eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام به گروه ثارالله خوش اومدید❤️ ثارالله گروهیه پر از عکس ها و عکس نوشته های مقام معظم رهبری و سردار دلها😍 کانالمون پر از حال و هوای دلتنگی برای کربلا و امام حسینه خوشحال میشیم اگر همراهمون بشید🙏❤️ لطفا عضو شوید. اجرتون با امام حسین. ایتا: https://eitaa.com/sarallah_2023 لینک پیج روبیکا: https://rubika.ir/Sarallah444 لینک کانال در تلگرام: https://t.me/sarallah1444
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۳۱ تا ۴۱✨💞🌴👇👇
چند پارت سورپرایز بریم فعلا😍✌️ ۴۲ تا ۵۰💎✨🕌👇👇
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۴۲ و ۴۳ و براستی حسین شفا پیدا کرده بود و حالا نوبت ادای نذر بود، کل خانواده و حتی فضّه هم در این نذر سهیم شدند...سه روز روزه شکرانهٔ شفای حسین کوچک... اولین روزهٔ نذریشان داشت به افطار نزدیک میشد، علی علیه‌السلام که ساعتی قبل از خانه بیرون رفته بود، با دستی پر به خانه برگشت..فضه دوان دوان خود را به مولایش رسانید و جوهایی را که او آورده بود در بغل گرفت و به طرف آسیاب دستی رفت تا مشغول آرد کردن شود. صدای آسیاب که بلند شد، فاطمه سلام‌الله‌علیها نیز خود را به او رساند و فرمود : _فضه جان ، شما جوها را آسیاب کن و من هم هیزم و تنور را آماده میکنم تا پس از آماده شدن خمیر قرصی نان برای افطار بپزیم. روز کم کم در پشت کوه‌های سربه‌فلک کشیده، پنهان میشد که افطار این خانوادهٔ ملکوتی هم آماده شد...سهم هرکس مقداری نان جو برای افطار بود...سفره پهن شد و همه بر سر آن نشستند، هنوز هیچ‌کس دست به نان ها نزده بود که کسی درب خانه را زد... فضه خود را به درب رساند و آن را گشود و پشت درب فقیری را دید که گویی به بوی نان تازه به آنجا کشیده شده بود... تا فضه از زننده درب گفت، فورا و بی تعلل هرچه در سفره بود را به آن فقیر دادند و فضه هم به تبعیت از بانویش و اهل خانه، سهم افطارش را به آن فقیر بخشید. مرد تهیدست خوشحال از گرفتن نان‌تازه که عطربهشت را میداد، از درب خانه فاصله گرفت، او نمیدانست که همین نان جو تمام خوارکی موجود درخانه بوده و اهل خانه هم از صبح روزه‌دار بودند و لب به آب و غذا نزده اند‌..آن شب، ساکنان خانهٔ مولا علی روزه‌شان را با باز کردند و شکر خداوند نمودند. روز دیگر رسید و باز همه روزه دار بودند، از جوهای آرد شده، سهمی را برای امروز گذاشته بودند.. فاطمه سلام‌الله‌علیها با دستان مبارکش خمیر می‌نمود و فضه هم آتش تنور را به پا میکرد...باز هم روز به غروبش نزدیک میشد و در تقدیر این خانه نوشته شده بود تا واقعه‌ای دیگر رخ دهد.. تا دوباره به بهانهٔ این واقعه...خداوند عشقش را به علی و اولاد او جار بزند و باز هم آیه‌های قران بود که با علی معنا میگرفت و علی بود که در آیه‌های قرآن نمایان میشد... باز سفره ساده افطار را گستراندند و چند قرص نان جو برای افطار روی آن قرارگرفت. باز هم هنوز کسی دست به طرف نانها نبرده بود که درب خانه را زدند، گویا خداوند امتحانی دیگر برای این استادان دانشگاه هستی، داشت....فضه بی درنگ به سمت درب خانه رفت و این بار یتیمی درمانده، که تقاضای غذایی داشت را پشت درب دید... حالا فضه هم میدانست که چه کند، دوباره تمام افطار ساده این خانواده آسمانی به یتیمی گرسنه بخشیده شد و فضه هم نیز سهمش را بخشید...یتیم که از بوی نان هایی که عطر بهشت را میداد و متبرک به دستان زهرا سلام الله علیها بود، سرمست شده و شادمان به طرف خانه اش حرکت نمود..