📜قسمتی از وصیتنامه شهید مدافع حرم🇮🇷 سرهنگ 🌷جانباز قاسم تیموری
:: شهدای زینبی
http://shohadaezeinabi.blog.ir/1396/02/28/
📜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊
اجرشون با خانوم جان☺️☝️
#ادمین_نوشٺ
سلام خدمت دوستای گل😊
ایتام مشکل داشت که به لطف خدا حل شد😍
الان ادامه رمان رو میذارم🏃🏃
نزنین 🔨😑
😂😂😂😂
〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۴۱
🌼 لالا ... ؟!
کم کم هوا داشت تاريک مي شد ...
هنوز به حدي روشن بود که بتونم به راحتي پيداش کنم ...
ولي هر چقدر چشم مي گردوندم بي نتيجه بود ...
جي پي اس مي گفت چند قدمي منه اما من نمي ديدم ...
سرعت رو کمتر کردم ...
دقتم رو به اطراف بيشتر ... که ناگهان ...
باورم نمي شد ... بعد از 6 ماه ... لالا؟ ...
خيلي شبيه تصوير کامپيوتري بود ... اون طرف خيابون ...
رفت سمت چند تا جوون که جلوي يه ساختمون کنار هم ايستاده بودن ...
از توي جيبش چند تا اسکناس لوله شده در آورد ... و گرفت سمت شون ...
سريع ترمز کردم و از ماشين پريدم بيرون ... و دويدم سمتش...
- لالا؟ ... تو لالا هستي؟ ...
با ديدن من که داشتم به سمتش مي دويدم، بدون اينکه از اونها مواد بگيره پا به فرار گذاشت ...
سرعتم رو بيشتر کردم از بين شون رد بشم و خودم رو بهش برسونم ... با فرارش ديگه مطمئن شده بودم خودشه ...
يکي شون مسيرم رو سد کرد و اون دو تاي ديگه هم بلند شدن ...
- هي تو ... با کي کار داري؟ ...
و هلم داد عقب ...
- بريد کنار ... با شماها کاري ندارم ...
و دوباره سعي کردم از بين شون رد بشم ... که یکی شون با يه دست يقه ام رو محکم چنگ زد و من رو کشيد سمت خودشون ...
- با اون دختر کار داري بايد اول با من حرف بزني؟ ...
اصلا نمي فهميدم چرا اون سه تا خودشون لالا رفته بود ...
توي همون چند ثانيه گمش کرده بودم ... اعصابم بدجور بهم ريخته بود ...
محکم با دو دست زدم وسط سينه اش و هلش دادم ... شک نداشتم لالا رو مي شناخت ... و الا اينطوري جلوي من رو نمي گرفت ...
- اون دختري که الان اينجا بود ...چطوري مي تونم پيداش کنم؟ ...
زل زد توي چشم هام ...
- من از کجا بدونم کارآگاه ... يه غريبه بود که داشت رد مي شد ...
- اون وقت شماها هميشه توي کار غريبه ها دخالت مي کنيد؟ ...
صحبت اونجا بي فايده بود ... دستم رو بردم سمت کمرم، دستبندم رو در بيارم ... که ...
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۴۲
🌼 تاریکِ تاریک
جا خوردم ...
تازه حواسم جمع شد مسلح نيستم ... و اونها هم تغيير حالت رو توي صورتم ديدن ...
- چي شده کارآگاه ... نکنه بقيه اسباب بازي هات رو خونه جا گذاشتي؟ ... اين دستبند و نشان رو از کجا خريدي؟ ... اسباب بازي فروشي سر کوچه تون؟ ...
و زدن زير خنده ..
هلش دادم کنار ديوار و به دستش دستبند زدم ...
- به جرم ايجاد ممانعت در ...
پام سست شد ...
و پهلوم آتيش گرفت ...
با چاقوي دوم، ديگه نتونستم بايستم ... افتادم روي زمين ...
