سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊
اجرشون با خانوم جان☺️☝️
#ادمین_نوشٺ
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مدافع_امنیت
🌷قسمت ۴
پویا میامد دنبالم...
منو میبرد خونشون..
پویای من #سربازنیروی_انتظامی بود
هرموقعه که با ماشین...
از دم خونه رد میشد یا آژیر یا بوق میزد...
منم با ذوق میرفتم پنجره باز میکرد
یه روزی یه عکس نظامی گرفته بود آورد خونه...
وقتی دیدم گفتم
_واااااا پویا چ نور بالا میزنی
🌷پویا_آره این عکس #به_نیت_شهادت گرفتم
-أه... پویا این چه حرفیه
🌷پویا_خانمم گریه چرا حالا نه ب من شهادت دادن نه جانبازی... ولی مهرنازم خیلی حس قشنگه که داری از وطنت دفاع میکنی
-بسه
اونروز حرفای پویا نفهمیدم...
ولی پویا خیلی زود ب #آرزوش رسید
چیزی که درمورد پویا #عجیب بود جایگاهی بود که...
برای #شریک_زندگیش قائل بود..
خب ما هردو خیلی سنمون کم بود..
ولی پویا مثل یه عارف..
برام جایگاه بالایی قائل بود..
اصلا #طاقت یه قطره اشک منو نداشت..
آخ چقدر الان...
که مرور خاطرات میکنم...
دلم برات لک زده عزیزدلم
ادامه دارد...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷telegram,, @Bano_minodari72
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مدافع_امنیت
🌷قسمت ۵
اون روز... دلم خیلی برای مامانم تنگ شده بود ..
دلم گرفته بود..
ساعت شش غروب بود..
که پویا اومد خونه..
تا چشمش من افتاد گفت :
🌷_خانم کوچولوی من چی شده
هیچی نگفتم...
ولی پویا بغضم از تو چشمام دیده بود
پویا در حالیکه دستم میکشد :
_پاشو پاشو ببینم زانوی غم بغل کرده
اونروز پویا..
تا ساعت ۱۲شب منو برد بیرون... دوردور،
باهم آب هویج خوردیم..
تو مسیر برگشت به خونه
یه آقای داشت عروسک میفروخت..
پویا سریع ماشین زد کنار
ورفت یه خرس خیلی خوشگل برام
پویا_ دیگه نبینم بغض کنیا واگرنه میگم این خانم خرسه بخوردت
اونروز خیلی بهمون خوش گذشت..
چندماه بعدش...
پویا روز زن صورتی همون خرس برام خرید و گفت
🌷_مهرناز این خواهر همون خرسی که اونشب برات خریدم
چقدر سخته...
که الان باید دلتنگی هام با یادگاری هات برطرف کنم پویا
بشکنه دستی که تورا ازمن گرفت...
ادامه دارد...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷telegram,, @Bano_minodari72
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مدافع_امنیت
🌷قسمت ۶
هر زمان که کرج..
پیش پویا بودم..
صبح پامیشدم براش صبحونه درست کنم..
میگفت
🌷_ پانشو عزیزم صبحونه نمیخورم.. راضی به زحمتت نیستم..
هیچ وقت..
نمیزاشت صبحونه بزارم براش..
میگفت
سخت میشه برات زحمت میشه..
دکمه های لباسش روکه میبستم واسش ایه الکرسی میخوندم..
بنده های پوتینش رو باهم میبستیم وان یکاد میخوندم..
همیشه تا دم در بدرقه اش میکردم و به خدا میسپردمش...
صبح ها...
خداحفظی هامون خیلی طول میکشید...
هی میرفت...
بعد برمیگشت خدافظی میکرد...
میرفت تو اسانسور...
باز برمیگشت عقب میگفت
_مواظب خودت باشیا...
انقدررررر تکرار میکرد...
من همیشه میگفتم
_من که خونه ام چیزیم نمیشه شما مواظب خودت باش...
همیشه میگفتم
_پویاااا تو امانت منی دست خودتا..نبینم امانت داری نکنیا...نبینم خیانت در امانت کنیا...
اون هم همیشه همین جمله رو با عشق بهم میگفت...
وقتایی که ساعت میشد ۶:۰۵دقیقه و پویا آیفون نمیزد..
من و عمم دیگه از دلشوره میمردیم..
اگه قرارم بود دیر بیاد..
ماموریت جایی بره..
