هدایت شده از اطلاع رسانی ایتا
🆕عرضه نسخه جدید اندروید
🔹نسخه اندروید ایتا با ورژن 1.0.11 برای عرضه به کافه بازار ارسال شد و بزودی در این فروشگاه اندرویدی منتشر خواهد شد
🔸امکاناتی که در این نسخه به برنامه افزوده میشود عبارتند از:
📆 تقویم هجری شمسی
#⃣ امکان مشاهده و جستجوی پیشرفته #ترند های برتر [هشتگهای پرکاربرد در ایتا]
🎥 برطرف شدن مشکل نمایش فیلمهای با کیفیت پایین
🔍 ارائه قابلیت #جستجوی_سراسری بصورت متمایز از #جستجوی_پیشرفته_ابری
👥سهولت بیشتر در بروزرسانی مخاطبان
🎞 حل مشکل ارسال ویدئو در برخی دستگاههای گزارش شده
🔹اطلاعات بیشتر درباره این نسخه پس از انتشار آن در فروشگاههای اندرویدی، از طریق همین سامانه به استحضار کاربران گرامی خواهد رسید
🔸منتظر بروزرسانیهای جدید ایتا باشید...
•┈••✾••┈•
🔰کانال رسمی اطلاعرسانی ایتا:
https://eitaa.com/eitaa
هدایت شده از اطلاع رسانی ایتا
📢 اطلاعیه
🔹به اطلاع کاربران گرامی میرساند نسخه جدید پیامرسان ایتا با ورژن 1.0.11 از ساعت 12 امروز در کافه بازار منتشر شده و قابل دریافت میباشد
🔸بزودی این نسخه در وبسایت رسمی ایتا و سایر مارکتهای اندرویدی نیز بارگذاری خواهد شد
🔹هماکنون واحد فنی ایتا در حال طراحی نسخه بعدی با قابلیت تفکیک گفتگوها (تببندی) هستند
•┈••✾••┈•
🔰کانال رسمی اطلاعرسانی ایتا:
https://eitaa.com/eitaa
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی
🍃 #خنده_های_پدربزرگ
🍃 قسمت ۲۱
صدای جیر جیر قلمش تو گوشم زنگ میزد
_بیدارت کردم باباجون
-نه...دیگه خیلی خوابم نمیومد...آخه شب زود خوابیده بودم....الان هم الکی داشتم تو جا وول میخوردم...... باباجون... همه این تابلوها رو خودت خطاطی کردی؟..خوب حوصله ای داری ها...
_نه پسر گلم همشون که نه... اما خوب .... بعضی وقت ها دست به قلم میشم..... خطاطی روح آدم رو جلا میده.. اون تابلو قدیمیه کار عمو حسینه اونم خطاطی میکرد
_انگار خیلی مهمه براتون... خیلی تزیینش کردی... روش چی نوشته؟
_آره عزیزم هم آیه قرآنه هم یادگاریه
أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ ءَامَنُوَّاْ أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ
_ یعنی چی؟
_یعنی آیا وقت آن نرسیده که دل های مومنین در مقابل ذکر خدا متواضع و خاشع بشه!
_چه کلمات سنگینی...خاشع....متواضع...! چرا این آیه رو براتون نوشت؟... یعنی چی اونوقت؟
_حقیقتش بار آخر که میخواست بره یک مقدار دلم #بیتابی میکرد. بهش گفتم یه چیزی بنویسه که قلبم آروم بشه....اون هم این آیه رو نوشت.... بعد از اینکه آیه رو خوندم گفتم ... ای دل غافل... چرا باباجان! وقتش رسیده. باید در مقابل خدا خاشع باشم...یعنی...یعنی تسلیم قدرت خدا
💭💭💭
با تکون شدید آمبولانس رشته افکارم پاره شد...
-آقای راننده میشه کمی دست انداز ها رو یواش تر بری...باباجونم داره اذیت میشه...
_آخ....اوهْهْهو...اوهْهْهو... باباجون...آب دم دستته...
-باباجون.....به هوش اومدی؟....خدایا شکرت...
