🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۴۷ 💝راوی یوسف اشک ها
چمدانش را....
روی زمین کشید و رفت...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت ۴۸
یاسین در اتاقم را باز کرد و گفت :
_ مامان میگه بیا نهار حاضره.
+ باشه الان میام.
گوی را روی میزم گذاشتم و رفتم. بعد از خواندن دعای سفره مادرم برایمان غذا کشید و مشغول خوردن شدیم.... اما زینب با بشقاب غذایش بازی می کرد و چیزی نمی خورد.
مادرم گفت :
_ عزیزدلم چرا نمی خوری؟ خوشمزه نیست؟
چشم های زینب پر از اشک شد و گفت :
+ میل ندارم.
مادرم از جایش بلند شد. زینب را بغل کرد و گفت :
_ یادت رفته ما چه قولی به هم دادیم؟ من و تو و یاسین و یوسف؟
+ نه، یادم نرفته. ولی نمیتونم غذا بخورم. نمیتونم سر قولم وایسم.
چشمش به عکس پدر افتاد و بغضش ترکید و با گریه گفت :
+ من دلم برای بابا رضا تنگ شده. من میخوام بابا برگرده پیشم.
از گریه های زینب همه ما چشمهایمان پر از اشک شد.یاسین از سر میز غذا بلند شد و به اتاقش رفت تا راحت اشک بریزد.
اما من هربار که میخواستم اشک بریزم جمله ی پدر را یادآوری می کردم :
_ " محکم باش و هیچوقت کم نیار."
بغضم را فرو دادم و گفتم :
_ زینب، بیا هروقت دلمون گرفت به یادمون بیاریم که بابا همیشه پیش ماست. تنها فرقش با قبل اینه که ما اونو نمیبینیم. اون همین الان داره به بشقاب غذایی که نخوردی نگاه میکنه و از اشک ریختنت ناراحت میشه. اگه دوست داری بخنده اشکاتو پاک کن و غذاتو بخور.
با دستهای کوچکش صورتش را پاک کرد و به زور چند لقمه خورد... برای دختر نه ساله ای که عاشق پدرش بود باور آنکه دیگر نمی تواند او را ببیند سخت بود.
از شش ماه پیش که خبر شهادت پدر را داده بودند تا چند ماه لب به غذا نمی زد. ضعیف و لاغر شده بود.
بعد از نهار دفتر پدرم را برداشتم و به سمت بهشت زهرا رفتم....
شش ماه بود که شهید شده بود اما هنوز #پیکرش_برنگشته_بود. میگفتند شاید هرگز پیدایش نکنند و برنگردد. اما همه ی ما چشم به راه و منتظر بودیم.
در قطعه ی شهدای گمنام نشستم... همانجا که پدرم مادرم را دیده بود و عاشقش شده بود. دفترش را باز کردم و دوباره جملاتش را مرور کردم :
« نمی فهمیدم یک جوان بیست ساله با چه #انگیزه ای می تواند همه چیز را #رها کند و به جایی برود که شاید #هرگز بازگشتی نداشته باشد...شاید هیچکدام از این #وابستگی ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان #جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده...
#هیچ_منطقی نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را رها کند و برود شهید بشود... به #خانواده_هایشان فکر میکردم، به #تحصیلاتشان، به انگیزه ها و #اهدافشان... سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم.
اما نه... #محال بود حاضر به انجام چنین #ریسکی باشم...پدرت حتما خانواده شو #دوست داشت، حتما با شما زندگی خوبی داشت، پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟ ...»
در همین لحظه موبایلم زنگ خورد....
دفتر را بستم و جواب دادم. یاسین بود، گفت :
_ یوسف، هرجا هستی زود برگرد خونه.
+ چی شده؟ برای زینب اتفاقی افتاده؟
_ نه. فقط زود بیا.
نگران شدم...به سرعت به خانه برگشتم...
🍁ادامه دارد...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۴۸ یاسین در اتاقم را
همانجا که....
پدرم مادرم را دیده بود....
و عاشقش شده بود...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۴۸ یاسین در اتاقم را
شاید هرگز....
پیدایش نکنند و برنگردد...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت ۴۹ (قسمت آخر)
وقتی در را باز کردم...دیدم مادربزرگ و پدربزرگم، زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند....مادربزرگم فقط گریه میکرد و خودش را میزد، پدربزرگم یک گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود.مادر هم در گوشه ای از سالن قرآن میخواند. زن دایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و سعی می کرد مشغولشان کند.فهمیدم از پدرم خبری آمده.
وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست کردن برای مادربزرگ بود.
گفتم :
_دایی کجاست؟از بابا خبری آوردن؟
+تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه پیکر از سوریه اومده که قابل شناسایی نیست.اما احتمالا مال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده.
