🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۵۰ کمکم بار و بندیل
ادامه قسمت ۵۰
اما این داغی بود که هنوز رو دلم مونده
گاهی وقتا لباسهای احرامم رو برمیداشتم گریه میکردم. فکرشو نمیکردم سفرم اینجوری تموم شه.
اون شب تا صبح بیدار بودم.
دلم یه معجزه میخواست. یه معجزه در حد دیدن دوباره مسجدالحرام. یاد اون روز بارونی افتادم. عاشقانه ای بین من و خدا. آخ که لحظهی قشنگی بود.
بعد از نماز صبح به دستور مدیر کاروان
رفتیم سلف صبحانه میل کنیم. از شدت بیخوابی مدام چرت میزدم. هرچی صورتمو آب میزدم فایده نداشت که نداشت.
بعد از صبحانه اتوبوس اومد دنبالمون
این سفر معنوی با تمام خاطرات تلخ و شیرینش تموم شد. دلم میخواست بیشتر بمونیم. از طرفی دلم برای پاییز خیلی تنگ شده بود. دلم میخواست ببینم فرودگاه به اسقبالم میاد یا نه. اگه نیاد باید برای همیشه فراموشش میکردم.
حول و هوش ساعت ۷ صبح رفتیم فرودگاه
حالم خیلی بد بود. نه میتونستم مسجدالحرامو ببینم نه نیما رو.
وارد فرودگاه شدیم
کمی پروازمون با تاخیر مواجه شد. قرار بود ساعت ۹ حرکت کنیم اما ساعت ۱۱ سوار هواپیما شدیم. با اولین قدمی که رو پلکان هواپیما گذاشتم اشکام سرازیر شد. آخرین پله، برگشتمو برای آخرین بار با سرزمین وحی خداحافظی کردم.
بیست دیقه نیمساعتی هم تو هواپیما معطل شدیم و تو این مدت به اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکردم.
تو هپروت خودم بودم که مصطفی گفت
_اسماعیل اون نیما نیست؟؟؟
با بیحوصلگی به انتهای انگشت مصطفی نگاه کردم خودش بود. نیما داشت تو هواپیما دنبالم میگشت. بلند شدم و صداش زدم.
نیما با دیدنم اومد سمتم
این بار از اون آرامش قبلی خبری نبود. معلوم بود کلی راه دویده تا قبل از پرواز من و ببینه
+سلام اسماعیل خوشحالم از اینکه دوباره دیدمت
_سلام خوبی نیما گفتم شاید دیگه هیچوقت نبینمت
+شرمندم دیشب کلی مریض داشتم، یه دوتا عمل هم داشتم که بکیشون مرد، یه زائر خانم ایرانی که دیشب تموم کرد و همون دیشب غریبانه تو قبرستان وهابی ها دفنش کردنپ روشم اسید پاشیدند که زودتر تجزبه بشه
-آخ خیلی متاسفم
+ممنون. گفتم قبل از اینکه بری باید ببینمت. دلم برات تنگ میشه اسماعیل
-منم همینطور. انشاءالله برگشتی تبریز خبر دامادی تو بشنوم
نیما لبخندی زد و گفت
+ممنون
از تو جیبش یه جعبه کوچیک درآورد و داد به من
+این مال توئه. دیدم دستت خالیه گرفتم برات
یه ساعت مچی بود
بعلاوه زنجیر که میتونست ساعت آویز هم بشه. با صدای مهماندار هواپیما که به نیما میگفت لطفا برید بیرون ازش خداحافظی کردم.
دلم براش تنگ میشد. برای همهی این آدما تنگ میشه. انشالله زیارت مقبولی باشه.
میخواستم رو صندلی بشینم که استادم حاجآقا «کیخا» گفت
+اسماعیل این کی بود؟؟
_جریانش مفصله استاد به موقعش بهتون میگم.
نگاهی به ساعتم انداخت و گفت
+چه قشنگه
_قابل شما رو نداره
+هدیه رو که تعارف نمیکنند
جوابی نداشتم بدم لبخندی زدم و نشستم رو صندلی به دستور خلبان هواپیما
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💟کپی بدون نام نویسنده جایز نیست
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۵۱
سه و نیم ساعت راه حسابی خسته کننده بود
اما با وجود بچههای کاروان حسابی خوش گذشت. شوخ طبعی هاشون، شیطنت هاشون همه و همه خستگی رو از تن آدم بیرون میکرد.
