eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۰۲ 🌼رهایت نمی‌کنم هنوز گرماي نگاهش رو حس مي کردم ... چشم هاش رو از روي من برنداشته بود ... ـ براي پيدا کردن کسي اومدم ... 🌤ـ اين همه راه رو از يه کشور ديگه؟ ... ـ خيلي برام مهمه حتما پيداش کنم ... لبخند گرم و مليحي، چهره اش رو به حرکت آورد ... 🌤ـ مطمئني اينجا پيداش مي کني؟ ... نگاهم توي صحن و بين آدم هايي که در رفت و آمد بودن چرخيد ... تعدادشون کم نبود ... و معلوم نبود چند نفر داخل هستن ... 🌤ـ چه شکلي هست؟ ... ازش تصويري داري؟ ... دوباره چهره اش بين قاب چشم هام نقش بست ... نمي دونستم چي بايد جواب اين سوال رو بدم ... اگر جواب مي دادم، داستانِ حرف هاي من با دنيل و مرتضي، دوباره از اول شروع مي شد ... ـ نه ندارم ... آدم ... اومدم دنبال بگردم ... شنيدم توي اين شهر يه مسجد داره ... درد خاصي بين اون چشم هاي گرم پيچيد و سکوت دوباره بين ما حاکم شد ... 🌤ـ يعني ... اين همه راه رو براي پيدا کردن يک تخيل و افسانه اومدي؟ ... برق از سرم پريد ... اونقدر قوي که جرقه هاش رو بين سلول هام حس کردم ... ـ تو به اون مرد اعتقاد نداري؟ ... پس اينجا توي اين حرم چه کار مي کني؟ ... دوباره لبخند زد ... اما اين بار، جدي تر از هميشه ... 🌤ـ يعني نميشه باور نداشته باشم و بيام اينجا؟ ... نگاهم بي اختيار توي صحن چرخيد ... اونجا جاي تفريح و بازي نبود که کسي براي گذران وقت اومده باشه ... ـ نه ... نميشه ... 🌤ـ پس واقعا باور داري چنين مردي وجود داره که براي ديدنش اين همه راه رو اومدي؟ ... هنوز مبهوت بودم ... نگاهم، باورم رو فرياد مي زد ... 🌤ـ پس چطور به خدايي که اون مرد هست ايمان نداري؟ ... لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ... 🌤ـ اون مرد، بيش از هزار سال داره ... بودنش اعجاز خداست ... بودنش اعجاز خداست ... در حالي که بر امور جهان داره ... و اين هم اعجاز خداست ...اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ... رسول خداست ... و اصلا، اقامه دين خداست ...چطور مي توني به وجود اين مرد ايمان داشته باشي ... و اين باور به حدي قوي باشه که حاضر بشي براي پيدا کردنش دل به دريا بزني ... و اين رو بياي ... اما به وجود که منشأ وجود اون هست ايمان نداشته باشي؟ ... رو باور داري ... اما رو نمي بيني؟ ... نفسم بين سينه حبس شده بود ... راست مي گفت ... چطور ممکن بود به وجود اون مرد ايمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خداي اون رو انکار کنه؟ ... چطور متوجه نشده بودم؟ ... 🌤ـ اگه من در جاي قضاوت باشم ... میگم ايمان تو به خداي اون مرد و وجود اونها ... قوي تر و بيشتر از اکثر افرادي هست که در اين لحظه، توي اين صحن و حرم ايستادن ... درونم شروع شد ... سنگيني اين جملات در وجودم غوغا مي کرد ... نمي تونستم چشم هاي متحيرم رو ازش بردارم ... يا حتي به راحتي پلک بزنم ... توي راستاي نگاهم ... بین اون جمعیت ... از دور مرتضي رو ديدم که از درب ورودي خارج شد ... کفش هاش رو گذاشت روي زمين تا بپوشه ... از روي خط نگاهم، مرتضي رو پيدا کرد ... 