💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۵۴
بیقرار پاییز شده بودم
هر طور شده باید امروز میدیدمش. گوشیمو برداشتمو دوباره بهش پیام دادم
_سلام امروز باید ببینمت
+چیزی شده؟ اگه ضروری نیست تلفنی بگو
_ضروریه خیلی
+باشه فقط باید به مامانم بگم
_ساعت شش مزار شهدا
پاییز قبول کرد همو ببینیم
باید از گذشتم بهش میگفتم. موبایلمو ساعت ۵ کوک کردم تا خواب نمونم. با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. عمه رفته بود خونشون. پس از شستن دست و صورتم رفتم تو آشپزخونه. مامانم تازه چای دم کرده بود. یه لیوان چای خوردمو آمادهی رفتن شدم.
قبل از ساعت ۶ اونجا بودم.
ابتدا رفتم سر خاک دایی رضا که تو جبهه سومار شهید شده بود. بعدم رفتم پیش مرتضی.
سرگرم مرتضی بودم که پاییز پیام داد.
+من دم در مزار شهدام
رفتم دنبالش اخه اون مزار مرتضی رو بلد نبود. با پاییز اومدم سرخاک مرتضی.
نگاهی به مرتضی انداختمو گفتم
_معرفی میکنم پاییز همسر بنده و مرتضی از عجایب نسل سوم
پاییز نگاهی به مرتضی انداخت و گفت
+البته هنوز همسرش نشدم. فعلا نامزدیم. تا خدا چی بخواد.
اخمی کردم و گفتم
_تا خدا چی بخواد یعنی چی؟؟ خدا خواسته دیگه. اگه نمیخواست ما اینجا نبودیم.
به همراه پاییز میون شهدا قدم زدیم
و مو به مو گذشتمو براش گفتم. پاییز از اینکه فهمیده بود من قبلا دخترعممو دوست داشتم یکم نگران شد. من فاطمه رو فراموش کردم که رفتم سراغ پاییز.
پاییز لبخند زیبایی زد و گفت
_گذشته مهم نیست مهم الانه که باهمیم
از صمیم قلب پاییز و دوست داشتم
اون قدر که دلم میخواست این دوست داشتن و داد بزنم.
بعد از اینکه پاییز و رسوندم خونشون به غلامرضا زنگ زدم و بهش گفتم بابا و عمه چه نقشهای تو سر دارن.
بعد از کلی کلنجار رفتن غلامرضا گفت
+بهتره هرچه زودتر عقد کنید تا خیال همه راحت شه
پیشنهاد داداش غلامرضا بد نبود
اما نه من نه پاییز هیچکدوم آمادگی مشترک شدن رو نداشتیم. پاییز ترم اخر دانشگاه بود. و من هم نزدیک امتحاناتم. حسابی درگیر درس بودیم.
اما چاره چه بود
اینکه اینقدر سریع مراسم عقدمون برگزار شه نیاز به تامل و فکر بیشتری داشت. با عقد من و پاییز متعاقباً مسولیت هامون هم بیشتر میشد که لایمکن الفرار من حکومته. از زیر بار مسولیت نمیشه در رفت.
در مورد این پیشنهاد با پاییز صحبت کردم.
پاییز هرچند درگیر درساش بود. اما قبول کرد قبلاز اینکه اتفاقی بیافته مراسم عقدمون رو بگیریم با موافقت بزرگترها و مشورت من و پاییز قرار شد ۸۸/۸/۸ مصادف با میلاد امام رضا علیهالسلام مراسم عقدمون گرفته شه. تا اون موقع دوماه فرصت داشتیم هم پاییز میتونست جهیزیه شو کامل کنه هم من میتونستم لوازمی رو که لازم دارم خریداری کنم.
با موافقت بزرگترها نسبت به تاریخی که انتخاب کرده بودیم. خودمون رو آماده کردیم بر واقعه مهم ازدواج. هرچند من دوست داشتم عقدمون تولد حضرت معصومه و روز دختر باشه اما پیشنهاد پاییز رو که تولد امام رضا بود در اولویت قرار دادم.
