eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
فاطمه سلام‌الله‌علیها که خود قرآنی ناطق بود،... آنقدر از قرآن آیه پشت آیه آورد تا دروغ ابوبکر را بر همگان آشکار نمود... مادرمان زهرا میدانست که هم همچون از علی، غصب شده و آنان این ملک را به او برنخواهند گرداند،... اما فدک را بهانه ای کرد تا بزند به مهاجرین و انصار تا شاید وجدانی بیدار شد و کسی از آتش سوزانی که میرفت دامانشان را بگیرد، نجات یابد... در آخر مادرمان زهرا، سلام‌الله‌علیها حرفی زد که دردش از درد شکستن پهلو و سینه زخمی و تازیانه و سیلی جلوی چشمان دریدهٔ اهل مدینه بدتر بود.... حرفی زد که ملائک آسمان را در عرش خدا به گریه انداخت.... سخنی گفت که ستون های زمین به لرزه افتاد... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۰۶ حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها در دفاع از حق و حقوق خود رو به ابوبکر فرمودند: _فدک ملکی بود از املاک من و خلافت حقی بود از حقوق شوهر من که هردو را غصب کردی، گفتی که شاهد بیاورم بر ملک خودم، شهادتِ شاهدها را قبول نکردی، گفتم لااقل به عنوان ارث،ارثیه‌ام را از پدرم به من برگردان، گفتی انبیا از خود ارثی به جا نمیگذارند، حال که با آیات قرآن به تو ثابت کردم که انبیا هم چون دیگر بندگان خداوند ارث برای فرزندان خود به جا میگذارند، باز هم بر حرف کذب خود پافشاری میکنی که،من از پدرم ارث نمیبرم....ای ابوبکر در دین خدا آمده، فقط اهل دو‌ کیش متفاوت هستند که از هم ارث نمیبرند و این یعنی که پدرم به دین اسلام بوده و من نبودم؟ یعنی محمد رسول خدا، مسلمان بود و دخترش فاطمه نامسلمان بوده؟😭😭😭 تا این سخن از دهان دختر رسول الله بیرون آمد، فضه اشک از چشمانش جاری شد... و تمام جمع به مظلومیت این مظلومهٔ دوران گریستند و ملائک در آسمان ناله‌ها زدند و عرش خدا به تلاطم افتاد...😭😭 مگر میشود دختری که برای قدوم مبارکش به این دنیا سوره کوثر نازل شد،... همو که آیهٔ تطهیر نیست مگر در شأن وجودش، همو که آیهٔ مودت نیامد مگر برای حفظ حرمتش، همو که اگر نبود بهشتی نمیبود و اگر خلق نمیشد دنیایی شکل نمی گرفت....مگر میشود فاطمه؟!!! و خاک بر سر آنان که وقاحت را به اینجا رساندند که اینچنین سخنانی بر زبان سرور زنان دو عالم جاری شود... در اینجا بود که فضه دید سلمان خود را به حضرت زهرا سلام الله علیها رسانید و از قول علی علیه‌السلام به او پیغام داد: _فاطمه جان....دل عالم از زخم دلت، غمگین است، بس است عزیزدلم ،به خدا قسم دو طرف مدینه را میبینم که پایه‌ها و ستون‌هایش به لرزه افتاده....بس است که دیگر ملائک آسمان تاب دیدن ،مظلومیتی بیش از این را ندارند چون پیغام امیرالمؤمنین به حضرت زهرا سلام الله علیها رسید،...روی مبارکشان را به سمت ابوبکر کرد و فرمودند: _ای ابابکر، اینک این تو‌ و این شتر سرکش خلافت، مهار زده، بدان که با تو در روز رستاخیز و حشر ملاقات خواهد کرد، چه نیکو داوری ست خدا و نیکو دادخواهی ست محمد صل الله علیه واله و چه خوش وعده گاهی ست قیامت.... سپس مادرمان رو به جمیع صحابه که لب فرو بسته بودند و این ظلم عظیم را نظاره میکردند نمود و با آنان نیز اتمام حجت کرد (شرح این خطبه خوانی در خطبه فدکیهٔ به طور کامل آمده است.) پس از این خطبه خوانی غرّا، حضرت زهرا سلام الله علیها با بدنی تب‌دار به خانه برگشت... و روح بزرگش زخمی داغی سنگین و بدن بیمارش هم زخمی حمله‌ای ظالمانه بود... روز به روز حال مادرمان زهرا سلام‌الله‌علیها، بدتر و بدتر می شد و این اخبار به گوش خلیفهٔ خودخوانده هم رسید. چندین بار و که خوب می‌دانستند، ظلمی عظیم در حق پیامبر و آل او نمودند، با پیغام و پسغام توسط افراد مختلف برای دلجویی خواستند محضر دختر پیغمبر برسند،... اما دل نازنین ایشان آنقدر از دست آنان گرفته بود که به هیچ‌کدام از آن پیغام ها جواب نداد، تا اینکه آن دو فکری دیگر کردند و صلاح کار را آن دانستند که دست به دامان زنند، چون همگان می‌دانستند که علی، روح زهراست و زهرا، جان علی ست...