💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۱۸
💫دل شکسته
دلم سوخته بود...
و از درون له شده بودم … #عشق و #صبر تمام این سال های من، ریز ریز شده بود …
تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود …‼️
می خواست به همه #فخر بفروشه … همون طور که #فخرمدرکش رو که از کشور من گرفته بود به همه می فروخت … می خواست پز بده که یه زن خارجی داره …
باورم نمی شد …
تازه تمام اون کارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود … تازه قسمت های گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم …
و بدتر از همه …
به گذشته من هم #اهانت کرد … شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود … اما در بین ما هم #هنجارهای_اخلاقی وجود داشت … هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم …
با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم …
به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود …
گریه می کردم و با خدا حرف می زدم …
– خدایا! من غریبم … تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم … اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده …
خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن …!
کمی آروم تر شدم …
اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید …
اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت …
به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم …
هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد … چاره ای نبود …
به پدرش زنگ زدم …
💫ادامه دارد....
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۱۹
💫دختر من
پدر و مادرش سراسیمه اومدن …
با زحمت لباس کمکم کردن، پوشیدم و رفتیم بیمارستان …
بعد از معانیه … دکتر با لبخند گفت …
– ماه های اول بارداری واقعا مهمه … باید خیلی مراقبش باشید … استرس و ناراحتی اصلا خوب نیست … البته همین شوک و فشار باعث شده زودتر متوجه بارداری بشیم… پس از این فرصت استفاده کنید و …
پدر و مادر متین خیلی خوشحال شدن … اما من، نه …
بهتره بگم بیشتر گیج بودم …
من عاشق بچه بودم ولی اضافه شدن یه بچه به زندگی ما فقط شرایط رو بدتر می کرد …
حدود ساعت ۱ بود که رسیدیم خونه … در رو که باز کردم،
متین با صدای بلند گفت …
– وقتی مودبانه میگم #فاحشه_ای بهت برمی خوره …
جمله اش تمام نشده بود که چشمش به پدر و مادرش افتاد…
مثل فنر از جاش پرید …
تمام خوشحالی اون شب پدر و مادرش کور شد …
پدرش چند لحظه مکث کرد و محکم زد توی گوشش …
– چند لحظه صبر کردم که عذرخواهی کنی یا حداقل تاسف رو توی صورتت ببینم … تو کی اینقدر #وقیح شدی که من نفهمیدم؟ … #نون_حروم خوردی که به زن #پاکدامنت چنین حرفی میزنی؟ …
بعد هم رو کرد به مادر متین …
– خانم برو وسایل آنیتا رو جمع کن … این #بی_غیرت عرضه نگهداری از این دختر و بچه رو نداره …
مادرش چنان بهت زده شده بود که حتی پلک نمی زد …
– بچه؟ … کدوم بچه؟ …
و با چشم های مبهوتش به من نگاه کرد …
– نوه ی من بدبخت که پسری مثل تو رو بزرگ کردم … به خداوندی خدا … زنت تا امروز عروسم بود … از امروز دخترمه… صورتش سرخ و ورم کرده بود ولی به روی ما نیاورد … و لام تا کام حرف نزد … فکر نکن غریب گیر آوردی … سر به سرش بزاری نفست رو می برم … الان هم می برمش … آدم شدی برگرد دنبالش …
💫ادامه دارد....
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۲۰
💫مرگ خاموش یک زندگی
یک ماه و نیم طول کشید...
تا اومد دنبالم … #درظاهر کلی به پدرش قول داد اما در حیطه #عمل، آدم دیگه ای بود …
دیگه رسما به روی من می آورد...