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💟کپی بدون نام نویسنده جایز نیست
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۵۵
یک هفتهای مونده بود به مراسم عقدمون
هرچه به روز موعود نزدیکتر میشدیم دلتنگیهام بیشتر میشد. از یک طرف وصال یار از یک طرف جدایی از پدر و مادر. دلم برای لحظه لحظه های این خونه تنگ میشه. برای پدر مادرم و گیر دادنهای الکی. اتاق کوچیک چهاردیواری. برای صدا زدن های مامان برای نمازصبح. برای ناصر و شیطنت های برادرانه. دلم برای همشون تنگ میشه. دلم میخواد به گذشته برگردم به روزای خوب درکنار هم بودن.
من جدا شدن از خانواده رو بارها تجربه کرده بودم اما نمیدونم چرا این بار حس خوبی ندارم. دلم میخواست شبها مثل بچهها کنار مامان بابا بخوابم. بغلم کنند. نوازشم کنند.
خیلی احساس دلتنگی میکردم.
یه روز غروب طبق روال همیشه وقتی دلم گرفته بود. رفتم مزار مرتضی. نشستم و یه دل سیر گریه کردم. هروقت از جایی میبُرم تنها پناهم مزار مرتضاست اونجا راحت میتونستم گریه کنم. حرف بزنم. درد دل کنم.
از مرتضی خواستم برام دعا کنه
تا از مسولیت های زندگی به خوبی بربیام. اخه سنی نداشتم همش ۲۱ سالم بود. میترسیدم سختی های زندگی منو از پا دربیاره اما غافل از اینکه خدا همیشه حواسش به من بود و هست.
دیگه از مریم خبری نشد.
یعنی دیگه هیچوقت ندیدمش. بین خانواده ما و عمه مریم رابطه ها سرد و سردتر شد.
تصمیم گرفتم دوستامو از جریان عقدم باخبر کنم. همون طور که حدس میزدم. همشون بلااستثنا از این خبر خوشحال شدند. و برام آرزوی خوشبختی کردند. سعید، نیما، مهرداد، علیرضا، مصطفی، صالح عارف زاده از دسته دوستانی بودند که وقتی خبر ازدواجمو شنیدند از شوقی که داشتند بالا پایین میپریدند.
سعید وقتی خبر ازدواجمو شنید محکم بغلم کرد و گفت
+تو زیباترین و مهربونترین دامادی هستی که تا حالا دیدم. برات آرزوی بهترین ها رو میکنم اسماعیل
من که دلم از قبل بخاطر دوری پدر مادرم گرفته بود. تو بغل سعید شروع کردم گریه کردن.
سعید مات و مبهوت نگام کرد و پرسید
+چی شده آقا داماد چرا گریه میکنی نکنه....
_نه چیزی نیست حس دلتنگی بود که از گوشهی چشمم سرازیر شد
اون روز با سعید خیابون های زاهدان
رو چرخ زدیم. سعید هر از گاهی از باب اینکه سر به سرم بذاره صدای ضبط ماشین شو زیاد میکرد. و من آهنگشو قطع میکردم.
یاد طرزجان افتادم
یاد شبی که به سعید پناه دادم
یاد ناصر و مومنی
یاد همشون بخیر
یه روز قبل از مراسم رفتم حوزه
با تک تک دوستام خداحافظی کردم. شبش خیلی حالم بد بود. من با گوشه گوشهی اینجا خاطره دارم. چطور میتونم فراموششون کنم.
اون شب مهرداد، علیرضا رضوانی، علیرضا ترقویی و مصطفی یوسفی برای اینکه حالم خوب شه سنگ تموم گذاشتن. طفلی ها تموم سعیشون رو کردند حالم بهتر شه فایده نداشت که نداشت. و من همچنان گریه میکردم.