پس حضرت زهرا سلام الله علیها ، دست رد به سینهٔ، روح و جان خود، علی علیه السلام، نخواهد زد.. حضرت علی علیه السلام نمازهای پنجگانه را داخل مسجد میخواند، یکی از همین روزها، تا امیرالمؤمنین نمازش را تمام کرد ، ابوبکر و عمر نزد ایشان آمدند و گفتند:... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۰۷ امیرالمؤمنین، علیه‌السلام نمازش را تمام کرد... و متوجه حضور و که دو طرفش نشسته بودند شد.... و آن دو این چنین شروع به سخن گفتن کردند: _یا علی، دختر پیامبر صلی الله علیه واله، چطور است؟ مثل اینکه حالش بد شده... سپس خود را به مولا نزدیکتر کردند و با لحنی آهسته ادامه دادند: _تو میدانی که بین ما و او چه گذشته، چطور است از او اجازه بگیری تا ما نزدشان آییم و از گناهانمان عذرخواهی کنیم. امام علی علیه السلام که مهر و عطوفتش پرتوی از انوار الهی بود فرمودند: _تصمیم با شماست... ابوبکر و عمر خوشحال ازجابرخاستند و گفتند همین الان برویم و جلوی درب خانهٔ مولا نشستند تا علی علیه السلام داخل خانه شود و اجازهٔ ورود آنان را بگیرد... علی علیه السلام وارد خانه شد و به نزد فاطمه سلام الله علیها که در بستر بیماری بود، رسید و فرمود : _ای زن آزاده، عمر و ابوبکر پشت درب خانه هستند و میخواهند بر تو سلام کنند، چه نظر میدهی؟ فاطمه سلام الله علیها که نه تنها در امور دینی، پشت و تحت امر ولیّ زمانش بود، بلکه در خانه هم چون زنی نمونه تحت امر شوهرش بود،... با اینکه دل خوشی از این دو نفر نداشت ، رو به شوهرش فرمود: _خانه، خانهٔ خودت و زن آزاده هم، همسر توست، هر طور میخواهی انجام بده... علی علیه السلام فرمودند: _پس حجابت را بپوش و فاطمه حجاب گرفت و رویش را به طرف دیوار گردانید... عمر و ابوبکر داخل شدند و سلام کردند و گفتند: _از ما راضی باش،خداوند از تو راضی باشد.... فاطمه سلام الله علیها با لحنی اندوهناک فرمودند: _چه چیز شما را وادار کرده که به اینجا بیایید؟ آنها که خوب ارج و قرب فاطمه را در زمین و آسمان می‌دانستند و واقف بودند در حق این خاندان و خصوصاً فاطمه و علی علیهماالسلام کرده‌اند، گفتند: _آمده ایم تا به گناهانمان اعتراف کنیم و امیدواریم ما را بخشیده و غضب و کینه ات را از دل خود خارج کنی!! حضرت زهرا آهی کشیدند و فرمودند: _اگر راست میگویید، آنچه از شما می‌پرسم جواب دهید و میدانم که شما آگاهید بر حقیقت آن، اگر درست بگویید می‌فهمم که شما در آمدنتان راست میگویید... مادرمان زهرا سلام الله علیها ،انگار میخواستند از این جلسه،سندی به تصویر کشد که تا قیام قیامت بر مظلومیت او شهادت دهد... آن دو با هم گفتند : _هرچه میخواهی بپرس... حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها فرمود: _شما را به خدا قسم میدهم، آیا از پیامبر نشنیدید که میفرمود : فاطمه پاره تن من است، هر کس او را اذیت کند ، مرا اذیت کرده است ؟ آن دو گفتند: _آری، چنین شنیده ایم... حضرت فاطمه سلام الله علیها در حالیکه بغض گلویش را فرو میدادند، دست های مبارکشان را به آسمان بلند کردند و به درگاه خداوند،عرض نمودند : _پروردگارا، این دو نفر مرا آزار دادند، من شکایت این دو را نزد تو و پیامبرت می‌آورم، به خدا قسم! از شما دو نفر راضی نمیشوم تا پدرم رسول خدا صلی الله علیه وآله را ملاقات کنم و کارهای شما را برای ایشان بازگو کنم تا او حکم کند‌😭😭 در اینجا بود که ابوبکر طبیعتی نرم‌تر از عمر داشت،ندای آی واویلا سر داد.. و عمر با همان لحن خشک و خشن همیشگی اش رو به ابوبکر گفت : _ای خلیفه پیامبر، جای تعجب است که از کلام زنی ، چنین ناله و فریاد میکنی!! و این چنین شد که عالم و آدم شهادت میدهند که دل نازنین مادر عالم خلقت از دست این دو زخم خورده بود،... و حضرت فاطمه سلام الله علیها آنان را نبخشید و از این دنیای وانفسا پرواز نمود.