نیمه تاریک بود و با لامپهای ضعیف روشن شده بود، شراره از پله‌ها پایین رفت و وارد زیر زمین بزرگی شد. جایی که مملو از تاریکی بود و ناخود آگاه ترسی بر جان شراره افتاد،انگار تنفسش مشکل شده بود زرقاط با اشاره به کلید برق، چند لامپ با نورهای خیلی ضعیف که بیشتر به چراغ خواب شباهت داشتند را روشن کرد و در این لحظه شراره متوجه زیرزمین بزرگی شد که در انجا بودند، زیر زمینی که کف و دیوارهای آن با سنگ سیاه پوشیده شده بود، فضایی که شباهت به سالنی بزرگ داشت که تک و توک وسیله ای داخلش چیده بودند، چند مبل سیاهرنگ یک نفره و یخچال کوچکی به رنگ سیاه و کمی آنطرف تر دری کوچک که احتمالا سرویس بهداشتی این سالن بود، گویی همه چیز در اینجا میبایست سیاه باشد اما چیزی که توجه شراره را بیشتر از همه به خود جلب کرد، تختخوابی که با پتوی سیاه پوشیده شده بود که درست در وسط این فضا قرار داشت و با کمی دقت میشد فهمید که دایره ای بزرگ با اشکال عجیب و غریب برسنگ های کف زیر زمین نقش بسته بود که این تخت درست وسط دایره قرار داشت و شراره کاملا میفهمید که این دایره با اشکالش طلسمی شیطانی ست.
زرقاط که شراره را محو فضای پیش رویش می دید، خنده بلندی کرد و گفت: 🔥_چت شده دختر؟! دوباره محو اینجا شدی؟! شراره لبخندی زد و گفت: 🔥_این خونه خیلی اسرار آمیزه و هر جاش را که نگاه میکنیم آدم را به نوعی به هیجان میاره زرقاط به طرف یخچال کوچک رفت و همانطور که بطری نوشیدنی را از داخل یخچال بیرون می اورد به مبل ها اشاره کرد تا شراره بنشیند، شراره روی یکی از مبل ها نشست، زرقاط دو جام کبود رنگ از روی میز عسلی بین دو مبل برداشت و از نوشیدنی دستش داخل جام ها ریخت و گفت: 🔥_قبل از شروع کار باید چند جام بنوشی، البته لازم نیست من چیزی بخورم اما من برای سلامتی تو فقط یه نصف جام میخورم و با این حرف جام را یک نفس سرکشید، شراره جام دستش را بالا آورد، از بوی ترشیدگی آن کاملا متوجه شد که نوعی مسکرات است که باید نوشید، انگار با خوردن نجاسات باید مجلس را شروع می کرد. جام دوم و سوم هم سر کشید،چشمانش در فضای نیمه تاریک زیر زمین دو دو میزد که زرقاط به طرفش آمد، دست او را گرفت و به سمت تخت برد، شراره روی تخت نشست و زرقاط در کنارش، دست چپ شراره را در دست گرفت و با ماژیک سیاه رنگی که در دست داشت مشغول کشیدن چیزی روی کف دست شراره شد. شراره که انگار سرش پر از باد بود و فقط میخواست بخوابد با بیحالی به زرقاط چشم دوخت و با لحن کشداری گفت: 🔥_چ..چکار میکنی؟! من خوابمه.. زرقاط همانطور که سرش پایین بود گفت: 🔥_صبر کن الان تموم میشه... بعد از لحظاتی زرقاط کارش تمام شد نگاهی به شراره که انگار در این عالم نبود انداخت و گفت: 🔥_کف دستت طلسم استخدام ملکه عینه را کشیدم، تو قرار نیست کار آنچنانی کنی، فقط دستت را مشت کن و زیر سرت بگذار و روی آن بخواب، هر وقت ملکه عینه را حس کردی و پیشت آمد، از پله ها بیا بالا، من توی همون اتاق رؤیایی منتظرت هستم. زرقاط با زدن این حرف از جایش بلند شد به سمت پله هایی که از آنجا وارد زیر زمین شده بودند رفت و قبل از اینکه بالا برود لامپهای کم‌سوی زیر زمین را خاموش کرد. شراره درحالیکه دست مشت شده اش را زیر سرش میگذاشت روی تخت خوابید... خیلی سریع به خواب رفت، به طوریکه بیننده فکر میکرد او مرده است.. 