🌤ـ به نظر، يکي از همراهان شماست که منتظرش بوديد ... من ديگه ميرم تا به برنامه هاتون برسيد ... از کنار من بلند شد ... ناخودآگاه از جا پريدم و نيم خيز، بين زمين و آسمون دستش رو گرفتم ... ـ ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۰۳ 🌼سربار نگاهش برگشت روي من ... دستش رو محکم تر با هر دو دستم گرفتم ... ـ اگه ميخواي بري داخل براي زيارت، برو ... اما قسم بخور برميگردي ... من همين جا ميمونم تا برگردي ... دوباره ديدن لبخندش، وجود طوفان زده ام رو کمي آرام کرد ... 🌤ـ قطعا دوستان تون برنامه ديگه اي دارن ... محکم تر دستش رو گرفتم و ايستادم ... ـ واسم مهم نيست ... ميخوام با تو حرف بزنم ... نه با اون ... نه با هيچکس ديگه ... مرتضي داشت توي اون صحن و شلوغي دنبال من مي گشت ... براي چند لحظه نگاهم برگشت روش ... اون همه حرف و کلام شيواي اون نتونسته بود قلب من رو به حرکت بياره ... که جملات ساده اين جوان، در وجودم طوفان به پا کرده بود ... نميدونستم چقدر مي تونستم به جواب سوال هام برسم اما مي دونستم حاضر نبودم حتي براي لحظه اي اين فرصت رو از دست بدم ... فرصتي رو که شايد نه تقدير و اتفاق ... که خداي اين جوان رقم زده بود ... آرام دست ديگه اش رو گذاشت روي شونه ام ... 🌤ـ امشب، شب ميلاده ... بعد زيارت حضرت، قصد دارم برم جکمران ... ـ پس منم ميام ... اينجا صبر ميکنم، از زيارت که برگشتي باهات همراه ميشم ... چهره اش پشت اون لبخند محجوبانه پنهان شد ... و آرام دستش رو گذاشت روي دست هام ... دست هايي که دست ديگه اش رو رها نمي کردن ... 🌤ـ فکر مي کنيد همراه تون، اين مسئوليت رو قبول کنن که در يه کشور غريب، شما رو به يه فرد بسپارن؟ ... بغض، مسير گلوم رو بست ... حس کردم هر لحظه است که چشم هام گر بگيره ... نمي دونم چرا؟ اما نمي تونستم ازش جدا بشم ... ـ نميخواي همراهت باشم؟ ... 🌤ـ اينطور نيست ... ـ تو من رو قبول کن ... قول ميدم نباشم ... براي لحظاتي سرش رو با همون لبخند، پايين انداخت ... هنوز مرتضي ما رو بين اون جمع پيدا نکرده بود ... هر لحظه که ميگذشت، ترس عجيبي وجودم رو پر مي کرد ... نکنه مرتضي ما رو ببينه و جلو بياد و مانع بشه ... نکنه اين جوان، من رو قبول نکنه ... نکنه که ... نگاه پر از ترسم بين چهره اون و مرتضي مي چرخيد ... 🌤ـ ساعت 2 ... ورودي جنوبي مسجد ... اونجا بايست ... من پيدات مي کنم ... گل از گلم شکفت ... مثل اينکه روح تازه اي درونم دميده باشن ... بدون اينکه لحظه اي فکر کنم قبول کردم ... مي ترسيدم يه ثانيه ترديد کنم و همه چيز بهم بخوره ... به گرمي دستم رو فشرد و از من جدا شد ... و من تا لحظه اي که از تصوير چشمانم محو نشده بود هنوز بهش نگاه مي کردم ... همين که بين جمعيت از نظرم شد، رفتم سمت مرتضي ... اون هم تا چشمش به من افتاد، حرکت کرد ... ـ خسته که نشدي؟ ... با انرژي بي سابقه اي بهش لبخند زدم ... ـ نه، اصلا ... تا اينجا که شب فوق العاده اي بود ... با تعجب بهم نگاه مي کرد ... توي کشور بي هم زبان، توي صحن مسلمان ها نشسته بودم ... چطور مي تونست ساعت های بیکاری برام فوق العاده باشه؟ ... با همون لبخند و انرژي ادامه دادم ... ـ اينجا با يه نفر دوست شدم ... يه مسلمان که خيلي سليس به زبان ما حرف مي زد ... با هم ساعت 2، ورودي جنوبي مسجد جمکران قرار گذاشتيم ... چهره مرتضي خيلي جدي شده بود ... حق داشت ... شايد بچه نبودم اما براي اون مسئوليت محسوب مي شدم ... اگر اتفاقي توي کشورش براي من مي افتاد، نه فقط اون، خيلي هاي ديگه هم بايد جواب گوي دولت من مي شدن ... معلوم بود چيزهاي زيادي از ميان افکارش در حال عبوره ... اما اون آدمي نبود که سخني رو نسنجيده و بي فکر به زبان بياره ... داشت همه چيز رو بالا و پايين مي کرد ... ـ فکر نمي کنم شام رو که بخوريم ... بتونيم تا ساعت 2 خودمون رو به ورودي جنوبي برسونيم ... جمعيتي که امشب اونجا هستن و دارن به سمتش ميرن خيلي زيادن ... چطور مي خواي بين چند ميليون آدم پيداش کني؟ ... گذشته از اين، سمت جنوبي ... 2 تا ورودي داره ... جلوي کدوم يکي قرار گذاشتيد؟ ... ناخودآگاه يه قدم رفتم عقب ... چند ميليون آدم؟ ... 2 تا ورودي؟ ... اون نگفت کدوم يکي ... يعني مي خواست من رو از سر خودش باز کنه؟ ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۰۴ 🌼تنوره درد يه حس غم عجيبي رو پر کرده بود ... دلم مي خواست گريه کنم ... يکي دو قدم از مرتضي فاصله گرفتم و بي اختيار نگاهم توي صحن چرخيد ... بين اون همه آدم ... اون همه چهره ... توي اون شلوغي ... چه انتظاري داشتم؟ ... شايد دوباره اون رو ببينم؟ ... نمي تونستم باور کنم اون، من رو پيچونده و سر کار گذاشته ... شايد مي تونستم اما دلم نمي خواست ... هر لحظه بغض گلوم سنگين تر مي شد ... به حدي که کنترلش برام سخت شده بود ... مرتضي اومد سمتم ... نمي دونست چرا اونطوري بهم ريختم ... منم قدرت توضيح دادن نداشتم ... نه قدرتش رو، نه مي تونستم کلمه اي براي توضيح دادن حالم پيدا کنم ... حسي بود ... سوال هاي بي جوابش در برابر پريشاني و آشفتگي آشکار من، بعد از سکوتي چند لحظه اي به دلداري تبديل شد ... هر چند دردي از من دوا نمي کرد ... _قرار گذاشتيم بعد از شام بريم مسجد جمکران ... و تا هر وقت شب که شد بمونيم ... البته ميخواستيم زودتر بريم اما شما خواب بودي و درست نبود تنها توي هتل بزاريمت و خودمون ... کلماتش توي سرم مي پيچيد ... دلم نمي خواست هيچکدوم شون رو بشنوم ...مي دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ريخته اما پريشان تر از اين بودم که تشکر يا عذرخواهي کنم ... يا هر کلمه اي رو به زبون بيارم ... رفتم و همون گوشه صحن، دوباره يه جا پيدا کردم و نشستم ... سرم رو پايين انداختم و دستم رو گرفتم توي صورتم ... نميخواستم هيچ چيز يا هيچکس رو ببينم ... مرتضي هم ساکت فقط به من نگاه مي کرد ... نيم ساعت، يا کمي بيشتر ... مرتضي از کنارم بلند شد ... سرم رو که بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو ديدم که کنار حوض، چشم هاشون دنبال ما ميگشت... مي خواستم صورت خيسم رو پاک کنم.. اما کف دست هام هم مثل اونها جاي خشک نداشت.. نفس هاي عميقم، تنوره درد و آتش بود... ايستادم و يه بار ديگه به ايوان و گنبد خيره شدم... مرتضي سر به بسته هر چي مي دونست رو در جواب حال خراب من به دنيل گفت... متاسف بودم که حس خوش و زيباي اونها رو خراب کردم... اما قادر به کنترل هيچ چيز نبودم.. نه تنها قدرتي نداشتم ... که درونم فرياد آکنده اي از درد می جوشید ... ساکت و بي صدا دنبال شون مي رفتم ... اما سکوتي که با گذر هرلحظه داشت به خشم تبديل مي شد...حس آدمي رو داشتم که به عشق و عاطفه عميقش خيانت شده..