مادرم به آشپزخانه آمد.لیوان آب قند را از دست یاسین گرفت.همانطور که به سرعت قندها را با قاشق هم میزد،گفت :
_مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یکم زودتر درستش کن دیگه.
از آشپزخانه خارج شد و کنار مادربزرگم رفت. سعی کرد به زور کمی آب قند به او بدهد..در همین لحظه در خانه را زدند.به سرعت در را باز کردم.دایی محمد با چشم هایی که کاسه ی خون شده بود، وارد شد. همین که مادرم چشم های دایی را دید فهمید که بالاخره پدرم برگشته.بدون اینکه چیزی بگوید جمع را ترک کرد.به اتاقش رفت و مشغول نماز خواندن شد. تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد.هربار که خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم.
بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم،دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش...نگران مادرم بودم.او که تا آن لحظه همیشه مقاوم و محکم بود و اشک هایش را از همه پنهان می کرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت و هق هق کنان گریه سر داد.
دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت :
_«همیشه عجول بود، میخواست زودبرسه.. آخرشم از من جلو زد...دیدی رفیق نیمه راه شد...»
باهم اشک میریختند و روضه میخواندند.
وقتی زینب از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت.روز سختی بود...
آن شب از نیمه گذشت...
اما نمیتوانستم ثانیه ای پلکهایم را روی هم بگذارم.رفتم به زینب سر بزنم.وقتی در اتاقش را بازکردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده.پتو آوردم و روی دوشش انداختم...چشمم به کاغذ کنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن به خواب رفته. کاغذ را برداشتم و خواندم :
✍« به نام خدای زینب (سلام الله علیها)
معشوق آسمانی ام، سلام. شنیده ام که بر سر روی ماهت بلا آمده! همان روی ماهی که تمام دلگرمی زندگی ام بود... همان روی ماهی که تمام پشت وپناه روزهای غربتم بود...محمد میگفت قابل شناسایی نیستی، اما اشتباه میکرد! مگر میشود تو بیایی و عطر نرگس در کوچه ها نپیچد؟مگر میشود تو بیایی و قلب فاطمه ات به طپش نیفتد؟
مگر میشود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد؟تو از اولش هم زمینی نبودی...
همان شبی که از پدرم برای ازدواجمان اجازه خواستم،همان شبی که بعد از یک سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم کرد،
همان شب فهمیدم که تو از تبار آسمانی!
تو پر گشودی، حق داشتی، زمین برایت قفس بود.اما خودت بیا و بگو.. چگونه باور کنم پیمان وفاداری ات را با من شکستی؟
چگونه تاب بیاورم حکایت سوزان این جدایی را؟چگونه بی تو زینبت را رخت عروسی بپوشانم؟خدایا، خوب میدانم غفلت از من بود که همیشه عقب افتادم،اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟رضا جانم، پاره ی وجودم،حالا که از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال بابایم خوب است؟بپرس دلش برای دخترکش تنگ نشده؟اصلا بگو تو که یک شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی، حالا دلتنگم نیستی؟!میدانی،
سرنوشت تو را با وصال و سرنوشت مرا با فراق نوشته اند...تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم...تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم...اگرچه با رفتنت خاکستر قلب سوخته ام بر باد رفت،اگرچه روی ماهت ازهم پاشیده شد،اما خدا را شکر که لباس تنت را به غنیمت نبردند..خداراشکر که دختر تبدارت اسیر نیست...خدا را شکر پسرانت در #غل_و_زنجیر نیستند...
لاجرم اگر #مرور "لا یوم کیومک یا اباعبدالله" نبود،.. زودتر از این ها از پا در می آمدم.
یادت هست همیشه می گفتی
تو "مثل هیچکس منی" !؟ اما نمیدانستی من فقط زیر سایه ی چشمان تو آنگونه دیده می شدم.
همراه روزهای سخت من، هم قدم سربالایی های نفس گیر زندگی من، حالا که مرا در برهوط زمین رها کرده ای و رفته ای..لااقل خودت به جان ناتوانم نفس بده
تا از تنگنای این تنهایی تاریک، سربلند عبور کنم.
دوستدار تو؛ کسی که هرگز نتوانست ازنگاهت عبور کند... »
🍁پایان
#تقدیم_به_همسران_و_دختران_شهید_سرزمینم
#تقدیم_به_شیرزنان_حیدری_ایرانم_تمام_فاطمه_ها
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۴۹ (قسمت آخر) وقتی در
به اتاقش رفت....
و مشغول نماز خواندن شد...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۴۹ (قسمت آخر) وقتی در
مگر می شود....
تو بیایی...
و عطر نرگس در کوچه ها نپیچد...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۴۹ (قسمت آخر) وقتی در
حق داشتی...
زمین برایت قفس بود...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۴۹ (قسمت آخر) وقتی در
لا یوم
کیومک
یا اباعبدالله...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
کسی که....
هرگز نتوانست از نگاهت عبور کند...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