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ شراره در خوابی عمیق فرو رفته بود و بُعد زمان و مکان از دستش خارج شده بود و واقعا نمیدانست چه مدت است که خوابیده، ناگهان هُرم و گرمایی شدید در فضا پیچید و بوی تعفن عجیبی که تا به حال به مشامش نرسیده بود در هوا پیچید. با اینکه پلکهای شراره سنگین بود و هنوز خوابش می‌آمد از شدت گرما چشمانش را باز کرد و با دیدن شئ ای آتشین، مانند فنر از جا پرید، روبه رویش را نگاه کرد، درست میدید، زنی با چشم های سیاه و درشت و موهای بلند که بلندی اش تا مچ‌ پایش میرسید،با بدنی عریان که از روی دو شانه‌اش چیزی شبیه دو مار🐍 که مدام تکان میخوردند روییده بود، به او خیره شده بود. اطراف بدن عریان زن را آتشی تیز دربرگرفته بود، زن تا نگاه شراره را به خود دید خندهٔ کریهی کرد که لرزی عجیب در جان شراره افتاد، زن همانطور که دستان خود را با انگشتان کشیده و ناخن‌های بلند که انگار شیطانی داشت به طرف شراره دراز کرد. شراره نگاهش به دست زن بود و ناخوداگاه یاد زنان رنگ و وارنگی افتاد که به مراجعه میکردند و برای شبیه شدن ناخن انگشتانشان به شکل ناخنهای این زن، میلیونی پول خرج میکردند، از این فکر لبخندی روی لبان شراره نشست و ناگهان نگاهش از سرانگشتان زن به پاهای او کشیده شد، پاهایی خوش فرم که به جای انگشت، سُم داشت.ناخواسته ترسی در وجود شراره که همیشه با این ابلیس ها ارتباط داشت نشست، اما چون خود را در آستانهٔ رسیدن به هدفش میدید، ترسش را بروز نداد. زن دستش را دارزتر کرد، انگار این موجود میتوانست در یک لحظه اعضای بدنش را به دلخواه کوچک و بزرگ کند و تغییر دهد و سپس با لحنی ترسناک گفت: 👹_تو میخواستی مرا به استخدام بگیری، پس جلو بیا تا با هم عهد ببندیم و تو باید به تعهداتت عمل کنی و اگر نکتی من تو را به عقوبتی دردناک گرفتار میکنم و در قبال تعهدات تو، من هم هر چه تو خواهی برایت انجام میدهم، قبول؟! شراره همانطور که آب دهانش را به سختی قورت میداد دست لرزانش را به طرف زن دراز کرد و با تکان دادن سر، حرف آن زن را تایید کرد. دست شراره که به دست زن رسید انگار ذغالی گداخته در دستش بود، دردی جانکاه بر تنش نشست، زن شروع کرد به صحبت کردن: 👹_اولین شرطم این است، روح الله را از راه منحرف کن، باید او را از دور کنی، تو باید هر ماه را از هم بپاشی تو باید... درد و سوزش دست زن که کسی جز ملکه عینه نبود برای شراره قابل تحمل نبود زن که واقف بود حال شراره دگرگون است ادامه داد: 👹_اگر مرد بودی میبایست با من ارتباط بگیری، اما چون زن هستی باید با مردی که با من ارتباط داشته، ارتباط بگیری حتی اگر شده یک شب، پس به نزد زرقاط برو... تا این حرف از دهان ملکه عینه بیرون آمد، مارهای روی دوش او، گویی قهقه سر دادند و دهانشان باز شد و آتشی سوزنده تر بر صورت شراره نشست. تحمل این شرایط از توان شراره خارج بود پس همانطور که دستش را از دست ملکه عینه بیرون میکشید به طرف راه پله دوید و فریاد زد: 🔥_باشه تمام شرایطت را قبول میکنم، تو را به جان پدرت ابلیس دیگر هیچوقت خودت را به من نشان نده و درحالیکه از ترس میلرزید از پله‌ها بالا رفت و وارد اتاق رؤیایی که قبلا دیده بود شد و زرقاط را دید که روی تخت در انتظارش نشسته...دو هفته از رفتن روح الله و فاطمه پیش دایی جواد میگذشت، دو هفته ای که نسبت به بقیه وقت ها آرامش بیشتری داشتند و تا دستورات و تجویزات دایی جواد را اجرا میکردند، اوضاع زندگیشان بهتر بود. شب شده بود، فاطمه خیلی بیصدا، ظرفهای شام را شست و خشک کرد، بچه‌ها خواب بودند، فاطمه با سر انگشتان پا حرکت میکرد تا مبادا بچه ها از خواب بیدار شوند و به طرف اتاق خواب بچه ها رفت، در را باز کرد و در نور سبز رنگ چراغ خواب نگاهی به داخل اتاق انداخت و وقتی متوجه شد بچه ها راحت خوابیده اند، بی صدا در اتاق را بست و به سمت اتاق خواب خودشان رفت. در اتاق خواب را باز کرد و درست روبه روی در، روح الله درحالیکه روی مبل کنار تختخواب نشسته و لپ تاپ هم جلویش بود، مطلبی را میخواند و فاطمه خوب میفهمید، این روزها روح الله از هر فرصتی استفاده میکند تا درباره سحر و طلسم و رفع طلسم و جادو، معلومات جدیدی کشف کند، روح الله دنبال راهی بود که این نیروهای جادویی را از ریشه برکند و از بین ببرد. فاطمه داخل اتاق شد و میخواست در را ببندد که ناگاه با صدای جیغ حسین از جا پرید و به سرعت خودش را به اتاق بچه ها رساند. در را که باز کرد و پیش رویش را دید، انگار صحنه ها دوباره زنده شده بودند، حسین مثل قبل روی تخت نشسته بود