و باز هم افطار اهل خانهٔ علی ،جرعه ای شد... روز سوم روزه.داری رسید، آخرین سهم جویی که مولا علی علیه السلام تهیه کرده بود، داشت نرم نرمک آرد میشد و آتش تنور به هوا میرفت و فضه همانطور که دلش همانند دل اهل خانه از شدت گرسنگی ضعف میرفت، نگاهی به شعله‌های سوزان چوب‌های داخل تنور کرد و با خود گفت : یعنی امشب ما،سهمی از این نان‌ها و رزقی از این افطار داریم؟!..نماز را خواندند و نان‌های گرم که هنوز حرارت از آنها بلند میشد و بوی نان تازه مشام هر گرسنه ای را مینواخت، روی سفره قرار گرفت..هنوز داغی نان به جان سفره ننشسته بود که باز درب خانه را زدند و همگان فهمیدند که دوباره افطارشان انفاق خواهد شد..فضه درب را گشود و این بار اسیری گرسنه که به بوی کرم اهل خانه به آنجا کشیده شده بود، طلب نان کرد...فضه هنوز به درب اتاق نرسیده بود که بانوی خانه، نان ها را در بغلش گذاشت و فرمود تا این افطار هم بار دیگر در راه خدا انفاق کنند.. گویی از آسمان ندایی بلند بود...که هان ای فرشتگان، خوان رنگارنگ بهشتی را بگسترانید که امشب خانواده علی علیه‌السلام قرار است غذای بهشتی را متبرک کنند. سه شبانه روز،چیزی جز جرعه ای آب به لب اهل خانه نرسید، در شب سوم بود که پیامبر صلی الله علیه وآله به خانه علی علیه السلام وارد شد... فضه چون مجنونی که عشقش را دیده، بوسه بر خاک قدم‌های پیامبر میزد و زهرا سلام الله علیها چون کبوتری پاک آغوشش را برای پدرش باز نمود و حسن و حسین کوچک، سراز پا نشناخته از سر و کول پدربزرگشان بالا میرفتند.. پیامبر درحالیکه دو کودک زیبایش را روی دوش قرار داده بود و دست زهرایش را نیز در دست داشت، همراه علی کنار سفره‌ای بهشتی نشستند..
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
پیامبر نگاه مهربانش را به یکی یکی اهل خانه دوخت و فرمود : _چه کرده‌اید ای مدارهای آرامش زمین ؟!دوباره عشق خدایتان فوران نموده و باز هم برایتان شعر سروده...آخر هر عاشقی در وصف معشوقش شاعر میشود...براستی که خداوند عاشق این خانواده است و این خانواده سرسپرده خدایشان...خدا آیه ای بر من نازل نموده در ستودن شما، بشنوید تا غزل های پروردگارتان را برایتان بخوانم : «آنان به نذر خود وفا میکنند و از روزی که شر آن همهٔ اهل محشر را فرا گیرد،میترسند و برای دوستی خدا، فقیر و مسکین و اسیر را طعام می دهند،(گویند) ما به خاطر خدا به شما غذا می دهیم و از شما هیچ پاداشی و حتی هیچ سپاسی نمی طلبیم، سوره انسان آیه ۹» و براستی که فضه هم با عملی که از بانویش الهام گرفت و انجام داد، خود را مشمول این شعر زیبای خداوند خلقت نمود... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۴۴ روزها از پی هم می‌آمد و میگذشت و فضه این شاهزادهٔ دیروز در کلاس شاهزادهٔ عالم هستی درس ها می گرفت... درسهایی که در این خانهٔ خشت و گلی فرا می گرفت در هیچ قصری روی زمین یا هیچ‌ مکتبی در دنیا ،تعلیم داده نمیشد و اساتید این مکتب، درس شناخت خداوند را در آسمانها آموخته بودند ،گویی پروردگار عالم در گوششان با عشق این دروس را زمزمه کرده بود و انها با عمق جان، فرا گرفته بودند.. آری فضه از لحظه لحظهٔ حضورش در این خانهٔ ملکوتی استفاده می کرد و چه خوب این دخترک ده ساله ، عمق تمام اتفاقات را می‌فهمید، درک میکرد و به خاطر می‌سپرد، گویا میدانست که در آینده، خود باید استاد درس مکتب علوی و عدالت فاطمی باشد و می دانست...