🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲
دایی رضا وقتی خبر خواستگاری را به مریم خانم داد، منتظر عکسالعمل او بود اما برایش جالب بود که مریم خانم چیزی نگفت. فقط سکوت کرد اما نمیدانست که در همین سکوت چه راز بزرگی نهفته است.
مریم خانم به داخل آشپزخانه رفت و با خود فکر کرد....که اگر حورا به خواستگارش جواب مثبت بدهد. جهیزیه حورا به عهده شوهرش است. آن ها هم که همه ی ارثیه حورا را خرج کرده بودند.پس چیزی از حقوق کمشان هم برایشان نمیماند.
تصمیم گرفت کاری کند ک حورا جواب منفی بدهد یا خانواده ی امیرمهدی از خواستگاری حورا پشیمان شوند.
خلاصه شب شد و حورا زودتر از مهمان ها رسید و بعد از سلام احوال پرسی کوتاهی به اتاق مارال رفت.
_وای حورا جون سلام.
حورا، مارال را تنگ در آغوش گرفت و گفت:
_سلام عروسک. چطوری؟
_ الان که دیدمت عالیم.
_ آخ که من فدات بشم مهربون. چه خبرا؟ درسات چطوره؟
_ از وقتی رفتی افتضاح شده.
_ عه عه شدی بچه تنبل؟
_ نه نه حورا جون اما خب باز کسی نیست کمکم کنه. راستی حورایی قراره ازدواج کنی نه؟؟
_اگه خدا بخواد.
مارال با شیطنت گفت:
_پسره خوشگله؟؟
حورا لپش را کشید و گفت:
_ای شیطون این حرفا به تو نیومده تو بشین درستو بخون. راستی..مهرزاد کجاست؟
قلب حورا شروع کرد به تپیدن. چقدر از او دور شده بود. اصلا او را فراموش کرده بود. چطور یکهو نامش بر زبانش جاری شد؟؟نکند همین جا باشد و بخواهد المشنگهای به پا کند؟!وای مارال زودتر بگو قلب من جنبه ندارد بهم میریزد.
_داداش مهرزاد نزدیک یه هفتهاس که رفته مسافرت.
حورا نفس راحتی کشید و گفت:
_کجا؟
_نمیدونم مامان گفت رفته جنوب. خیلیم ازش عصبانی بودا. مگه جنوب چیه حورا جون؟؟
حورا ناگهان فکرش پر کشید سمت طلائیه، شلمچه...نکند او واقعا به این سفر رفته باشد؟ اما مگر میشود؟مهرزاد اهل نماز خواندن هم نبود. حال به دیدن مناطق عملیاتی برود؟؟ نه محال بود.!!
چیزی او را سرزنش کرد. هیچ چیز محال نیست تا دست پروردگار بر این جهان مسلط است. او میتواند مهرزاد را تغییر دهد. او میتواند زندگیش را دگرگون کند. شهدا نیز میتوانند.همان هایی که همه فکر می کنند دستشان از این دنیا کوتاه است می توانند هر کار محالی را انجام دهند.
با صدای زنگ در، حورا از جا پرید و به خود افتاد. بهترین لباس هایش را پوشیده بود. نفس عمیقی کشید و به آشپزخانه رفت. سینی را پر از استکان های کمر باریک کرد و گوشه ای از سینی را نعلبکی گذاشت.چای های خوش رنگی ریخت و منتظر ماند تا دایی رضا صدایش کند.
امیرمهدی در آن لحضه فقط دلش میخواست حورا را ببیند.حورایی که عاشقش بود ولی هنوز حس خانواده حورا را نسبت به خود نمیدانست.
همه در حال صبحت با هم بودند که حورا با یک سینی چای وارد پزیرایی شد.سلام بلندی کرد و همه در جوابش برخواستند.
مادر امیر مهدی گفت:
_به به عروس قشنگم بیا پیش خودم بشین.
حورا چای ها را تعارف کرد و رفت پیش مادر امیرمهدی نشست.
_خوب حاج آقا دخترگلمونم که چای آورد حالا بریم سر اصل مطلب.
_بله بله حق باشماست.
_امیرمهدی شما شروع کن.
امیرمهدی با شرم و حیای همیشگی اش گفت:
_نه بابا شما شروع کنین. تا وقتی بزرگترا هستن من حرفی نمیزنم.
_پسر من که نمیخوام زن بگیرم تو میخوای زن بگیری پس حرف بزن از زندگیت بگو.
امیرمهدی با دستمالی که در دست داشت عرق هایش را پاک کرد و گفت:
_من تو یک خانواده با ایمان بزرگ شدم و دوست داشتم همسرمم مثل خودم باشن.یک بانوی کامل و محجبه که جز خودم کسی بهش نگاه نکنه.
مریم خانم وسط حرف های امیر مهدی پرید و گفت:
_مثلا شما چطورین؟؟ شما مذهبیا خشکی مقدسین. همه چیزتون مسجد و نماز و روزه و از این ریا کاریاست.
آقا رضا خطاب به همسرش گفت :
_بسه خانم. بزار ببینیمامیر مهدی جان چی میگه... بگو پسرم.
امیرمهدی که دلش از حرف های مریم خانم شکسته بود کمی مکث کرد و یک نگاه به صورت حورا انداخت. مشخص بود او هم مثل خودش ناراحت شده است..
دوباره شروع کرد به توضیح دادن.
_من یه مغازه کوچیک عطر وتسبیح فروشی کنار حرم دارم که اونجا کار میکنم. البته زیر سایه پدرمه. پدرم خیلی برام زحمت کشیدن و هیچوقتم زحمتاشون جبران نمیشه.درسم میخونم الان ارشد حقوق و الهیاتم.