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۰۸ روزها،روزهای غم انگیزی بود و هرلحظه اشک از چشمان فضه خادمه جاری بود او با چشم خویش میدید که روز به روز حال صدیقه طاهره سلام الله علیها ،بدتر و بدتر میشد... و علی علیه السلام که شاهد این موضوع بود، دل نازنینش غمگین‌تر از هر زمان بود و مثل همیشه رو به سوی مسجد نهاد و این‌بار میخواست شفای همسفر زندگی اش، باوفاترین ولایتمدار دنیا را از خدا بخواهد... و اما حضرت زهرا سلام الله علیها، شفایش را تنها در ترک این دنیای فریبکار و پیوند خوردن به رسول خدا و پروردگارش میدانست.. علی علیه السلام وارد خانه شد، ناگهان نور امیدی در دلش روشن شد، آخر اوضاع خانه فرق به خصوصی کرده بود،... بوی نان تازه و غذایی که دستپخت فاطمه سلام الله علیها بود در فضای خانه پیچیده بود و وقتی زینب کوچک، با خوشحالی جلوی بابا آمد و دستی به موهای مرتب و بافته شده اش کشید و گفت : _پدر حال مادر رو به بهبود است ، خودش موهایم را شانه زد و آنها را اینچنین بافته است.... علی علیه السلام دانست که خبری در راه است...وارد اتاق شد و بستر فاطمه سلام‌الله‌علیها را جمع شده دید... و فاطمه را در حالیکه دست به پهلو داشت ، مشغول جارو کردن دید، بندی درون قلبش پاره شد... فضه هر چه کرده بود، نتوانست بانویش را راضی کند تا آنروز هم مانند بقیه ایام بیماری حضرت زهراسلام الله علیها خودش نان بپزد و به امور خانه برسد... بانوی خانه، اراده کرده بود خود تمام کارها را انجام دهد.. و این امر دل فضه را می‌لرزاند و می‌ترسید زلزله‌ای ویران گر در پیش باشد. حضرت زهرا سلام‌الله به استقبال شوهرش در آستانهٔ درب آمد،با لبخندی بر لب، سلام نمود... و علی علیه السلام همانطور که جارو را از دست او میگرفت و به کناری می‌گذاشت ، دستان فاطمه را در دستش گرفت و در حالیکه با محبتی عمیق این چهرهٔ آسمانی را می نگرید، فرمود : _علیک سلام ای جان علی، سلام ای روح مرتضی، سلام ای عشق حیدر ، چه شده که از بستر برخواسته ای؟! نکند که دعاهای این بینوا به اجابت رسیده و شفا یافته ای؟ فاطمه همانطور که مظلوم‌ترین مرد روی زمین را مینگریست، اشک از چشمان مبارکش سترد و درحالیکه دست همسرش را در دستان دردناک و لاغرش میفشرد بر زمین نشست و گفت : _ان شاالله ،شفای زهرا هم در راه است. قلب علی، از شنیدن این حرف بهم فشرده شد، او خوب می‌دانست که زهرا شفا را در چه میداند... علی با نگاهی عاجزانه به سیمای زهرایش چشم دوخت و همانطور که بوسه بر دستان او میزد، سرش را روی دامن زهرا قرار داد و مانند کودکی بی‌پناه که به آغوش مادرش پناه آورده، شروع به گریه نمود و فرمود : _زهرا ....به علیِ تنها رحم کن، مرا تنها نگذار ای پشتِ مرتضی، ای تنها حامی ابوتراب، حرف از رفتن نزن...😭😭😭😭 زهرا خم شد و همانطور که بوسه می‌زد بر شانه.های پهلوان خیبرشکن ،که الان از شدت گریستن می‌لرزید، فرمود : _یا علی، تو خوب میدانی که مرگ نیست برای من،مگر آرامش ، حالم چنان است که احساس میکنم با مرگ فاصله‌ای ندارم، در این لحظات که من هستم و توهستی....می خواهم را به تو بگویم، ای مردِ من، پس از من با دختر خواهرم زینب ازدواج کن تا برای فرزندان خردسالم مادری کند، هوای حسنین و زینبین را داشته باش و مبادا جلوی چشمان آنان فرو بریزی و اشک بر رخسارت بنشیند که روح و جان فرزندانمان ویران می‌شود...علی جان، من دوست ندارم بدنم بر تابوتی بدون سایبان و روپوش باشد که حجم بدنم مشخص شود ، برایم تابوتی مانند صندوقی چوبین درنظربگیر تا در لحظه تشییع جنازه، پیکرم پنهان باشد، تابوتی که آنگونه ملائک برایم توصیف کردند...یاعلی، اجازه نده هیچکدام از که ما را کردند و را نادیده گرفتند و را از راهش منحرف نمودند بر سر جنازه من و در دفن و تشییع من حضور داشته باشند و در آخر...ای علی سلام مرا از الان تا قیامت به فرزندانم برسان😭😭😭😭 خدای من ، زهرا به علی وصیت نمود... و این قهرمان خیبرشکن خوب مقاومت کرد که روحش از جسمش عروج نکرد..‌ آهای مسلمانان...آهای هم کیشان....آهای شیعیان مولا علی علیه السلام،.... بدانید که بی‌شک حضرت زهرا سلام الله علیها مادر است برای تمام شیعیان مظلوم.... مادرمان در آخرین ساعات عمر مبارکشان به فکر ما هم بوده....😭آری او به ما سلام رسانیده و سلامش از ورای قرن ها ، به قلب ما نشسته که اکنون در عزایش ....عزادار مادریم...😭😭 بمیرم برات مااااادررر😭😭😭😭😭 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