دستم رو گذاشتم روي زخم ... مثل چشمه، خون از بين انگشت هام مي جوشيد ...
- چه غلطي کردي مرد؟ ... يه افسر پليس رو با چاقو زدي ...
و اون با وحشت داد مي زد ...
- مي خواستي چي کار کنم؟ ... ولش کنم کيم رو بازداشت کنه؟ ...
صداشون مثل سوت توي سرم مي پيچيد ...
سعي مي کردم چهره هر سه شون رو به خاطر بسپارم ...
دست کردم توي جيبم ... به محض اينکه موبايل رو توي دستم ديد با لگد بهش ضربه زد ...
و هر سه شون فرار کردن...
به زحمت خودم رو روي زمين مي کشيدم ...
نبايد بي هوش مي شدم ... فقط چند قدم با موبايل فاصله داشتم ... فقط چند قدم ...
تمام وجودم به لرزه افتاده بود ... عرق سردي بدنم رو فرا گرفت ... انگشت هام به حدي مي لرزيد که نمي تونستم روي شماره ها کليک کنم ...
- مرکز فوريت هاي ...
- کارآگاه ... منديپ ... واحد جنايي ... چاقو خوردم ... تقاطع ...
به پشت روي زمين افتادم ...
هر لحظه اي که مي گذشت ... نفس کشيدن سخت تر مي شد ... و بدنم هر لحظه سردتر ... سرما تا مغز استخوانم پيش مي رفت ...
با آخرين قدرتم هنوز روي زخم رو نگهداشته بودم ...
هيچ کسي نبود ... هيچ کسي من رو نمي ديد ... شايد هم کسي مي ديد اما براش مهم نبود ... غرق خون خودم ... آرام تر شدن قلبم رو حس مي کردم ... پلک هام لحظه به لحظه سنگین تر می شد ...
و با هر بار بسته شدن شون، تنها تصویری که مقابل چشم هام قرار می گرفت ... تصوير جنازه کريس بود ...
چه حس عجيبي ... انگار من کريس بودم ... که دوباره تکرار مي شدم ...
ديگه قدرتي براي باز نگهداشتن چشم هام نداشتم ...
همه جا تاريک شد ... تاريکِ تاريک ...
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۴۳
🌼شعاع نور
شعاع نور از بين پرده ها، درست افتاده بود روي چشمم ...
به زحمت کمي بين شون رو باز کردم ... و تکاني ...درد تمام وجودم رو پر کرد ...
- هي واضح نبود ... اوبران، روي صندلي، کنار تختم نشسته بود ... از جا بلند شد و نيم خيز شد سمت من ...
- خیلی خوش شانسی ... دکتر گفت بعيده به اين زودي ها به هوش بياي ... خون زيادي از دست داده بودي ...
گلوم خشک خشک بود ...
انگار بزاق دهانم از روي کوير ترک خورده پايين مي رفت ... نگاهم توي اتاق چرخيد ...
- چرا اينجام؟ ...
تختم رو کمي آورد بالاتر ... و يه تکه يخ کوچيک گذاشت توي دهنم ...
- چاقو خوردي ... گيجي دارو که از سرت بره يادت مياد ...
وسط حرف هاي لويد خوابم برد ... ضعيف تر و بي حال تر از اون بودم که بتونم شادي زنده موندم رو با بقيه تقسيم کنم...
اما اين حالت، زمان زيادي نمي تونست ادامه پيدا کنه ...
نبايد اجازه مي دادم اونها از دستم در برن ... شايد اين آخرين شانس من براي حل اون پرونده بود ...
کمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاري ... لويد بهم خبر داد که هر سه نفرشون رو توي يه تعميرگاه قديمي دستگير کردن ... شنيدن اين خبر، جون تازه اي به بدنم داد ...
به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتي مي ايستادم سرم گيج مي رفت و پاهام بي حس بود ...
اما محال بود بازجويي اونها رو از دست بدم ...