آقا رضا گفت :
_خونه چی؟ داری پسر؟؟
_اگه حورا خانم موافق باشن یه خونه کنار حرم دیدم بعدش اگه خدا بخواد بریم همونجا کنار مرقد آقا زندگی کنیم
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴
پدر امیر مهدی گفت:
_خب اگه اجازه بدین حورا خانم با این آقا امیرمهدی ما برن چند کلمه ای با هم حرف بزنن تا بیشتر باهم آشنا بشن. چطوره آقا رضا؟
مریم خانم از این صمیمیت پدر امیرمهدی با شوهرش خوشش نیامده بود اما آقا رضا با خوش رویی گفت:
_البته چرا که نه..
سمت حورا چرخید و گفت:
_حورا جان بلند شو آقا امیر مهدی رو ببر تو اتاقت با هم حرف بزنین بلند شو دایی جان..
حورا با کمی مکث امیر مهدی را به اتاق قبلی خود برد..اتاقی که گریه و ناراحتی حورا را دیده بود.نماز شب ها و مناجات های او را دیده بود. اتاقی که هنوز هم دست نخورده و مرتب بود.حورا در اتاق را باز کرد و گفت:
_بفرمایید.
امیرمهدی کنار کشید و گفت:
_خانم ها مقدم ترند.
حورا با لبخند پر از حیای همیشگی اش وارد اتاق شد. بعد هم امیرمهدی داخل شد و در را بست..وقتی نشستند هر دو سکوت کردند. هیچکدام نمی دانستند درباره چه چیزی حرف بزنند یا از کجا شروع کنند.
_حورا خانم نمیخواین شروع کنین؟
_نه شما اول شروع کنید.
_حرفای اولیه رو که زدم و زدید فقط اومدم اینجا بهتون بگم تا آخرش هستم و پا پس نمیکشم. اومدم که بهتون نشون بدم هر چی هم بشه من عقب نمیکشم و بالاخره خودمو به آرزوم می رسونم.
حورا که منظور امیرمهدی را فهمیده بود با خجالت سرش را به زیر انداخت و لپهایش گلی شد.
درطول حرف زدن های امیر مهدی حورا با چادر سفیدی که از مادرش به ارث برده بود جلویش نشسته بود و سرش را لحظه ای بالا نیاورد... و چه خانومی شده بود.
حورا بعد از امیرمهدی خواست حرف بزند اما رویش نمیشد."الا بذکر الله تطمئن القلوب" را در دلش خواند و شروع کرد به حرف زدن.
_من کسی رو ندارم فقط خانواده داییم هستن که قبلا پیششون بودم ولی حالا جدا شدم در جریان که هستین؟!
امیرمهدی سری تکان داد و حورا ادامه داد:
_دارم لیسانس دومم رو میگیرم و دوست دارم همسر آیندم همراهم باشه تو زندگیم. اجازه بده درسمو ادامه بدم.
وسط حرف زدن حورا در اتاق باز شد و مریم خانم داخل شد.
_بسه دیگهنمیخواین تمومکنین حرفاتون رو؟ شما که حرفاتونو قبلا زدین چه حرفی دارین مگه؟؟
حورا مثل همیشه سکوت کرد ولی امیر مهدی گفت:
_بله حرفامون تموم شده دیگه میایم خدمتتون.
مریم خانم که رفت امیرمهدی به حورا گفت:
_ناراحت نباشین حورا خانم. حالا حالاها خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم. شرایطتون رو درک میکنم.
با هم از اتاق بیرون آمدند و چند لحظه ای هم پیش خانواده ها نشستند که پدر امیر مهدی گفت:
_پس با اجازه آقا رضا ما رفع زحمت کنیم. خبر از شما...
آقا رضا گفت:
_بله چشم خبرتون میکنیم..
خانواده حسینی با خداحافظی از خانه خارج شدند. حورا و آقارضا تا دم در مهمانان را بدرقه کردند. موقع رفتن امیرمهدی به حورا گفت:
_دوست دارم جوابت بله باشه...
آن شب فقط حورا دلش خانواده اش را میخواست..
طبق معمول زندایی اش گفت :
_همه کارا خودت بکن واسه تو خواستگار اومده حورا خانم.
حورا با تمام بغضی که در گلویش بود چیزی نگفت وتمام کارها را تا ساعت یک انجام داد و با اصرار به دایی رضا از او خواست بگذارد به خانه خودش برود. آنجا راحت تر بود.
طبق معمول شب با گریه خوابش برد وصبح به دانشگاه رفت.
هدی همان جای همیشگی منتظر حورا مانده بود. دیشب بخاطر رفتار زشت و معذبانه مریم خانم نتوانست خوب با او حرف بزند.
_به به سلام عروس خانم. خوبی؟؟
_ وای سلام هدی.خوبم. تو خوبی؟ چه خبر؟
_منو ولش کن تو چه خبر فکراتو کردی جواب ما چیه؟بابا به خدا این امیرمهدی گناه داره خوب نگاه وایستاده اونجا جوابشو بگیره.
حورا نگاهی به سمتی که هدی اشاره می کرد انداخت و گفت:
_وای بگم خدا چکارت کنه ورش داشتی آوردی اینجا چکار آخه؟
_من نیاوردمش که خودش اومده .داره میاد باهات حرف بزنه من میرم. تو هم بعدا بیا.
امیر مهدی اومد جلو و سلام و احوال پرسی کرد. حورا هم جوابش را مودبانه داد.
امیرمهدی خیلی آروم از حورا پرسید:
_ببخشید که مزاحمتون شدم نتونستم صبرکنم خودم اومدم جوابتونو بشنوم.
_ من باید ببینم داییم نظرشون چیه؟
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ پدر امیر مهدی گفت: _خب اگه اجازه بدی
_ همه اینا رو میدونم من نظر خودتونو میخام بدونم.
حورا دیگر نتوانست جلوی آن همه عشق نسبت به امیر مهدی را بگیرد. میخواست او هم بفهمد چقدر دوستش دارد.
_من... من خودم جوابم مثبته.