میثم+مطیعی-+میپرسم+از+در+چه+به+روز+مادرم+اومد-+فاطمیه+98.mp3
6.52M
آهای مسلمانان... آهای هم کیشان.... آهای شیعیان مولا علی علیه السلام،.... بدانید که بی‌شک حضرت زهرا سلام الله علیها مادر است برای تمام شیعیان مظلوم.... مادرمان در آخرین ساعات عمر مبارکشان به فکر ما هم بوده....😭 آری او به ما سلام رسانیده... و سلامش از ورای قرن‌ها به قلب ما نشسته که اکنون در عزایش .... عزادار مادریم...😭😭 بمیرم برات مااااادررر😭😭😭😭😭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۰۹ علی علیه السلام همان طور که دلش پیش زهرایش بود،برای نماز مغرب و عشاء به مسجد رفت... سلام نماز را داد که ناگهان حسن و حسین که کودکانی بیش نبودند در حالی که کل چهره‌شان را اشک پوشیده بود، گریان وارد مسجد شدند... و مستقیم به طرف پدر رفتند ، آرام چیزی را در گوش او زمزمه کردند، علی علیه السلام رنگ از رُخش پرید و هراسان از جا بلند شد و با شتاب از مسجد بیرون رفت... و به طرف خانه که فاصله‌ای کم با مسجد داشت، حرکت نمود . علی علیه السلام....این پهلوان خیبرشکن ، همو که در کل عالم به شجاعت شهره بود، تا به خانه رسید چندین بار به زمین افتاد و برخاست...😭😭 و آنان که شاهد این حال غریب علی بودند دانستند که اتفاقی ناگوار افتاده... عمر سر درگوش ابوبکر ،چیزی آهسته گفت و پشت سرش آنها هم به طرف خانهٔ امیرالمؤمنین حرکت کردند... به پشت درب که رسیدند، صدای شیون و زاری اهل خانه به همگان می‌فهماند که این خانه، بار دیگر عزیزی از دست داده و برای اهل مدینه واضح بود که چه کسی پر کشیده... مدینه، قیامت کبری شده بود و انگار دوباره زخم عروج پیامبر صلی الله علیه واله ، دهان باز کرده بود،صدای گریهٔ زن و مرد، مدینه را پر کرده بود و انگار این دنیاطلبان، تازه فهمیده بودند چه کسی را از دست داده اند.... درون خانه همه بی‌تاب بودند،... علیِ مظلوم، حسن را میگرفت، حسین خود را به روی پیکر بی‌جان مادر می‌انداخت، حسین را میگرفت، زنینبین دست به گردن زهرا سلام الله علیها می‌انداختند...و فضه هم همراه هرکدام از بچه ها خود را به بانویش می‌رساند و روی می‌خراشید. در همین هنگام ابوبکر وعمر پیغام دادند که جلوی درب خانه منتظر دیدار علی علیه السلام هستند. 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۱۰ علی علیه‌السلام به جلوی درب رفت و آن دو پیش آمدند، درست است که رسم تسلیت دادن را دربین عرب به آوردن و بدل کرده بودند ، اما اینک دیگر فاطمه‌ای نبود که تازیانه بر بدن مبارکش فرو آورند و بین در و دیوار از نفس بیاندازنش...😭😭 عمر که همیشه زبان گویای ابوبکر بود جلو آمد و با پررویی تمام رو مولای تنهایمان گفت : _ای پسر ابی‌طالب مباد برای نماز بر دختر پیامبر صلی الله علیه واله،بر ما پیشی بگیری؟! و اُف بر دنیاطلبان که خود، مظلومه‌ای را میکشند و خود را مقدم میدارند برای نماز خواندن بر پیکرش.... علی علیه السلام کودکانش را به ظاهر آرام کرد و همراه اسما و فضه،پیکر مطهر فاطمه اش را شست و با سدر و کافور بهشتی که جبرئیل از آسمان آورده بود، حنوط نمود و کفن کرد...و سپس فرزندانش را صدا زد تا یکی یکی با مادرشان خداحافظی کنند... و جالب اینجا بود که فضه هم به مانند دیگر فرزندان صدا زد و فرمود : _فضه بیا با مادرت خداحافظی کن و چه جانسوز بودند این صحنه ها و مرا یارای بیان آن نیست...😭😭😭 شب به نیمه رسید،... علی علیه السلام،فضل و مقداد و سلمان و ابوذر و عمار و عمویش عباس را فراخواند، بر پیکر زهرا سلام الله علیها نماز خواندند و همانطور که وصیت حضرتش بود در تابوتی و ، پیکر مطهرش را قرار دادند...