🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۴۰
حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند...
با ضجه #التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در #دل_سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد...
در انتهای کوچه ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت قبرم میروم.. که زیر روبنده زار میزدم..
و او ناامیدانه دلداری ام میداد
_خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه سوریه آزاد شده و مبارزه مون نتیجه داده!
اما خودش هم..
فاتحه دیدار دوباره ام را خوانده بود.. که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود..
و من #نمیخواستم به آن خانه بروم..
که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم...
تمام چادرم از خاک خیس کوچه. گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده..
و باید فرار میکردم..
که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید...
طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد
_اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده ات نمیذارن نازنین!
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و خون پیشانی ام پُر شده..
که چشمانش از غصه شعله کشید
_چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟
با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد.. و
نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه #تمنا کردم
_سعد بذار من برگردم ایران...
روبنده را روی
زخم پیشانی ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۴۱
با دست دیگرش دستم روی روبنده قرار داد و #بی_توجه_به_التماسم نجوا کرد
_اینو روش محکم نگه دار!
و باز به راه افتاد..
و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید..
تا به در فلزی قهوه ای رنگی رسیدیم...
او در زد..
و قلب من در قفسه سینه
میلرزید..
که مرد مُسنی در خانه را باز کرد...
با چشمان
ریزش به صورت خیس و خونی ام #خیره ماند..
و سعد
میخواست پای فرارم را پنهان کند که با لحنی #به_ظاهرمضطرب توضیح داد
_تو کوچه خورد زمین سرش
شکست!
صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت..
و به گریه هایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید
_چرا گریه میکنی؟.. ترسیدی؟
#خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان بان جدید جانم را به لبم رسانده بود...
و حتی نگاهم از ترس میتپید..
که 🔥سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید
_نه🔥 ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!
بدنم به قدری میلرزید..
که از زیر چادر هم پیدا بود و 🔥دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی روح ارشادم کرد
_شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم..
و این خانه برایم #بوی_مرگ میداد..
که به سمت سعد چرخیدم و با لب هایی که از ترس میلرزید، #بیصداالتماسش کردم
_توروخدا منو
با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!
دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم..
که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد...
نفس هایش به تپش افتاده..
و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، #خیال_کردم دلش به رحم آمده
که هر دو دستش را...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۴۲
هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم...
_بذار برم،.. من از این خونه میترسم...
و هنوز نفسم به آخر نرسیده،..
صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد
_اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!
نمیدانست سعد #به_بوی_غنیمت به ترکیه میرود..
و دل سعد هم #سختترازسنگ شده بود..
که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد
_بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟
شیشه چشمانم از گریه پر شده و
به سختی صورتش را میدیدم، باانگشتان سردم به دستش چنگ زدم..
#تارهایم_نکند...
و با هق هق گریه قسم خوردم
_بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!
روی نگاهش را پرده ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی چادرم را از پشت سر کشید
و من از ترس جیغ زدم...
به سرعت به سمت در چرخیدم..
و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد
_از خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟
سعد دستانش را از دستانم بیرون کشید
تا مرا تحویل دهد..
و به جای اون زن دستم را گرفت..
و با یک تکان به داخل خانه کشید. راهرویی تاریک و بلند که
در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد...
وحشت زده صورتم را به سمت در چرخاندم،
سعد با غصه نگاهم میکرد..
و دیگر فرصتی برای التماس نبود..
که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید...
باورم نمیشد..
سعد #به_همین_راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۴۳
که تنم یخ زد...
در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم..
و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد
_اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن جهاد! باید محکم باشی تا خدا #نصرت خودش رو #بدست_ما رقم بزنه!
و من بی پروا ضجه میزدم..
تا #رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد
_خفه شو!.. کی به تو اجازه داده جلو نامحرم صداتو بلند کنی؟
با شانه های پهنش روبرویم ایستاده..
و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند.
که نفسم در سینه بند آمد..و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید..
و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد
_تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای جهاد کنی؟
میان اتاق رسیده بودیم..
و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و #بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد
_تو نیومدی اینجا که گریه کنی
و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن ارتش آزاد به داریا، ما باید #ریشه_رافضی_ها رو تو این شهر خشک کنیم!
اصلاً نمیدید...
صورتم غرق اشک و خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد
_این لالهِ؟
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد..
و از چشمانش #نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد
_افغانیه! بلد نیس خیلی عربی صحبت کنه!
و انگار زیبایی و تنهایی ام قلقلکش میداد..
که به زخم پیشانی ام اشاره کرد و بی مقدمه پرسید
_شوهرت همیشه کتکت میزنه؟
دندان هایم از ترس به هم میخورد..
و خیال کرد
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۴۴
خیال کرد از سرما لرز کرده ام که به همسر جوانش دستور داد
_ 🔥بسمه!..یه لباس براش بیار، خیس شده!
و منتظر بود او تنهایمان بگذرد..
که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید
_اگه اذیتت میکنه، میخوای طلاق بگیری؟
قدمی عقب رفتم..
و تیزی نگاه #هیزش داشت جانم را میگرفت..
که صدای بسمه در گوشم شکست
_پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو
عوض کن!
و اینبار صدای این زن..
فرشته نجاتم بود که به سمت اتاق فرار کردم..
و او هوس شوهرش را حس کرده بود...
که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد
_من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!
و ای کاش..
به جای این هیولا سعد در این خانه بود..
که مقابل چشمان وحشی اش با همان زبان دست و پا شکسته عربی به گریه افتادم
_شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...
اجازه نداد حرفم تمام شود...
که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد
_اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!
نفهمیدم چه میگوید..
و دلم خیالبافی کرد میخواهد فراری ام دهد.. که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد
_اگه شده شوهرت رو #سرمیبُره تا به تو برسه!
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند..
که قفسه سینه ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای #تحقیرشیعیان داریا نقشه ای کشیده بود و حکمم را خواند
_اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!
و بهانه خوبی بود تا...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۴۴ خیال کرد از سرما لرز کرده ام که ب
45، 46، 47😭👇
نتم امروز متاسفانه خیلی کنده یه کم طول میکشه پارت ها رو بذارم🌹🌹
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۴۵
بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد
_نمیدونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمیدونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای #رافضی_ها داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!
از گیجی نگاهم..
میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد
_این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علی هستش، چندتا خونواده رافضی مهاجرت کردن اینجا!
طوری اسم #رافضی را با چندش تلفظ میکرد..
که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت
_حالا همین #حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش آزاد، رافضی ها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و درعوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند
_پس چرا نمیاید بیرون؟
از وحشت نفسم بند آمد..
و فرصت زیادی نمانده بود که »بسمه« دستپاچه ادامه داد
_الان با هم میریم حرم!
سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت
_اینجوری هم در راه خدا جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد..
و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5