🕌🌴➖➖🌴🕌
🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز #عشق_سرخ
🌴قسمت ۲۱
خونه یک حال وهوایی دیگه به خودگرفته بود, درسته فصل سرما بود اما هوای داخل خانه,خبراز بهار وعطرگل سرخ میداد.مامان چون دفعه اولش بود که خواستگاری دختراش میامدند(البته خیلیا پیغام وپسغام برای خواستگاری داده بودند اما به خاطر مخالفت من به مرحله ی مهمانی و..نکشیده بود)برای همین ,خیلی استرس داشت,... مبلمان خونه راعوض کرد ویک دست مبل قالی خریدیم و مبل قبلیا هم داخل سه تا اتاق پخش کردند,گلدونهای شاه عباسی و لاله های جهاز مامان از گنجینهشان جدا شدند و زینت بخش هال شدند...
به قول زهرا که میگفت:
_انگار مامان فکر کرده خودش نوعروسه که جهاز میخره و دکور عوض میکه خخخخ
اما مامان معتقدبود چون شناختی ازخانواده علوی وخانمش نداره,باید خونه طوری باشه که جای هیچ عیب وایراد وحرف وحدیثی برای خانم دکتر باقی نمانه,...اما بابا محمد اعتقاد داشت,کسی که پسرای خاکی و متواضعی مثل محمدوفرهاد تربیت کرده,به ظاهر ومال ومنال دنیا اهمیت نمیدهد...تا روز اومدن خانواده علوی,هرروز خدا, خونه تکانی داشتیم,درسته همیشه خانه مثل آیینه تمیز بود اما وسواس مامان زیاد شده بود ومیخواست همه چی عالی عالی باشد...
امشب شب جمعه است وقراره تا ساعتی دیگه خانوادهی علوی تشریف فرما بشن,من و زهرا طبق قرار قبلی خودمان,سراپا سفید پوشیدیم,یعنی یه پیراهن سفید ماکسی با پاپیونهای تور سرآستین و دور کمرشون,یه روسری سفید و روشون هم یک چادر سفید با پاپیونهای صورتی,...به قول مامان ,اگه از قدمان بگذریم(چون من یه پنج سانتی از زهرا بلندترم)مثل دوقلو شده بودیم... وبه گفته ی مامان تشخیصمان برای,فرهاد و محمد که شاید چندنگاه کوتاه مارا دیده بودند,سخت خواهدبود....
زهرا:
_مامااان,کشتیتم بس که دود اسفند به خوردم دادی و ورد خوندی وفوت کردی بهم.
مامان:
_اولا ورد نیست وچهارقل هست درثانی اینقد زیبا وخوردنی شدین که میترسم خودم چشمتان بزنم.
درهمین حین,تلفن بابا زنگ زد.
بابا:
_انیس,بچه ها,آماده باشین, رسیدن، سر خیابونن، میرم جلوشون,حواستون باشه من با کلید در را باز نمیکنم ,زنگ میزنم.
دلم قیلی ویلی میرفت,استرس داشتم,یه نگاه کردم به زهرا دیدم خیلی راحت و ریلکسه,پیش خودم گفتم...خوش به حالش توعمرش اصلا نمیدونه استرس چی هست...
زنگ دربه صدا درامد,...مامان رفت کنار آیفون تا در رابازکنه,...من پریدم چادرم سر کردم ومیخواستم برم پایین اوپن آشپزخونه کمین بگیرم و بشینم....