و و در تاریکی حزن انگیزی روان شدند تا ابوتراب، امانتی را به خاک سپارد....😭 علی علیه السلام برای اینکه دشمنان ندانند، کدام قبر از آنِ دختر پیامبر است، چندین قبر تازه بنا نمود،... صبح زود ابوبکر و عمر جلوی جماعتی از مردم، بر در خانهٔ علی علیه السلام حاضر شدند تا نماز بر پیکر مطهر فاطمه سلام الله علیها گذارند‌.. مقداد درب نیم سوخته را به کناری زد و همانطور که امتداد نگاهش به میخ درب بود که روزگاری بر سینهٔ زهرا، نشسته بود ، فرمود: _دیشب فاطمه سلام‌الله‌علیها را به خاک سپردیم... در اینجا عمر که انگار آتش گرفته بود در حالیکه خُرناس میکشید رو به ابوبکر گفت: _مگر دیشب به تو نگفتم اینها به زودی کارشان را می کنند؟! عباس رحمت الله علیه جلو آمد و فرمود: _دختر پیامبر صلی الله علیه واله وصیت کرده بود که شما بر او نماز نخوانید! عمر که چون آتشی افروخته دم به دم گُر میگرفت رو به او گفت : _ای بنی‌هاشم! شما از حسادت قدیمی تان دست برنمی‌دارید و سپس فریاد زد و ادامه داد: _به خدا قسم ، اراده کرده ام تا قبر فاطمه را بشکافم و بر او نماز بخوانم... در اینجا بود که علی...اسدالله الغالب، این شیر بیشهٔ حق ،جلوی او ایستاد و درحالیکه با نگاه غضب ناکش او را خورد میکرد، فرمودند: _به خدا قسم ،ای پسر صهاک، اگر هدفت اینچنین باشد، دستت را به سوی خودت برمیگردانم، خوب میدانی اگر شمشیر از غلاف بکشم آن را تا ریشه جانت فرو می‌برم. در اینجا بود که عمر خوب می‌دانست وقتی علی علیه السلام قسم بخورد و دست به شمشیر شود هیچ از دودمان او برجا نمی‌گذارد، پس ساکت شد‌... و اینچنین بود که با پیوند خوردن زهرا سلام الله به پدرش در ملکوت، درد و سختی او به پایان رسید... و اما تازه شروع سختی‌های علیِ تنها، با بچه‌هایی قد و نیم قد و بی‌مادر بود...سختی هایی که از اجتماعی به اسم «سقیفه» شروع شد و با آرام گرفتن پیکر مظلومه ای در خاک بقیع کلید خورد و تا ظهور دولت منجی آخرالزمان،ادامه دارد....😭🤲 و فضه که انگار همین امروز او هم یتیم شده بود، امروز به اسارت درامده بود و انقدر بی‌تاب بود که مرغ جانش میل پریدن داشت، با دلی اندوهگین و چشمی اشکبار سعی میکرد برای یتیمان بی‌مادر علی، مرهمی باشد،هرچند که او خود را یتیم بی مادر می‌دانست و خود مرهمی بر دل داغ‌زده‌اش میخواست... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۱۱ روزها درپی‌هم میگذشت، روزهایی سخت و بی روح ،با عروج پیامبر و شهادت صدیقه طاهره سلام‌الله‌علیهما و غصب خلافت از ولیّ بلافصل او ، انگار روح و طراوت از این دنیای دون پرکشیده بود...گویی انسان‌ها دچار روزمرگی شده بودند و روزگار میگذراندند اما بی هدف.. چون هدف خلقت، تحت الشعاع خواسته های سیری ناپذیر دنیا طلبان قرار گرفته بود ... علی مظلوم، خانه نشین شده بود و وقت خود را در صحرا در پی کندن چاه آب و جان دادن به تشنه لبان و یا نشاندن درختی خرما می‌گذراند،. اما در عین حال چراغی پر نور بود برای هدایت هدایت جویان.. دوران خلافت غصبی ابوبکر بود... و این خلیفه خود خوانده هروقت در کارش می‌ماند و عقلش به حکم دادن درمیماند. دامان علی علیه السلام را میگرفت چون همگان میدانستند که جز علی علیه السلام امام و پیشوایی نیست و علم او همان علم محمد صلی الله علیه واله وسلم است که در وجود علی جاری و ساری بود... فضه بعد از عروج بانویش،با همان جوان حبشی که مدتها بود سنگ خاطرخواهی او را به سینه میزد ازدواج کرد... و همسرش ناگفته‌های فضه را خوب میدانست و می‌فهمید که جدایی فضه از خاندان رسالت و امامت کاری ناشدنیست ، پس در کنار منزل علی علیه السلام بیتوته کرد تا همسرش در کنار کسانی باشد که عاشقانه دوستشان دارد. فضه هر از گاهی برای فهمیدن اوضاع شهر در دوران خانه‌نشینی مولایش به مسجد میرفت.... و امروز هم روزی از همان روزها بود ، وقت نماز بود و او نماز را به سبک پیامبرش خواند، ابوبکر چون همیشه بر منبر خانه خدا تکیه زد. فضه نگاهی اندوهگین به منبر انداخت، منبری که باید جایگاه ولی بلافصل پیامبر