یه جوریم شد......نمیدونستم گریه هم صورت زشتم رو اذیت میکنه....شوری رو با پوست بی احساس صورتم احساس میکردم... چفیه رو از رو صورتش برداشتم...
-چشم باباجون....
+چقدر چشمات قشنگ شده...ما کجا میریم باباجون...اوهْهْهو
-داریم میریم درمانگاه...مشهد...
_مشهد... یا امام رضا!... اوهْهْهو. بالاخره ما رو طلبیدی؟...... سلام برحسین... اوهْهْهو... اوهْهْهو ... دستت درد نکنه...
-آره باباجون بریم شیمی درمانی کنی و برگردیم
خجالت کشیدم که بگم از شیمیایی شدنش چیزی نمیدونستم
-فقط باید سر موقع میومدی... نباید میزاشتی دیر بشه
_سر موقعه باباجون!...اوهْهْهو... تو غصه نخور.... هرموقع که سر موقعش باشه خودش میطلبه!...
-من که سر در نمیارم... اما ... اما ... بزار ماسک اکسیژن رو بزنم اینقدر سرفه نکنی...
_باباجون... جواز مشهد من تو بودی... اوهْهْهو...تو رو از تهرون آورده پیش من که باهم بریم پابوسش..اوهْهْهو..
ماسک رو براش گذاشتم...مشهد.... امام رضا....همیشه دوست داشتم یه سری برم ببینم چه طوریه ... اما ... تا حالا که نرفتم... حالا با این شرایط باید برم؟...
با بهوش اومدن باباجون حالم بهتر شده بود...
🍂ادامه دارد....
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی
🍃 #خنده_های_پدربزرگ
🍃 قسمت ۲۲
حال و هوام یه طور دیگه ای شده بود... خیلی خوشحال شدم که بهوش اومد...
تنهایی خیلی سخته..وقتی نگاش میکردم، تمام غصه هام برطرف میشد..آخه بابابزرگم تنها کسی بود که بعد از اتفاقی که برای صورتم افتاد... اصلا بخاطر همراهی من پیش مردم خجالت نمیکشید.و دائم کنارش بودم... تازه هر موقع کسی رو میدید من رو با شوق خاصی معرفی میکرد:
«این همون نوه ای هست که تعریفش رو میکردم،... این همون قهرمانیه که میگفتم»...
هنوزم حرفاش رو نفهمیدم...فقط موقع نماز باهاش نبودم...نمیدونم چرا ولی یک حسی تو وجودم بود که من رو از مسجد میترسوند..واقعا نمیدونم این چه حسی بود،... به هر حال همین حس باعث شده بود موقع نماز نتونم پیش بابابزرگم باشم...
شاید قابل فهم نباشه.... ولی تو این مدت کوتاه که پیش بودم،.... عاشقش شدم!...
فکر میکردم بابام چطور حاضر شده از پیش باباجون بره؟..من که اصلا به رفتن فکر هم نمیکردم... واقعا یه چنین بابابزرگی رو با هیچی نمیشد عوض کرد.... گاهی وقت ها اونقدر بهم احترام میذاشت... که خجالت میکشیدم...نتونستم خودم رو کنترل کنم...
آروم بوسش کردم اما...از تمام وجود...
_باباجون...نرسیدیم هنوز اوهْههو...
از خجالت سرخ شدم...ولی از همون خنده های قشنگش زد..به سختی نشست... و من رو بغل کرد...
نمیدونم چرا،... ولی به پهنای صورتم گریه کردم..ماسکش رو برداشت و منو بوسید
_چرا گریه میکنی باباجون؟ از این بهتر هم مگه میشه اوهْههو...
منظورش مشهد بود...
_ببخشید بابامرتضی...بیدارت کردم.... نمیدونم چرا اشکم اومد.... از وقتی صورتم اینطوری شده، تاحالا با کسی اینقدر نزدیک نبودم... گریه ازسر ناراحتی نیست.
_صورتت؟ مگه چی شده باباجون
_ الکی نگید باباجون... میدونم خیلی زشت شدم... اصلا دیگه حالم از قیافم بهم میخوره...