که زهرا دستم راگرفت وکشید طرف پنجره هال تااز پشت پرده خیلی نامحسوس, میهمانها را رصدکنیم
زهرا:
_این خوشتیپه که بابا محمد خودمه,اهان هووووو این تیپ مهندسه, فک کنم اقای دکترباشه,آهان این غول تشنه که چوپان گیوه دوز خودمانه چه دسته گلی هم دستشه, اوووف این نانازه هم که فرهاد جاااانه وجعبه ی شیرینی رابه کول مبارک میکشه,پس مامانشون کو.دربسته شد هاااا,نکنه توماشین جاگذاشتنش؟؟نکنه راضی نشده که بیاد؟؟؟
گوشم به حرفهای,زهرا نبود,ازاسترس چشمام رابسته بودم,اروم چشام را باز کردم و تا نگاه کردم,دقیقا پشت پنجره بودند,انگار سنگینی نگاهم را حس کرد... سرش را گرفت بالا....خدای من چه خوشگل شده دوباره بوی گل سرخ پیچید تو وجودم....
ادامه دارد....
🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌
🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز #عشق_سرخ
🌴قسمت ۲۲
سریع خودمون را رسوندیم تو آشپزخونه و زیر اوپن پناه گرفتیم,چون هم راحتتر حرفهای که میزدن را میشنیدم وهم کسی نمیتونست مارا ببینه....بابا تعارفشون کرد که بفرمایید بفرمایید و مشخص بود یکی یکی دارن میشینن...
زهرا میخواست نامحسوس پاشه و موقعیت قرار گرفتنشان را ببینه,که محکم دستش را گرفتم و کشیدم وگفتم:
_نهههه پانشو ممکنه ببیننت زشته.
اخه موقعیت پذیرایی و آشپزخانه ما طوری بود که یک طرف پذیرایی یعنی دو نفر میتونستن آشپزخونه را زیرنظر داشته باشند و ما به مامان سفارش کرده بودیم که اون دوتا مبل راتعارف نکنن,یعنی خودشون وبابا زودتر بشینن تا هیچکس نتونه روبرو بشینه,
تا مامان نیومده ومطمین نمیشدیم,خارج شدن از مخفیگاه,صلاح نیست....
مامان اومد داخل آشپزخونه یه کم چهرهاش گرفته بود,بدون اینکه نگاهی به ما بیاندازه مشغول ریختن چای شد تا مهمونا گلویی تازه کنن و با شیرینی نوش جان کنن.
زهرا اهسته اشاره کرد:
_ماماااان,چه خبره؟چرا ناراحتی,نترس بابا دخترات راهمین الان نمیبرن که....
مامان یه چشم غره نامحسوس رفت وخیلی اهسته گفت:
_نمیدونم خانم دکتر چرا تشریفشون را نیاوردن, اگه بخوان طاقچه بالا بزارن همین امشب خودم جواب رد بهشون میدم...
سینی رابرداشت ورفت طرف پذیرایی.
زهرا:
_وای زینب ,نپرسیدیم کی روبرو نشسته؟ولی راست میگه هااا چرا مامان جانشان نومدن؟ بزار فرهاد راببینم ,دمار از روزگارش میکشم
من:
_چه فرهاد فرهاد میکنی هاا هرکی نفهمه فک میکنه ده ساله باهم زندگی میکنین...😳
زهرا:
_هیس بزار ببینیم چی چی نطق میکنن.
حرفاشون دور و بر, راه و هوا و...دور میزد, محمد که صداش درنمیامد اما فرهاد هر از گاهی نطقی میکرد از جنس نطقهای زهرا بود(خداییش دروتخته باهم جوربود)...
که مامان باتمام شدن حرف اقای دکتر، طاقتش طاق شده بود گفت:
_عذرمیخوام اقای دکتر,خانم دکتر چرا تشریف نیاوردن؟خدای نکرده کسالتی,چیزی داشتن؟
دکتر آهی کشید وگفت:
_قضیهاش مفصله,خدمتتون عرض میکنم, فرهادجان....
نفهمیدیم منظور از فرهاد جان گفتن چی بود,که با همهمه بابا ومامان و... تو کمینگاهمان محکمتر نشستیم و گوشامون را تیز تر کردیم,نکنه واقعا خانم دکتر راضی به این وصلت نشده؟..همونطور که من و زهرا تو نگاه هم خیره شده بودیم وتمام بدنمان تبدیل به گوش شده بود تا ببینیم, اقای علوی چی چی جواب میدن,...