لابلای خندههام، فکر پاییز همه چیز و زهرمارم میکرد.
موقع فرود اومدن
بخاطر جو نامناسب هوا هواپیما اینقدر بد فرود اومد که هرچی دل و روده داشتیم نزدیک بود از حلقمون بریزه بیرون.
مهرداد یه قرآن خیلی بزرگ خریده بود
قرآنشو داد به من. تو بغلم گرفتمش تا احساس آرامش کنم.
تکون هایی که هواپیما میخورد
ناخواسته صدای خیلی ها رو درآورده بود. به هر زحمتی بود هواپیما فرود اومد. کمربندمو باز کردم. گوشیمو روشن کردم.
نگاهی به مصطفی کردم و گفتم
-بالاخره تموم شد
مصطفی که از نگاهش یه دنیا غم فهمیده میشد
گفت
+حیف شد سفر خوبی بود. کاش هنوز ادامه داشت
محض دلگرمیش گفتم
-ان شاالله سالهای بعد دوباره طلب میشیم
از پلههای هواپیما اومدیم پایین
دل تو دلم نبود. دلم برای همه تنگ شده بود. مامان، بابا، ناصر، آبجیا و بقیه. نمیدونم پاییز هم اومد استقبالم یا نه.
با دوستام خداحافظی کردم
مهرداد، مصطفی، رضوانی، علیرضا. دوستای خوبی که شبیه فرشتههان
بعد از تحویل گرفتن چمدونا
اومدم پشت پنجره و نگاهی به بیرون انداختم. اون بیرون خیلی شلوغ بود. نگاهی گذرا به جمعیت انداختم. و تونستم سارا و ناصر و ببینم. سر چشم برهم زدن سالن پر شده بود از آدمهایی که به استقبال مسافرشون اومده بودند. فک و فامیلای من هم جزیی از همین آدما بودند. حتی فامیلهای دورمون هم بعضا اومده بودند. که اصلا انتظار نداشتم تشریف بیارن استقبالم. همشون هم با دسته گلهای متفاوت. ولی گلی که سارا آورده بود از همه قشنگتر بود. یه گل حلقهای هم مامان و بابام سفارش داده بودند که دور تا دورش با بوتههای طبیعی تزیین شده بود که ناصر انداخت گردنم.
مونده بودم با کی احوالپرسی کنم. و کدوم گل و تحویل بگیرم. اون همه گل و به من میچسبوندند. میشد از وسطش یه درخت چنار خوشکل درآورد بیرون.
وسط اون جمعیت ریز ریز
دنبال پاییز میگشتم. اما انگار خبری نبود. دیگه داشتم کلافه میشدم. اون آخرا هرکی باهام احوالپرسی میکرد یه سری تکون میدادم. و یه لبخند زورکی میزدم.
کاسه صبرم لبریز شد
یواشکی به زنداداش گفتم
_پس پاییز کو؟
زن داداش سرشو انداخت پایین
و گفت
+نمیدونم شاید مشکلی براش پیش اومده.
ته دلم گفتم خداکنه همینطور که تو میگی باشه. اما نه.... من اینقدر پاییز و دوست داشتم که اگر جوابشم منفی بود. دوست نداشتم براش اتفاقی بیافته.
حوصله خونه رفتن و نداشتم
به غلامرضا گفتم قبل از رفتن به خونه بریم مزار شهدا دلم میخواست مرتضی رو ببینم یه دل سیر حرف داشتم برای گفتن.
اما غلامرضا مخالفت کرد
و گفت
+اونجا کلی مهمون منتظر تو هستند. مردم که نمیتونند الاف تو باشند. مزار شهدا باشه یه وقت دیگه.
حقیقتش مامان بابام فرودگاه نیومده بودند
یعنی من نخواستم بیان. میخواستم خودم برم پابوسشون. بخاطر پدر و مادرمم که شده بود مزار شهدا رو بیخیال شدم.
نزدیک خونه که رسیدیم
غلامرضا به علیرضا تماس گرفت که ما نزدیک خونه ایم .
از ماشین پیاده شدم
بیشتر مهمونها اومده بودند خونه دیدنم. از ابتدای کوچه بوی اسپند و ذکر صلوات بلند بود. و مداح که از فامیلامون بود و خیلی ادم مقیّدی بود و متاسفانه الان به رحمت خدا رفته، داشت روضه قبرستان بقیع و حضرت زهرا سلاماللهعلیها رو میخوند.