امیر مهدی زبانش بند آمده بود. با ذوق گفت:
_و...واقعا؟ وای خدایا شکرت. ممنونم حورا خانم خیلی خوشحالم کردین.
امیرمهدی از ذوقش نمیدانست چه بگوید؟!
فقط شاخه گل پنهان در زیر کتش را در آورد و جلویش گرفت و گفت:
_این شاخه گلم مال شما.
حورا گل را گرفت و گفت:
_ممنونم خیلی خوشگله.
_ من پس میرم خیلی کار دارم ..مواظب خودتون باشین. خدانگهدار.
حورا باخودش کمی خلوت کرد و به جمله ای که امیر مهدی به او گفته بود فکر کرد.این مواظب خودت باش از صد تا دوستت دارم هم عمیق تر بود.چه حس قشنگی دارد که یکی دلش برایت تنگ شود، یکی مراقبت باشد و دل نگران تو و کارهایت باشد.
همین طور در فکر بود که صدای هدی را شنید.
_پس کجایی دختر؟؟بلند شو بریم تو کلاس استاد الان میاد.
آن روز هم دانشگاه تموم شد و حورا به خانه رفت ونمازش را خواند.
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶
مهرزاد در راه آهن از بقیه جدا شد و با تاکسی به سمت خانه رفت. برای دیدن خانواده اش عجیب ذوق داشت. دلش برای همه تنگ شده بود و این را نمیتوانست انکار کند..
زنگ در را فشرد که صدای ریز مارال را شنید.
_کیه؟
_بدو بیا دم در که دلم برات آب شده خانم کوچولو.
مارال از پشت آیفن داد زد:
_وااای داداشی اومده.
و سپس دوید سمت در و خودش را در بغل برادرش پرت کرد..مهرزاد با لذت خواهر کوچکش را در آغوشش فشرد و او را بوسید. چقدر دلش برای شیطنت هایش تنگ شده بود. لبخندی زد و دست مارال را گرفت.
_مامان، بابا، مونا بیاین داداش مهرزاد اومده.
همه دویدند سمت در و یکی یکی با مهرزاد رو بوسی کردند. انگار آن ها هم دلشان حسابی برای تک پسر خانواده تنگ شده بود.مونا چمدانش را به دست گرفت وگفت:
_بریم تو داداش خسته ای..
همگی وارد خانه شدند و مونا برای آوردن شربت به آشپزخانه رفت.
_دلم برای همتون تنگ شده بود. اگه بدونین چه سفر خوبی بود. همش خاطره شد.
مریم خانم هنوز حرص می خورد از این که گذاشته پسرش به آن مناطق برود اما نمی خواست دیدن پسرش را با این چیز ها خراب کند.
_ وای مادر چقدر سیاه شدی.کجا بودی مگه؟ همش تو بیابون بودی تو گرما نه؟ برا همینه سیاه شدی.
_عه مامان مده این رنگ پوست برنزه است.
_هرچی که هست من دوست ندارم. دو روزه با کرم هایی که دارم برمیگردونم پوستت رو پسر گلم.
مهرزاد لبخندی زد و گفت:
_مادر من این سیاه شدنم ارزش داره شک نکنین که هرچی شده اونجا برام دل نشین و لذت بخشه.
کمی با خانواده حرف زد.. وسط حرف هایش از مادرش حرفهایی از خواستگاری و مجلس عروسی شنید..یاد گرفته بود دیگر در هیچ کاری دخالت نکند. کمی در جمع ماند و سپس به مغازه رفت.
امیر رضا را دید و حسابی با او احوال پرسی کرد.
_ به به کجا هستی ستاره سهیل؟؟
_سلام داداش. خوبی؟ با اجازتون مناطق عملیاتی جنوب.
امیر رضا مات ماند و گفت:
_چ ...چی؟جنوب؟
_وا آره چیه مگه جای من نیست؟!
_ نه.. یعنی آره. اه شوکه شدم جون رضا.
مهرزاد خندید و گفت:
_خودمم باورم نمیشه منه سرو پا تقصیر رو دعوت کردن.
_بابا ایول خوشبحالت. زیارتا قبول بشین تعریف کن.
دوتا چای ریخت و به گوش کردن حرف های مهرزاد نشست..بعد از تعریف کردن مهرزاد گقت:
_راسته که میگن بهشته ها واقعا بهشته.
امیر رضا لبخندی زد و گفت:
_به سلامتی. پس حسابی خوش گذشته بهت.
مهرزاد برخواست و گفت:
_بله. ببخشید مزاحم کارت شدم من دیگه برم کار دارم. کلید رو لطف می کنی؟
مهرزاد کلید رو گرفت و بدون این که از حورا یا امیرمهدی سوال کند، رفت..
****
حورا نمازش را که خواند، قرآن را از کنار سجاده اش برداشت.چند آیه ای را تلاوت کرد.قرآن خواندن بعد از نماز حس خوبی را به حورا می داد. انگار خدا داشت با او سخن میگفت.حس آرامشی پیدا میکرد که در هیچ مکانی نمی توان آن را پیدا کرد؛مگر در درگاه خالق هستی.
حورا در خلوت خود به یاد حرف های مارال افتاد.. که می گفت مهرزاد به جنوب رفته.پسری که از او حمایت میکرد و حورا مانند برادر او را دوست داشت.حالا به سفر جنوب رفته بود.چه کسی فکرش را می کرد یک روز مهرزاد آن قدر خوب و با ایمان بشود که شهدا او را دعوت کنند؟ یعنی هنوز هم او را دوست داشت؟عشق حورا بود که باعث شد مهرزاد به آرامشی که حورا قبل تر آن را یافته بود برسد.
صدای زنگ موبایل، خلوت حورا را بر هم زد.
به سمت تلفن رفت گوشی تلفن را برداشت.
_سلام حورا جان. خوبی؟!