یک دفعه قامت رعنای فرهاد رادیدیم که وسط آشپزخونه بود....واااای این بچه پررو اینجا چی میخواست؟
فرهاد به همه جا چشم انداخت وباخودش گفت:
_عه اینجا کسی نیست,پس این پریای دریایی کجان؟؟
یکباره همینطور که دنبال چیزی میگشت چشمش افتاد به ما دو تا که زیر اوپن کمین گرفته بودیم...
من😱
زهرا😁
فرهاد😂😳
بس که هول شده بودیم باهم گفتیم:_سلام
فرهاد:
_س س سلام عروس خانومها...ببخشید مزاحم استراق سمعتان شدم,یک لیوان اب برای بابا میخواستم.درضمن اوضاع امنه, روبرو آشپزخانه من و محمدهستیم پاشین😅😅
سریع ازجام پاشدم که اشاره کرد,
_نه نه زینب خانم,زهرا جان باید زحمتش را بکشن...
زهرا روکرد به فرهاد وبایه لبخند گفت:
_چشم اقا فرهاد ,خودتون چیزی احتیاج ندارین...
فرهاد:
_نه عزیززز ,روی گلت را کم داشتم که جور شد خخخخ
وای این دوتا رو از سنگ پای قزوین هم برده بودند,😕خداییش ازهمه لحاظ مثل هم بودند و بهم میومدند خخخخخ... فرهاد که لیوان اب رابرد,خیلی بااحتیاط روم را کردم طرف پذیرایی که با لبخند زیبای محمد مواجه شدم....عطرگل سرخ پیچید تو وجودم......
ادامه دارد....
🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌
🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز #عشق_سرخ
🌴قسمت ۲۳
اقای دکتر لیوان اب را که خورد شروع به نطق قبل از خواستگاری کرد و گفت:
_من دلم میخواد همه چی برای دوتا خانواده عیان باشه,یعنی صاف صادق بودن را اصل یک زندگی پاک میدونم,من و فرشته همسرم, زمانی که تازه فارغ التحصیل شده بودیم باهم ازدواج کردیم,فرشته از همدانشگاهیهای بنده بود,اون موقع در بحبوبهی جنگ تحمیلی بودیم و برای خدمت در جبهه باهم به مناطق جنگ زده اعزام شدیم تا به مداوای مجروحان ومصدومان و... بپردازیم,فرشته واقعا یک فرشته بود و اگه اغراق نکنم ازمن که یک مرد بودم, بیشتر تلاش میکرد ,چندماهی بود که طرفای آبادان خدمت میکردیم که محمد را پیدا کردیم, یعنی خدا محمد رابه ما هدیه داد, پسربچهی چهارساله وشیرین زبانی بود که کل خانواده اش را توجنگ از دست داده بود, فرشته آوردش پیش خودمان و قرار گذاشتیم هروقت که خواستیم مرخصی بیایم, همراهمون بیاریمش اصفهان به فرزند خواندگی قبولش کنیم,فرشته ازاینکه صاحب یک پسربچه خوشگل وباهوش شده بود درپوست خود نمیگنجید و این علاقه دوطرفه شده بود بین محمد ومامانش,یک روز صدام شیمیایی زد ,اونم درست وسط بیمارستان,همونجایی که ما مشغول کار بودیم, هردوتامون آلوده شدیم,دیگه صلاح نمیدیدم که فرشته ومحمد تومناطق جنگی باشند,...با هزارخواهش والتماس تهدید و ارعاب فرستادمشون اصفهان,فرشته تا لحظه اخر میگفت حالم خوبه ,بذار کنارت باشم ,اما واقعا صلاح نبود...وقتی رفتند, هر روز زنگ میزد وتاکید میکرد حالش خوبه و نگران نباشم. یک ماه از رفتن فرشته و محمد میگذشت که زنگ زد ,فرشته خیلی خوشحال بود,تمام صداش میلرزید وقتی میخواست خبر بارداریش را بدهد....باورم نمیشد,خیلی خوشحال بودم وازطرفی نگران, میترسیدم عوارض تنفس مواد شیمیایی روی بچه اثربگذارد....