_پسرم صورت که مهم نیست... اوهْههو... مگه آدم بودن به قیاقست؟... داری شوخی میکنی که ناراحتی یا واقعا اینهمه به خاطر صورتت ناراحتی! ... اوهْههو.... اوهْههو
نمیدونستم چی بگم...تا اون موقع همه بهم حق میدادند که به خاطرش ناراحت باشم و باعث میشد که بهم ترحم کنن..اما چیزی که باباجون گفت با بقیه حرفها فرق داشت...
_مگه آدم بودن به قیافست؟؟؟...
سوالی که جوابش صددرصد منفی بود... ولی چرا اینقدر برام عجیب بود؟؟؟طبیعتا به خاطر این قیافه به من نمیگفتند آدم که حالا عوض بشه، پس چرا انقدر ناراحت بودم؟ به نظرم این حرف های انسانیت و آدم بودن خیلی کلیشه ای میومد..علاوه بر کلیشه ای بودن، چیز بااهمیتی هم تو زندگیم نبودند...اینقدر حرف زدن از انسانیت و آدم بودن برام لوس و بی مزه بود، که هر موقع حتی اگه تو فکرم هم میومد مسخرش میکردم... چرا مطلب به این مهمی به خاطر کلیشه ای بودن از ذهنم رفته بود؟؟؟ نمیدونم...
_ ولی آخه باباجون، تو این جامعه دیگه کسی به انسان بودن و این حرف ها فکر نمیکنه... همه شده ظاهر و پول...من بعد از این ماجرا فهمیدم هیچ دوستی نداشتم و ندارم.
_پس من چیم باباجون؟؟ من که دوستت دارم... اوهْههو... مگه تا حالا باهم دوست نبودیم ؟؟
_ قربونت برم باباجون... شما اصلا مثل پیرمردها حرف نمیزنیدا
_اوهْههو.... اوهْههو... اولا پیرمرد خودتی!... ثانیا نگفتی، بالاخره ما رو لایق دوستی با خودت میدونی یا نه باباجون؟
_ شرمنده نکنید باباجون... من نوکر شمام هستم...
_حالا مشکلت با صورتت چیه؟
_ خیلی زشته باباجون... اگه اون عوضی رو پیدا کنم، اسید میریزم روی او قیافه کثیفش.
+اوهْههو...اوهْههو
_ چی شد باباجون؟
_من وقتی از بابات ماجرا رو شنیدم خیلی بِهِت افتخار کردم.. اوهْههو حالا مشکلی که با صورت داری هیچی... اوهْههو... چرا انقدر خودت را با #کینه کدر میکنی؟
دیگه داشتم کلافه میشدم...
_ولی این حق منه باباجون... من حق دارم از اون کامبیزِ لجن متنفر باشم... بعدشم من هنوز نفهمیدم که چرا اینقدر از من پیش بقیه تعریف کردی!!!؟... واقعا گیج شدم!... تو باغ هم همینطور!... قضیه چیه...؟؟
_بله باباجون! به روش تو همه حق دارند هرکاری بکنند...اوهْههو به نظر من تو حق نداری بخاطر یه آدم گناهکار اینقدر خودت رو عذاب بدی... اوهْههو... همین که تو از« #ناموست» دفاع کردی... اوهْههو. ... همینکه در راه دفاع از «حیثیت و ناموس» به این روز افتادی «بزرگترین مدال افتخار» رو گرفتی... اِی عمو حسین کجایی که .... اوهْههو...کمک کن دراز بکشم... اوهْههو ... اوهْههو... ببخشید خیلی سرفه میکنم...
-بزار بهتون آب بدم.... اصلا میخواین صحبت نکنین .... بیا این ماسک رو بزار که حالتون بد نشه
🍂ادامه دارد....
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی
🍃 #خنده_های_پدربزرگ
🍃 قسمت ۲۳
بین دوگانگی یا بهتر بگم چندگانگی عجیبی گیر افتاده بودم...تمام سرمایه ام که صورتم بود از بین رفته بود در عین حالی که نزدیکترین افراد منو بخاطر این مساله طرد کردن، یه عده غریبه براحتی منو پذیرفتن و اصلا براشون این مساله مهم نبود..حتی اونا من رو قهرمان میدونستن! آخه مگه میشه؟؟اینقدر یه مساله برای افراد متفاوت باشه؟؟
برای عده اول من تموم شده بودم مخصوصا دوستام
اما برای عده دیگه من یه شروع دوست داشتنی بودم..!!