_سلام دایی جان. ممنون شما خوبین؟ چطورین با زحمتای ما؟
_رحمتی دخترم. میخواستم بگم که امشب بیا خونه ما تا درمورد آیندت و جواب خواستگارت صحبت کنیم.
_چشم میام.
_چشمت بی بلا. پس منتظرتم.
_مزاحم میشم، خدا نگهدار.
حورا بعد از خداحافظی سجاده اش را جمع کرد.کمی خانه ی کوچکش را مرتب کرد.دو ساعتی استراحت کرد و بعد هم برای رفتن به خانه دایی رضا آماده شد.چه قدر از آن خانواده دور شده بود که حتی شب را هم نتوانست آن جا بماند.
در خانه آقا رضا باز دعوا راه افتاده بود.آقا رضا از مریم خانم خواسته بود برای شب که حورا به خانه شان می آید شام درست کند و مهرزاد را که ناغافل برگشته بود به بیرون بفرستد.
اما مریم خانم قبول نمی کرد و میگفت:
_دخترخواهر تو میخواد ازدواج کند من باید کلفتیشو بکنم؟ بعدشم مهمون که نیست. اصلا تو به چه حقی زنگ زدی دعوتش کردی؟ شب اولیه که پسرم اومده اون دختره نحسم گفتی بیاد؟ نمیزاری تو آرامش زندگی کنیم رضا؟ باز میخوای مهرزاد بفهمه دردسر بشه؟ از این به بعد هم که با شوهرش می خواد تلپ شه اینجا، واقعا که.
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸
مهرزاد که پشت در بود و همه چیز را شنیده بود کمی مکث کرد. پس بالاخره امیرمهدی پا پیش گذاشته بود..انگار کمی دو دل شد. بالاخره یک زمانی حورا را بسیار دوست میداشت..در زد و وارد شد.
_مامان جان بسه لطفا دعوا راه ننداز. من همه چیو میدونم. برام مهمم نیست که چه اتفاقی افتاده. شام تو اتاق میمونم اگه دوست ندارین تو جمعتون باشم اگرم نه که خوشحال میشم تبریک بگم به دختر عمم.
آقا رضا و مریم خانم با تعجب مهرزاد را نگاه میکردند. باورشان نمیشد که همان پسری که تا دیروز تا پای جان از دختر مورد علاقهاش دفاع میکرد و در به دستآوردنش مصر بود حال دارد با بیخیالی از ازدواج همان دختر حرف میزند.
_چیه چیشده؟؟ نکنه انتظار داشتین تا آخر عمر منتظر جواب مثبت حورا باشم؟
مریم خانم ته دلش قنج رفت و سریع پرید و پسرش را بغل کرد.
_ آخ قربونت بشه مادرت میدونستم که سر عقل میای. میدونستم این دختره رو فراموش میکنی. خدایا شکرت آرزوهامو بهم برگردوندی. ممنونم ازت.
مهرزاد خندید و دستی به پشت مادرش کشید.با همان خنده گفت:
_البته زیادم خوشحال نباشین شرایطم سخت تر شده.
_یعنی چی؟؟
_میگم حالا. فعلا برم استراحت کنم خستهام.
مهرزاد به طبقه بالا رفت و ساعاتیاستراحت کرد. اول از این که فهمید حورا دارد ازدواج میکند کمی ناراحت شد اما بعد با خود فکر کرد و گفت:
«زندگی دیگران که به من ارتباطی نداره چرا خودمو ناراحت کنم؟ یه زمانی به حورا علاقهمند بودم اما الان میدونم یه چیزی داره جاشو میگیره که خیلیم قوی و محکمه. انقدر محکم که تو این چند روز دیگه فکرم مشغول حورا نشده.»
مهرزاد برای مطمئن شدن از این که دیگر به حورا فکر نمی کند، تصمیم گرفت امشب او را ببیند. دیدن حورا میتوانست به او ثابت کند که چه قدر برایش مهم است.
تا شب ساعاتی استراحت کرد و بعد برای دیدن حورا به طبقه پایین رفت. او آمده بود
با همان چادر مشکی همیشگی
با همان معصومیت خاص همیشگی
با همان حیا و غرور خاص دوست داشتنی اش
مهرزاد از او چشم برداشت و زیرلب گفت:
_تو چادرت را نگه دار من چشم هایم را.. این است رسم شهیدان.
وقتی نزدیک حورا رسید، حورا برخواست.
_سلام.
_سلام دخترعمه. حالتون چطوره؟
حورا از لحن رسمی و سر پایین و ته ریش مرتب مهرزاد متعجب شد. واقعا این مهرزاد بود که این گونه با او رفتار میکرد؟ این همان مهرزاد بیپروا بود که به او دلبسته بود؟! او که زمین تا آسمان فرق کرده بود. اصلا مگر با او چه کرده بودند که این همه نگاهم آسمانی شده بود؟ چقدر برادرانه تر شده بود برای حورا.
_خوبم ممنون. شما بهترین؟
_شکرخدا عالیم.
_خداروشکر.
_تبریک میگم امر خیرتونو امیدوارم که خوشبخت باشین و سال های سال زیر سایه امام زمان(عجلاللهتعالیفرجه)زندگی خوب و عالی رو سپری کنین.
حورا همان طور مات و مبهوت مانده بود. او انگار مهرزاد نبود.یک جورهایی شهداییشده بود. لبخندش آسمانی بود و چشمانش می درخشید..شاید اغراق بود اما حورا فکر میکرد که کلا تغییر کرده است.
کجاست آن نگاه های بی پروا؟
کجاست آن همه بزن و برو؟
کجاست آن همه علاقه و طرفداری؟
وقدر مهرزاد از این صفات دور شده بود.
ته ریش تازه درامدهاش انگار جوانه نویدی تازه بود.
حورا لبخندی به صورت برادرش زد و گفت:
_ممنونم.