اینجا که رسید یک اهی کشید,انگار دلش هوای اونروزها راکرده باشه,هوای صدای فرشته, روی فرشته....
ادامه دارد....
🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌
🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز #عشق_سرخ
🌴قسمت ۲۴
زهرا روکرد به من:
_آخی محمد بچه خودشون نیست,حالا معلوم فرشته خانم کجاست؟
من:
_هیس بذار ببینم چی چی میشه
دوباره ادامه حرفای دکتر:
_خلاصه جناب اقای رحیمی خستهتان نکنم, بعد از چهارماه ازاون روزی که فرشته زنگ زد و خبربارداریش را داد موفق شدم بیام یک سر بزنم ,اخه هم حال خودم خوش نبود و مدام تنگی نفس داشتم وهم چند روزی بود فرشته زنگ نزده بود و از بابا ومامان هم هرچی سراغش رامیگرفتم جواب سربالا میدادند, وقتی رسیدم اصفهان کسی خونه خودمون نبود,رفتم خونه بابام ,اونجا هم جز داداش کوچکم کسی نبود,داداش تا چشمش به من افتاد زد زیرگریه,انتظار نداشت من را ببینه اخه به کسی نگفته بودم که میام,گرفتمش محکم بغلم وگفتم:چی داداش,چی شده؟هیچ کس خونه مانبود, مامان وبابا کجان؟...داداشم با هق هق گفت:سه روز پیش حال زن داداش بهم خورد تا رسوندیمش دکتر وبیمارستان بیهوش شد,امروز میگن رفته توکما در اثر استنشاق مواد شیمیایی,ریه هاش اسیب جدی دیدن ویه جورمسمومیت هم دچارش شده,مسمومیت حاملگی هم همزمان.... دیگه تا تهش راخوندم,چشام سیاهی میرفت احساس میکردم دارم خفه میشم, داداش رضا من را تا بیمارستان برد وقتی رسیدم اونجا انگار صحرای کربلا بود... پدر و مادر خودم وفرشته درحال گریه وزاری بودند, محمد هم همونجا بود ,تا چشمش به من افتاد انگار خدا رابهش داده باشند,بچه ام خودش را انداخت بغلم وشروع به گریه کرد وهمه اش فرشته را میخواست😭😭
اره من دیررسیدم,حال فرشته بد میشه, درصد هوشیاریش میاد پایین ,دکترا تصمیم میگیرن ,بچه را باعمل سزارین خارج کنن, وقتی رسیدم,فرهاد تودستگاه بود وفرشته تو سردخونه😭😭
خداااای من چه سخت,نگاه کردم زهرا سرش را گذاشته بود رو پاهاش وزار زار گریه میکرد...خودمم دست کمی از زهرا نداشتم ,اما باید کسی کاری میکرد ,مطمین بودم فضای داخل پذیرایی هم دست کمی ازاینجا نداره,...
فوری پاشدم یه پارچ شربت گلاب درست کردم ,ریختم تو لیوانهای خوشگل مامان وبردم پذیرایی,درست حدس زدم فضا نیازمند یک شوک بود که اونم من وارد کردم.
من:
_سلام,خوش آمدید....
همهی سرها باهم به طرف من چرخید, محمد سریع جلو پام بلندشد,فرهاد هم تبعیت کرد ,دکتر بالبخند زیبایی نگام کرد وگفت:
_سلام دختر گلم ,ماشاالله ....
نگام افتاد به محمد,اخی بچهام معلوم بود استرس داره,سرش پایین وسرخ شده بوداما فرهاد ریلکس ریلکس دقیقا مثل زهرا, مامان و بابا با نگاهی مهربان اشاره کردند, طرف اقای دکتر,
_زینب جان تعارف کن عزیزم...
