eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۹۰ مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد... و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد... کنارم که رسید.. لحظه ای مکث کرد و دلش نیامد بی هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد _همینجا بمون، زود برمیگردم! و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.... از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه ای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده ای از شرم پنهان شدم... ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد _انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم! نام پدر و مادرم کاسه چشمم را ازگریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید _برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟ نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم _برا چی؟ باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سُنی سوری سپرده باشد... و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد _خودشون میدونن... و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد... که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه ای صبر کرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید _شما راضی هستید؟ نمیدانست عطر شب بوهای حیاط و آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اینم ٣ پارت سورپراااایززز خدمت شما 91،92،93 😁👇
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۹۱ و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم _زحمتتون نمیشه؟ برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید.. و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق محبت شد _رحمته خواهرم! در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود... که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد،.. از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم _چرا میخوای من برگردم اونجا؟ دلشوره اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود.. که با آرامشی ساختگی پاسخ داد _اونجا فعلاً برات امنتره! و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد _چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم. و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم... تا رسیدن به داریا... سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد،... کل غوطه غربی دمشق را دور زد و مسیر ١٠ دقیقه ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد.. کسی دنبالمان نیاید و در اجازه داد از ماشین پیاده شوم... حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد.. و ساعتی کشید تا به کمک خوش زبانی های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم... صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد،.. از شدت ضعف و درد، پیشانی اش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد... که تکیه به دیوار چشمانش را بست. کنار اتاقش.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۹۲ کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم،.. داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده... و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد _من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر! و بلافاصله آماده رفتن شد... همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی آمد دیگر رهایم کند... با نگاه نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد _زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم! دلم میخواست دلیل این همه دلهره را برایم بگوید.. و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی پرده حساب دلم را تسویه کرد _خیلی اینجا نمیمونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت تهران! و ظاهراً همین توصیه را با لحنی به مصطفی هم کرده بود که روی پرده ای از سردی کشید.. . از اتاقش خارج میشد چشمانم را ببیند... و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه ای تا تمام روزنه های احساسش را به روی دلم ... اگر گاهی با هم روبرو میشدیم،.. از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد،.. به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه عشقش میگریخت... ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد.. و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتنم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند.. و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودی ها تمام نمیشود... که گره فتنه سوریه هر روز کورتر میشد. کشتار مردم حمص و قتل عام... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۹۳ قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، ارتش آزاد شده بود... تا 6 ماه بعد.. که شبکه سعودی العربیه اعلام کرد.. 📢عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به زودی آغاز خواهد شد... در فاصله ١٠ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله تروریست های ارتش آزاد میلرزید،... چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم.. و همین بیقراری ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود... که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از دمشق بگیرد... تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی سوریه کار دلم را تمام کرد. وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند... و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند..نیروهای ارتش آزاد به زینبیه رسیده... و میدانستم برادرم از مدافعان حرم است... که دیگر پیراهن صبوری ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم... طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با اشکهایم به مصطفی التماس میکردم _تورو خدا پیداش کنید! بی قراری هایم صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم _کجا میرید؟ دستش به طرف دستگیره رفت و بالحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد _اینجا موندنم فایده نداره. مادرش مات رفتنش مانده.. و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد... 🌷دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود،..اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد.. و دل کوچک من... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
ادامه رمان رو میذارم خدمتتون به امیدخدا😁😐😢😜
روزهای تعطیل رمان نداریم😊😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۹۴ دل کوچک من بال بال میزد.. _اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟ از صدایم میبارید و خبر زینبیه را بریده بود که از من هم دل برید _من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا حرم بیفته دست اون کافرا! در را گشود.. و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند... نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت.. و با همان نگاه نگران سفارش این دختر شیعه را کرد _مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه یا ! و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند..که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد... او رفت.. و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد.. و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم.. که از همین فاصله دخیل ضریح حضرت زینب (س) شدم... تلوزیون سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از دمشق و زینبیه حرفی نمیزد.. و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته.. که از ترس سقوط داریا تب کردم... اگر پای تروریستها به داریا میرسید،.. من با این زن سالخورده در این چه میکردم.. و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود.. که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد..باورمان نمیشد به این سرعت به داریا رسیده باشند... و مادرش میدانست.. این خانه با تمام خانه های شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد... در این خانه پنهان شده و پسرش بودم.. که مرتب دور سرم آیت الکرسی میخواند و یک نفس... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۹۵ و یک نفس نجوا میکرد.. _✨فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِین. و من هنوز نمیدانستم از ترس چه ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند.. که دوباره در این خانه پنهانم کرد... حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست های ارتش آزاد جانم به لبم رسیده.. و با اشکم به دامن همه ائمه(ع) چنگ میزدم تا معجزهای شود.. که درِ خانه به رویمان گشوده شد... مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود... خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم،.. حس کرد تا چه اندازه وحشت کردیم.. که نگاهش در هم شکست.. و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی پاسخم آتشش زدم _پیداش کردید؟ همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد.. و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری ام نداشت.. که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد _خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم. این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت.. و امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که هم مثل به زیر افتاد _اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم! مادرش با دلواپسی پرسید _وارد داریا شدن؟ پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید.. و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست.. و یک کلمه پاسخ داد _نه هنوز! و حکایت به همینجا ختم نمیشد.. که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم _خونه شیعه های اطراف دمشق رو میزنن تا شن فرار کنن! سپس سرش به سمتم چرخید... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5