همه چی باهم قاطی شده بود
گریه هام... دلتنگی... عکاسی که عکس میگرفت...
با دیدن مامان بغضم ترکید
پریدم بغلشو های های گریه میکردم. چقدر دلم براشون تنگ شده بود. یه چند تا گوسفند زبون بسته رو تو مسیر قربونی کردند. دلم براشون میسوخت.
بهشون میگفتم تروخدا حلالم کنید. من بهشون گفتم از این ریخت و پاشا خوشم نمیاد ولی گوش ندادند.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۵۱ سه و نیم ساعت راه
ادامه ۵۱
طفلی گوسفندا داشتند جلو پای من
ذبح میشدند، و من داشتم عذاب وجدان میگرفتم. بیتفاوت از کنار این همه ریخت و پاش رد شدم
و داداش علیرضا بود که به سرش میزد
که وایستا از خونِ گوسفندا بزن به پیشونیت.
_برو بابا نماز ظهر و عصرمو هنوز نخوندم
بابا تو خونه رو صندلی نشسته بود
رفتم کنارش زانو زدمو از تهِ تهِ تهِ قلبم دستشو بوسیدم. بعد از اینکه احوالپرسی مختصری با مهمونا کردم رفتم داخل اتاقم.
پاییز که نبود حوصله نداشتم بین جمعیت باشم. لباس عربی هم که تنم بود با خون گوسفندا رنگی شده بود.
رو تختم نشسته بودم که ناصر وارد اتاق شد
+تو اینجایی اسماعیل؟ چرا نمیای تو هال؟
_حوصله ندارم
+یعنی چی حوصله ندارم. این مهمونا بخاطر تو اومدن اونوقت تو اومدی تو اتاقت میگی حوصله ندارم. بلند شو دیگه زشته آبروریزی میشه
_باشه تو برو من لباسم خونی شده عوض کنم و، نماز بخونم ، میام
+باشه پس دیر نکنی آااا
ناصر میخواست بره بیرون که گفتم
_ناصر؟؟
+جانم؟
_نمیدونی چرا پاییز نیومد استقبالم؟
+نه داداش از کجا بدونم شاید اتفاقی چیزی براشون افتاده
_زبونتو گاز بگیر برادر من اتفاق کدومه
+مثلا دارم میگم. شایدم کاری پیش اومده براشون یا مهمون دارند.
_اگه اصلا نخواد بیاد چی؟
ناصر بدون اینکه جواب بده سرشو پایین گرفت و گفت
+پاشو نمازتو بخون مهمونا منتظرن
ناصر رفت و درم پشت سرش بست. صدای ناصر شنیده میشد وقتی داشت به مهمونا میگفت
+ببخشید اسماعیل داره نماز میخونه میاد خدمتتون
جانمازمو از قفسه کتابام برداشتم تا نمازمو بخونم. زیر لب این شعر و میخوندم که....
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💟کپی بدون نام نویسنده جایز نیست
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۵۲
بعد از خوندن نماز به اجبار رفتم پیش مهمونا
گوسفندایی که جلو پام قربونی کردند قرار شد شام امشب مهمونا باشه. از این همه ریخت و پاش حالم بد میشد. از اینکه مردم گروه گروه میان و میرن، از حاجی قبول باشه گفتناشون، از لبخندای زورکی، از ادا درآوردن های بیخودی ......
بعد از نماز مغرب
تعداد مهمونایی که برای شام دعوت شده بودن بیشتر شده بود. بالاخره سفره شام انداخته شد ولی از پاییز خبری نشد.
به غلامرضا گفتم
-میخام برم اتاق اینجا خیلی گرفتهس
اما مخالفت کرد که زشته و بی احترامی میشه.
و مهمونا ناراحت میشن.
داشتم با ظرف شام بازی بازی میکردم
که زن داداش از قسمت خانما، با اشاره، من و به سمت خودش کشوند
-جانم زن داداش کاری داشتی؟
+مژده بده حدس بزن کی داره میاد
با بی حوصلگی گفتم
_کی؟
+پاییز و خانواده ش
_خدای من راست میگی؟؟؟ اصلا باورم نمیشه
+باور کن، بخدا راست میگم، پدرش تماس گرفت گفت تو راهیم
-وااای خدای من...!!
قلبم به شدت میتپید
حس کردم بدنم گر گرفت. تپش قلب شدیدی گرفتم. هر وقت هیجان بهم دست میداد این طوری میشدم.
