eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈 پنـــجــاه و نه 💜اسم رمان؛ 💚نام نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 💙چند قسمت؛ ۱۴۱ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی به نام خالق یکتا «ولایة علی بن ابیطالب حصنی، فمن دخل حصنی، امن من عذابی»همانا ولایت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام ، قلعه و حصاری‌ست محکم و هرکس که وارد این قلعه شود، از عذاب الهی محفوظ است خداوندا بپذیر تا از تکبیرگویان درگاه ربوبیت باشم و قبول فرما تا از سلام گویان ساحت مطهر اولین امام و ولیّ بلافصل پیامبرت باشم... 🌟قسمت اول قصر در سکوتی عجیب فرو رفته بود و هر از گاهی صدای چکه‌ای که بر مایع درون محفظه میچکید ، سکوت فضای حاکم را میشکست... دستان لرزان دختر، آخرین ماده هم در مایع پیش رویش انداخت و سپس،تکه‌ای فلزبی‌ارزش را درون آن انداخت، چند دقیقه با هیجان به تماشا نشست، اندک اندک رنگ فلز به زردی گرایید و دخترک باچشمان زیبایش خیره به فلزی که داشت به طلا تبدیل میشد، ذوق زده دستانش را بهم زد و همانطور که با حرکتی دایره وار دور خود می گشت ،صدایش بلند شد : _موفق شدم....من موفق شدم ...بالاخره تعلیمات استاد و خواندن کتابهای مختلف اثر کرد ....من توانستم..... در همین حین، صدای قیژ درب بزرگ کارگاه خبر از ورود کسی میداد و او میدانست که کسی غیر از «آمیشا» نمی‌تواند باشد... دخترک با ذوق و هیجان خود را به دختر سیه چرده جلوی درب رساند و همانطور که دستان او را در دست گرفته بود به طرف ظرفی که شاهکارش در آن قرار داشت برد و گفت : _بیا آمیشا....بیا جلوتر ....ببین چه کرده ام... آمیشا که سراسیمه بود ، با خضوع دستان خانمش را آرام نوازش کرد و‌ گفت : _شاهزاده خانم...مادرتان...مادرتان از مراسم برگشته و سخت از دست شما عصبانی ست....قصر را به دنبالتان زیر و رو کرده، گمانم فهمیده اینجا حضور دارید.... خیلی خشمگین است و من تا دیدم به این سمت می‌آید، خودم را زودتر به شما رساندم که اگر می‌خواهید جایی پنهان شوید تا شاه‌بانو آرام گیرد، خبرتان کنم‌. دخترک، بوسه‌ای محکم از گونهٔ این کنیزک مهربانش گرفت و گفت : _ممنون آمیشا، اما امروز آنقدر خوشحالم که نمی‌خواهم پنهان شوم، حرف‌های تیز مادرم را هرچه باشد به جان می خرم... آمیشا خودش را کنار کشید و‌گفت : _پس اجازه دهید شاه‌بانو نبیند که مرا بغل کرده‌اید، میدانید که ایشان حساس هستند و دوست ندارند رابطهٔ شما با کنیزکان این‌چنین صمیمی باشد و اگر ببیند ،منِ بینوا را سخت مجازات خواهد کرد... شاهزاده خانم سری به نشانه تایید تکان داد و خود را به کنار شاهکارش کشانید.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۲ ملکه قصر،درحالیکه بلندبلند،دخترش را صدا میزد به پیش آمد،دخترک فی‌الفور خود را به مادر رسانید و بدون اینکه اجازه دهد او لب به گلایه بگشاید بوسه ای به گونه اش زد و گفت : _سلام مادر، نمی‌دانی دخترت چه شاهکاری کرده، بیا...بیا ببین‌.... ملکه که کلاً غافلگیر شده بود، انگار یادش رفت برای چه آمده،با او همراه شد و نزدیک ظرف حاوی مایع و طلای دست‌ساز او شد. دخترک با شوق و ذوق ،شروع به تعریف از کارش کرد و وقتی حرفش تمام شد، سکوت اختیار کرد و به چهرهٔ مادرش خیره شد تا تاثیر کلامش را ببیند... مادرش آهی کشید و در حالیکه به سمت دیگر اتاق میرفت،کنار صندوقی بزرگ و چوبین ایستاد، درب صندوق را به زحمت بالا داد و دستش را داخل صندوق برد و مشتش را که پر از جواهرات گرانبها و درخشان بود، بیرون آورد... و همانطور که مشتش را جلوی پای‌دخترش، بر زمین خالی میکرد گفت : _بفرما، این‌همه طلا و زمرد و یاقوت ، هرچه که بخواهی و هرچه اراده کنی در چشم بهم زدنی برایت فراهم می‌شود، تو را چه به کیمیا و کیمیاگری‌...