سرم رو از دستم کشيدم ...
شلوارم رو پوشيدم و با همون لباس بيمارستان ... زدم بيرون ... بدون اجازه پزشک ...
بقيه با چشم هاي متحير بهم نگاه مي کردن ...
رئيسم اولين کسي بود که بعد از ديدنم جلو اومد ... و تنها کسي که جرات فرياد زدن سر من رو داشت ...
- تو ديوونه اي؟ ... عقل توي سرته؟ ...
ديگه نمي تونستم بايستم ... يه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تکيه دادم به ديوار ...
و دکمه آسانسور رو زدم ...
- کي به تو اجازه داده از بيمارستان بياي بيرون؟ ... مي شنوي چي ميگم؟ ...
در آسانسور باز شد ...
خودم رو به زحمت کشيدم تو و به ديوار تکيه دادم ...
- کسي اجازه نداده ... فرار کردم ...
با عصبانيت سوار شد ...
اما سعي مي کرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ...
- شنيدم اونها رو گرفتيد ...
با حالت خاصي بهم نگاه کرد ...
- ما بدون تو هم کارمون رو بلديم ... هر چند گاهي فکر مي کنم تو نباشي بهتر مي تونيم کار بکنيم ...
نگاهم چرخيد سمتش ... لبخند معناداري صورتم رو پر کرد...
- يعني با استعفام موافقت مي کني؟ ...
- چي؟ ...
- اين آخرين پرونده منه ... آخريش ...
و درب آسانسور باز شد ...
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۴۴
🌼 بازگشت از جهنم
دنبالم از آسانسور خارج شد ...
- هر وقت از بيمارستان مرخص شدي در اين مورد صحبت مي کنيم ...
ماه گذشته که در مورد استعفا حرف زده بودم، فکر کرده بود شوخي مي کنم ... بايد قبل از اينکه اين فکر به سرم بيوفته ...
با انتقاليم از واحد جنايي موافقت مي کرد ...
به زحمت خودم رو تا اتاق صوتي کشيدم ...
اوبران با يکي ديگه ... مشغول بازجويي بودن ... همون جا نشستم و از پشت شيشه به حرف ها گوش کردم ... نتونستن از اولي اطلاعات خاصي بگيرن ...
دومين نفر براي بازجويي وارد اتاق شد ...
همون کسي که من رو با چاقو زده بود ... بي کله ترين ... احمق ترين ... و ترسوترين شون ...
کار خودم بود ... بايد خودم ازش بازجويي مي کردم ...
اوبران تازه مي خواست شروع کنه که در رو باز کردم و يه راست وارد اتاق بازجويي شدم ...
محکم راه رفتن روي اون بخيه ها ... با همه وجود تلاش می کردم پام نلرزه ...
درد وحشتناکي وجودم رو پر کرده بود ...
با دیدن من برق از سرش پرید و چشم هاش گرد شد ...
- چيه؟ ... تعجب کردي؟ ... فکر نمي کردي زنده مونده باشم؟ ...
بيشتر از اون ... اوبران با چشم هاي متعجب به من خيره شده بود ...
- تو اينجا چه کار مي کني؟ ...
سريع صندلي رو از گوشه اتاق برداشتم و نشستم ... ديگه پاهام نگهم نمي داشت ...
- حالا فهميدي نشانم واقعيه ... يا اينکه اين بارم فکر مي کني اين ساختمون با همه آدم هاش الکين؟ ... اين دوربين ها هم واقعي نيست ... دوربين مخفيه ...
پوزخند زد ...
از جا پريدم و ... با تمام قدرت و ... مشت هاي گره کرده کوبيدم روي ميز ...
- هنوزم مي خندي؟ ... فکر کردي اقدام به قتل يه کارآگاه پليس شوخيه؟ ... يه جرم فدراله ... بهتره خدا رو شکر کني که به جاي اف بي آي ... الان ما جلوت نشستيم ...
