eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸ مهرزاد که پشت در بود و همه چیز را شنیده بود کمی مکث کرد. پس بالاخره امیرمهدی پا پیش گذاشته بود..انگار کمی دو دل شد. بالاخره یک زمانی حورا را بسیار دوست می‌داشت..در زد و وارد شد. _مامان جان بسه لطفا دعوا راه ننداز. من همه چیو میدونم. برام مهمم نیست که چه اتفاقی افتاده. شام تو اتاق میمونم اگه دوست ندارین تو جمعتون باشم اگرم نه که خوشحال میشم تبریک بگم به دختر عمم. آقا رضا و مریم خانم با تعجب مهرزاد را نگاه میکردند. باورشان نمیشد که همان پسری که تا دیروز تا پای جان از دختر مورد علاقه‌اش دفاع میکرد و در به دست‌آوردنش مصر بود حال دارد با بیخیالی از ازدواج همان دختر حرف میزند. _چیه چیشده؟؟ نکنه انتظار داشتین تا آخر عمر منتظر جواب مثبت حورا باشم؟ مریم خانم ته دلش قنج رفت و سریع پرید و پسرش را بغل کرد. _ آخ قربونت بشه مادرت میدونستم که سر عقل میای. میدونستم این دختره رو فراموش میکنی. خدایا شکرت آرزوهامو بهم برگردوندی. ممنونم ازت. مهرزاد خندید و دستی به پشت مادرش کشید.با همان خنده گفت: _البته زیادم خوشحال نباشین شرایطم سخت تر شده. _یعنی چی؟؟ _میگم حالا. فعلا برم استراحت کنم خسته‌ام. مهرزاد به طبقه بالا رفت و ساعاتی‌استراحت کرد. اول از این که فهمید حورا دارد ازدواج میکند کمی ناراحت شد اما بعد با خود فکر کرد و گفت: «زندگی دیگران که به من ارتباطی نداره چرا خودمو ناراحت کنم؟ یه زمانی به حورا علاقه‌مند بودم اما الان میدونم یه چیزی داره جاشو میگیره که خیلیم قوی و محکمه. انقدر محکم که تو این چند روز دیگه فکرم مشغول حورا نشده.» مهرزاد برای مطمئن شدن از این که دیگر به حورا فکر نمی کند، تصمیم گرفت امشب او را ببیند. دیدن حورا میتوانست به او ثابت کند که چه قدر برایش مهم است. تا شب ساعاتی استراحت کرد و بعد برای دیدن حورا به طبقه پایین رفت. او آمده بود با همان چادر مشکی همیشگی با همان معصومیت خاص همیشگی با همان حیا و غرور خاص دوست داشتنی اش مهرزاد از او چشم برداشت و زیرلب گفت: _تو چادرت را نگه دار من چشم هایم را.. این است رسم شهیدان. وقتی نزدیک حورا رسید، حورا برخواست. _سلام. _سلام دخترعمه. حالتون چطوره؟ حورا از لحن رسمی و سر پایین و ته ریش مرتب مهرزاد متعجب شد. واقعا این مهرزاد بود که این گونه با او رفتار میکرد؟ این همان مهرزاد بی‌پروا بود که به او دلبسته بود؟! او که زمین تا آسمان فرق کرده بود. اصلا مگر با او چه کرده بودند که این همه نگاهم آسمانی شده بود؟ چقدر برادرانه تر شده بود برای حورا. _خوبم ممنون. شما بهترین؟ _شکرخدا عالیم. _خداروشکر. _تبریک میگم امر خیرتونو امیدوارم که خوشبخت باشین و سال های سال زیر سایه امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه)زندگی خوب و عالی رو سپری کنین. حورا همان طور مات و مبهوت مانده بود. او انگار مهرزاد نبود.یک جورهایی شهدایی‌شده بود. لبخندش آسمانی بود و چشمانش می درخشید..شاید اغراق بود اما حورا فکر میکرد که کلا تغییر کرده است. کجاست آن نگاه های بی پروا؟ کجاست آن همه بزن و برو؟ کجاست آن همه علاقه و طرفداری؟ وقدر مهرزاد از این صفات دور شده بود. ته ریش تازه درامده‌اش انگار جوانه نویدی تازه بود. حورا لبخندی به صورت برادرش زد و گفت: _ممنونم. _امیدوارم این آقا سید لیاقت حورا خانم ما رو داشته باشه. در ضمن شما هم مثل خواهر من میمونین اگه امری بود برادرانه کمکتون میکنم. مریم خانم، آقا رضا، مونا و حورا همه مات این پسر و حرف هایش شده بودند. _اگر هم قبلا حرفهایی که زدم باعث ناراحتیتون شده بنده عذرمیخوام من دیگه اون آدم قبل نیستم و بابت گذشته‌ام واقعا خجالت میکشم. _ خجالت مال آدمیه که هنوز از کارش پشیمون نشده. خوشحالم که راهتونو پیدا کردین آقا مهرزاد.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸ مهرزاد که پشت در بود و همه چیز را شنیده
مهرزاد دست بر سینه گذاشت و گفت: _لطف دارین. بفرمایین بشینین خواهش میکنم ببخشید ایستاده نگهتون داشتم. بفرمایین.. همه نشستند و سکوتی سنگین فضا را گرفت. – خب بابا نمی‌خواین حرفی بزنین؟ _چرا چرا.. آقا رضا رو کرد به حورا و گفت: _خب دایی نظرت چیه؟ _من که.. راستش.. _من من نکن حورا جان. رک و راست بگو. حرفتو بزن میخوام بدونم. چون من که مشکلی ندارم با این پسره. پسر معقول و خوب و فهمیده ای هست. سرشم به کار خودشه، مومنه، خانواده داره.. به نظر من که مشکلی نیست. تو چی میگی دایی جان؟ _منم... اگر.. شما مخالفتی... ندارین... حرفی ندارم. مونا دست زد و گفت: _پس مبارکه.. همه دست زدند و بعد از خوردن شام حورا رفت. هر چه آقا رضا اصرار کرد که شب بماند نماند و رفت. خانه اش از هر جایی راحت تر و دل پذیر تر بود برایش. به خانه که رسید طی پیام کوتاهی به هدی خبر امشب را رساند و سپس خوابید. "برای آنان كه بايد، شبيه جايی باشيد تا در شما آرام بگيرند، به چيزی فكر نكنند، نفس تازه كنند.. جای دنج يار باشيد و رفيق خوب .. شبيه بالكنی باشيد كه تنها نقطه‌ای از خانه است كه میشود در آن نشست و ماه را ديد، شبيه آن نيمكتی باشيد كه در انتهای پارك زير درخت شاهتوت سايه ای بزرگ دارد و سنگفرش های پارك به آنجا راهی ندارند، شبيه يك خانه قديمی باشيد كه نمای آجريش را پيچك سبزی پوشانده و در انتهای يک بن بست در سكوتی عجيب است، انگار نه انگار كه در شهر است ... خلاصه برای بعضی ها گوشه دنج‌شان باشيد ...!" ✨ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ زهرا بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ اما مهرزاد کمی از ته دلش ناراحت بود. دلش میخواست حالا که مسیر زندگیش تغییر کرده کسی مثل حورا شریک زندگیش شود. کاش زودتر می آمد‌. کاش قسمتش حورا بود... آن شب امیرمهدی با دیدن مهرزاد جا خورد. مانند حورا کلی تعجب کرد و رفت جلو. _سلام. _به آقا مهدی! سلام حالت چطوره داداش؟ _خوبم حال شما چطوره؟ سفرا بی خطر! مهرزاد لبخندی شیرینی زد و گفت: _ممنونم راهیان نور که خطری نداره داداش. _ پس معلومه حسابی خوش گذشته بهت. _خیلی زیاد. جای شما خالی. بشین داداش راحت باش. همه نشستند و حورا چای آورد. نشست کنار دایی رضا و مجلس رسمی شروع شد. بعد از صحبت های اولیه، قرار شد امیرمهدی و حورا دوباره با هم حرف بزنند. مثل دفعه پیش به اتاق رفتند و حورا سوال های آماده شده اش را از او پرسید و بعد از او امیرمهدی چند سوال پرسید. همین صحبت ها یک ساعت و نیم طول کشید و بعد از آن قرار عقد را برای هفته آینده گذاشتند. همه چیز انگار خیلی سریع اتفاق می افتاد. شب زود گذشت و خانواده حسینی موقع رفتن، انگشتر زیبایی رو به دست حورا کردند برای نشان. مهرزاد لبخند میزد ولی ته دلش بغض بود.. گریه بود..