وظیفه ای سنگین بر دوشش خواهد بود پس خوب به گوش جان می‌کشید آنچه‌را میدید و می‌شنید تا استادی کامل و موفق باشد.. یکی از روزهای خوب خدا بود، درب خانه گشوده شد و بوی بهشت همراه با عطر محمدی در فضا پیچید و فضه چشمانش را بست و میخواست این عطر را با تمام وجود در ریه هایش حبس نماید،.. فضه با همان چشمان بسته هم می دانست که این عطر جز بوی عزیز رسول خدا صلی الله علیه واله نمی تواند باشد. پیامبر وارد خانهٔ دخترش شد، علی و فاطمه و بچه ها ، همانند همیشه به استقبال پیامبر جلوی درب خانه شتافتند و همانطور که دست زهرا سلام الله علیها در دست پدر بزرگوارش بود و علی علیه السلام شانه به شانه او ‌حرکت میکرد به درب اتاق رسیدند و وارد اتاق شدند... پیامبر در صدر اتاق نشست و علی و زهرا دو طرفش و بچه های کوچک این زوج آسمانی مانند پروانه دور و بر این گل خوشبوی محمدی می‌گشتند. در این هنگام پیامبر رو به علی علیه السلام نمودند و فرمودند: _خدا به من دستور داده است تا تو را به خود نزدیک گردانم و از تو دوری نجویم و مرا فرموده است که آیات قران را به تو بیاموزم و تو هم آنها را به خاطر بسپاری و این حق توست که آنچه را به تو آموزش می دهم به خاطر بسپاری.. در این هنگام بود که ناگهان حال پیامبر دگرگون شد، گویی فرشتهٔ وحی بار دیگر بر او نازل شده بود و میخواست شعری دیگر از غزل‌های خداوند در مقام و مرتبت معشوق خدا، علی اعلی ،خدمت این فرشیان عرشی، عرضه دارد... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۴۵ وقتی پیامبر این سخن از دهان مبارکشان خارج شد، امین وحی به او نازل شد و باز هم مثنوی عاشقانهٔ خداوند را به گوش محمد صلی الله علیه و اله رسانید و فرمود : «انّ الذین آمنوا و عملوا الصالحات اولئک هم الخیر البریه...همانا کسانی که ایمان آورده و عمل صالح انجام داده اند بهترین مردمانند «بینه آیه ۷» » فضه که همانجا حضور داشت و این کلام را با جان و دل نوش میکرد، اشک در چشمانش حلقه زد و زیر لب تکرار کرد «خیرالبریه» براستی که و او بهترین مردمان این عالمند‌.. و کاش که دیگر مسلمانان ،معنای واقعی این آیه و این اشارهٔ زیبای خداوند را به علی اعلی، همچون فضه درک میکردند ، و اگر اینچنین بود،... دیگر سقیفه ای نمی‌بود، شورایی تشکیل نمیشد ، دیگر فرقی شکافته نمیشد ، جگری پاره پاره نمیشد ، سری بالای نی نمی رفت ، و شیر زنی به اسارت نمی رفت ... اصلا دیگر مدار عالم هستی بر مدار خدایی و الهی اش می گشت...ولی حیف و صد حیف که انسان ها بی بصیرت بودند و دنیا طلب... فضه، شاهد بود که پس از این واقعه و نزول این آیه ، اصحاب پیامبر صلی الله علیه واله ، هر وقت علی علیه السلام را می‌دیدند که می‌آید به یکدیگر می‌گفتند «این بهترین مردم است که می‌آید» روزی فضه،«ابن عباس» را دید که با صدای بلند رو به مولایش علی علیه السلام، میگفت : _این بهترین مردم، تو و پیروان تو هستند که روز قیامت هم خدا از ایشان راضی‌ست و هم ایشان از خدا خرسند هستند. و علی علیه السلام نیز می‌فرمود : _پیامبر به من فرمود: یا علی؛ آیا سخن خدا را نشنیده ای که فرمود: همانا مؤمنان نیکو کار، بهترین مردمانند؟ تو و پیروانت اینچنین هستید و وعده من و شما و پیروانت ،روز قیامت کنار حوض کوثر خواهد بود، آنگاه که امتها برای حساب حاضر میشوند ، شما با چهره های نورانی خوانده میشوید. و خوشا به حال آنانکه مشمول این نغمهٔ زیبای رب جلیل شدند...خوشا به حال آنانکه در حصار امن دین جا شدند... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۴۶ صبحی دیگر از مشرق زمین طلوع کرد، اهل خانه هرکدام مشغول کار خود بودند . امروز نوبت فاطمه سلام الله علیها بود که کارهای خانه را انجام دهد و روز استراحت فضه بود..اما فضه که عاشقانه بانویش را دوست میداشت، سایه به سایه او حرکت میکرد، انگار بند جانش به جان این بزرگ زن عالم خلقت بسته شده بود. بانوی خانه، کارهایش را انجام داد و همانطور که به سمت چادرش میرفت فرمود: _فضه جان ، دلم برای دیدار پدرم بی قرار است و‌خوب میدانم او هم مشتاق دیدار بچه هاست، دست حسن و‌حسین را بگیر ، تا به منزل پدرم برویم. فضه دل درون سینه اش به تلاطم افتاد، او راهی خانه‌ای بود که جولانگاه فرشتگان آسمان بود... از خانه فاطمه سلام الله علیها تا خانه رسول خدا راهی نبود...وقتی درب خانه را زدند، صدای پیامبر از ورای درب بلند شد که می فرمود : _باز کنید درب را که من بوی بهشت را از پشت آن استشمام می کنم. فضه به همراه بچه ها و بانویش وارد خانه شدند و دیدند که مولا علی علیه السلام هم در آنجا حضور دارد، گویی محمد و علی یک روح بودند در دو جسم و جدایی آنها از هم کاری ناشدنی بود. فاطمه و فضه به پیامبر سلام دادند و بچه‌ها چونان همیشه به سمت پدربزرگشان رفتند تا از سر و‌ کول او بالا روند... پیامبر همانطور که با محبتی عمیق به دخترش خوش‌آمد میگفت، رو به علی فرمود : _ چه خوب که فاطمه هم به ما پیوست ، ای علی، خدا به من دستور داده است تا تو را به خود نزدیک گردانم و از تو دوری نجویم و مرا فرموده است که آیات قرآن را به تو بیاموزم و تو هم آنها را به خاطر بسپاری و این حق توست که آنچه را به تو آموزش می دهم به یاد بسپاری... و براستی این کلام پیامبر یعنی که علی همان قرآن ناطق است... در این هنگام که پیامبر، علی را به این مرتبت و منزلت مفتخر ساخت، باز هم جبرئیل امین از آسمان فرود آمد و باز هم نغمه ای عاشقانه سرداد... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۴۷ و ۴۸ پیامبر صلی الله علیه واله، به هرطریقی اشاراتی را که از جانب خداوند مبنی بر علی علیه السلام نسبت به دیگران می شد. میفرمود، اما کاش و ای کاش مردم دنیا طلب نباشند...کاش و ای کاش ملت سخن پیامبر را که بی شک از ذات حضرت حق نشأت می گرفت به گوش جان می‌سپردند و هرگز آن را به دست فراموشی نمیدادند.. فضه که دخترکی باهوش و تیزبین بود ،با سخنانی که اینک از زبان پیامبر می‌شنید،به یقین قلبی رسید که این سخنان و این اشارات پیش‌درآمدی بر واقعه‌ای بزرگ خواهد بود...واقعه ای مهم که از هم اینک باید به گوش مردم میرسید و در جان آنها رخنه میکرد. فضه خیره به مولایش علی بود که بار دیگر رنگ چهرهٔ پیامبر دگرگون شد و همگان می دانستند که در این حال ،جبرییل است که برای محمد صلی الله علیه واله از جانب پروردگار خبرهایی آورده... بعد از گذشت دقایقی، پیامبر با نگاهی سرشار از محبت به علی علیه السلام نگریست و زیر لب تکرار کرد _«اُذُن وٰاعِیه» و بلندتر تکرار کرد _«آیات خلقت و هستی را برای شما موجب یادآوری قرار دادیم و این آیات را گوش‌های شنوا و فراگیر بخوبی دربرمی‌گیرند و به خاطر می‌سپارند «الحاقه۱۲»» وسپس نگاهی به خانواده آسمانی پیش رویش انداخت و فرمود: _از خدای خویش خواسته ام این گوش‌های فراگیر، گوش‌های علی باشند و سپس روی مبارک خود را به علی علیه السلام کرد و فرمود: _ای علی، این تو هستی که گوش فراگیر علم من هستی... و فضه شاهد بود که بعد از این واقعه،‌ مولایش علی بارها فرمود: _چیزی را از پیامبر نشنیدم که آن را فراموش کرده باشم... این واقعه نمونه‌ای کامل از برگزیده‌بودن علی علیه‌السلام پس از پیامبر صلی الله علیه واله بود...