اون دو تاي ديگه فقط به جرم ايجاد ممانعت در کار پليس ميرن زندان ... اما تو ...
تو بايد سال هاي زيادي رو پشت ميله هاي زندان بموني ... اونقدر که موهات مثل برف سفيد بشه ... اونقدر که ديگه حتي اسم خودت رو هم به ياد نياري ...
اونقدر که تمام آدم هاي اين بيرون فراموش کنن يه زماني وجود داشتي ...
مثل يه فسيل ...
اونقدر اونجا مي موني تا بپوسي ... اونقدر که حتي اگه استخوون هات رو بندازن جلوي سگ ها سير نشن ...
و مي دوني کي قراره اين کار رو بکنه؟ ... من ...
من از اون دنيا برگشتم تا تو رو با دست هام خودم بندازم وسط جهنم ... جهنمي که هر روزش آرزوي مرگ کني ... و هيچ کسي هم نباشه به دادت برسه ... هيچ کس ... همون طور که من رو تنها ول کرديد و در رفتيد ...
تو ... تنها ... بدون دوست هات ... اونها بالاخره آزاد ميشن ... اما تو رو وسط اين جهنم رها مي کنن ...
سرم رو به حدي جلو برده بودم که نفس هاي عميقم رو توي صورتش احساس مي کرد ...
و من پرش هاي ريز چهره اون رو ... سعي مي کرد خودش رو کنترل کنه ...
اما مي شد ترس رو با همه ابعادش، توي چشم هاش ديد ...
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۴۵
🌼معامله
دوباره نشستم روي صندلي ...
آدرنالين خونم بالا رفته بود ... اما نه به اندازه اي که بتونم بيشتر از اين بايستم و وزنم رو توي اون حالت نيم خيز ... روي دست هام نگه دارم ...
- من ... نمي خواستم ...
زبانش با لکنت باز شده بود ...
- نمي خواستي يه مامور پليس رو بکشي ... همين طوري چاقو .. يهو و بي دليل رفت توي پهلوي من ... اونم دو بار ... نظرت چيه منم يهو و بي دليل يه گوله وسط مغزت خالي کنم؟ ...
صورتش مي پريد ...
دست هاش مي لرزيد ... ديگه نمي تونست کنترل شون کنه ...
- اما يه چيزي رو مي دوني؟ ... من حاضرم باهات معامله کنم ... تو هر چي مي دوني در مورد لالا ميگي ... عضو کدوم گنگه ... پاتوق شون کجاست ... و اينکه چطور مي تونيم پيداش کنيم ...
منم از توي پرونده ات ... يه جمله رو حذف مي کنم ... و فراموش مي کنم که خيلي بلند و واضح گفتم ... من يه کارآگاه پليسم ...
نظرت چيه؟ ... به نظر من که معامله خوبيه ... ديرتر از دوست هات آزاد ميشي ... اما حداقل زمانيه که غذاي سگ نشدي ... اون وقت حکمت فقط يه اقدام به قتل ساده ميشه ... به علاوه در رفتن مچم از لگدي که بهش زدي ...
ترسش چند برابر شد ...
- اون يکي کار من نبود ... من با لگد نزدم توي دستت ..
از چهره اش مشخص بود من پيروز شدم ...
- اما من مي خوام اينم توي پرونده تو بنويسم ... اقدام به قتل پليس ... و ضرب و جرح در کمال خونسردي ... نظرت چيه؟ ... عنوانش رو دوست داري؟ ...
مطمئنم دادستان که با ديدنش خيلي کيف مي کنه ...
دستش رو آورد بالا توي صورتش ... و چند لحظه سکوت کرد...
- باشه مرد ... هر چي مي دونم بهت ميگم ... «کيم» خيلي وقته توي نخ اون دختره است ... اسمش «سلناست» ... اما همه لالا صداش مي کنن ...
يه دختر بي کس و کاره و توي کوچه ها وله ... بيشتر هم اطرافِ ...