تو حتی التفاتی به این زیورالات فریبنده که آرزوی هر دختری‌ست نمیکنی و با اشاره به سر تا پای او ادامه داد : _کو گردنبدی بر گردنت ؟کجاست گوشواره و حلقهٔ زیبای دماغت؟خلخالی هم به دستها و پاهایت نمیبینم، اصلا چیزی که نشان دهد تو شاهزاده خانم این سرزمین هستی در وجود تو آشکار نیست، اصلاً بگو بدانم، این‌همه زبان‌های مختلف یادگرفتی و سر در کتبی که از هر طرف دنیا به دستمان رسید کردی،به کجا رسیدی؟ می‌خواستی کیمیاگر شوی؟؟ حال که شدی...دیگر چه در سرت میگذرد؟؟ دخترک آهی کشید و گفت : _نه مادر،اشتباه نکن، من اگر زبان‌های اقوام مختلف را یاد گرفتم و‌ کتاب‌های فراوان میخوانم نه برای این بود که کیمیاگر شوم ،بلکه طبیعتم اینطور است، دوست دارم سر از واقعیت‌های این دنیا درآورم، دوست دارم هر رازی را کشف کنم و دربارهٔ هرچیزی اطلاعات کسب کنم. ملکه همانطور که خیره به صندوق پر از طلا بود، آه بلندی کشید و گفت : _بدان که هرگز نخواهی توانست به خواسته‌ات برسی و ناگهان در یک حرکت روی پاشنه پایش چرخید و روبروی دخترش ایستاد و همانطور که با انگشت تلنگری بر شانهٔ او میزد ادامه داد : _تویی که رسم بندگی کردن و عبادت خدایان نمیدانی و در روز شکرگزاری از خدایان خود را به کیمیاگری مشغول کردی و اصلاً التفاتی به این موضوع حیاتی ننمودی، محال است به هدفت برسی چون توجه خدایان را از خود برداشته‌ای و با لحنی محکم تر ادامه داد : _تو.....تو....شاهزادهٔ این سرزمین هستی... باید هم اینک به نزد خدایان برویم و از گناهانت توبه نمایی... دخترک سرش را پایین انداخت و همانطور که خیره بود،به انگشترها و مرواریدهای غلتانی که مادرش بر زمین ریخته بود، گفت : _مادر، من این زیور الات را دوست ندارم، چون معتقدم،زیبایی باید از خود انسان و باشد، زیبایی که با آویزان کردن این ابزارات بوجود می آید پشیزی نمی‌ارزد... اما برای شرکت در مراسم هم باید بگویم ، انسان جایی پا میگذارد که به آن اعتقاد قلبی داشته باشد ، من از پرستیدن سنگ و چوب و ستاره و خورشید و گاو و... که خود اختیاری از خود ندارند و واضح است آنها هم خلقت آفریدگاری دیگرند بیزارم... من تا با قلبم به چیزی اعتقاد نیاورم ،هرگز به سوی آن نمیروم و در هیچ مراسمی هم شرکت نخواهم کرد.... ناگاه ملکه ، چون اسپند روی آتش به سمت دخترکش یورش آورد و.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۳ ملکه دوطرف بازوی دخترک را گرفت وشروع به تکان دادن کرد و گفت : _اینقدر کفر نگو، کمتر حرف بزن،زبان به دهان بگیر، انگار نمیدانی دشمن یکی‌یکی شهرهای کشور را فتح میکند و عنقریب پشت دروازه پایتخت است...امروز مراسم خدایان را برگزار کردیم تا خود خدایان، رحمی به حال ما کنند و تسلط بر دشمن را نصیب ما نمایند، اما....اما با این کفرگویی‌های تو، نفرین خدایان بر ما نازل می شود...وای...واویلا...به کجا پناه ببرم؟... دردم را به که بگویم که شاهزادهٔ این مملکت به خدایان سرزمینش پشت کرده... دخترک، آرام دستهای مادر را از خود جدا کرد و همانطور که دانه‌ای مروارید از زمین برمی‌داشت، شانه‌ای بالا انداخت و گفت : _نگران سرزمین و خدایانت نباش، اگر به راستی این خدایان از خود قدرتی دارند و دعا و نفرینشان اثربخش است، بی‌شک خود را از چنگ دشمن نجات میدهند.. ملکه که هر لحظه عصبانی‌تر میشد، جلوی دخترش ایستاد و ناگهان دستش بالا رفت و بر صورت دخترک نشست و گفت : _کفرگویی بس است، یا همین الان به دنبال من می‌آیی تا به محضر خدایان برسیم یا.... دخترک که با ناباوری مادر را نگاه میکرد و دست به روی گونه‌اش که هنوز اثر سرخی بر آن نمایان