چقدر از خودش بدش می‌آمد. چقدر سخت بود فراموش کردن خاطره ها. اما او باید فراموش میکرد. یعنی دیگر راهی نداشت. مهمان ها رفتند و حورا هم بااصرار شب همان جا ماند. مریم خانم در اتاقشان شوهرش را سوال جواب میکرد. _ یعنی میخوای جهیزیشو بدی؟ _ عه مریم من جای پدرشم مگه میشه ندم؟ ما همه ارثشو بالا کشیدیم اون ارث پول جهازشم بود. خیلی بیشترم بود. پس وظیفمه که تمام و‌کمال جهازشو بدم. مریم خانم با حرص گفت: _آخخخ رضا از دست تو. خب اونا پولدارن میتونن خونه با جهاز کامل بدن تو نگران نباش. چند روزی از جواب مثبت دادن حورا میگذشت که به دانشگاه رفت... _حورا چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟ _عه سلام ببخش این روزا خیلی ذهنم درگیره نمیدونم چرا این روزا بیشتر احساس تنهایی میکنم. هدی دستانش را دور شانه های حورا انداخت و گفت: _عزیزم من که هستم نمیذارم اب تو دلت تکون بخوره. لبخندی زد وگفت: _آخه من ازتو تجربه ام بیشتره عسلی. حورا خندید و گفت: _مادربزرگ!! تو این چندماه تجربه جمع کردی ؟؟ _خب آره دیگه خودش یه عمر زندگیه خواهر. وای حورا اگه بدونی مهدی چقدر خوشحاله. اصلا سر از پا نمی شناسه همش دور خودش می‌چرخه میگه استرس دارم. _عوضش هدی من خیلی آرومم نمیدونم چرا. حس میکنم...همین که قراره از تنهایی در بیام... برام خیلی بهتره. _اون که بعله معلومه. با خنده وارد دانشگاه شدند و با هم قرار گذاشتن بعد کلاس سری به بازار بزنند تا حورا برای مراسم عقد لباس بخرد.لباس ها آن قدر باز و کوتاه بود که حورا حتی با خجالت به آن ها نگاه می کرد. ✨ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ زهرا بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینم ۱۰،۱۱ تای اخری👇
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ چون تا حالا همچین لباس هایی را نپوشیده بود، برایش سخت بود تصور کردن خودش در آنها.آنقدر در بازار چرخیده بودند که حالی برایشان باقی نمانده بود. به پیشنهاد هدی به کافی شاپ رفتند و دو بستنی سفارش دادند‌.هدی گفت: _حورا میگم ک آقاتون نمیخواد برای لباس نظر بده ؟ _اوم نمیدونم.. فک نکنم! _خب الان که دیگه نمیشه بریم بگردیم. یه قراره دیگه میزاریم که مهدی هم باشه. موافقی؟! _آره موافقم. _خب پس بخور تا بریم. بستی هایشان را خوردند. هدی حساب کرد و از کافی شا‌پ بیرون امدند.تاکسی گرفتند و هرکدام به سمت خانه هایشان رفتند. حورا مثل همیشه درحال خواندن کتاب بود که تلفن همراهش زنگ زد.شماره را نگاه کرد، اما برایش آشنا نبود.انقدر درگیر شماره بود که صدای زنگ قطع شد.بعد از آن دوباره تلفن زنگ زد. این دفعه هدی بود.با شادی همیشگیش گفت: _چرا تلفن و جواب نمیدی خوشگله؟ _نشناختم آخه خطت و عوض کردی؟ _نه جانا پدرشوهر گرامیتون بودند. _عه از طرف من معذرت خواهی کن. _چشم . _خب چیکار داشتن حالا؟ _کار خاصی نبود. _هدی اذیت نکن بگو دیگه. _ خب باشه. بابا گفتن که میخوان با آقا رضا صحبت کنن که قبل از عقد برای خرید صیغه محرمیت بخونید که راحت باشید. _صیغه؟ _بله صیغه محرمیت! _لازمه مگه ؟ _حورا جان بزرگترن حتما یه چیزی میدونن. _درسته. خب به داییم زنگ زدین؟ _نه هنوز الان بابا میخواد زنگ بزنه گفت اول از تو اجازه بگیریم. _خب، من حرفی ندارم باشه. _خوبه خب کاری نداری ؟ _نه هدی جان سلام برسون، خدانگهدار‌. _چشم، به امید دیدار. حورا غذایی درست کرد و خورد. به سراغ کارهای دانشگاه اش رفت تا آن ها را انجام دهد. به ساعت نگاه کرد. دیر وقت بود وسایلش را جمع کرد و خوابید. صبح باصدای ساعت از خواب بیدار شد، یک لیوان چای نوشید و کمی خانه اش را مرتب کرد. به سراغ موبایلش رفت تا پیام هایش را چک کند. با خود گفت مگر جز هدی کسی دیگری هم هس که پیام بدهد؟ «چقدر خوبن آدمایی که حتی وقتی خودتم حواست به خودت نیست هواتو دارن» حدسش درست بود، هدی گفته بود که آقای حسینی با آقا رضا صحبت کرده و آقارضا هم قبول کرده بود. برای شام آن ها را دعوت کرده بودند و حورا چقدر از این مهمانی ها بیزار بود.حورا سری تکان داد و گفت: باز باید زخم زبون های زن دایی رو گوش کنم. آهی کشید و به حمام رفت. در خانه آقا رضا، زن و شوهر باز هم داشتند با هم بحث میکردند. مهرزاد هم نظاره‌گر این بحث بود و اخمی بر صورتش نشسته بود. دیگر طاقت نیاورد و گفت: _مادر من آخه مگه یه مهمونی چقد از وقت شما رو می گیره یا اگه بخواین غذا درست کنید چی ازتون کم میشه؟ مریم خانم گفت : _چشمم روشن کم مونده بود تو به من دستور بدی. _مادر جان من دستور ندادم ‌ولی..‌ _ولی نداره که من نه از این دختره خوشم میاد نه از اون خانواده خواستگارش. مهرزاد برای پایان دادن به بحث گفت: _بابا من از بیرون شام میگیرم تمومش کنین. _ خیلی خوشم میاد ازشون که پسرم میخواد بره براشون شامم بگیره. هی بشکنه دستی که نمک نداره. مهرزاد پوزخندی زد و به اتاقش رفت.از طرفی از ازدواج امیر مهدی و حورا خوشحال بود و از طرفی دیگر از رفتار مادرش ناراحت. ✨ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ زهرا بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ مهرزاد کمی استراحت کرد. قراربود بعد از ظهر با آقای یگانه و چند تا از بچه ها که در شلمچه با هم آشنا شده بودند به مسجد محل بروند. به ساعت نگاه کرد دیگر وقتی نمانده بود لباس هایش را پوشید و در آینه نگاهی به خود انداخت.چقدر این تغییر را دوست داشت. تغییری که مسیر زندگی‌اش را عوض کرده بود و چه کسی می دانست که سرانجام مهرزاد چه خواهد شد؟! سکوتی خانه را فراگرفته بود به نظر می آمد که مریم خانم دیگر بحث را ادامه نداده و بیخیال ماجرا شده. از آن طرف، هدی با امیر رضا به بازار رفته بودند. لباسی بلند و سفیدی چشم هدی را گرفته بود. با خود گفت این لباس چقدر به حورا می آید. اما مانده بود که به امیر رضا بگوید یا نه. دیگر طاقت نیاورد و گفت: _امیر رضا؟ _جانم؟ _میگم که..‌. اون لباسه قشنگه؟! _کدوم خانمی؟ _همون لباس سفیده که پشت ویترینه . امیر رضا نگاهی انداخت و گفت : _آره خانومی بریم تو مغازه بپوش ببینیم خوبه یا نه. هدی گفت: _چیزه ... میگم که من برا خودم نمیخوام که برا دوستمه. _خب اشکال نداره، بریم بخریمش. برای دوستت اشکالی نداره _نه عزیزم چه مشکلی؟! ممنون. اما ته دل هدی می دانست که حورا ممکن است لباس را قبول نکند. یا شاید پولش را بدهد. اما در هر صورت لباس را خرید. فروشنده لباس را به دست هدی داد و امیر رضا پول آن را حساب کرد. از بازار که بیرون آمدند موبایل امیررضا زنگ زد.