اون رو که بردن بازداشتگاه ...
منم از روي صندلي اتاق بازجويي بلند شدم ... تمام وجودم از عرق خيس شده بود ...
چند قدم که رفتم ديگه نتونستم راه برم ... روي نيمکت چوبي کنار سالن دراز کشيدم ...
واقعا به چند تا دوز مورفين ديگه نياز داشتم ...
اوبران نيم خيز کنارم روي زمين نشست ...
- تو اينجا چي کار مي کني؟ ... فکر کردي تنهايي از پسش برنميام؟ ...
لبخند تلخي صورتم رو پر کرد ... نمي تونستم بهش بگم واقعا براي چي اونجا اومدم ...
- نميري دنبال لالا؟ ...
- يه گروه رو می فرستم دنبالش ... پيداش مي کنیم ... تو بهتره برگردي بيمارستان ... پاشو من مي رسونمت ...
حس عجيبي وجودم رو پر کرده بود ...
- لويد ... تا حالا فقط جنازه ها رو مي ديدم و سعي مي کردم پرونده شون رو حل کنم ... اما اين بار فرق داشت ... من اون حس رو درک کردم ... حس اون بچه رو قبل از مرگ ... وحشت ... درد ... تنهايي ... ... اگه برگردم ديگه سر بازجويي خبرم نمي کنيد ...
جايي نميرم ... همين جا مي مونم ... بايد همين جا بمونم ...
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
روزهای فرد فقط دو سه تا نظر میذارم که شمام خسته نشین☺️😍
#شبتون_منور_بنور_عطرسیب
#یاعلی_مدد
〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۴۶
🌼سلام لالا
باورم نمي شد ...
لالا مقابل من نشسته ...
سکوت عميقي فضا رو پر کرد ... و من بي حال تر از لحظات قبل به پشتي صندلي تکيه داده بودم ... و فقط بهش نگاه مي کردم ....
- چرا اون روز با ديدن من فرار کردي؟ ...
- ترسيده بودم ... فکر کردم مي خواي بازداشتم کني ...
ترسيده بود ... ولي نه از بازداشت ... داشت دروغ مي گفت ... مي ترسيد اما وحشتش از چيز ديگه اي بود ...
- يه چيزي رو مي دوني؟ ... اون لحظه توي خيابون متوجه نشدم ... اما بعد از اينکه چشمم رو توي بيمارستان باز کردم... خيلي بهش فکر کردم ...
تو فرار نکردي چون مي ترسيدي به جرم خريد مواد بگيرمت ... اصلا مگه روي پيشونيم نوشته بود پليسم؟ ... چه برسه به اینکه از واحد مواد باشم ...
حالا فرض مي کنيم فهميده بودي ... نوجوون هايي به سن تو ... که مواد مي خرن کم نيستن ... چرا يه پليس بايد اون مواد فروش ها رو ول کنه و بيوفته دنبال تو؟ ... مگه جرمي مرتکب شده بودي؟ ...
نظر من رو مي خواي ... تو ... اون روز توي خيابون ... همين که صدات کردم و من رو ديدي دارم به سمت ميام ترسيدي ...
نوجوان هاي خياباني، بچه هاي سرسختي هستند ... اما نه اونقدر که نشه اونها رو به حرف آورد ...
چشم هاي ترسيده لالا نمي تونست به من نگاه کنه ... و این ترس، وحشت از پلیس نبود ...
زبانش حرف های من رو کتمان مي کرد ولي چشم ها و رفتارش قدرتش رو نداشت ...
- من هيچ کدوم از اين کلمات رو باور نمي کنم ... باور مي کنم يه بچه خيابوني که ... بين آدم هايي بزرگ شده که افتخارشون کل انداختن و درگير شدن با پليس هاست ... توي اون لحظات بيشتر از اينکه، وحشتش از پليس باشه ... از چيز ديگه اي بود ... از اينکه واقعا يه نفر دنبالش باشه ...