_امیدوارم این آقا سید لیاقت حورا خانم ما رو داشته باشه. در ضمن شما هم مثل خواهر من میمونین اگه امری بود برادرانه کمکتون میکنم.
مریم خانم، آقا رضا، مونا و حورا همه مات این پسر و حرف هایش شده بودند.
_اگر هم قبلا حرفهایی که زدم باعث ناراحتیتون شده بنده عذرمیخوام من دیگه اون آدم قبل نیستم و بابت گذشتهام واقعا خجالت میکشم.
_ خجالت مال آدمیه که هنوز از کارش پشیمون نشده. خوشحالم که راهتونو پیدا کردین آقا مهرزاد.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸ مهرزاد که پشت در بود و همه چیز را شنیده
مهرزاد دست بر سینه گذاشت و گفت:
_لطف دارین. بفرمایین بشینین خواهش میکنم ببخشید ایستاده نگهتون داشتم. بفرمایین..
همه نشستند و سکوتی سنگین فضا را گرفت.
– خب بابا نمیخواین حرفی بزنین؟
_چرا چرا..
آقا رضا رو کرد به حورا و گفت:
_خب دایی نظرت چیه؟
_من که.. راستش..
_من من نکن حورا جان. رک و راست بگو. حرفتو بزن میخوام بدونم. چون من که مشکلی ندارم با این پسره. پسر معقول و خوب و فهمیده ای هست. سرشم به کار خودشه، مومنه، خانواده داره.. به نظر من که مشکلی نیست. تو چی میگی دایی جان؟
_منم... اگر.. شما مخالفتی... ندارین... حرفی ندارم.
مونا دست زد و گفت:
_پس مبارکه..
همه دست زدند و بعد از خوردن شام حورا رفت. هر چه آقا رضا اصرار کرد که شب بماند نماند و رفت. خانه اش از هر جایی راحت تر و دل پذیر تر بود برایش.
به خانه که رسید طی پیام کوتاهی به هدی خبر امشب را رساند و سپس خوابید.
"برای آنان كه بايد، شبيه جايی باشيد تا در شما آرام بگيرند،
به چيزی فكر نكنند،
نفس تازه كنند..
جای دنج يار باشيد و رفيق خوب ..
شبيه بالكنی باشيد
كه تنها نقطهای از خانه است
كه میشود در آن نشست
و ماه را ديد،
شبيه آن نيمكتی باشيد
كه در انتهای پارك
زير درخت شاهتوت سايه ای بزرگ دارد
و سنگفرش های پارك
به آنجا راهی ندارند،
شبيه يك خانه قديمی باشيد
كه نمای آجريش را پيچك سبزی پوشانده
و در انتهای يک بن بست
در سكوتی عجيب است،
انگار نه انگار كه در شهر است ...
خلاصه برای بعضی ها گوشه دنجشان باشيد ...!"
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰
اما مهرزاد کمی از ته دلش ناراحت بود. دلش میخواست حالا که مسیر زندگیش تغییر کرده کسی مثل حورا شریک زندگیش شود.
کاش زودتر می آمد.
کاش قسمتش حورا بود...
آن شب امیرمهدی با دیدن مهرزاد جا خورد. مانند حورا کلی تعجب کرد و رفت جلو.
_سلام.
_به آقا مهدی! سلام حالت چطوره داداش؟
_خوبم حال شما چطوره؟ سفرا بی خطر!
مهرزاد لبخندی شیرینی زد و گفت:
_ممنونم راهیان نور که خطری نداره داداش.
_ پس معلومه حسابی خوش گذشته بهت.
_خیلی زیاد. جای شما خالی. بشین داداش راحت باش.
همه نشستند و حورا چای آورد. نشست کنار دایی رضا و مجلس رسمی شروع شد. بعد از صحبت های اولیه، قرار شد امیرمهدی و حورا دوباره با هم حرف بزنند.
مثل دفعه پیش به اتاق رفتند و حورا سوال های آماده شده اش را از او پرسید و بعد از او امیرمهدی چند سوال پرسید.
همین صحبت ها یک ساعت و نیم طول کشید و بعد از آن قرار عقد را برای هفته آینده گذاشتند.
همه چیز انگار خیلی سریع اتفاق می افتاد. شب زود گذشت و خانواده حسینی موقع رفتن، انگشتر زیبایی رو به دست حورا کردند برای نشان.
مهرزاد لبخند میزد ولی ته دلش بغض بود.. گریه بود..چقدر از خودش بدش میآمد. چقدر سخت بود فراموش کردن خاطره ها.
اما او باید فراموش میکرد. یعنی دیگر راهی نداشت. مهمان ها رفتند و حورا هم بااصرار شب همان جا ماند. مریم خانم در اتاقشان شوهرش را سوال جواب میکرد.
_ یعنی میخوای جهیزیشو بدی؟
_ عه مریم من جای پدرشم مگه میشه ندم؟ ما همه ارثشو بالا کشیدیم اون ارث پول جهازشم بود. خیلی بیشترم بود. پس وظیفمه که تمام وکمال جهازشو بدم.
مریم خانم با حرص گفت:
_آخخخ رضا از دست تو. خب اونا پولدارن میتونن خونه با جهاز کامل بدن تو نگران نباش.
چند روزی از جواب مثبت دادن حورا میگذشت که به دانشگاه رفت...
_حورا چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟
_عه سلام ببخش این روزا خیلی ذهنم درگیره نمیدونم چرا این روزا بیشتر احساس تنهایی میکنم.
هدی دستانش را دور شانه های حورا انداخت و گفت:
_عزیزم من که هستم نمیذارم اب تو دلت تکون بخوره.
لبخندی زد وگفت:
_آخه من ازتو تجربه ام بیشتره عسلی.
حورا خندید و گفت:
_مادربزرگ!! تو این چندماه تجربه جمع کردی ؟؟
_خب آره دیگه خودش یه عمر زندگیه خواهر. وای حورا اگه بدونی مهدی چقدر خوشحاله. اصلا سر از پا نمی شناسه همش دور خودش میچرخه میگه استرس دارم.