پدرش بود که از او خواست به مغازه برود تا امیر مهدی بتواند به کارهایش رسیدگی کند امیررضا هم قبول کرد و هدی را به خانه حورا برد و خودش هم به مغازه رفت‌. _سلام چطوری داداش؟ _سلام، خوبم. چرا دیر اومدی؟ _شرمنده رفته بودیم بازار دیر شد. _آها خب من برم دیگه کاری نداری؟! _کجا می خوای بری حالا؟ _میرم دنبال مامان که بریم کت شلوار بخریم. _آها. راستی مهرزاد نیومد کلیدو بگیره؟ _ آها میخواستم بهت بگم نه راستی نیومد خب الان مغازه خالیه زنگ بزن بهش ببین کجاست! _باشه تو برو دیرت شد. _یا علی خدافظ. _به سلامت داداش گلم. امیر رضا موبایلش را برداشت و شماره مهرزاد را گرفت. مهرزاد هیچ‌وقت بد قول نبود اما این دفعه نیامده بود کلید را بگیرد. دو بوق خورد که برداشت. _بله سلام. _سلام داداش چرا هن هن میکنی؟کجایی؟؟ _ تو بارونم... ماشین نیاوردم.. نزدیکم دارم میام... کلیدو بگیرم. _عه چرا ماشین نیاوردی خب؟ _ میام میگم.. فعلا یا علی. ده دقیقه بعد مهرزاد در مغازه بود. مثل موش آب کشیده خیس خیس شده بود. امیررضا سریع او را کنار بخاری نشاند و یک پتو آورد و دور مهرزاد پیچید. از سرما میلرزید اما لبش همیشه می خندید. _تو خونه ما جنگه داداش بخدا و ترکشاشم میخوره به ما. بابام ماشینمو گرفته داده به مونا منم بی ماشین شدم رفت. خیابونام شلوغ بود تاکسی گرفتم همش تو ترافیک بودم. بعد دیگه وسطای راه پیاده شدم گفتم دیر نشه دویدم تا اینجا. _وای مهرزاد از دست تو. خب خبر میدادی بهت میگفتم دیرتر بیا اشکال نداره. _ نه داداش من قولم قوله نمیخوام بدقول بشم پیش تو. هرچند فکر کنم شدم. _ نه عزیزم تو هنوزم همون آقا مهرزادخوش قولی واسه ما. راستی چه ریش بهت میاد. _ آره خیلی خودم خبر نداشتم فقط. هر دو زدند زیر خنده که امیر رضا با لحن قشنگی گفت: _چقدر خوب و خدایی تغییر کردی مهرزاد. این تغییر تو باعث شد که منم یه تکونی به خودم بدم از تو عقب نیفتم. مهرزاد لبخند زیبایی زد و گفت: _اختیار داری داداش. تو خودت خوبی، اصلا تکی. نیازی به بهتر شدن نداری. _ فدات این حرفا که دیگه چوب کاریه. گرم شدی؟؟ _ آره قربون دستت. من شب زودتر میام کلیدو میدم بعدش با بچه های مسجد قرار دارم باید برم اونجا. اشکالی که نداره؟ _ نه داداش بیا درخدمتم. مهرزاد رفت و شب ساعت۸ کلید را آورد به امیر رضا تحویل داد و راهی مسجد شد. همه آمده بودند و دور بخاری بزرگ مسجد حلقه زده بودند.مهرزاد نیز به جمعشان اضافه شد و با اقای یگانه احوال پرسی کرد. آقای یگانه آن شب با بچه ها درباره شهدای مدافع حرم حرف زد. عکسشان را نشان بچه ها داد و گفت: _ببینین بچه ها خیلیا دارن میرن بخاطر امنیت و آرامش ما. مثل قدیم.. مثل همون سالایی که جوونای ما با زن و بچه، مجرد، پیر، جوون همه رفتن جنگیدن تا ما آرامش داشته باشیم. الانم دارن واسه سوریه می‌جنگن. واسه حضرت زینب سلام‌الله‌علیها جون فدایی میکنن. پس بدونین مقامشون خیلی بالاتر از ماست. خیلی‌ها آرزو دارند مدافع حرم باشن...خیلی ها دوست دارند شهید بشن...خیلی ها هم برای مدافع حرم ارزش قائلند!..غصه میخورند ،حتی اشک هم می ریزند...از حزب‌اللهی و مذهبی.