سینی راگرفتم طرف دکتر:
_ممنون دخترگلم,مطمین بودم پسرای من ,بهترین دخترای زمین رامیپسندند
و رو کرد به بابا:
_بازم ببخشید اقای رحیمی,ناراحتتون کردم, ولی واقعیتهایی بود که باید گفته میشد, من این دوتا پسر,راباچنگ ودندان بزرگ کردم و...
جلوی بابا ومامانم گرفتم ....وای دستام میلرزید اصلا توان روبرو شدن وتعارف به محمد را نداشتم .
مادرم انگار حالم رامیفهمید اهسته گفت:
_آروم باش دخترم,بسم الله الرحمن الرحیم بگو بروتعارفش کن
ادامه دارد....
🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌
🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز #عشق_سرخ
🌴قسمت ۲۵
دستام میلرزید ,سینی را گرفتم جلوی محمد, لرزش دستام به لیوانها هم منتقل شده بود و جریگ جریگ صدا میداد,... محمد سرش پایین بود انگار اونم استرس داشت, فرهاد با پرویی تمام,بدون اینکه جلوش بگیرم دست کرد یه لیوان برداشت و گفت:
_بفرما محمد آقا....
محمد لیوان شربت را برداشت و خیلی آهسته طوری که من بشنوم,گفت:
_ممنون,بوی بهشت به مشامم رسید
فرهاد سرش را آورد پایین وگفت:
_داداش مال گلابشه خخخخ😂
اوووف عجب شرری هست این فرهاد دقیقا مثل زهرا...اومدم تو اشپزخونه ....
زهرا:
_خیلی ناجنسی زینب,برای دیدار دلبر عجب زرنگ شدی بلاااا
خنده ای کردم و نشستیم رو صندلیها حالا دیگه دلمون نمیخواست از روبروی پذیرایی تکان بخوریم...
اقای دکتر ادامه داد:
_اقای رحیمی,من برای این دوتا پسر هم پدر بودم وهم مادر,هیچ کدامشان هم برام فرق ندارند هر دوتاشون جان من هستند آرزو دارم خوشبخت بشن,اینجوری فرشته هم خوشحال میشه... محمد خلبانی خونده و الان چندساله تو سپاه خدمت میکنه وفرهاد هم سال اخر پزشکی هست.حالا اگه اجازه بدین ,عروس خانمها چای بیارن
زهرا:
_حالا کی چای ببره؟؟
مامان اومد داخل اشپزخانه وگفت:
_زینب جان شما شربت اوردی بزار زهرا چای ببره
زهرا:
_ای به چشم
باخودم فکردم,خوش به حال زهرا.. در هر شرایطی ریلکسه ,دقیقا مثل فرهاد
مامان:
_بریم بچه ها,زینب جان بالا چادرت راصاف کن, زهراااا چای رانریزی رو ملت...
زهرا:
_خیالت رااااحت خخخخ
باهم رفتیم پذیرایی ,من کنار مامان نشستم, اقای دکتر یک نگاه خریدارانهای به هردومون کرد وگفت:
_بهبه,یک دختر اصیل وزیبای ایرانی, انشاالله عاقبت به خیر بشن
زهرا چای جلوی دکتر وبابا ومامان گرفت, سینی که جلوی محمد گرفت ,فرهاد دستش رابرد تا برداره ,زهرا اروم گفت:
_صب کن اقای علوی میام جلو خودتون...
نگاه کردم هیچ اثری از هول شدن واسترس نه توچهره زهرابود ونه فرهاد,برعکس من ومحمد توچشم هم زل زده بودند ولبخند میزدیم...
زهرا باطمانینه سینی چای راگرفت جلوی فرهاد واروم گفت:
_بفرمایید اقا فرهاد,دبش ترین چای عمرتون.
فرهاد:
_به به عجب عطری...
مامان باشوخی گفت:
_من دم کردم😁
آی قربون دهنتتت مامان,بعله کسی محمد راخیط میکنه باید خیط بشه خخخخخ...اول از همه زهرا وفرهاد زدند زیرخنده وبعد همهمان خندیدیم.