_عوضش هدی من خیلی آرومم نمیدونم چرا. حس میکنم...همین که قراره از تنهایی در بیام... برام خیلی بهتره.
_اون که بعله معلومه.
با خنده وارد دانشگاه شدند و با هم قرار گذاشتن بعد کلاس سری به بازار بزنند تا حورا برای مراسم عقد لباس بخرد.لباس ها آن قدر باز و کوتاه بود که حورا حتی با خجالت به آن ها نگاه می کرد.
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲
چون تا حالا همچین لباس هایی را نپوشیده بود، برایش سخت بود تصور کردن خودش در آنها.آنقدر در بازار چرخیده بودند که حالی برایشان باقی نمانده بود.
به پیشنهاد هدی به کافی شاپ رفتند و دو بستنی سفارش دادند.هدی گفت:
_حورا میگم ک آقاتون نمیخواد برای لباس نظر بده ؟
_اوم نمیدونم.. فک نکنم!
_خب الان که دیگه نمیشه بریم بگردیم. یه قراره دیگه میزاریم که مهدی هم باشه. موافقی؟!
_آره موافقم.
_خب پس بخور تا بریم.
بستی هایشان را خوردند. هدی حساب کرد و از کافی شاپ بیرون امدند.تاکسی گرفتند و هرکدام به سمت خانه هایشان رفتند.
حورا مثل همیشه درحال خواندن کتاب بود که تلفن همراهش زنگ زد.شماره را نگاه کرد، اما برایش آشنا نبود.انقدر درگیر شماره بود که صدای زنگ قطع شد.بعد از آن دوباره تلفن زنگ زد.
این دفعه هدی بود.با شادی همیشگیش گفت:
_چرا تلفن و جواب نمیدی خوشگله؟
_نشناختم آخه خطت و عوض کردی؟
_نه جانا پدرشوهر گرامیتون بودند.
_عه از طرف من معذرت خواهی کن.
_چشم .
_خب چیکار داشتن حالا؟
_کار خاصی نبود.
_هدی اذیت نکن بگو دیگه.
_ خب باشه. بابا گفتن که میخوان با آقا رضا صحبت کنن که قبل از عقد برای خرید صیغه محرمیت بخونید که راحت باشید.
_صیغه؟
_بله صیغه محرمیت!
_لازمه مگه ؟
_حورا جان بزرگترن حتما یه چیزی میدونن.
_درسته. خب به داییم زنگ زدین؟
_نه هنوز الان بابا میخواد زنگ بزنه گفت اول از تو اجازه بگیریم.
_خب، من حرفی ندارم باشه.
_خوبه خب کاری نداری ؟
_نه هدی جان سلام برسون، خدانگهدار.
_چشم، به امید دیدار.
حورا غذایی درست کرد و خورد.
به سراغ کارهای دانشگاه اش رفت تا آن ها را انجام دهد.
به ساعت نگاه کرد. دیر وقت بود وسایلش را جمع کرد و خوابید.
صبح باصدای ساعت از خواب بیدار شد، یک لیوان چای نوشید و کمی خانه اش را مرتب کرد.
به سراغ موبایلش رفت تا پیام هایش را چک کند. با خود گفت مگر جز هدی کسی دیگری هم هس که پیام بدهد؟
«چقدر خوبن آدمایی که حتی وقتی خودتم حواست به خودت نیست هواتو دارن»
حدسش درست بود، هدی گفته بود که آقای حسینی با آقا رضا صحبت کرده و آقارضا هم قبول کرده بود. برای شام آن ها را دعوت کرده بودند و حورا چقدر از این مهمانی ها بیزار بود.حورا سری تکان داد و گفت: باز باید زخم زبون های زن دایی رو گوش کنم.
آهی کشید و به حمام رفت.
در خانه آقا رضا، زن و شوهر باز هم داشتند با هم بحث میکردند. مهرزاد هم نظارهگر این بحث بود و اخمی بر صورتش نشسته بود.
دیگر طاقت نیاورد و گفت:
_مادر من آخه مگه یه مهمونی چقد از وقت شما رو می گیره یا اگه بخواین غذا درست کنید چی ازتون کم میشه؟
مریم خانم گفت :
_چشمم روشن کم مونده بود تو به من دستور بدی.
_مادر جان من دستور ندادم ولی..
_ولی نداره که من نه از این دختره خوشم میاد نه از اون خانواده خواستگارش.
مهرزاد برای پایان دادن به بحث گفت:
_بابا من از بیرون شام میگیرم تمومش کنین.
_ خیلی خوشم میاد ازشون که پسرم میخواد بره براشون شامم بگیره. هی بشکنه دستی که نمک نداره.
مهرزاد پوزخندی زد و به اتاقش رفت.از طرفی از ازدواج امیر مهدی و حورا خوشحال بود و از طرفی دیگر از رفتار مادرش ناراحت.
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴
مهرزاد کمی استراحت کرد. قراربود بعد از ظهر با آقای یگانه و چند تا از بچه ها که در شلمچه با هم آشنا شده بودند به مسجد محل بروند.
به ساعت نگاه کرد دیگر وقتی نمانده بود لباس هایش را پوشید و در آینه نگاهی به خود انداخت.چقدر این تغییر را دوست داشت. تغییری که مسیر زندگیاش را عوض کرده بود و چه کسی می دانست که سرانجام مهرزاد چه خواهد شد؟!
سکوتی خانه را فراگرفته بود به نظر می آمد که مریم خانم دیگر بحث را ادامه نداده و بیخیال ماجرا شده.
از آن طرف، هدی با امیر رضا به بازار رفته بودند. لباسی بلند و سفیدی چشم هدی را گرفته بود. با خود گفت این لباس چقدر به حورا می آید.
اما مانده بود که به امیر رضا بگوید یا نه.