بود میکشید، با بغض در گلویش گفت : _یا چه؟! من محال است به محضر یک مشت سنگ‌و چوب و حیوان که از انسان هم کمترند برسم و آنها را ستایش کنم.. ملکه که اولین بار بود دست به روی دختر نازدانه‌اش بلند کرده بود، گوشهٔ لباس حریر قرمز رنگش را در دست فشار داد و درحالیکه پشتش را به دختر میکرد و قصد بیرون رفتن داشت گفت : _پس در همین انبار ارواح می‌مانی،تو یک زندانی در اینجا هستی و موظفی با آن دستان هنرمندت شمش طلا تولید میکنی، بی‌شک برای دفاع از شهر و حمایت از خدایان، لشکریان محتاج این طلاها خواهند شد.. وبا زدن این حرف نفسش را محکم بیرون داد و بدون اینکه به دخترک نگاهی کند و اشک چشمان او را ببیند از درب بیرون رفت... آمیشا که مانند کودکی ترسان گوشه ای بغ کرده بود، با رفتن ملکه به طرف شاهزاده خانم رفت و همانطور که خم میشد و جواهرات پخش شده روی زمین را جمع میکرد، با گریه و هق هقی درصدایش گفت : _من که جلوتر آمدم، گفتم....گ...گفتم که تا ملکه نیامده پنهان شوید... شاهزاده خانم خم شد زیر بازوی آمیشا این کنیزک مهربان را گرفت و بلندش کرد و همانطور که بازوهایش را نوازش میکرد لبخندی به رویش پاشید و‌گفت : _آمیشا! چرا گریه می کنی؟! من خوبم...خودت خوب میدانی که دوست دارم تمام عمر در همین اتاق بمانم و کتاب‌های گوناگون بخوانم، پس غضب ملکه به نفع من شد ،مگر اینطور نیست؟؟ آمیشا همانطور که بینی اش را بالا می‌کشید،سری تکان داد و لبخندزنان به طرف صندوق چوبی رفت... و این دو دخترک که تقریبا همسن هم بودند، نمی‌دانستند که فردا خورشید سر میزند، در چه حالی هستند.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۴ شاهزاده خانم،به حکم ملکه مانند یک زندانی در اتاقی بزرگ با دیوارهای بلند و مملو از کتاب و صندوق و ...غرق خواندن کتاب بود...مأموری پشت درب مدام درحال نگهبانی بود و هیچ‌کس حق ورود و خروج به آنجا را نداشت و تنها کسی که اجازه داشت، وارد آنجا شود، آمیشا خدمتکار مخصوص شاهزاده خانم بود....همانطور که محو کتاب شده بود، هیاهویی از بیرون اتاق ،توجه دخترک را به خود جلب کرد، برای او‌ که عمری در قصر بسر برده بود، این غوغا و سر و صدا عجیب می‌نمود...دخترک کتاب را بهم آورد،از جا بلند شد و نزدیک درب چوبی و بلند اتاق شد،... همانطور که تقه ای به درب میزد گفت : _نگهبان...نگهبان....این سر و صداها چیست که بر هوا شده؟ اما جوابی نشنید و دوباره با کف دست و محکم‌تر از قبل،بر درب زد، اما کسی جوابش نداد و چون درب از پشت قفل شده بود، امکان بیرون رفتن نبود. دخترک دلنگران تر از قبل شروع به قدم زدن نمود....طول اتاق را که مانند سالنی وسیع اما نیمه تاریک بود ،چندین بار طی کرد و‌ گاهی می‌ایستاد و نگاهی به پنجره بالای سرش که با فاصله ای زیاد از زمین، تعبیه شده بود میکرد و با خود می‌گفت... کاش می‌توانستم لااقل از پنجره بیرون را ببینم....وای آمیشا تو دیگر کجا غیبت زده؟ فکرکردم رفتی صبحانه بیاوری ،اما انگار تو هم..... در این هنگام ، صدای جیغ و داد بیرون لحظه به لحظه بیشتر میشد، ناگهان صدای ریز آمیشا که بر درب می‌کوبید بلند شد: _بانوی من.....شاهزاده خانم.... دخترک فوری خود را به پشت درب رسانید و همانطور که از درز درب سعی می‌کرد چیزی ببیند که نمی‌دید گفت : _آمیشا، کجا رفته بودی؟ این نگهبان چرا سرجایش نیست ؟ این....این سروصداها چیست که گوش فلک را کر کرده؟ آمیشا نفس نفس زنان گفت : _بانوی من....به ....به قصر حمله شده.... همهٔ سربازان یا کشته شده‌اند و یا گریخته اند....همه جا در آتش می‌سوزد...حتی اقامتگاه ملکه و پادشاه را نیز آتش فرا گرفته... مهاجمان همهٔ آنانی که زنده مانده‌اند را از دم اسیر کرده‌اند،باید زودتر از قصر خارج شویم. دخترک هراسان گفت : _پدر و مادرم...