و مي خوام از خودم اين سوال رو بکنم ... چرا بايد اين بچه از تعقيب شدن بترسه؟ ... کار اشتباهي کرده؟ ...
يا چيزي رو ديده که نبايد مي ديده؟ ... يا از چيزي خبر دار شده که نبايد مي شده؟ ... مي دوني بين اين سوال ها از همه بيشتر دوست دارم به کدوم جواب بدم؟ ...
چند لحظه سکوت کردم ... با آشفتگي تمام به من خيره شده بود ...
- قاتل کريس تادئو اينقدر آدم خطرناکيه که تا اين حد ازش مي ترسي؟ ...
چشم هاش شروع به پريدن کرد ... درست زده بودم وسط خال ... تا قبل مي ترسيدم اون شاهد قتل نباشه ولي حالا ...
داشت با ناخن، ريشه ناخن هاش رو از جا در مي آورد ... چنان روي اونها مي کشيد که با خودم مي گفتم الان دست هاش خوني ميشه ...
- من مي تونم ازت حمايت کنم ... مطمئن باش نميزارم هيچ اتفاقي برات بيوفته و دست کسي بهت برسه ...
نگاه طعنه آميزي بهم کرد ...
- لابد من رو ميزاري تحت حفاظت پليس ... به عنوان شاهد ... خيلي زياد يه ماه بعد از محاکمه برم مي گردونيد توي خيابون ...
تو نمي توني ازم حمايت کني ... نه تو ... نه هيچ کس ديگه ... همون لحظه اي که دهنم رو باز کنم مردم ... و کارم تمومه ..
- خوب پس داستان رو برامون تعريف کن ... بدون اينکه اسم اون طرف رو ببري ... اين کار رو که مي توني بکني؟ ... اگه چيزي مي دوني ... بگو چي شد؟ ... اون روز چه اتفاقي افتاد؟ ..
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۴۷
🌼 زندگی در آتش
به سختي بغض گلوش رو فرو داد ...
- من و کريس از زماني که وارد گنگ شد با هم دوست شده بوديم ... خيلي بهم نزديک بوديم ... تا اينکه کم کم ارتباطش رو با همه قطع کرد ... شماره تلفنش رو هم عوض کرد ...
ديگه هيچ خبري ازش نداشتم تا حدودا يه ماه قبل از اون روز ...
اومد سراغم و گفت ... مچ دو تا از بچه هاي دبيرستان رو موقع پخش مواد گرفته ... ازم مي خواست کمکش کنم پخش کننده اصلي دبیرستان رو پيدا کنه ...
- چرا چنين چيزي رو از تو خواست و نرفت پيش پليس؟ ...
سکوت سختي بود ...
هر چه طولاني تر مي شد ضعف بيشتري بدنم رو فرا مي گرفت ...
- اعتقاد داشت اون طرف فقط داره از نياز اونها سوء استفاده مي کنه ... اونها نمرات شون در حدي نبود که بتونن براي کالج و دانشگاه بورسيه بشن ... وضع مالي شون هم عالي نبود که از پس خرج کالج بر بيان ... هیچ دانشگاه خوبی هم مجانی نیست ...
کريس گفت اگه يکي جلوي اونها رو نگيره ... اون طرف، زندگي اونها و آينده شون رو نابود مي کنه ... اينطوري هرگز نمي تونن يه زندگي عادي رو تجربه کنن و اگه براي خروج از گروه دير بشه ... نه فقط زندگي و آينده شون ... که ممکنه جون شون رو از دست بدن ...
با خودشون هم حرف زده بود ... اما اونها نمي تونستن مثل کريس شرايط رو #درک کنن و #واقعيت رو ببينن ...
چون پول نسبتا خوبي بود حاضر نبودن دست بردارن ... فکر مي کردن تا وقتي از دانشگاه فارغ التحصيل بشن به اين کار ادامه ميدن بعدم ولش مي کنن ... نمي دونستن اين راهي نيست که هيچ وقت پاياني داشته باشه ...