‌.از حزب قلابی و غیر مذهبی...خوشا به‌حال کسانی که شرایط حضور در جبهه های جنگ سخت رو دارند... ✨ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ زهرا بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ بعد از تمام شدن صحبت های آقای یگانه، مهرزاد با بچه ها و آقای یگانه خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت... در تمام مسیر فکرش درگیر بود...درگیر حرفهای آقای یگانه..درگیر مدافعان حرم.. مهرزاد چیز زیادی در مورد آن ها نمیدانست ولی خیلی دوست داشت که بیشتر بداند. تصمیم گرفت به خانه که رسید در موردشان تحقیق کند...سبک زندگیشان و خیلی چیز های دیگر..‌. به در خانه که رسید جیبش را نگاه کرد. کلیدش را جا گذاشته بود هوفی کشید و زنگ در را فشرد .مارال در را برایش باز کرد. مریم خانم با دیدن مهرزاد گفت: _مهرزاد جان بیا شام بخور. _گرسنم نیست، میل ندارم. شما بخورید نوش جان. از پله ها بالا رفت ،نگاهی به اتاق حورا انداخت..جایی که هرشب جلوی آن می‌نشست و به راز و نیازهای دختر مورد علاقه اش گوش میداد.چه زیبا مخلوق خود را می‌پرستید بدون هیچ ریاکاری وخودنمایی.‌ بی هیچ اراده‌ای به سمت در اتاق حورا رفت. در را باز کرد.با خود گفت: بیچاره حورا که مجبور بود تو این اتاق کوچک زندگی کنه تا دور از بداخلاقی‌های مامانم باشه.اما مهرزاد برای حورا خوشحال بود. مطمئن بود که امیرمهدی میتواند حورا را خوشبخت کند. به سمت قفسه کوچک کتاب ها رفت چند کتاب در انجا بود یکی از کتابها توجه مهرزاد را جلب کرد..مهرزاد گفت بهتر از این نمی‌شود. این کتاب می‌تواند به من کمک کند تا اطلاعاتی که میخواهم را به دست آورم.کتاب را برداشت و به اتاق خود رفت. دیر وقت بود و خسته شده بود برای همین زود خوابش برد. "خدا نصیبتان کند، آدم‌هایی را که حال خوب‌شان گره خورده به ثانیه ها و گذشته را در دیروز خاک کرده اند و آینده را به فردا واگذاشته اند. همان‌هایی که غم هایشان را تبادل نمی‌کنند، لبخندشان را به چشمانتان گره می‌زنند و دوشادوش زندگی به رویاهایتان سند حقیقت می‌زنند. خنده هایشان به غم هایتان بال پرواز می‌دهند. ردپایشان را که دنبال کنید به حال خوب بچگی می‌رسید. شاید بودنشان به چشم نیاید ولی نبودشان.. امان از نبودشان ... خدا نصیبتان نکند...» ***** حورا و امیر مهدی همان هفته در جوار حرم امام رضا عقد کردند. همه بودند جز مهرزاد... نیامدنش عمدی نبود. جلسه مشاوره با آقای یگانه داشت و نمی‌توانست آن را کنسل کند. بعد عقد زنگ زد و به هر دو تبریک گفت و برایشان آرزوی خوشبختی کرد. حورا و امیر مهدی را دست به دست دادند و آنها را راهی صحن انقلاب برای زیارت، کردند. امیرمهدی در پوست خود نمی‌گنجید. حورا هم تپش قلبش بالا رفته بود و از استرس دستانش می لرزید. امیرمهدی با دیدن حال حورا خنده اش گرفت. _چرا انقدر می‌لرزی حورا؟؟ _هی..هیچی.. خب حق بده دیگه. امیر مهدی خندید و گفت: _باشه خانمی حق با شما. حالا دستمو بگیر که حرم شلوغه دوست ندارم به کسی بخوری. حورا دلش غنج رفت از غیرتی شدنای همسرش. دستش را گرفت و آرام فشرد. چه حس نابی بود داشتن مرد محکم و با غیرتی مثل امیر مهدی. حورا چقدر خوشحال بود و ته دلش انگار قند می سابیدند. عشق همین بود.اصلا عشق خوب است.. اگر یار خدایی باشد.