حتما بهم خبر میاد
اگه هم که کرج نبود..
تا میرسید خونه بهم زنگ میزد..
که من خیالم راحت باشه که رسیده
خونه
اما اونروز....
دلم اساسی شور میزد..
ظهر ب پویا پیام دادم...
ولی جواب نداد
خودم آروم میکردم میگفتم
مهرناز حتما جاییه، نشینده، کار داره
خلاصه از این حرفا
تا اینکه ساعت شد ۶:۳۰ دیگه طاقت نیاوردم...
اصلا سابقه نداشت..
پویا طی روز زنگ نزنه..
اگه نمیتونست زنگ بزنه ...
حتما پیام میداد..
یه بار زنگ زدم...
کسی گوشی برنداشت..
برای بار دوم که زنگ زدم...
بابا(پدرشهید) برداشت..
گفتم :
_الو سلام ...؟
بابا:
_سلام مهرناز جان
_خوبین بابا..پویا کجاست.
گفت:
_گوشی پویا دست منه اومد میگم زنگ بزنه
همین قطع کرد..
دلشوره ام بدتر شد...
با خودم گفتم آخه یعنی چی ؟
پویا هرکجا باشه الان باید بیاد خونه
خدایا نکنه چیزی شده
دوباره گرفتم
گفتم
_بابا پویا کجاست ؟گوشیش چرا دست شماست ؟
بابا:
_الاناست که برسه نگران نباش
هی میگفتم...
حتما متهم برده برسونه جایی میاد
سه ساعت طول کشید...
سه ساعتی سی سال بود برام...
ادامه دارد...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷telegram,, @Bano_minodari72
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مدافع_امنیت
🌷قسمت ۷
تا ساعت شد ۸:۳۰....
بابام زودتر از همیشه اومد خونه...
تا وارد خونه شد...
بدون سلام علیک گفت :
_از پویا خبر داری مهرناز ؟
همین جمله باعث شد بند دلم پاره
بشه...
صدای یا ابوالفضل خواهرم ،...
شکسته شدن ظرفا تو آشپزخونه از دست مادرم....
و بغض گلو پدر....
حکایت از اتفاق تلخ و وحشتناک داشت
همون فاصله چند متری تا بابا رو چند بار خوردم زمین...
مامان _پویا تیر خورده ؟
بابا_ نه برای دستگیری رفتن با بنزین سوخته
اون لحظه یاد حرفش افتادم که همیشه میگفت :
🌷_جانباز میشه
پیش خودم گفتم...
حتما به پاش تیر خورده..
رفتم سمت گوشی..
که شمارش بگیرم اما حتی شماره یادم نیومد..
همون شبانه...
به سمت کرج حرکت کردیم..
جاده رشت-کرج...
بدترین جاده عمرم بود...
و ازش متنفرشدم..
هر کیلومتر یه چیزی میشنیدم...
اول گفتن...
فقط یه کم دستاش سوخته...
بعد گفتن...
یه کم پاهاش سوخته...
بعدش گفتن..
یه کوچولو سینه اش سوخته..
تا برسیم کرج...
مشخص شد پویای من...
#کامل_سوخته
وقتی رسیدیم کرج ساعت ۱:۳۰شب
گریهـ میکردم...
_الان منو ببرید بیمارستان...
گفتن..
_نمیشه باید تا صبح صبر کنی
تاساعت ۹صبح بشه..
من صدبار مردم زنده شدم..
ادامه دارد...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷telegram,, @Bano_minodari72
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و #واقعی 🌷 #مدافع_امنیت 🌷قسمت ۷ تا ساعت شد ۸
گاهی گفتن درمورد نحوه شهادت برای شهدا..
یا بهتر بگم خوندن و درک نحوه شهادت، شهدا..
روح میخاد..
نه اصلا قلب میخاد.. 😭
گریه که چیزی نیس..
زجه زدن..
صیهه کشیدن کار کمی هس... 😫😭
شهیدی در اوج جوانی در اوج آرزوهای دنیوی و اخروی به چنان نحوی شهید میشه...
که...
میمونم اصلا چی بگم.. 😭
کاره ای نیستم که نظر بدم..
هیچی...
خودتون بخونین.. 😭😫
#خدایاختم_عمرناقابل_وپرازگناه_ونمک_بحرومی_ماروهرچه_سریعترختم_بشهادت_بفرما😭🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5