مهرداد از باب مزاح گفت
+یکی اسماعیلو از جلو چشام دور کنه الان بلند میشم شل و پلش میکنم. یکی نیست بگه تو که اینقدر دلنازکی بیخود میکنی زن میستونی
با این لحن مهرداد ناخواسته خندم گرفت
با خندیدنم همه بچهها شروع کردن به دست و صوت و جیغ کشیدن. اون قدر سر و صداشون زیاد بود. که از اتاقای بغل اومدند گفتند
+چه خبره عروسیه؟؟
علیرضا ترقویی با ذوق خاصی گفت
+بععععععله عروسیه آقا داماد هم ایشونند
اشاره کرد به من و صورتمو بوسید.
طرفی که شاکی شده بود اومد تو اتاق و گفت
+راست میگن اسماعیل تو میخوای داماد شی؟
با لبخندی که رو لبم بود گفتم
_اگه شما اجازه بدی
+مبارک باشه چه بیخبر؟
_قشنگیش اینه بیخبر عاشق شی
+بهرحال مبارک باشه انشاءالله خوشبخت شی
با رفتن اون آقا منم وسایلمو جمع کردم که برم خونه خیر سرم فرداشب عقدمه و من هنوز آرایشگاه نرفتم.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۵۵ یک هفتهای مونده ب
ادامه ۵۵
زنگ زدم آژانس بیاد دنبالم موقع رفتن به دوستام گفتم
_فرداشب منتظرتونم و تاکید کردم حتما بیاین.
مصطفی گفت
+تو اینقدر عزیزی که قبل از تو ما تو مهمونی هستیم.
با یه بوسی که برای بچه ها فرستادم
ازشون خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. سر راه یه لوازم ورزشی نگه داشتمو یه توپ والیبال گرفتم که فردا علاوه بر سرویس طلایی که برای پاییز خریدم این توپ والیبال رو هم هدیه بدم. آخه توپ والیبال باعث آشنایی من و پاییز شده بود. و من خودمو مدیون تمام توپهای والیبال میدونستم.
وقتی وارد خونه شدم
مامان و بابا و ناصر و سارا و احمد داخل خونه بودند. خونهی پدری که فقط یه امشب رو مهمون اونجام.
دلم دوباره گرفت.
بغض شدیدی رو تو گلوم احساس کردم. وارد هال شدم. دلم نمیخواست مامان و بابا اشکامو ببینند. با یه احوالپرسی مختصر وارد اتاقم شدم و سرمو گذاشتم رو میز و هق هق گریه هام بلند شد.
احمد و ناصر وارد اتاقم شدند.
ناصر شونمو گرفت و گفت
+چرا گریه میکنی آقا داماد؟ تو که باید خوشحال باشی. گریه نکن مامان ناراحت میشه.
با صدای احمد که پرسید
+چی شده و چرا گریه میکنی
مامان و بابا و سارا اومدند تو اتاق
بابا گفت
+اتفاقی افتاده اسماعیل؟؟ کسی چیزی گفته
با صدای لرزون گفتم
_نه چیزی نیست فقط کمی دلم گرفته درست میشه
مامان که ناراحتی از عمق چشماش فهمیده میشد. و اگه جاش بود خودش یه دنیا گریه داشت گفت
+اگه پاییز بفهمه داری گریه میکنی ممکنه فکر کنه دوسش نداری این جوری خیلی بد میشه
با حرفای مامان و بابا یکم آروم شدم.
بابا گفت
+بیا از اتاقت بیرون میخایم شام بخوریم
_چشم شما برید من میام
همه رفتن بیرون. ناصر میخواست بره بیرون که گفتم
_تو بمون ناصر
ناصر در اتاق و بست و گفت
+کاری داری اسماعیل؟
همون طور که اشکام از گوشه چشمم میومد گفتم
_خوب گوش کن داداشی جون تو و مامان مواظبش باش. حواستم به بابا باشه سنی ازش گذشته. اگه حرفی زدند به دل نگیر. بعد از من تو فقط خونهای. من شاید دیگه فرصت نکنم مثل قبل به مامان بابا برسم. ولی تو مواظبشون باش.
ناصر که ناراحتی از لبخند رو لبش فهمیده میشد گفت
+خیالت راحت باشه داداش. حواسم هست
ناصر و محکم بغل گرفتم. گریه هام شدت گرفت.