به هتل که رسيديم درد،جاي خودش رو به خشم داده بود... توي رستوران،بيشتر از اينکه بتونم چيزي بخورم.. فقط با غذا بازي ميکردم... دنيل از يه طرف حواسش به نورا بود و توي غذا خوردن بهش کمک ميکرد... از طرف ديگه زير چشمي به من نگاه مي کرد ... و گاهي نگاه معنادار اون و مرتضي با هم گره ميخورد... _جوجه کباب بين ايراني ها طرفدار زيادي داره.. براي همين پيشنهاد دادم.. اگه دوست نداري يه چيز ديگه سفارش بديم؟... سرم رو بالا آوردم و به مرتضي نگاه کردم.. مرتضي اي که داشت زورکي لبخند مي زد، شايد بتونه راهي براي ارتباط برقرار کردن با من پيدا کنه.. ابرو بالا انداختم و نفس عميقي کشيدم.. _مشکل از غذا نيست ... مشکل از بي اشتهايي منه... مکث کوتاهي کرد.. _شما که نهار هم نخوردي.. براي تموم شدن حرف ها به زور يکم ديگه هم خوردم و از جا بلند شدم.. برگشتم بالا توي اتاق.. پشت همون پنجره و خيره شدم به خيابون... بدون اينکه چراغ رو روشن کرده باشم.. هنوز همه در رفت و آمد بودن... شبي نبود که براي اون مردم، شب آرامي باشه... براي منم همينطور... غوغا... اشتياق... درد... من تا مرز ايمان به خداي اون پيش رفته بودم... توي اون لحظات،فقط چند ثانيه بيشتر لازم بود تا به زبان بيارم.. 💖'بله... من به خداي اون مرد ايمان دارم'... فقط چند ثانيه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه..اما تمام اين اشتياق، جاش رو به درد داده بود.. درد خيانت.. درد پس زده شدن... درد عقب ماندگي... درد بود و درد... و من حتي نميدونستم بايد به چي فکر کنم.. يا چطور فکر کنم... چند ضربه آرام به در، صداي فرياد و ضجه درونم رو آرام کرد... مرتضي بود... در رو باز کرد و چند قدمي رو توي اون تاريکي جلو اومد... _در رو درست نبسته بودي... نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بيرون خيره شدم... بدون اينکه لب از لب باز کنم ... ـ داريم ميريم جمکران... اگه با ما مياي ده دقيقه ديگه حرکت مي کنيم... در ميان سکوت من از اتاق خارج شد... انگار به لب هام وزنه آويزان شده بود... وزنه سنگيني که نمي گذاشت صدايي از حنجره خسته من خارج بشه... در رو که بست...آخرين شعاع نور راهرو هم خاموش شد... من موندم ...با ماه شب 14 که از ميان پنجره، روي وجود خاموشم ميتابيد ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۰۵ 🌼ازدحام يک مسير مستقيم چشم هام رو بستم ... حتي نفس کشيدن آرام و عميق، آرامم نمي کرد ... ثانيه ها يکي پس از ديگري به دقيقه تبديل مي شد ... و من هنوز توي همون نقطه ايستاده بودم و غرق خشم به ماه و بيرون نگاه ميکردم ... حرف هايي که توي سرم مي پيچيد لحظه‌اي رهام نمي کرد ... چطور بهش اعتماد کردي؟ ... چطور به يه مسلمان اعتماد کردي؟ ... همه چيزشون ... بي اختيار چند قطره اشک از چشم هام فرو ريخت ...😭 درد داشتم ... درد سنگين و سختي بود ... سخت تر از قدرت تحملم ... تمام وجود و باوري که داشت روي ويرانه هاي زندگي من شکل ميگرفت؛ نابود شده بود ... اما در ميان اين منجلاب، باز هم دلم جاي ديگه بود ... از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشين مرتضي ...هنوز پاي ماشين منتظرم بودن ... انتظاري در عين ناباوري بود ... خودم هم باور نميکردم داشتم دوباره با اونها هم مسير ميشدم ... ماشين به راه افتاد ... در ميان سکوت عميقي که فقط صداي نورا اون رو مي شکست ... و من، نگاهم رو از همه گرفته بودم ... حتي از مرتضي که کنار من و پشت فرمان نشسته بود ... از پنجره به ازدحام آدم هايي خيره شده بودم که توي خيابون مي چرخيدن ... و بين ماشين ها شربت و کيک پخش مي کردن ... يکي شون اومد سمت ما ... نهايتا بيست و سه، چهار ساله ... از طرفي که من نشسته بودم ... مرتضي شيشه رو پايين داد و اون سيني رو گرفت سمتم ... به فارسي چند کلمه گفت و مرتضي نيم خيز شد و توي سيني ليوان هاي شربت رو برداشت ... 