اقای دکترروبه بابا:
_اگر صلاح میدونید,چای که صرف شد, بچهها برن چندلحظه باهم صحبت کنن...
بابا:
_هرچی شما صلاح بدونید ...
دوباره هول وولا برم داشت....
ادامه دارد....
🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌
🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز #عشق_سرخ
🌴قسمت ۲۶
چای که صرف شد,مامان اشاره کرد :
_دخترا میتونید چند دقیقهای,باهم حرف بزنید
و پاشد تا فرهاد و محمد را راهنمایی کنه...
زهرا اروم کنار گوشم گفت:
_من و فرهاد میریم تو اتاق خودمون(اخه اتاق من و زهرا)یکی,بود,...تو و محمد هم برین اتاق میهمان یا یه گوشه پیدا کنید,اصلا برین زیر اوپن تو کمینگاه خخخخ
من:
_نهههه من فقط تواتاق خودمون میتونم کمی ارامش داشته باشم,شما برین جای دیگه..
زهرا:
_خیلی خوب,که حرف اخرت همینه؟؟باشه, وقت چانهزدن ندارم اخه اقااااافرهاد منتظره اما وقت تلافی کردن زیاده,از جونت میکشم زینبی
مامان در اتاقمون را بازکرد و محمد را راهنمایی کرد,برای فرهاد و زهرا هم در اتاق میهمان را بازکرد....زهرا حین وارد شدن به اتاق چشمکی زد و دوباره با چشم و ابروش تهدیدم کرد...
محمد وسط اتاق حیرون ایستاده بود,مبل کنار تختم را تعارفش کردم,خودم هم نشستم روی تخت...
چند دقیقه سکوت همه جا را فراگرفته بود, داشتم با خودم فکر میکردم که چی چی بگم(وای خوش به حال زهرا تا الان حتما ,مقصد ماه عسلشان هم مشخص کردند ومن...)
یکدفعه محمد لبخند نمکینی زدگفت:_فهمیدم دیگه...سکوتت را میگم...علامت رضایت است...
ناخوداگاه سرخ شدم
محمد:
_ای جانم...سرده...لبو شدی😂😜
وای خدای من این که از فرهاد هم شرتره, منتها خودش رانشان نداده بود....داشتم من ومن میکردم که گفت:
_ببینید خانم رحیمی من نه بلدم کلیشهای حرف بزنم نه فایدهای داره اینجور حرف زدن...درسته؟ راستش من اصلا قصد ازدواج نداشتم,اخه شغلم طوری هست که خیلی اوقات رنگ خونه را به خود نمیبینم, اکثراوقات ماموریت وخدمت و...ولی بابا خیلی اصرار میکرد ازدواج کنم ومدام میگفت سنت بالا رفته ,من آرزو دارم و...تا اینکه اخرین باری که بهم ماموریت خورد برم طرف سوریه,وقت خداحافظی گفت:برو حرم خانوم حضرت زینب سلاماللهعلیها,باخودت فکر کن ایا خانوم ازاین وضعیت تو راضی هست؟..منم همینکار را کردم وباخانوم خیلی درد دل کردم از دغدغه های ذهنی ام گفتم وگفتم..عمه جان اگر مصلحت هست ازدواج کنم خودت انتخاب کن...خودت نشان کن .....خودت استین بالا بزن... والحق که تو نشان کرده ی بانو هستی,شاید بعدها اگرقسمت هم شدیم بهت گفتم چرا اطمینان دارم که تورا عمه جانم زینب سلاماللهعلیها انتخاب کرده...
خدای من صورتش پراز اشک بود...یه مدت خیره بهش شدم وفقط یک جمله گفتمش:
_همسفر مدافع حریم زینب س هستم تا آخرین روز عمرم....
محمد یک لبخند زیبایی زد وگفت:
_به زندگی ساده ی سربازیام خوش امدی....