_دلم برات تنگ میشه ناصر
ناصر که بغض کرده بود ولی از اون مردایی بود که بغضشو میخورد.
+منم دلم برات تنگ میشه اسماعیل. برای تمام خاطرات تلخ و شیرینی که تو این خونه داشتیم. انشاالله خوشبخت شی داداشی
_ممنون انشاالله نوبت تو
ناصر اخمی کرد و گفت
+عه زبونتو گاز بگیر خدانکنه
هردو خندیدیم
صدای مامان که داشت میگفت
+شام سرد شد چرا نمیاین
ما رو از اتاق بیرون کشوند
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💟کپی بدون نام نویسنده جایز نیست
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۵۶ (قسمت اخر)
من و ناصر وارد هال شدیم
احمد یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت
+بیا کنار من بشین آقا داماد
بعد از خوردن شام رفتم تو اتاقم گوشیمو برداشتم و به پاییز پیام دادم.
_سلام عروس خانم برای فردا چند تا سفارش داشتم اگه انجام بدی ممنون میشم
+بفرمایید آقا داماد گوش میکنم
_لطفا اگه تونستید زیارت عاشورا به همراه حدیث کسا و زیارت آلیاسین بخون، منم میخونم، ثوابشو هدیه میکنیم به ساحت امام زمان عجلالله تعالی فرجه. سر سفره عقدمون دوتا قرآن بذار یکی برای من یکی برای تو. از تربت کربلا که تازه آوردی بذار سر سفره لازم میشه.
پاییز بدون هیچ درنگی گفت
+چشم آقا داماد. و اما سفارشهای من: لطفاً کت شلوار مشکی با بلوز سفید بپوش، یه گل قرمز هم بذار تو جیب کتت و تا میتونی به لباست عطر بزن. دلم میخواد وقتی وارد اتاق میشی بوی عطرت زودتر از خودت به من برسه.
اون شب یکم دیر خوابیدم
تموم فکر و ذهنم فرداشب شده بود. و خدا خدا میکردم اتفاقی نیافته. صبح روز بعد با اینکه دیر خوابیده بودم زود از خواب بیدار شدم. بعد از خوردن صبحانه به همراه ناصر آرایشگاه رفتم. و بعد از اون دوش گرفتم تا یکم سرحال بیام.
ساعتها پشت سرهم میگذشت
و من یه حال عجیبی داشتم. یه حال وصف نشدنی. اون شب همه دوستام اومده بودند. به جز نیما که پیام تبریکشو فرستاده بود.
قبل از رفتن نگاهی به خونهی پدری انداختم، به قاب عکساش، به اتاق کوچیکم، به خاطراتی که تو این خونه داشتم.
زیرلب گفتم
_خداحافظ خانهی پدری
بعد از شش هفت ماه انتظار بالاخره خودمو کنار پاییز دیدم
_چقدر شبیه فرشتهها شدی خانمی
پاییز لبخندی زد و گفت
+تو هم خوشتیپ شدی اسماعیل
چه حس قشنگیه اونی که دوسش داری به اسم کوچیک صدات کنه. عاقد شروع کرد به خطبه خواندن. صدای عاقد اون لحظه برای من بهترین صدا بود که میتونستم بشنوم. پاییز همون طور مشغول خواندن قرآن بود. و من هر از گاهی نگاهم رو به سمتش سوق میدادم و ته دلم خدا رو بابت همه چی شکر میکردم.
عاقد خوند و خوند
و پاییز همچنان سکوت میکرد و سکوت.
و این بین من بودم که تو دلم حرارت عشق پاییز شعله میکشید.
بالاخره پاییز با توکل بر خدا
و اجازه پدر مادرش و کل فک و فامیلش بله رو گفت.
با بله گفتن پاییز عاقد خطاب به من گفت
+جناب آقای اسماعیل صادقی فرزند ابراهیم آیا بنده......
حاج آقا مشغول خواندن خطبه بود که صدای اساماس گوشیم بلند شد. نگاهی به گوشیم انداختم. یه شماره ناشناس بود.
+خوشبخت بشی با عشقت بیمعرفت