که ازدواجش با من اشتباه بوده و چقدر ضرر کرده …
حق رو به خودش می داد... و حتی یه بار هم به این فکر نکرد که چطور من رو بازی داده … چطور با #رفتارمتظاهرانه اش، من رو #فریب داده …
اون #تظاهر می کرد که یه مسلمان با اخلاقه …
و من، مثل یه احمق، عاشقش شدم و تمام این مدت دوستش داشتم… و همه چیز رو به خاطرش #تحمل کردم …
اون روزها، تمام حرف های پدرم جلوی چشمم می اومد …
روزی که به من گفت …
– اگر با این پسر ازدواج کردی، دیگه هرگز پیش من برنگرد …
هر لحظه که می گذشت،...
همه چیز بدتر می شد … دیگه تلاش من هم فایده ای نداشت …
قبلا #روابط_مشکوکش رو حس کرده بودم...
ولی هر بار خودم رو سرزنش می کردم که چرا به شوهرم بدگمانم …
اما حالا دیگه رسما جلوی من با اونها حرف می زد … می گفت و می خندید و صدای قهقهه اون دخترها از پای تلفن شنیده می شد …
اون شب سر شام، بعد از مدت ها برگشت بهم گفت …
– یه چیزی رو می دونی آنیتا … تو از همه اونها برام عزیزتری… واقعا نمی تونی مثل اونها باشی؟ …
خنده ام گرفت …
از شدت غم و اندوه، بلند می خندیدم …
– عزیزترم؟ … خوبه پس من هنوز ملکه این حرم سرام … چیه؟ … دوباره کجا می خوای پز همسر اروپاییت رو بدی؟ …به کی می خوای زن خوشگل بورت رو پز بدی؟ …
منتظر جوابش نشدم و از سر میز بلند شدم …
کمتر از ۴۸ ساعت بعد،
پسرم توی هفت ماهگی به دنیا اومد …
💫ادامه دارد....
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
ادامھ ࢪمــــآݩ ࢪو
#شݩــــــبھ
مێذارمــ خدمٺٺوݩ
بھ امیدخدآ
و
بھ شࢪط حیآٺ➣
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۲۱
💫قدم نو رسیده
اسمش رو گذاشت آرتا …
وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم #زرتشتیه خیلی ناراحت شدم …
– چطور تونستی روی پسر مسلمان من، یه اسم زرتشتی بزاری؟ … یعنی اینقدر #بی_هویت شدی که برای ابراز وجود، دنبال یه هویت باستانی می گردی؟ … یا اینکه تا این حد از اسلام و خدا جدا شدی که به جای خدا … که به جای افتخار به چیزهایی که داری … یه مشت سنگ باستانی، هویت تو شده؟ …
دلم می خواست تک تک این حرف ها رو بهش بزنم ... و اعتراض کنم اما فایده ای داشت؟
… عشقی که در قلبم نسبت بهش داشتم، به خشم و نفرت تبدیل می شد …
و فقط آرتا بود که من رو توی زندگی نگه می داشت …
غریب و تنها …
در کشوری که هیچ آشنا و مونسی نداشتم …
هر روز، تنها توی خونه …
همدم من، کتاب هام و یه بچه یه ساله بود …
کم کم داشتم با همه چیز غریبه می شدم…
و حسی که بهم می گفت … ایران دیگه کشور من نیست … و #انتخابات۸۸، تیر خلاص رو توی زندگی ما زد …
اون به شدت از #موسوی حمایت می کرد …
رویاهایی رو در سر داشت که به چشم من کابوس بود …
اوایل سعی می کردم سکوت کنم …تحمل می کردم اما فایده نداشت …
آخر، یه روز بهش گفتم …
– متین تو واقعا متوجه نمیشی یا این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟ …
💫ادامه دارد....