اگه زهرا بود میگفت...توفضا معنویت قل قل میکنه که یکدفعه دربازشد....زهرا سرش را اورد داخل اتاق وگفت:
_وقت تمامه....تقلب نکنین..
بعد یه چشمک بهم زد واومد داخل روبه محمد کردوگفت:
_آقا محمد,زینب عادت عجیبشون را بهتون گفتن؟؟
وای خدای من چی چی میگفت این؟فهمیدم میخواد یه جوری تلافی کنه وضایعم کنه... روبه زهرا گفتم:
_زهرا جان شوخی بسه ,بریم توهال
محمد:
_بزار بگه,شیطنت از سرو روش میباره.
حالا فرهادهم اضافه شده بود...هرچی چشم و ابرو اومدم زهرا توجهی نکرد و گفت:
_زینب جان جدیدا عادت کرده کفشا عزیزاش را به جای جاکفشی ,زیر تختش میگذاره,تازه وقتی احساساتی میشه ,کفشا راتوبغلش خواب میکنه,میگی نه زیرتختش را نگاه کنین😂😂
وای خدای من....محمد خم شد زیرتخت ,زد زیرخنده وگفت:
_وای فرهاد کفشا منن.....😂
خلاصه خیط شدم درست وحسابی..
ادامه دارد....
🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌
🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز #عشق_سرخ
🌴قسمت ۲۷ (قسمت آخر)
الان نزدیک سه سال,ازان لحظات شیرین اشنایی ما میگذرد,...سه سالی که هر لحظهاش برابر باحلاوت هزاران سال بود.
یک هفته بعداز اشنایی خانواده ها ما دوتا خواهر,خیلی ساده بایک مجلس ساده به عقد فرهاد ومحمد درامدیم...وبعداز امتحان کنکور هم دریک شب زیبا به هم پیوند خوردیم,
زهرا به ارزویش رسید وتربیت معلم قبول شد...الان هم مشغول کاراست ومن هم دررشته پرستاری قبول شدم ,هنوز که هنوز است ترم چهارم را پشت سرگذاشتم و باتوجه به,شرایط بدنی ام ,این ترم هم مرخصی گرفته ام,...
اخه خانواده ی رحیمی وهمچنین خانواده علوی منتظر نزول اجلال اولین نوه شان به این کره ی خاکی است😅تازه وارد ماه نهم بارداری ام شده ام,دوروز پیش محمد دوباره به ماموریت رفت,...
سال اول ازدواجمان حساب تعداد ماموریتهایش راداشتم,اما الان اینقد زیاد شده که حسابش از دستم خارج شده,اما بااطمینان میتونم بگویم تمام روزهای عمرم یکطرف و روزهایی که محمد درکنارم است, هزارطرف....
کاش این جداییها نبود....اما به قول محمد اگر ما بچه شیعه ها ازحریم عمه جانمان زینب س دفاع نکنیم ,زمانی کوتاه باید منتظردیدن داعشیان خبیث بر در خانههایمان باشیم واگر داعشیان را در سرزمین همسایه مان نابود نکنیم ,باید منتظر به اسارت رفتن وکنیزی زنان ودختران کشورمان باشیم...پس محمد من وامثال محمد من باید باشند وبجنگند تا من وتو ما راحت سربربالین نهیم ....
امروز برام روزعجیبی بود ازهمان وقت اذان صبح دلشوره ای عجیب برجانم افتاده حس درونم خبراز واقعه ای میدهد که نمیدانم چیست,...
بااینکه دیشب بامحمد ارتباط تصویری برقرار کردم,بازهم دلم طاقتش طاق شده والان شاید باردهم است که شماره محمد را میگیرم که صدای زنی درگوشی میپیچد (مشترک موردنظرخاموش است)
دم به دم دلشوره ام بیشتر میشود,خونه خودم هستم ومامان پیشم بود اما صبح زود رفته یه سربه بابا بزنه الانا دیگه پیداش میشه,..دل تودلم نیست نمیدانم دور چندم تسبیح است که برای سلامتی محمدم صلوات میفرستم ...