3 تا عقب ... يکي براي خودش ... و نگاهي به من کرد ... من درست کنار سيني شربت نشسته بودم و بهش نگاه مي کردم ... اون جوان دوباره چيزي گفت و مرتضي در جوابش چند کلمه اي ... و نگاهش برگشت روي من ... ـ برنمي داري؟ ... من توي عيد اونها سهمي نداشتم که از شيريني و شربت سهمي داشته باشم ... سري به جواب رد تکان دادم و باز چند کلمه اي بين اونها رد و بدل شد ... و اون جوان از ماشين ما دور شد ... مرتضي همين طور که دوباره داشت کمربند ايمنيش رو مي بست از توي آينه وسط نگاهي به عقب کرد ... _اين برادري که شربت تعارف کرد ... وقتي فهميد شما هستيد و از کشور ديگه اي زيارت تشريف آورديد ... التماس دعا داشت ... گفت امشب حتما يادش کنيد ... سکوت شکست ... دنيل و بئاتريس در جواب احساس اون جوان، واکنش نشان مي دادن ... و من هنوز ساکت بودم ... هر چه جلوتر مي رفتيم ترافيک و ازدحام جمعيت بيشتر مي شد ... مرتضي راست مي گفت ... وقتي از اون فاصله، جمعيت اينقدر عظيم بود ... اگر به جمکران مي رسيديم چقدر مي شد؟ ... ديگه ماشين رسما توي ترافيک گير کرده بود ... مرتضي با خنده نگاهي به عقب انداخت ... ـ فکر کنم ديگه از اينجا به بعد رو بايد يه گوشه ماشين رو پارک کنيم و زودتر پياده روي مون رو شروع کنيم ... فقط اين کوچولوي ما اين وقت شب اذيت نميشه؟ ... هر چند، هر وقت خسته شد مي تونيم نوبتي بغلش کنيم ... و زير چشمي به من نگاه کرد ... مي دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل کردن نوبتي نورا نبود ... و منظور اون جمله فقط داوطلب شدن خودش بود ... اما ترجيح مي دادم مفهوم اون نگاه ها چيز ديگه اي باشه ... مثلا اينکه من اولين نفري باشم که داوطلب بشه ... يا هر چيزي غير از مفهوم اصلي ... مفهومي که تمام اون اتفاقات رو مي آورد جلوي چشم هام ... ماشين رو پارک کرديم و همراه اون جمعيت عظيم راه افتاديم ... جمعيتي که هر جلوتر مي رفتيم بيشتر مي شد و من کلافه تر ... با هر قدم دوباره اون اشتياق، هيجان و کشش درون قلبم مثل فانوس دريايي در يک شب تاريک ... روشن و خاموش مي شد و به اطراف مي چرخيد ... از جايي به بعد ديگه مي تونستم سنگين شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس کنم ... دست کردم توي جيبم و از دفترچه جيبيم يه تيکه کاغذ کندم ... گرفتم سمت مرتضي ... ـ آدرس هتل رو به فارسي روي اين کاغذ بنويس ... با حالت خاصي بهم زل زد ... ـ برميگردي؟ ... نمي تونستم حرفي رو که توي دلم بود بزنم ... چيزي که بين اون همه درد، آزارم مي داد ... اميد بود ... اميدي که داشت من رو به سمت جمکران مي کشيد ... اميدي که به زبان آوردنش، شايد احمقانه ترين کاري بود که در تمام عمرم ... براي تحقير بيشتر خودم مي تونستم انجام بدم ... ساعت از 1 صبح گذشته بود ... و ما هنوز فاصله زيادي داشتيم ... فاصله اي که در اين مدت کوتاه تمام نمي شد ... و هنوز توي اون شلوغي گير کرده بوديم ... ازدحام يک مسير مستقيم ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