می‌بود که اکنون نبود، فضه آهی کشید و می‌خواست به منزلش مراجعه کند که متوجه حرفهای ابوبکر شد.. اندکی تعلل کرد تا ببیند او چگونه خطبه می خواند که ابوبکر چنین شروع کرد: «هان به خدا سوگند، من بهترين شما نيستم و البته به راستى من نشستن بر اين جايگاهم را ناخوش میداشتم، و دلم مىخواست كسى از ميان شما به جاى من براى اين كار بسنده می‌بود ، شما مپنداريد من در ميان شما با برنامه رسول خدا صلی‌الله‌عليه‌وآله رفتار میكنم درحالیكه من استقامت بر اين كار را ندارم رسول خدا صلی الله عليه وآله به وسيله وحی از لغزش‏ها بر كنار می‌ماند و با او فرشته اى بود، ولى من شيطاني دارم كه كار مرا فرا می‌خواند پس چون به خشم آمدم از من دورى كنيد تا بر پوست و موى شما جاى پایى نگذارم، آگاه باشيد که بايد مراقب من باشید که اگر به راه راست رفتم ياری‌ام كنيد و اگر پرت افتادم مرا به راه راست آريد. فضه با شنیدن این کلام خلیفه خود خوانده آهی بلندتر کشید و آرام زمزمه کرد: _براستی قرار است که دین اسلام را به کجا بکشانید؟ جایی که خود میدانید مستحق خلافت نیستید، می فهمید که علم و قدرت این کار را ندارید و اعتراف میکنید که شیطان بر شما مسلط است ،پس چگونه میخواهید امام امت باشید؟! بی شک امتی که شیطان بر امامش تسلط دارد، به قهقرا خواهد رفت... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۱۲ روز و روزگار درپی هم می آمد و میگذشت در حالی که افسار شتر خلافت ،در دست کسانی بود که در آن حقی نداشتند و اسلام را به مسیری می‌کشاندند که هویٰ و هوسشان امر میکرد،...مسیری که نه راه خدا بود و نه خدا در آن راهی داشت ، فقط از اسلام نامی را یدک می کشیدند و بس... فضه باردار بود و آخرین روزهای بارداری‌اش را میگذراند، اما طبق عادت همیشگی‌اش، میبایست به در خانهٔ مولای عرشیان و فرشیان برود و با دیدن مولایش و یادگاری های زهرایش، دلش را آرام سازد... و با شنیدن کلام نورانی علی علیه السلام،قلبش را صفا دهد... از خانهٔ او تا خانه مولایش راهی نبود و فقط می‌بایست از جلوی مسجد بگذرد تا به مأمن همیشگی‌اش برسد... فضه گره روبنده‌اش را محکم کرد و همانطور که دستش را به دیوار تکیه میداد از جا برخواست، پاپوش هایی را که همسرش برایش دوخته بود به پا کرد و در حالی که زیر لب ذکر میگفت از خانه بیرون آمد...آرام آرام حرکت میکرد، جلوی مسجد که رسید ، اندکی تعلل کرد تا نفسی تازه کند..نگاهی به درب مسجد انداخت و با یاد آوری آن روزها که رسول بود و این روزها که رسول نیست، آهی کشید،میخواست راهش را ادامه دهد که متوجه همهمه ای از داخل مسجد شد... وقت، وقت نماز نبود، پس این سرو صدا برای چیست؟کنجکاویش تحریک شد، پس راه کج کرد و خود را به داخل مسجد کشانید.. جلوتر را نگاه کرد ،اغلب جمع پیش رو را میشناخت...خلیفهٔ خود خوانده و جمعی از یاران باوفایش که در آن بین عمر بن خطاب هم به چشم میخورد در آنجا بودند... گویا بحثی بین آنها در گرفته بود که فضه از کم و کیف قضیه آگاه نبود... فقط میدید که ابوبکر به طرف عمر اشاره می کند و با فریاد می گوید : _مگر من امیر هستم؟! همگان میدانید که این مرد امیر است و سخنان مرا اگر برخلاف میلش باشد هرگز عمل نمیکند و رأی مرا به نظر خودش ترجیح نمیدهد ... در این هنگام عمر به حرف درامد و گفت : _چنین نگو خلیفه... و ابوبکر برافروخته تر از قبل ادامه داد: _سه کار را طبق نظر تو انجام دادم و ای کاش انجام نمی دادم: دوست داشتم که کشف خانه‌ فاطمه سلام الله عليها نکرده بودم، و کسی را بر در خانه وی نمی‌فرستادم، اگر چه با من محاربه می‌کردند و کار به جدال و جنگ می‌کشيد، اي کاش وقتی «اياس بن عبدالله» را نزد من آوردند او را نمي‌سوزاندم، با شمشير او را می‌کشتم و يا اينکه او را آزاد می‌کردم. اي کاش در روز سقيفه کار خلافت را به يکی از دو نفر (عمر و ابی عبيده) وا می‌گذاشتم و خودم به عنوان وزير کار می‌کردم. فضه دانست آنچه را که می بایست بداند ، آرام از مسجد بیرون آمد و اشک گوشهٔ چشمانش را گرفت و ‌با خود گفت : _براستی تا کی حق و حقیقت باید خانه نشین باشد و جسم اسلام به دست نااهلان به این سو و آن سو کشیده شود؟! 