درهمین حین مامان باکلید درخونه راباز میکند .
_سلام مامان....
مامان:
_سلام دخترگلم,خوبی؟نی نیت ,خوب لگد میزنه؟
نمیدونم چرا فکر میکنم ,مامان یه جورایی دست وپاچه است,یه جورایی عادی نیست ومیخوادخودش راعادی جلوه بدهد,فکر میکنم داره یه چیزی را ازم پنهان میکنه
من:
_مامان چیزی شده؟
مامان:
_نه عزیزم ,بابات خوبه ,تا یه ساعت دیگه هم میاداینجا,زنگ زدم فرهاد وزهرا هم بیان دور هم باشیم...
تعجب کردم,اخه مامان تواین ماه های اخر نمیذاشت مهمانی وچیزی بدهم...چرا فکر میکنم چیزی راازم پنهان میکنه؟
زهرا وفرهادهم اومدن,اما زهرای شررر و فرهاد بذلهگو مثل همیشه نبودند,زهرا سلام کرد وبوسیدم وبا دست پاچگی گفت:
_میرم کمک مامان تاسفره نهار را بیاندازیم, ازجات تکون نخور که اومدم,
فرهادهم باهاش رفت تواشپزخونه
حوصلهام سررفته بود تلویزیون را روشن کردم...
اخبار شبکه یک ,ساعت دو بود,اخی داشت خبر,عملیات درسوریه رامیداد,خدای من بازهم عملیات موفق وکلی منطقه فتح کرده بودند....عه این چی داشت میگفت:
_با جانفشانی خلبانان قهرمان سپاه ,گروه بزرگی از داعشیها به درک واصل,شدند و در این میان یک فروند بالگرد سپاه مورد اصابت.....
خدای من نکنه محمد...یه درد تو کل بدنم پیچید ,بااشک صدا زدم
_مامااااان,محمد شهید شده؟؟
مامان به سرعت خودش رابهم رسوند ومحکم منو بغل کرد:
_نه عزیزم,کی همچی حرفی زده گلم؟؟
من ,رعشه ی صدای مادر رامیشناختم....دنیا دور سرم میچرخید وهمه جا پیش چشمم سیاه شد ودیگه چیزی نفهمیدم....
محمد بود که داشت بهم لبخند میزد,عطر گل سرخ پیچیدتو مشامم....
وقتی چشام راباز کردم ,همه جا سفید بود, یک موجود دوست داشتنی هم توبغلم بود.....
مامان:
_خدا راشکر دخترم,به هوش امدی؟نگاه کن خداچه گلی بهت هدیه کرده,مثل غنچه گل سرخ, لطیف وزیبا وخوشبوست,بزار کمکت کنم تاشیرش بدی,این شیر پسر باید سرباز لشکر مهدی زهرا س بشه....
یه نگاه کردم به (محمدمهدی)لبخندی گوشه لبم اومد,به مامان گفتم:
_مامان محمد شهید شده؟
با هق هق مامان که دم به دم بیشتر میشد جوابم راگرفتم...محمدم رفت به آرزوش رسید,...به پدرومادر وخانواده ی شهیدش پیوست... وسهم منم ازمحمد همین غنچهی گل سرخ شد...
و اینجا بود که یاد خوابم افتادم, دسته گل پرپر,غنچه ی گل سرخ,با به یاداوردن این عشق سرخ,عطرگل سرخ همه جا را فراگرفت......
.....پایان....
🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز #عشق_سرخ 🌴قسمت ۲۷ (قسمت آخر) الان نزدیک سه سال,ازان لحظات شیری
درمورد این رمانه هم بگم یه چیزی...🌱
این رمان چون طنز بود و حال و هواش متفاوت بود گذاشتم
خندیدن تو مراسم خواستگاری که طرفین میدونن قراره باهم زندگی کنن فکر نکنم مشکلی داشته باشه😁