- قتل کريس کار اونها بود؟ ...
- نه ...
اشک توي چشم هاش حلقه زد ...
- من خيلي سعي کردم جلوش روبگيرم ... اما اون حاضر نبود عقب بکشه ... مي گفت امروز دو نفرن ... فردا تعدادشون بيشتر ميشه ...
و اگه اين طمع و فکر که از يه راه آسون به پول زياد برسن ... بين بچه ها پخش بشه ... به زودي #زندگي_خيلي_ها به آتش کشيده ميشه ...
آخرين شب بين ما دعواي شديدي در گرفت ... قبول نمي کرد سکوت کنه و چشمش رو روي همه چيز ببنده ... بهش گفتم حداقل بره پيش پليس ... يا از يه تلفن عمومي يه تماس ناشناس با پليس بگيره ...
اما اون مي گفت اينطوري هيچ کس به اون بچه ها يه شانس دوباره نميده ... اونها بچه های بدی نیستن و همه شون #فریب خوردن ... نمی تونن #حقیقت رو درست ببینن ... اما احتمالش کم نيست که حتي از زندان بزرگسالان سر در بيارن ... مي خواست هر طور شده اونها رو #نجات بده ...از هم که جدا شديم ...
يه ساعت بعدش خيلي پشيمون شدم ... داشتم مي رفتم سراغش که توي يکي از خيابون هاي نزديک خونه شون ديدمش ... دنبالش راه افتادم و تعقيبش کردم ...
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۴۸
🌼 جوشش خون
- حدود ساعت 8 شب بود که رفت بيمارستان .. وقتي اومد بيرون رفتم سراغش ...
مطمئن بودم رفتنش اونجا يه ربطي به ماجراي مواد داشت ... هر چي بهش اصرار کردم ... اولش چيزي نمي گفت ... اما بالاخره حرف زد ...
مي خواست ماجرا رو به «آقاي ساندرز» بگه تا با اون بچه ها صحبت کنه ... و يه طوري قانع شون کنه که از اين کار دست بردارن ...
نمي دونست بايد چي کار کنه ... خيلي دو دل بود ... مدام به اين فکر مي کرد اگه بره پيش پليس چه بلايي ممکنه سر اون بچه ها بياد ... براي همين رفته بود سراغ «ساندرز» ... اما بدون اينکه چيزي بگه برگشت ...
وقتي ازش پرسيدم چرا ...
هيچي نگفت ... فقط گفت ... «آقاي ساندرز» شرايط #خاصي داره ... که اگر ماجرا درست پيش نره ممکنه همه چيز به ضررش تموم بشه ... نمي خواست «ساندرز» به خاطر حمايت از کريس آسيب ببينه و بلايي سرش بياد ... براي همين تصميم گرفت چيزي نگه ...
اون شب ... من تا صبح نتونستم بخوابم ...
من خيلي کريس رو دوست داشتم ... خيلي ...
مخصوصا از وقتي #عوض شده بود .. يه طوري شده بود ... مي دونستم واسه من ديگه يه آدم #دست_نيافتني شده ... #خوب تر از اين بود که مال من بشه ... اما نمي تونستم جلوي احساسم رو بگيرم ...
صبح اول وقت ... رفته بودم جلوي مدرسه شون ... مي خواستم بهش بگم تو کاري نکن ... من ميرم پيش پليس و طعمه ميشم ... حاضر بودم حتي به دروغم که شده به خاطر نجات اون برم زندان ... مي ترسيدم بلايي سرش بياد ... که ديدم داشت با اون مرد حرف مي زد ...
خيلي با محبت دستش رو گذاشته بودي روي شونه کريس و با هم حرف مي زدن ...
برگشت سمت ماشينش ... و ...