دیگر طاقت نیاورد و گفت:
_امیر رضا؟
_جانم؟
_میگم که... اون لباسه قشنگه؟!
_کدوم خانمی؟
_همون لباس سفیده که پشت ویترینه .
امیر رضا نگاهی انداخت و گفت :
_آره خانومی بریم تو مغازه بپوش ببینیم خوبه یا نه.
هدی گفت:
_چیزه ... میگم که من برا خودم نمیخوام که برا دوستمه.
_خب اشکال نداره، بریم بخریمش. برای دوستت اشکالی نداره
_نه عزیزم چه مشکلی؟! ممنون.
اما ته دل هدی می دانست که حورا ممکن است لباس را قبول نکند. یا شاید پولش را بدهد. اما در هر صورت لباس را خرید. فروشنده لباس را به دست هدی داد و امیر رضا پول آن را حساب کرد.
از بازار که بیرون آمدند موبایل امیررضا زنگ زد.پدرش بود که از او خواست به مغازه برود تا امیر مهدی بتواند به کارهایش رسیدگی کند
امیررضا هم قبول کرد و هدی را به خانه حورا برد و خودش هم به مغازه رفت.
_سلام چطوری داداش؟
_سلام، خوبم. چرا دیر اومدی؟
_شرمنده رفته بودیم بازار دیر شد.
_آها خب من برم دیگه کاری نداری؟!
_کجا می خوای بری حالا؟
_میرم دنبال مامان که بریم کت شلوار بخریم.
_آها. راستی مهرزاد نیومد کلیدو بگیره؟
_ آها میخواستم بهت بگم نه راستی نیومد خب الان مغازه خالیه زنگ بزن بهش ببین کجاست!
_باشه تو برو دیرت شد.
_یا علی خدافظ.
_به سلامت داداش گلم.
امیر رضا موبایلش را برداشت و شماره مهرزاد را گرفت. مهرزاد هیچوقت بد قول نبود اما این دفعه نیامده بود کلید را بگیرد.
دو بوق خورد که برداشت.
_بله سلام.
_سلام داداش چرا هن هن میکنی؟کجایی؟؟
_ تو بارونم... ماشین نیاوردم.. نزدیکم دارم میام... کلیدو بگیرم.
_عه چرا ماشین نیاوردی خب؟
_ میام میگم.. فعلا یا علی.
ده دقیقه بعد مهرزاد در مغازه بود. مثل موش آب کشیده خیس خیس شده بود. امیررضا سریع او را کنار بخاری نشاند و یک پتو آورد و دور مهرزاد پیچید.
از سرما میلرزید اما لبش همیشه می خندید.
_تو خونه ما جنگه داداش بخدا و ترکشاشم میخوره به ما. بابام ماشینمو گرفته داده به مونا منم بی ماشین شدم رفت. خیابونام شلوغ بود تاکسی گرفتم همش تو ترافیک بودم. بعد دیگه وسطای راه پیاده شدم گفتم دیر نشه دویدم تا اینجا.
_وای مهرزاد از دست تو. خب خبر میدادی بهت میگفتم دیرتر بیا اشکال نداره.
_ نه داداش من قولم قوله نمیخوام بدقول بشم پیش تو. هرچند فکر کنم شدم.
_ نه عزیزم تو هنوزم همون آقا مهرزادخوش
قولی واسه ما. راستی چه ریش بهت میاد.
_ آره خیلی خودم خبر نداشتم فقط.
هر دو زدند زیر خنده که امیر رضا با لحن قشنگی گفت:
_چقدر خوب و خدایی تغییر کردی مهرزاد. این تغییر تو باعث شد که منم یه تکونی به خودم بدم از تو عقب نیفتم.
مهرزاد لبخند زیبایی زد و گفت:
_اختیار داری داداش. تو خودت خوبی، اصلا تکی. نیازی به بهتر شدن نداری.
_ فدات این حرفا که دیگه چوب کاریه. گرم شدی؟؟
_ آره قربون دستت. من شب زودتر میام کلیدو میدم بعدش با بچه های مسجد قرار دارم باید برم اونجا. اشکالی که نداره؟
_ نه داداش بیا درخدمتم.
مهرزاد رفت و شب ساعت۸ کلید را آورد به امیر رضا تحویل داد و راهی مسجد شد. همه آمده بودند و دور بخاری بزرگ مسجد حلقه زده بودند.مهرزاد نیز به جمعشان اضافه شد و با اقای یگانه احوال پرسی کرد.
آقای یگانه آن شب با بچه ها درباره شهدای مدافع حرم حرف زد. عکسشان را نشان بچه ها داد و گفت:
_ببینین بچه ها خیلیا دارن میرن بخاطر امنیت و آرامش ما. مثل قدیم.. مثل همون سالایی که جوونای ما با زن و بچه، مجرد، پیر، جوون همه رفتن جنگیدن تا ما آرامش داشته باشیم. الانم دارن واسه سوریه میجنگن. واسه حضرت زینب سلاماللهعلیها جون فدایی میکنن. پس بدونین مقامشون خیلی بالاتر از ماست. خیلیها آرزو دارند مدافع حرم باشن...خیلی ها دوست دارند شهید بشن...خیلی ها هم برای مدافع حرم ارزش قائلند!..غصه میخورند ،حتی اشک هم می ریزند...از حزباللهی و مذهبی..از حزب قلابی و غیر مذهبی...خوشا بهحال کسانی که شرایط حضور در جبهه های جنگ سخت رو دارند...
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶
بعد از تمام شدن صحبت های آقای یگانه، مهرزاد با بچه ها و آقای یگانه خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت...
در تمام مسیر فکرش درگیر بود...درگیر حرفهای آقای یگانه..درگیر مدافعان حرم..
مهرزاد چیز زیادی در مورد آن ها نمیدانست ولی خیلی دوست داشت که بیشتر بداند.