دستی به سر و صورتم کشیدم
و گفتم
-من خوبم؟؟؟
زن داداش خندید و گفت
+آره فقط خونسردیتو حفظ کن
-باشه باشه ممنون انشاالله همیشه خوش خبر باشی
خیلی حالم خوب شده بود
انگار تازه مهمونا رو دیده بودم. باهاشون احوالپرسی میکردم. منی که تا دو دقیقه پیش مثل مجسمه ابوالغیث نشسته بودم و با کسی حرف نمیزدم نطقم باز شده بود. با فک و فامیل صحبت میکردم.
از اتفاقاتی که تو این مدت افتاده بود میگفتم.
بعضی ها هم مات و مبهوت نگام میکردن که چش شده یهو زبون باز کرد.
نمیدونستند
خرم آن لحظه که معشوق به یاری برسد
آرزومند نگاری به نگاری برسد...
بالاخره پاییزشون اومدند
با صدای یاالله گفتن پدر پاییز خودمو جمع و جور کردم. اما نتونستم پاییز و ببینم. ولی همین که الان بهش نزدیکم خیالم راحت بود.
با پدر پاییز احوالپرسی کردم.
یه مرد میانسال که با یه من عسل هم خورده نمیشد. همیشه ناصر بهم میگفت
بد به حالت چه پدر خانم غد و بداخلاقی داری
و من همیشه میگفتم
من چی کار به پدرش دارم برام پاییز مهمه نه بقیه
شاید این برداشت درست نباشه. اما انسانهای عاشق همیشه حرفشون همینه.
منتظر بودم مراسم تموم بشه تا مهمونا برن و از این طریق من بتونم پاییز و ببینم. و همینطور هم شد بعد از اتمام مراسم هنگام خداحافظی با مهمونا پاییز و مادر و آبجیش رو دیدم. پاییز همون نجابت قبلیش رو داشت. خیلی سنگین و با وقار.
از شلوغی جمعیت استفاده کردم.
و بهش گفتم
_خیلی منتظرتون بودم
+عذر میخوام پدرم شهرستان بودند نشد فرودگاه خدمت برسیم
_نه خواهش میکنم اشکال نداره. همین که اومدین شرمنده کردین.
+انشاالله زیارتتون توام با معرفت باشه
توی دلم گفتم
ای ول بابا بامعرفت....
پاییز نگاهی به دور و برش انداخت و گفت
+بااجازهتون من برم بابام متوجه میشه ممکنه ناراحت بشه.
_باشه چشم فقط...
+فقط چی؟
_فقط کی خدمت برسیم برای خواستگاری؟
پاییز با چادرش جلوی لبخندش رو گرفت
و گفت
+دو روز دیگه ساعتشم بهتون خبر میدم
یکم شوکه شدم
اصلا باورم نمیشد. بعد این همه مدت اینجوری جواب مثبت دادن یکم گیجم کرده بود
با تردید گفتم
_ببخشید پدرتون درجریانند که.؟
پاییز یکم جدی شد و گفت
+من بدون اجازه پدرم آب نمیخورم آقای صادقی
از حرفم خجالت کشیدم با ذوق خاصی گفتم
_یعنی حله
پاییز گفت
+همین که منحل نیست یعنی حله
مثل بچهای که بهش اسباببازی داده باشن داشتم ذوق مرگ میشدم. از آستین کتم شاخه گلی که پنهان کرده بودم رو درآوردم و دادمش به پاییز. پاییز برای گرفتنش مردد بود
که گفتم
_خواهش میکنم قبول کنید
پاییز اون شاخه گل رو گرفت و رفت و با رفتنش دلمم با خودش برد. بیشتر از قبل عاشقش شده بودم. فکر و ذکرم همش شده بود پاییز. تو این مدت یکی دو بار هم خوابشو دیدم. دلم میخواست هرچه زودتر دو روز بعد بشه تا بریم خواستگاری پاییز
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۵۲ بعد از خوندن نماز
ادامه ۵۲
شب خواستگاری فرا رسید
از صبح همون شب آروم و قرار نداشتم. استرس تمام وجودمو گرفته بود. میل به غذا نداشتم. میون این همه آشفتگی دغدغه اینکه چی بپوشیم بهش اضافه شده بود. آخرش تصمیم گرفتم یه بلوز سفید یقه آخوندی با شلوار راسته با کفش اسپرت بپوشم و برم خواستگاری.