همه چيز توي يه لحظه اتفاق افتاد ... کريس دو قدم به سمت عقب تلوتلو خورد ... و افتاد روي زمين ... انگار تو شوک بود ...
هنوز به خودش نيومده بود ... سعي کرد دوباره بلند بشه ...
نيم خيز شده بود ... که اين بار چند ضربه از جلو بهش زد ...
همه جا خون بود ... از دهن و بيني کريس خون مي جوشيد ...
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۴۹
🌼قلبی که دیگر نمی زد
لالا ديگه نمي تونست حرف بزنه ...
فقط گريه مي کرد ... مي لرزيد و اشک مي ريخت ...
با هر کلمه اي که از دهانش خارج شده بود ...
درد رو بيشتر از قبل حس مي کردم ... جاي ضربات چاقو روي بدن خودم آتيش گرفته بود ...
- من ترسيده بودم ... اونقدر که نتونستم از جام تکون بخورم... مغزم از کار افتاده بود ...
اون که رفت دويدم جلو ... کريس هنوز زنده بود ...
يه خط خون روي زمين کشيده شده بود و اون بي حال ... چشم هاش داشت مي رفت و مي اومد ... نمي تونست نفس بکشه ... سعي کردم جلوي خونریزی رو بگيرم ... اما همه چی تموم شد ... کریس مرد ...
تنفس مصنوعي هم فايده اي نداشت ... قلبش ايستاد ... ديگه نمي زد ...
چند دقيقه فقط اشک مي ريخت ...
گريه هاي عميق و پر از درد ... و اون در اين درد تنها نبود ...
اوبران با حالت خاصي به من نگاه مي کرد ...
انگار فهميده بود حس من فراي تاسف، ناراحتي و همدردي بود ... انگار حس مشترک من رو مي ديد ...
نمي دونستم چطور ادامه بدم ... که حاضر به بردن اسم قاتل بشه ...
ضعف و بي حسي شديدي داشت توي بدنم پيش مي رفت و پخش مي شد ..
- توي همون حال بودم که يهو از دور دوباره ديدمش ... داشت برمي گشت سراغ کريس ... منم فرار کردم ... ترسيدم اگر بمونم من رو هم بکشه ...
اون موقع نمي دونستم چقدر قدرت داره ... بعد از مرگ کريس فهميدم اون واقعا کي بود ...
- تو رو ديد؟ ...
- فکر مي کنيد اگه منو ديده بود يا مي فهميد من شاهد همه چيز بودم ... الان زنده جلوي شما نشسته بودم؟ ... اون روز هم توي خيابون ترسيدم ... فکر کردم شايد من رو ديده و تو رو فرستاده سراغم ...
دستم رو گذاشتم روي ميز ...
تمام وزنم رو انداختم روش و بلند شدم ...
سعي مي کردم خودم رو کنترل کنم اما ضعف شديد مانع از حرکت و گام برداشتنم مي شد ...
آروم دستم رو به ديوار گرفتم و از اتاق بازجويي خارج شدم ...
تنها روي صندلي نشسته بودم ... کمي فرصت لازم داشتم تا افکارم رو جمع کنم ...
اوبران هم چند لحظه بعد به من ملحق شد ...
- توماس ... بدجور رنگت پريده ... همه ماجرا رو شنيدي ... با لالا هم که حرف زدي ... برگرد بيمارستان و بقيه اش رو بسپار به ما ... تو الان بايد در حال استراحت ... زير سرم و مسکن باشي ... نه با اين شکم پاره اينجا ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... چطور اين همه رفاقت و برادري رو توي تمام اين سال ها نديده بودم؟ ...
حالا که قصد رفتن و تموم کردن همه چيز رو داشتم ...
اوبران #فرق کرده بود؟ ... يا من #تغيير کرده بودم؟ ...
نفس عميقي کشيدم و دوباره از جا بلند شدم ...
آخرين افکارم رو مديريت کردم و برگشتم توي اتاق بازجويي ...
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