از همه مهم تر و بهتر، برخورد بابابزرگم بود... که دوباره من رو به زندگی برگردوند.. با اون خنده های بادوام و انرژی دهنده اش
اما.... اما همین بابابزرگ در آستانه یک بیماری بود... خدایا!... خدایا!... خیلی تنها هستم...
نکنه باباجونم تو این وضعیت....
تو وضعیتی که من تازه دارم سرمایه جدیدی پیدا میکنم ...اونم توی این شهر غریب....
🕊🕊🕊🕊
_سلام یا امام رضا یا غریب الغربا...
با ترمز ماشین باباجون بیدار شده بود
+به نظر میاد رسیدیم باباجون... پرده رو بده کنار بیزحمت...... اینم مشهد امام رضا... قربونش برم که غریب هست و غریب نواز....
اشکهام رو سریع با چفیه پاک کردم...
دلم هُری ریخت پایین...
نمیدونم بخاطر اومدن به مشهد بود...یا بخاطر غریبی خودم بود..یا صحبت باباجون درباره غریبیِ...
-باباجون بهتری؟.. الان میرسیم بیمارستان...
+باباجون الان حالم خوبه ... میبینی که سرفه هم نمیکنم...میشه یه خواهشی کنم...
-امر بفرما باباجون...
+میشه به راننده بگی اول سری به حرم بزنیم بعد بریم بیمارستان؟
-آخه با این حالتون؟
+خوبم ... نگران نباش... نزدیک مغربه .. تازه نماز ظهرم رو هم نخوندم... حیفه...
-چشم... هرچی شما بگی...
-آقای راننده...!
موندم باباجون که همش بیهوش بوده و بیحال نماز خوندنش چیه؟؟
--من آمبولانس رو پایین تر پارک میکنم شما باخیال راحت زیارت کنید...
🕊🕊🕊🕊
زیارت!... آمبولانس چی هم بدون کوچکترین اخمی خواسته باباجون رو برآورده بود... اونوقت ... من چرا تنهاش بزارم؟؟...
_بیا باباجون.. این چفیه رو بنداز تو صورتت و هر چی دلت میخواد با آقای غریبت حرف بزن...
نتونست حرفش رو تموم کنه... بغض گلوش رو گرفت.... منم ناخودآگاه درونم تهی شد...
_یا امام رضای غریب.... ممنون که ما رو طلبیدی...ما هم غریبیم ... ما رو از غریبی نجات بده... یا امام رضا تنها نیومدم... با ابرو دار اومدم... یه بار با حسین اومدم ... حالا هم با ارشیا...گریه امانش رو برید...
اصلا نمیفهمیدم چی میگه...من و آبرو؟؟... اونم پیش امام رضا؟...
نتونستم بغضم رو کنترل کنم... خوب شد چفیه رو بهم داد... یاد عکس عمو حسین افتادم... با چفیه به گردن.... یاد تعریف هایی که باباجون ازش کرده بود افتادم...
چشمام نمی تونست از بین خیسی جلو پام رو ببینه...گونه هام از بس میسوختن احساس لذت میکردم... شونه هام سنگینی کوه رو باخودش داست اما بدنم داشت براحتی میکِشوندشون...نمیدونستم من دست باباجون رو گرفتم یا اون داره منو راهنمایی و کمک میکنه..انگار یکی دوجا وایسادیم و باباجون چیزهای خوند و گریه کرد...اصلا متوجه نبودم.. همه خاطره ها و حوادث تو سرم میچرخیدن...فکر میکردم سنگ فرش ها دارن شسته میشن...سرم رو بزحمت بالا گرفتم...تیغ آفتاب رو گنبد طلایی اجازه نگاه کردن رو ازم گرفت...تنها صدای واضحی که میشنیدم پر زدن چندتا کبوتر بود...یه لحظه دستم کشیده شد به سمت پایین...
-باباجون..؟؟ ...باباجون...؟.. حالت خوبه.؟.. چی شد..؟ پاشو باباجون...
🍂ادامه دارد....
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