و درحالیکه دست های کوچکش را دو طرف سرش روی گوش هایش قرار داده بود مدام جیغ میکشید و زینب و عباس هم روی تخت نشسته بودند و با چشمهای پر از خواب حسین را نگاه میکردند. فاطمه با شتاب خود را به حسین رسانید و او را محکم در آغوش گرفت، روی تخت نشست و شروع به نوازش او کرد، اما حسین هنوز جیغ میکشید. روح الله درحالیکه منقل پر از اسپند را به دست گرفته بود داخل اتاق شد و اسپند ها را دور سر حسین میچرخاند و زیر لب آیات قران را میخواند که ناگهان چراغ خواب شروع به چشمک زدن کرد و همین باعث شد که حسین بیشتر بترسد.بچه خودش را به مادر چسپانده بود و با زبان شیرین کودکی و بریده بریده میگفت: _م...ما..مان من اینجا میترسم.منو ببر پیش خودت.. روح الله به طرف کلید چراغ خواب رفت، چراغ را خاموش کرد و به زینب و عباس که در عالم خواب و بیداری بودند گفت تا بخوابند و به فاطمه اشاره کرد تا حسین را به اتاق خواب خودشان بیاورد. سه نفری وارد اتاق شدند، فاطمه همانطور که روی تخت خواب می نشست، بوسه ای از موهای حسین که هنوز هق هق میکرد گرفت و رو به روح الله که روی مبل نشسته بود، کرد و گفت: _روح الله! من دیگه خسته شدم، بچه‌هام دارن نابود میشن، انگار تجویزات دایی جواد خیلی کارآرایی نداشت و شاید اجنه هم خودشون را به روزرسانی میکنن! روح الله دست را روی بینی اش گذاشت و با اشاره به حسین،به فاطمه فهماند که تا حسین بیدار است، حرفی از این چیزا نزنند. فاطمه آه کوتاهی کشید و درحالیکه حسین را محکم در آغوش گرفته بود دراز کشید، او میخواست برای حسین داستانی کودکانه بگوید تا حسین راحت بخواب برود. اما انگار مغزش تهی از هر چیزی بود،انگار تمرکزش را از دست داده بود، هر چه تلاش میکرد چیزی بگوید،نه هیچ به ذهنش می امد و نه زبانش یارای گفتن داشت... 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
. 🔥ادامه کارهایی که شیطانی محسوب میشه👆 اضافه کنیم؛؛👇 ×ناامید شدن از رحمت خدا ×تسلیم شیطان شدن × کینه
. 🔥ادامه کارهای شیطانی👇 ×مانیکور کردن ناخن ×خوردن مسکرات ×تفرقه و از هم پاشیدن زندگی‌ها ×لباس‌های بدن نما پوشیدن ×آرایش کردن در برابر دید نامحرم 🌸ادامه کارهای خوب و معنوی👇 ✓اسپند دود کردن ✓یاد خدا ✓بودن در مسیر مستقیم الهی ✓درس دین(حوزه) خوندن 🌱هرچه بیشتر در بندگی خدا باشیم نفوذ و وسوسه شیطان بیشتره🌱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
. 🔥ادامه کارهای شیطانی👇 ×مانیکور کردن ناخن ×خوردن مسکرات ×تفرقه و از هم پاشیدن زندگی‌ها ×لباس‌های ب
. . 🔥توضیح در مورد مانیکور کردن ناخن🔥 🌱کار شیطانی هست که؛؛؛ 🥺چون ادم رو از خدا دور میکنه که باعث بشه وضو و غسل‌ها رو باطل کنه وگرنه و توصیه دین ماست . 🥲چون برای مانیکور کردن لاک میزنین یا حداقل برق ناخن زده میشه . 🙄چون مانیکور کردن از کشورهای روسی، آمریکایی و فرانسوی به کشور ما اومده وگرنه دین اسلام این چیزا رو نداره . 👈کاشت ناخن، مانیکور کردن، لمینت، ژلیش و... همه این‌ها چون مانع وضو و غسل هست باعث دوری از و بندگی میشه ✍خدایا کمکمون کن بتونیم در برابر وسوسه‌های شیطان تصمیم درست بگیریم