خانواده ام....خبری از آنان نداری؟این....این درب که قفل است... آمیشا هق هقش بلند شد و‌گفت : _نمی‌دانم...نمی‌دانم چه برسر ملکه و شاه آمده، اما چون این اتاق کمی پرت و دورتر از بقیهٔ ساختمان‌های قصر است، سربازان دشمن، هنوز به اینجا نیامده اند، صبر کنید ببینم، اهرمی ،چیزی پیدا میکنم تا با آن قفل درب را بشکنم... دخترک همانطور که می‌گفت : _بجنب آمیشا...زود باش.... به طرف وسائلش رفت و پودری را که مدتها برای درست کردنش وقت گذاشته بود را در کیسه‌ای ریخت و سر آن را بهم آورد، کیسه را به بندی نمود و بر گردنش آویزان نمود و سپس از بین آنهمه طلا و جواهری که‌ درون صندوق های اطرافش بود به طرف کتابها رفت و چند کتاب را که بیشتر دوست میداشت، برداشت تا اگر موفق به فرار شد ، همراه خود ببرد.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۵ آمیشا دوان دوان خود را در پناه دیوارهای بلند قصر، به این سو و آن سو می‌کشانید، بالاخره، میله‌ای آهنین یافت و خوشحال به طرف انبار انتهای قصر رفت تا درب را برای خانمش بگشاید....هرچه که به انبار نزدیکتر میشد،سرو صداهای اطراف هم بیشتر میشد.... آمیشا که واقعا نگران شده بود و حدس میزد سربازان دشمن به سمت انبار رفته‌اند،این بار بی مهابا شروع به دویدن کرد و از آخرین پیچ سنگفرش هم گذشت و تا صحنهٔ روبه رویش را دید از ترس به خود لرزید...درب انبار باز شده بود و قفل شکسته به طرفی افتاده و سرو صدایی از داخل آن به گوش می‌رسید..آمیشا هراسان خود را به داخل انبار انداخت و تا دید، بانویش کنار دیوار ایستاده و چند سرباز دور او را گرفته‌اند،... خود را به میان آنان انداخت و همانطور که جلوی بانویش قرار گرفته بود و دستانش را دو طرفش باز کرده بود تا هیچ‌گونه تعرضی به او نشود گفت : _شاهزاده خانم....شاهزاده خانم ببخشید من دیر کردم و با زدن این حرف دوباره مثل همیشه هق هقش هوا شد... دخترک از پشت سر آمیشا، دستان او را گرفت و با لحنی آرام گفت : _گریه نکن آمیشا....هر چه در تقدیر ما باشد به سویمان می‌آید ، شاید سرنوشتمان طوری زیبا رقم خورد. یکی از مردان اطراف با شنیدن این سخنان ، شمشیرش را پایین آورد و‌ به کناری‌اش گفت : _گویا ،شاهزاده خانم این سرزمین عجایب را دستگیر کردیم... و آن دیگری گفت : _به نظر دختر فهمیده‌ای‌ست، سخنانش با حرف‌های کفار و بت‌پرستان این سرزمین در تضاد است... و همان شخص رو به دخترک که با قامتی استوار ایستاده بود و آمیشا را در پناه خود گرفته بود گفت : _ببینم،اگر تو شاهزاده این سرزمین هستی، چرا مثل زندانیان در اینجا حبس بودی؟ خودم قفل درب را شکستم.... دخترک سری تکان داد و گفت : _چون از پرستش خدایان سرپیچی کرده بودم، تنبیه شدم و به حکم مادرم در این انبار حبس شدم... در این حال سرباز سوم به سخن درآمد و‌ گفت : _رفتار و حرکات این دخترک به بزرگ زادگان می‌ماند اما عجیب است از آرایشاتی که در این سرزمین رایج است و از زیورآلاتی که تمام زن‌ها به داشتن آن می‌نازند و سرتا پای درباریان را پوشانیده، در ظاهر این دختر،خبری نیست... در این موقع بود که بزرگ سربازان تا آن لحظه لب فرو بسته بود و گفتگوها را میشنید و‌ گویی از دیگران با ذکاوت‌تر بود رو به سوی سربازان کرد و گفت : _اینطور که معلوم است این انبار یکی از ده‌ها انبار طلا و‌ جواهرات این قصر است ، سریع صندوق های اینجا را بار شتران کنید و با اشاره به شاهزاده خانم و آمیشا ادامه داد : _و این دو دختر جوان را به اسیران ملحق نمایید، فقط.....این دختران را با احترام و عزتی که مختص بزرگان است همراهی کنید.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