نمي تونستم حرفي رو که توي دلم بود بزنم ... چيزي که بين اون همه درد، آزارم مي داد ... اميد بود ... اميدي که داشت من رو به سمت جمکران🌤 مي کشيد ... اميدي که به زبان آوردنش، شايد احمقانه ترين کاري بود که در تمام عمرم ... #دلتون پرواز کرد التماس دعا 😭 ادامه رمان فردا ☺️😢😭😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الان ادامه رمان رو میذارم 🏃🏃🏃 نزنین گناه دارم😂😁
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۰۶ 🌼و علیک السلام مرتضي منتظر شنيدن جوابي از طرف من بود ... و من با چشمان کودکي ملتمس به اون زل زده بودم ... زبانم سنگين بود و قلبم براي تک تک دقيقه ها، التهاب سختي رو تحمل مي کرد ... چشم هام رو از مرتضي گرفتم و نگاهم در امتداد مسير حرکت کرد ... در اون شب تاريک، التماس ديدن ديوارها و مناره هاي مسجد رو مي کرد ... دستم بين زمين و آسمان مونده بود ... اومدم بکشمش عقب که مرتضي برگه رو از دستم گرفت ... از توي قباش خودکاري در آورد و شروع به نوشتن کرد ... شماره خودش رو هم نوشت ... _ديدي کجا ماشين رو پارک کردم؟ ... اگه برگشتي اونجا بود که هيچ، منتظرمون بمون ... اگه نه که همون مسير رو چند متر پايين تر بري، هر ماشيني که جا داشته باشه سوارت مي کنه ... برگه رو گرفتم و ازشون جدا شدم ... در ازدحام با قدم هاي سريع ... و هر جا فضاي بيشتري بود از زمين کنده ميشدم ... با تمام قوا مي دويدم ... تمام مسير رو ... تا جايي که مسجد از دور ديده شد ... تمام لحظات اين فاصله در نظرم طولاني ترين شب زندگي من بود ... دوباره به ساعتم نگاه کردم ... فقط چند دقيقه تا 2 صبح باقي بود ... جلوي ورودي که رسيدم پاهام مي لرزيد و نفس نفس مي زدم ... چند لحظه توي حالت رکوع، دست به زانو، نفس هاي عميقي کشيدم ... شايد همه اش از خستگي و ضعف نخوردن نبود ... و حد و حصري نداشت ... قامت صاف کردم ... چشمم بي اختيار بين جمعيت مي چرخيد ... هر کسي که به ورودي نزديک مي شد ... هر کسي که حرکت مي کرد ... هر کسي که ... مردمک چشم هاي منتظر من، يک لحظه آرامش نداشت ... تا اينکه شخصي از پشت سر به من نزديک شد ... به سرعت برگشتم سمتش ... 🌤خودش بود ...🌤 بغض سنگيني دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده اشک مخفي شد ... دلم مي خواست محکم بغلش کنم اما به زحمت خودم رو کنترل کردم ... دلم از داخل مثل بچه گنجشک ها ميلرزيد ... کسي باور نميکرد چه درد وحشتناکي در گذر اون ثانيه ها، به اندازه قرن برمن گذشت ... و حالا اون واقعا بين اون جمعيت، من رو پيدا کرده بود ... به شيوه مسلمان ها به من سلام کرد ... و من با کلمات عربي، جواب سلامش رو دادم ... ـ عليک السلام شايد با لهجه من، اون کلمات هر چيزي بود الا جواب سلام ... اما نهايت وسع و قدرت من بود ... 🌤_منتظر که نموندید؟ در ميان تمام اون دردها و التهاب هاي پر سوز ... لبخند آرام بخشي از درون قلبم به سمت چهره ام جاري شد ... منتظر بودم اما نه پشت ورودي مسجد ... ساعت ها قبل از حرکت، شوق اين ديدار بي تابم کرده بود ... ـ نه ... دقيق راس ساعت اومدید ... لبخند زد و با دستش به سمت ورودي اشاره کرد ... 🌤ـ بفرماييد ... مثل ميخ همون جا خشکم زد ... ـ من مسلمان نيستم نمي تونم وارد مسجد بشم ... آرام دستش رو بازوي من گذاشت ... و دوباره با دست ديگه به سمت ورودي اشاره کرد .. . 🌤ـ حياط ها حکم مسجد ندارن ... بفرمایید داخل ... قدم هاي لرزان من به حرکت در اومد ... يک قدم، عقب تر ... درست مقابل ورودي ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