تصمیم گرفت به خانه که رسید در موردشان تحقیق کند...سبک زندگیشان و خیلی چیز های دیگر...
به در خانه که رسید جیبش را نگاه کرد. کلیدش را جا گذاشته بود هوفی کشید و زنگ در را فشرد .مارال در را برایش باز کرد.
مریم خانم با دیدن مهرزاد گفت:
_مهرزاد جان بیا شام بخور.
_گرسنم نیست، میل ندارم. شما بخورید نوش جان.
از پله ها بالا رفت ،نگاهی به اتاق حورا انداخت..جایی که هرشب جلوی آن مینشست و به راز و نیازهای دختر مورد علاقه اش گوش میداد.چه زیبا مخلوق خود را میپرستید بدون هیچ ریاکاری وخودنمایی.
بی هیچ ارادهای به سمت در اتاق حورا رفت. در را باز کرد.با خود گفت: بیچاره حورا که مجبور بود تو این اتاق کوچک زندگی کنه تا دور از بداخلاقیهای مامانم باشه.اما مهرزاد برای حورا خوشحال بود. مطمئن بود که امیرمهدی میتواند حورا را خوشبخت کند.
به سمت قفسه کوچک کتاب ها رفت چند کتاب در انجا بود یکی از کتابها توجه مهرزاد را جلب کرد..مهرزاد گفت بهتر از این نمیشود. این کتاب میتواند به من کمک کند تا اطلاعاتی که میخواهم را به دست آورم.کتاب را برداشت و به اتاق خود رفت.
دیر وقت بود و خسته شده بود برای همین زود خوابش برد.
"خدا نصیبتان کند،
آدمهایی را که حال خوبشان
گره خورده به ثانیه ها و گذشته را
در دیروز خاک کرده اند
و آینده را به فردا واگذاشته اند.
همانهایی که غم هایشان را تبادل نمیکنند،
لبخندشان را به چشمانتان گره میزنند
و دوشادوش زندگی به رویاهایتان سند حقیقت میزنند.
خنده هایشان به غم هایتان بال پرواز میدهند.
ردپایشان را که دنبال کنید
به حال خوب بچگی میرسید.
شاید بودنشان به چشم نیاید
ولی نبودشان..
امان از نبودشان ...
خدا نصیبتان نکند...»
*****
حورا و امیر مهدی همان هفته در جوار حرم امام رضا عقد کردند.
همه بودند جز مهرزاد... نیامدنش عمدی نبود. جلسه مشاوره با آقای یگانه داشت و نمیتوانست آن را کنسل کند.
بعد عقد زنگ زد و به هر دو تبریک گفت و برایشان آرزوی خوشبختی کرد.
حورا و امیر مهدی را دست به دست دادند و آنها را راهی صحن انقلاب برای زیارت، کردند.
امیرمهدی در پوست خود نمیگنجید. حورا هم تپش قلبش بالا رفته بود و از استرس دستانش می لرزید.
امیرمهدی با دیدن حال حورا خنده اش گرفت.
_چرا انقدر میلرزی حورا؟؟
_هی..هیچی.. خب حق بده دیگه.
امیر مهدی خندید و گفت:
_باشه خانمی حق با شما. حالا دستمو بگیر که حرم شلوغه دوست ندارم به کسی بخوری.
حورا دلش غنج رفت از غیرتی شدنای همسرش. دستش را گرفت و آرام فشرد. چه حس نابی بود داشتن مرد محکم و با غیرتی مثل امیر مهدی. حورا چقدر خوشحال بود و ته دلش انگار قند می سابیدند.
عشق همین بود.اصلا عشق خوب است.. اگر یار خدایی باشد.حورا در دلش گفت: یار خدایی من... عاشقتم.
"چهره ى نورانيت،با خنده دلبر ميشود
گونه هايت،در ميان ريش محشر ميشود
هيچ دانى؟که وقتى تو صدايم ميزنے
حال من از هر چه ادم هست،بهتر ميشود؟"
مهرزاد همچنان درگیر صحبت های آقای یگانه بود.وقت های بیکاری در اتاق حورا با مطالعه کتاب خودش را سرگرم می کرد. بی خبر از فضای مجازی..
فکر مدافعان حرم بدجوری درگیرش کرده بود. برنامه های تلوزیون هم بی تاثیر نبود. چند روزی بود بیننده دائمی برنامه ملازمان حرم شده بود. بابغض خانواده شهدای مدافعان حرم بغض می کرد و چشمانش نمناک می شد. پیگیر خبرهایی از سوریه بود. عکس پروفایلش را عکس سردار سلیمانی گذاشته بود.
یک روز که مشغول مطالعه کتاب محبوبش(سلام بر ابراهیم) بود، مارال با سر و صدا آمد.
_وای دادش شنیدی چی شده؟ اصلا باورم نمیشه.
_چی شده مارال؟ چرا اینهمه عصبانی هستی؟!
_داداش نگو نشنیدی از صبح تو تمام شبکه اجتماعی پرشده از خبر شهادت حججی تو سوریه.
_ این که تازگی نداره. ولی اینا خیلی مَردن از همه چیشون میزنن میرن برای دفاع از عمه سادات.
_داداش این فرق داره بیا ببین.
_چی؟ بیا ببینم.
مارال خبر چگونگی شهادت شهید حججی را به برادرش داد. چشمان مهرزاد قرمز شد. روی پا بند نبود. همش با خودش حرف می زد.
_وای اینا روی یزید رو هم سفید کردن. نامردا خیلی پستن.
_داداش کجا بیرون نرو حالت خوب نیست.
مهرزاد عصبانی کفشاش پوشید و به طرف مسجد رفت.بعد از خبر شهادت شهید حججی دیگر تو نمیتوانست در خانه بماند. آهنگ زنگ گوشیش مداحی سیدرضا نریمانی شده بود. هر بار گوش میداد بیشتر مشتاق رفتن می شد.
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