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۲۳
💫قتلگاهی به نام ایران
دیگه هیچ چیز برام مهم نبود … با صراحت تمام بهش گفتم…
– اونها با حزب سبز آلمان ارتباط دارن … واقعا می خوای به افرادی رای بدی که #بادشمن کشورشون هم پیمان شدن؟… کسی که به خاکش خیانت می کنه … قدمی برای مردمش برنمیداره … مگه خون ایران توی رگ های تو نیست؟ … من با تمام وجود نگران بودم … ایران، خاک من نبود که حس وطن پرستی داشته باشم … اما ایران، و مرزهای ایران برای من حکم مرزها و آخرین دژهای اسلام رو داشت …
حسی که با مشت محکم متین، توی دهن من، جواب گرفت …
دهنم پر از خون شده بود …
این مشت، نتیجه حرف حق من بود … پاسخ #صبر و #سکوت من در این سه سال …
به تمام رفتارهای زشت و بی توجهی ها …
پاسخ تلخی که با حوادث بعد از انتخابات، من رو به یه نتیجه رسوند …
باید هر چه سریع تر از ایران می رفتم … وقتی آلمان ها به لهستان مسلط شدن، نزدیک به دو سوم از جمعیت لهستان رو قتل عام کردند …
یکی از بزرگ ترین فجایع بشر …
در کشور من رقم خورد …
فاجعه ای که مادربزرگم با اشک و درد ازش تعریف می کرد …
‼️و حالا مردم ایران، داشتند با دست های خودشون درها رو برای دشمن قسم خورده شون باز می کردن …
مطمئن بودم با عمق دشمنی و کینه اونها …
این روزها …
آغاز روزهای سیاه و سقوط ایرانه …
و این آخرین چیزی بود که منتظرش بودم …
باید به هر قیمتی جون خودم و پسرم رو از این قتلگاه نجات می دادم …
💫ادامه دارد....
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۲۳
💫 رویای طوفانی
برای فرار زمان بندی کردم ...
و در یه زمان عالی نقشه ام رو عملی کردم …
وسائل و پاسپورتم رو برداشتم و مستقیم رفتم سفارت …
تمام شرایط و اتفاقات اون چند سال رو شرح دادم …
من متاهل بودم و نمی تونستم بدون اجازه متین به همراه پسرم، ایران رو ترک کنم …
شرایط خیلی پیچیده شده بود …
مسائل دیپلماتیک،
اغتشاش های ایران،
عدم ثبات موقعیت دولت در ایران که منجر به تزلزل موقت جهانی اعتبار دولت شده بود و …
دست به دست هم داده بود …
هر چند من دخالتی در این مسائل نداشتم اما #احساس_گناه می کردم …
که در چنین شرایطی دارم ایران رو ترک می کنم …
هر چند، چاره دیگه ای هم نداشتم … هیچ چاره ای …
متین خبردار شده بود …
اومد سفارت اما اجازه ملاقات بهش ندادن …
دولت و وزارت خارجه هم درگیرتر از این بود که بخواد به خروج بی اجازه یه تبعه عادی رسیدگی کنه …
و من با کمک سفارت، با آرتا به لهستان برگشتم …
پام که به خاک لهستان رسید ...
از شدت خوشحالی گریه ام گرفته بود …
برام هتل گرفته بودن و اعلام کردن تا هر زمان که بخوام می تونم اونجا بمونم …
باورم نمی شد …
همه چیز مثل یه رویا بود …
اما حقیقت اینجا بود …
یه رویا فقط تا پایان خواب ادامه داشت …
جایی که بالاخره یه نفر صدات کنه و تو از خواب بیدار بشی …
مثل رویای کوتاه من، رویایی که کمتر از یک ماه، طوفانی شد …
‼️کم کم سر و کله افراد عجیبی پیدا شد …
افرادی که ازم می خواستن علیه #اسلام، #حقوق_زنان، #حقوق_بشر و … در ایران صحبت کنم …
هنوز ایران درگیر امواج شدیدی بود اما اونها می خواستن #بااستفاده_ازمن … طوفان دیگه ای راه بندازن …
افرادی که می خواستن من رو به اسطوره #آزادی خواهی در تقابل و مبارزه با جامعه ایرانی تبدیل کنن ...
💫ادامه دارد....
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