🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۲۵
دو، سه ساعت از شروع حرڪتمان، نگذشته بود ڪه اتوبوس خراب شد و راننده زد ڪنار.
دود از جلوی اتوبوس بلند میشد! زهرا زیر لب گفت:
_اوه اوه! گاومون زایید!
راننده و ڪمڪ راننده پیاده شدند.
با توقف ما، ماشین تدارڪات و اتوبوس برادران هم توقف ڪرد.
همه از پشت شیشه،
به راننده نگاه میڪردیم ڪه با پریشانی با آقای صارمی صحبت میڪرد.
آقاسید با تلفن حرف میزد.
اعصاب من هم مثل راننده خورد بود،
اما زهرا انگار نه انگار!
با لهجه اصفهانی اش مزه می پراند و حرص مرا درمیاورد:
_آی اوتوبوسا بسیجا برم من! یڪی از یڪی خب تر آ سالم تر!… از شواهد و قرائن مشخصس ڪه حالا حالا ول معطلیم!
با عصبانیت گفتم:
_میذاری بفهمم چه خبره یا نه؟
همان موقع سید از پله ها بالا آمد و گفت:
_خانم صبوری! یه لحظه اگه ممڪنه!
بلند شدم.
زهرا هم پشت سرم آمد. سرش را پایین انداخت و گفت :
_قرار شد خواهرا جاشونو با برادراعوض ڪنن. زنگ زدیم امداد خودرو الان میرسن ولی گفتیم خواهرا رو با اتوبوس سالم تا یه جایی برسونیم ڪه شب تو بیابون نمونن. تا یه جایی میرسوننتون ڪه این اتوبوس تعمیر بشه.
– یعنی الان پیاده شون ڪنم؟
– بله اگه ممڪنه. چون برادرا پیاده شدن منتظرن
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#داعش
#ماملت_شهادتیم
#مدافع_حرم
#شهید
#ابوذرامجدیان
🌷مدافع حرمی که به دست داعش تکهتکه شد
- تابناک | TABNAK
https://www.tabnak.ir/fa/news/904796/
🌷ملازمان حرم
| شهید ابوذر امجدیان
https://www.aparat.com/v/nRlzm/
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
#همسرشهید
#مارامدافعان_حرم_افریده_اند
#ماملت_شهادتیم
گفتگو با همسر
شهید مدافع حرم
شهید ابوذر امجدیان
شهیدی که به دست داعش تکهتکه شد
/ شهادت در سالگرد ازدواج
- زندگی عاشقانه به سبک شهدا
https://velayat1400.blogsky.com/1398/11/24/post-198/
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۲۶
به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم:
_خواهرا قرار شد جامونو با آقایونعوض ڪنیم ڪه شب تو بیابون نمونیم. سریع پیاده بشین.
پیاده شدیم،
و جایمان را با برادرها عوض ڪردیم. آقاسید خودش هم سوار شد، نشست ڪنار ڪلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد.
مثل پنج سال پیش!
نامه اش را از لای قرآنم درآوردم،
و گرفتم جلوی صورتم. دوباره اشڪھایم چڪید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما… نمیدانم!
رسیدیم به یک مرڪز رفاهی بین راهی. موقع اذان مغرب بود.
اتوبوس توقف ڪرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی ڪشیدم و به آقاسید گفتم:
-میشه به شما اقتدال ڪنیم؟
-من؟
-بله چه اشڪالی داره؟ ثوابشم بیشتره!
-آخه…
-الان نماز دیر میشه ها!
نفسش را بیرون داد و گفت:
-چشم!
برای نماز صف بستیم.
آقاسید چفیه اش را پهن ڪرد رویزمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد:
_ الله اڪبر…..
دوباره مثل ۵سال پیش مقتدایم شد…
بعد از نماز،
آقای صارمی تماس گرفت و گفت تا یڪ ربع دیگر می رسند به ما.
به راه ادامه دادیم.
وقتی اتوبوس برای نماز صبح توقف ڪرد بیدار شدم و چشم هایم را مالیدم.
یڪ ساعتی تا دوکوهه مانده بود. زهرا را تکان دادم:
-زهرا پاشو نماز!
آقای صارمی و آقای نساج،
داشتند برای نماز زیرانداز پهن میڪردند. آماده شدم برای نماز،
داشتم سجاده ام را پهن میڪردم ڪه دیدم آقاسید با لباس روحانیت جلویمان نشست! پس چرا تاحالا لباسش را نمی پوشید؟
زهرا گفت:
-عه! این روحانیه!
– این یعنی چی درست حرف بزن!
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۲۷
بعد از نماز صبح،
صبحانه را همانجا خوردیم و راه افتادیم به سمت دوڪوهه. هرچه خورشید بالاتر میامد هوا گرمتر میشد.
به پادگان دوڪوهه رسیدیم.
آنجا آقای صارمی توصیه های لازم را گوشزد ڪرد و به طرف اسلامیه حرڪت ڪردیم.
یڪی از مناطق محروم ایلام در نزدیڪی شهر مهران.
دشت های اطراف حال و هوای عجیبی داشت؛ حال و هوای شھدایی…ناخودآگاه بغض هامان شکست.
به اسلامیه ڪه رسیدیم،
حدود هفت ڪیلومتر در جاده خاڪی رفتیم تا رسیدیم به یڪ روستای ڪوچڪ و محروم.
از در و دیوار روستا محرومیت می بارید.