اون شب من و مامان و داداش غلامرضا و همسرش رفتیم خونه پاییزشون.
با پیشنهاد من که دوست ندارم خواستگاری شلوغ باشه کسی و دعوت نکردیم. پاییزشون هم کسی و دعوت نکرده بودند. و فقط خودشون تو مراسم شرکت داشتند. پاییز، پدر و مادرش ، و خواهر بزرگترش. پاییز دو برادر داشت که هر دو ازدواج کرده بودند. و پنج خواهر داشت که همه مجرد بودند.
پاییز دختر دوم خانواده بود
که با اومدن من سالی یکی از خواهراش به خونه بخت میرفت. طوری که در عرض ۶ سال هر ۶ خواهر به خونه بخت رفتند.
از اینکه خوش قدم بودم خدا رو شکر میکردم. البته من به این چیزا اهمیت نمیدم. اینکه من خوش قدم بودم حرف خانوادهی پاییز بود نه من.
با توافق دو خانواده و بیشتر اصرار پاییز
مهریمون یک جلد کلامالله مجید و ۱۴ سکه به نیت ۱۴معصوم شد به انضمام ۱۴ شاخه گل نرگس
طبق رسم و رسومات
بعد از انجام مراسم خواستگاری من و پاییز برای یک درد و دل دو نفره داخل حیاط رفتیم. من اینقدر هول شده بودم که نمیدونستم چی بگم. برعکس پاییز خیلی آرامش داشت.
البته از قبل این وضعیت رو پیش بینی کرده بودم. به همین خاطر همه حرفامو رو کاغذ نوشتم که یادم نره.
من و پاییز تقریبا ۹۹ درصد باهم تفاهم داشتیم
که این تفاهم خیلی زیاد بود.
با خنده و مزاح به پاییز گفتم
_به نظرت ما باهم خیلی تفاهم نداریم؟
پاییز لبخندی زد و گفت
+آره دقیقا
من گفتم
_یکم مسخره نیست هرچی شما میگی من میگم منم همینطور، و هرچی من میگم شما میگی منم همینطور یعنی نظرات و ایده هاتون شبیه حرفای منه
پاییز دوباره خندید و گفت
+یکم که چه عرض کنم خیلی مسخره ست چون دیگه نیاز نداریم برای جمع و جور کردن زندگیمون تلاش کنیم خودش جمع و جور هست
خندم گرفت
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
ادامه ۵۲ شب خواستگاری فرا رسید از صبح همون شب آروم و قرار نداشتم. استرس تمام وجودمو گرفته بود. میل
ادامه ۵۲
خندم گرفت.پاییز راست می گفت
تفاهم زیادی زیاد هم جالب نیست. هنر اونجاست که اختلاف سلیقه ها رو حل کنیم.
اما خواست خدا در مورد من و پاییز یه چیز دیگه بود. من و پاییز نه تنها سلیقه هامون و عقایدمون شبیه هم بود بلکه اتفاقاتی که برامون میافتاد هم شبیه به هم بود.
به عنوان مثال
یه شب مهمونی دعوت بودیم. و از جایی که تعداد مهمونا زیاد بود. سفره شام مردها از خانم ها جدا انداخته شد. اون شب من برای خوردن دوغ، ظرف دوغ رو باز کردم و چون بیش از حد گاز داشت موقع باز شدن رو لباسم ریخت، همین اتفاق دقیقا برای پاییز هم افتاده بود.
مورد بعدی شب قدر
من داشتم با تسبیحی که دستم بود ذکر میگفتم که خیلی خیلی خیلی اتفاقی تسبیح بدون اینکه ضربه بخوره پاره شد و دونه هاش ریخت رو زمین. همین اتفاق همون شب برای پاییز هم افتاده بود.
مورد سوم اینکه یه شب در مراسم روضه
یاد پدر خدا بیامرزم افتادم خیلی گریه کردم بعد از اتمام مراسم پاییز و دیدم که چشماش از شدت گریه بشدت قرمز شده بود.
بهش گفتم
_صورتتو آب بزن چشمات قرمزه
گفت
+یاد پدرت افتادم دلم گرفت گریه کردم
و از اینگونه موارد که تعدادش کم نیست.
بالاخره بعد شیش ماه پاییز با درخواست ازدواجم موافقت کرد. و قرار شد یه مدت نامزد باشیم. تا سر فرصت مراسم عروسیمون رو بگیریم.
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💟کپی بدون نام نویسنده جایز نیست