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۱۳ آفتاب سوزان ظهر می‌تابید و طفل کوچک بی‌قرار دست و پایش را تکان میداد.. «ابو ثعلبه» که بالای درخت نخل مشغول چیدن خرماهای نورس بود، متوجه بیدار شدن و بی قراری طفل شد، نگاهی به پایین درخت انداخت، فضه سرش را بالا گرفته بود تا ببیند کی شوهرش، خوشهٔ خرما را پایین میدهد که آن را بگیرد ... مرد لبخندی برلب نشاند و بلند فریاد زد : _برو زیر سایهٔ اتاقک ،گویا طفلمان بیدار شده و سپس به کمی آنطرف تر اشاره کرد و ادامه داد، چند نفر هم به اینجا نزدیک میشوند... فضه با شنیدن این حرف ، نگاهی به رد نگاه شوهرش انداخت و متوجه شد سه مرد به آنجا نزدیک میشوند، فوری خود را به فرزندش ثعلبه رساند، عبا و رو بنده‌اش را از کنار طفل برداشت و پوشید... سپس نگاهی به کودکش که با دیدن مادر گویا گرسنگی اش تشدید شده بود انداخت و همان طور که او را از جا بلند میکرد، بوسه ای از صورت نرمش چید..فضه روی زمین نشست و بچه را در آغوش کشید و میخواست به او قطره شیری بخوراند که متوجه شد آن سه مرد نزدیک آمدند و اتفاقا از سرشناسان مدینه هستند... آنها اینقدر گرم گفتگو بودند که متوجه نشدند چشمان خیره مردی ازبالای نخل و زنی از زیر روبنده آنان را می‌نگرد و گوش‌هایشان، حرف‌های آنان را می‌شنود. فضه سرش را پایین انداخت و به کودکش خیره شد اما به خوبی سخنان آن مردان آشنا را می‌شنید،.. در این هنگام متوجه شد که ابوبكر پرنده‌ای را ديده كه بر شاخه درختي نشسته است و با دیدن آن پرنده گفت: _خوشا به حالت، بر شاخه درخت مینشينی، از ميوه درخت ميخوری، پرواز ميكنی و هيچ حساب و كتابی نداری، اي كاش من هم مثل تو بودم، به خدا سوگند،دوست داشتم خدا مرا بسان درختی بر كناره راه می‌آفريد تا شتری از كنار من می‌گذشت و مرا در دهانش می‌گرفت و می‌جويد و می‌بلعيد سپس به صورت از شكمش خارج میكرد؛ ولی انسان نبودم!!! در این هنگام عمر که میخواست خود را مانند خلیفه اش نماید به حرف در آمد و گفت : _اي كاش من نیز، قوچ خاندانم بودم تا در حد توانشان چاقم میكردند و بعضی از بدنم را كباب و بعضی را خشك میكردند و میخوردند، سپس به صورت دفع می كردند و انسان آفريده نمیشدم. آنگاه نفر سوم که کسی جز «ابو الدرداء» نبود، گفت : _ای كاش همانند درختی بودم كه قطع میشود و بشر آفريده نمیشدم و سپس عمر خم شد و پر كاهی از زمين بر داشت و گفت: _ای كاش من اين پر كاه بودم، ای كاش به دنيا نمی آمدم، ای كاش هيچ نبودم، ای كاش مادرم مرا نمی‌زائيد، ای كاش فراموش شده بودم. فضه با شنیدن این حرف‌ها سری از روی تأسف تکان داد و رو به کودک شیرخوارش که مشغول نوش کردن شیر بود گفت : _خدایا توبه !! ببین کار امت مسلمان به کجا کشیده و دینی که بهترین پیامبر را داشت و بهترین ولیّ بلافصل برایش تعیین شد که ملت پشت به ایشان کردند، وضعش چنان اسفناک شده که خلیفه و دوستانش چنین آرزوهایی دارند...اگر امت مسلمان بفهمد که خلیفه و مشاور اعظمش آرزو دارند که در نهایت فضلهٔ حیوان و انسان بودند چه حالی خواهند شد....و وای ما، با این سردمداران خود خوانده به کجا خواهیم رسید؟...من بارها و بارها از زبان پیامبر صلی الله علیه واله شنیدم که انسان اشرف مخلوقات است و آفریده نشده مگر برای خلیفه اللهی بر روی زمین و رسیدن به کمال که همان مقام خداوند است...حال ما را چه می شود که خلفای این دین آرزو دارند از آن مقام عظمی به این فضلهٔ سفلی نزول کنند؟!. و آرام تر ادامه داد... _خداوندا تو خود به فریاد دینت برس که اینان کار را به جایی می رسانند که از اسلام جز نام چیزی به جا نماند... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۱۴ فضه خادمه، با کودکی در آغوش وارد منزل مولایش شد، زینبین که اینک به او چون خواهر بزرگتر خود، وابسته شده بودند،... با سرو صدا و شادی کنان به سمت فضه آمدند و از دیدن طفل شیره خواره و دست و پا زدن آن غرق لذت شدند... فضه که شوق و ذوق بچه ها را دید، کودک را بر زمین نهاد و همانطور که بوسه ای از گونه حسین و زینب علیهماالسلام می چید گفت : _ثعلبه در خدمت شماست ،اگر خوش دارید در کنارش باشید، بفرمایید و سپس نگاهی به طفلش کرد و ادامه داد: _او را به دنیا نیاورده ام و تربیت نمیکنم الا برای خاندان علی بن ابیطالب و سپس نگاهش را از کودک گرفت و به سمت بانوی خانه رفت، بانوی پاکی که بعد از فاطمه سلام الله علیها، همسفر و همراه علی علیه السلام شده بود و همان طور که میرفت، گفت : _من هم میروم که کمکی به بانو نمایم. بچه ها گرم بازی با طفل شیرخوار شدند و فضه به سمت مطبخ میرفت که ناگهان درب را زدند... فضه راه خود را کج نمود و به طرف درب رفت، کاملا مشخص بود که کوبنده درب شتاب دارد...فضه عبا و روبنده را بر روی سرش مرتب کرد و درب خانه را گشود... پشت درب کسی جز انس بن مالک نبود. فضه سلام کرد و گفت : _سلام علیکم ، چه امری پیش آمده که این چنین درب را با شتاب می کوفتی؟ انس همان طور که از بالای شانهٔ فضه نگاهش به داخل خانه و سمت درب اتاق علی علیه السلام بود گفت : _ابوتراب،...ابوتراب خانه است؟ فضه نگاهی به رد نگاه انس کرد وگفت : _مولایم در خانه است ، چه حاجتی داری؟ انس نفسش را محکم بیرون داد و گفت : _حاجت حاجتمندان که زیاد است اما اینک دنیای اسلام محتاج او شدند، امری پیش آمده که خلیفهٔ رسول الله، ابوبکر از آن عاجز است و میخواستند بدانند اگر علی علیه‌السلام خانه است خدمتشان برسند و رفع حاجت کنند و آبروی اسلام را بخرند. با این حرف انس، فضه متوجه شد که چه رخداده، آخر تازگی نداشت، گویا تمام مردم، حتی ابوبکر هم متوجه بودند،علم نیست مگر در دستان خلیفه بلافصل پیامبر صلی الله علیه واله، و خلیفه ای نیست مگر جز علی بن ابیطالب.... فضه آه کوتاهی کشید و خود را به کنار درب کشانید و راه را باز نمود و گفت : _دنیای اسلام همیشه محتاج وجود ولیّ پیامبر خواهد بود، داخل شو و سخنت را خود با مولایم درمیان بگذار.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۱۵ انس یا الله گویان وارد خانه شد، تقه‌ای به درب اتاق زد، مولا علی علیه السلام اجازه ورود داد...انس داخل شد، ابوتراب مشغول تلاوت قرآن بود، با نشستن انس، درب قران را بست و فرمود : _چه پیش آمده؟ انس احساس میکرد علی علیه السلام با اینکه در مسجد نبوده اما از اتفاقات خبر دارد، اخر او وصی پیامبر است و علم غیب میداند، هر چند که مردم او را خانه‌نشین نمودند اما مقام وصایت از او با رأی مردم که ساقط نمیشود ، چون این مقام الهیست و منتسب به خواست و درگاه خداوند است. انس سینه اش را صاف نمود و گفت : _یک یهودی وارد مسجد شده، به دنبال خلیفه رسول خدا بود و میگفت سوالاتی دارد که اگر جواب درست را بگیرد، به خلیفه رسول، ایمان می‌آورد و با او بیعت میکند و به دین خدا درمی‌آید...او سوالاتش را پرسید، اما ابوبکر در جواب دادن عاجز ماند و اینک مرا فرستاده‌اند تا اگر شما در منزل بودید و اجازه فرمودید با آن یهودی به خدمت برسند تا سوالاتش را بپرسد. مولا، سری تکان داد و فرمود : _بگویید بیایند . با این حرف علی علیه السلام، انس از جا جست و با عجله به سمت درب خانه رفت تا خبر را به ابوبکر و همراهانش در مسجد بدهد.. فضه که شاهد گفتگوی آنان بود، بار دیگر آهی کشید و گفت : _اگر ادعای خلافت می کنید ،چرا در این کار درماندید و مدام دست به دامان مولای ما هستید؟! و آرام تر ادامه داد : _به خداوندی خدا قسم ، همهٔ انصار و مهاجر میدانند که در این زمان جز علی علیه اسلام ولی و سرپرست و امامی وجود ندارد... آنها خوب میدانند که حق مولایم را ضایع کردند و به حب دنیا دست از حب علی علیه السلام کشیدند و او را خانه نشین کردند و اسلام را پاره پاره نمودند و خدا میداند که با این عملشان چه تعداد از مسلمانان و آیندگان اسلام را به و بکشانند.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