ما در حسینیه ساڪن شدیم؛
زیر سقف ها و دیوارهای ڪاهگلی و ڪنج آن ها تار عنڪبوت بسته. قرار بود غبار محرومیت را از روستا بزداییم.
من معلّم قرآن و احڪام ڪودڪ و نوجوان بودم.
اما آقاسید ،
هم امام جماعت بود،
هم با بقیه بچهها بیل میزد،
هم با بچهها بازی میڪرد،
و هم با عقاید انحرافی و وهّابی مبارزه میڪرد…
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۲۸
وقتی برگشتیم،
فهمیدم آقاسید هم از خادمانفرهنگسرای گلستان شھداست. اما هیچوقت با لباس روحانیت آنجا نمیامد.
داشتم از فرهنگسرا بیرون میامدم که زهرا صدایم زد:
_طیبه برو دفتر فرهنگسرا ببین آقای حقیقی چڪارت داره؟
تمام بدنم یخ کرد! زهرا خداحافظی ڪرد و گفت:
_حتما بری ها!
بعد موذیانه چشمڪ زد:
-سلام برسون!
با بی حوصلگی گفتم:
-برو ببینم!
نفس عمیقی ڪشیدم و تقه ای به در زدم. سید گفت :
-بفرمایید تو!
در را هل دادم و وارد شدم.
روی یڪی از صندلی ها نشستم. سید هم در را باز گذاشت و پشت میز نشست.
دقیقا مثل ۵سال پیش،
عرق میریخت و انگشتر عقیق را دور انگشتش می چرخاند. دل دل میڪرد.
گفتم :
-ڪارم داشتید؟
-بله… خانم صبوری! میدونم پنج سال گذشته، شما خیلی پخته تر شدید، خیلی چیزا عوض شده، فقط مطمئنم یه چیز برای من عوض نشده. اگه میتونستم از اولم از طریق پدرتون اقدام میڪردم. ولی الان قضیه فرق ڪرده…
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۲۹
…بغض صدایش را خش زد:
-بعد اینڪه از مدرسه شما رفتم، دیگه به ازدواج فڪر نڪردم. درسمو توی حوزه ادامه داده دادم. دنبال یه راهی برای اعزام به سوریه بودم. از هرڪی تونستم سراغ گرفتم، دوندگی ڪردم، حتی رفتم عراق بهشون التماس ڪردم اعزامم ڪنن، با فاطمیون خواستم چندبار برم ولی برم گردوندن، تا یه ماه پیش ڪه فهمیدم میتونم به عنوان مُبلغ برم. داشت ڪارای اعزامم درست میشد ڪه شما رو دیدم… یڪی دوبارم عقبش انداختم ولی…
سرش را بالا آورد،
حس ڪردم الان است ڪه بغضش بترڪد:
-خودتون بگید چڪار ڪنم؟ اگه الان بیام خواستگاری شما، پس فرداش اعزام بشم و بلایی سر من بیاد تڪلیف شما چی میشه؟
بلند شدم و گفتم :
-یادتون نیست پنج سال پیش گفتم سھم ما دخترا از جهاد چیه؟ گفتید از پشت جبھه میڪنن، گفتید همسران شھدا هم اجر شھدا رو دارن. اگه واقعا مشڪلتون منم، من با سوریه رفتنتون مشڪلی ندارم.!
چند قدم جلو رفتم
و در دهانه در ایستادم و آرام زمزمه ڪردم:
-میتونید شمارمو از آقای صارمی بگیرید!
و با سرعت هرچه بیشتر از فرهنگسرا بیرون آمدم.
“چیڪار ڪردی طیبه؟
میدونی چه دردسری داره؟
چطور میخوای زندگیتو جمعش ڪنی؟…”
دیدم ایستاده ام روبه روی مزار شھید تورجی زاده. احساس ڪردم هیچوقت انقدر مستاصل نبوده ام.
گفتم :
آقا محمدرضا! این نسخه رو خودت برام پیچیدی! خودتم درستش ڪن!
#عاشقی_دردسری_بود_نمیدانستیم…
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۳۰
بعد از آن روز،
آرام و قرار نداشتم ولی به پدر و مادرم حرفی نمیزدم.
یڪی دو روز گذشت.
با هر زنگ تلفن از جا می پریدم. تا اینڪه یڪ روز ڪه از مسجد برگشتم و یڪراست رفتم اتاقم،
مادر هم پشت سرم آمد و نه گذاشت نه برداشت و گفت:
-تو حقیقی میشناسی؟
داغ ڪردم و گفتم:
-چطور مگه؟
-بگو میشناسی یا نه؟
-آره… یکی از خادمای فرهنگسراست. چطور مگه؟
-زنگ زد مادرش، گفت آخر هفته بیان واسه خواستگاری!
جیغ ڪشیدم:
-چی؟
-چقدر هولی تو! مگه اولین بارته؟ حالا این پسره ڪی هست؟ چیڪارهس؟
-چه میدونم؟! فڪر ڪنم طلبه ست.
-طلبه؟ بابات ابدا تو رو بده به یه طلبه!
-چرا؟
-اینا آه در بساط ندارن! با چیش میخوای زندگی ڪنی؟
ڪمی مڪث ڪرد و گفت :
-دوستش داری؟
به دستهایم خیره شدم،
و با انگشت هایم ور رفتم. مادر دستم را گرفت و مرا روی تخت نشاند. دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد:
-دوستش داری…؟ آره….؟
لبهایم را گاز گرفتم. مادر لبخند زد:
-آره!
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