آیاتی روشن...دلایلی آشکار... براهینی واضح برای مردم زمان، که آهای مردم...پس از پیامبر نیاز به شورا نیست....نیاز به سقیفه نیست ...نیاز به تصمیم گیری به جای خداوند نیست که پروردگار خود، ولیّ بلافصل پیامبرش را برگزیده و به شما شناسانده است...حقیقت را دریابید و از حصار امن ایمان دور نمانید که فردای قیامت پشیمانی سودی ندارد... روزها مثل برق و‌ باد میگذشت،اما ساعت به ساعت و‌ دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه اش برای فضه، این دخترک خوش اقبال، تجربه بود و درس زندگی، او افتخار شاگردی در مکتب سروران عالم هستی را کسب کرده بود و چون انسانی بصیر و فهمیده بود، سعی میکرد، تمام اتفاقات را در حافظه اش ثبت کند و تمام وقایع و اشارات خداوند را نسبت به برتری مولایش به تمام عالم، در ضمیرش ثبت نماید، چرا که باید چنین می‌بود تا در آینده ای نه چندان دور ، این دخترک تبدیل به شیر زنی شود که روشنگری می کند و آنچه را که با چشم خود دیده و با گوش خود شنیده و به جان کشیده به دیگران بگوید و فریاد برآورد که براستی علی علیه السلام کیست... درست است که سعادت بودن در این مکتب را مدت زمان کوتاهی بود که بدست آورده بود و از واقعه‌های قبل از آمدنش چیزی نمی دانست ، اما اینک با همین دانسته ها کاملا متوجه بود که خداوند چه زیبا راه را به بندگانش نشان میدهد و جامعه چه زیبا خواهد شد اگر این اشارات الهی را بندگان بگیرند و به خاطر بسپرند و عمل کنند... فضه همانطور که آب از چاه می‌کشید ، در فکرش تمام مسائل پیرامونش را مرور می کرد، ناگهان متوجه شد درب خانه را میزنند. فضه خواست دلو آب را بالا بکشد و سپس برای باز کردن درب خانه برود،اما انگار زنندهٔ درب خانه ،بسیار عجله داشت و بی صبرانه منتظر گشوده شدن درب بود و بار دیگر ضربه های محکم و پی در پی به درب آمد ، نا خواسته ریسمان دلو آب از دست فضه افتاد و دلو به داخل چاه سرنگون شد. فضه دستهای خیس از آبش را با دامن لباسش خشک کرد و با شتاب خود را به درب رساند و همانطور که زیر لب می گفت : _کیستی؟ چرا اینچنین بر درب می‌کوبی ؟ درب را باز کرد. درب باز شد و فضه متوجه شد، زنی پشت درب است ، او می خواست لب به سخن گشاید و علت اینهمه شتاب و هیاهو را بداند که آن زن نقاب صورتش را بالا داد و فضه سخن نگفته، حرف در دهانش خشک شد ، سریع سرش را پایین انداخت و‌گفت : _سلام بانوی من... «ام سلمه»،همسر پیامبر صلی الله علیه وآله ، دستی به گونهٔ این دخترک زیبا رو کشید و‌گفت : _سلام عزیزم، اهل خانه منزل هستند؟ فضه که این زن مهربان را بسیار دوست می داشت، همانطور که خجولانه سرش را تکان می داد ،گفت : _ب...ب...بله
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
ام سلمه، لبخندش پررنگ‌تر شد و گفت : _الساعه خودت را به ایشان برسان و بگو‌ رسول خدا پیغام داده که فی الفور علی و فاطمه و حسن و حسین ،خود را به خانه ایشان که الان در منزل من به سر می برند برسانند، انگار امری بسیار مهم پیش آمده.... هنوز حرف در دهان همسر رسول خدا بود که فضه با قدم های بلند خود را به داخل خانه کشاند، او با خود فکر می کرد براستی چه اتفاقی افتاده ؟ و یا چه حادثه ای قرار است رخ دهد؟ 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