حورا در دلش گفت: یار خدایی من... عاشقتم. "چهره ى نورانيت،با خنده دلبر ميشود گونه هايت،در ميان ريش محشر ميشود هيچ دانى؟که وقتى تو صدايم ميزنے حال من از هر چه ادم هست،بهتر ميشود؟" مهرزاد همچنان درگیر صحبت های آقای یگانه بود.وقت های بیکاری در اتاق حورا با مطالعه کتاب خودش را سرگرم می کرد. بی خبر از فضای مجازی.. فکر مدافعان حرم بدجوری درگیرش کرده بود. برنامه های تلوزیون هم بی تاثیر نبود. چند روزی بود بیننده دائمی برنامه ملازمان حرم شده بود. بابغض خانواده شهدای مدافعان حرم بغض می کرد و چشمانش نمناک می شد. پیگیر خبرهایی از سوریه بود. عکس پروفایلش را عکس سردار سلیمانی گذاشته بود. یک روز که مشغول مطالعه کتاب محبوبش(سلام بر ابراهیم) بود، مارال با سر و صدا آمد. _وای دادش شنیدی چی شده؟ اصلا باورم نمیشه. _چی شده مارال؟ چرا اینهمه عصبانی هستی؟! _داداش نگو نشنیدی از صبح تو تمام شبکه اجتماعی پرشده از خبر شهادت حججی تو سوریه. _ این که تازگی نداره. ولی اینا خیلی مَردن از همه چیشون میزنن میرن برای دفاع از عمه سادات. _داداش این فرق داره بیا ببین. _چی؟ بیا ببینم. مارال خبر چگونگی شهادت شهید حججی را به برادرش داد. چشمان مهرزاد قرمز شد. روی پا بند نبود. همش با خودش حرف می زد. _وای اینا روی یزید رو هم سفید کردن. نامردا خیلی پستن. _داداش کجا بیرون نرو حالت خوب نیست. مهرزاد عصبانی کفشاش پوشید و به طرف مسجد رفت.بعد از خبر شهادت شهید حججی دیگر تو نمیتوانست در خانه بماند. آهنگ زنگ گوشیش مداحی سیدرضا نریمانی شده بود. هر بار گوش میداد بیشتر مشتاق رفتن می شد. ✨ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ زهرا بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ حورا صبح برای نماز بیدار شد. دست و صورتش را شست و وضو گرفت.چادرنمازی که برای جشن عقد مادر امیرمهدی برایش آورده بود را سر کرد. سجاده اش را هم پهن کرد.نمازش را که خواند، چند آیه ای از سوره «نساء»را تلاوت کرد.شعله گاز را روشن کرد و کتری را روی آن گذاشت.کمی هم آشپز خانه را تمیز کرد.صبحانه را که خورد لباس هایش را پوشید چادر مشکی خود را هم بر سر کرد.در آینه کنار در، نگاهی به خود انداخت ناگهان به فکر حرف امیر مهدی افتاد. "بی هیچ استعاره و بی هیچ قافیه‌چادر... عجیب روی سرت عشق میکند..." ناخود آگاه لبخندی زد و چادرش را جلوتر کشید.‌هنوز هم با امیرمهدی راحت نبود اما باید عادت میکرد. قرار بود بعد کلاسش ناهار را با هم بخورند.. در رستوران روبروی همسرش نشسته بود و به حرف هایش گوش میداد. چقدر این مرد را دوست داشت. چقدر دلش برای ته ریش مردانه اش ضعف میرفت و چقدر دوست داشتنی می‌شد با پیراهن آبی چهارخانه‌اش‌‌. بعد ناهار به پیشنهاد امیرمهدی به پارک نزدیک خانه حورا رفتند.. حورا روی نیمکت پارک بافاصله از شوهرش نشست. اولین بار بود که با هم بیرون آمده بودند. امیرمهدی دو تا فالوده بستنی خریده بود ولی حورا رویش نمیشد که بگوید دوست ندارد.امیرمهدی چند سانت نزدیک حورا شد و حورا همان مقدار ازش فاصله گرفت. زیر چشمی نگاهش می کند. _ بخدا تو زنمـی ها حورا از خجالت سرخ میشود و سرش را پایین می اندازد. _خانم یکم بیا اینورتر بشین. تکان نمیخورد و به کفشهای امیرمهدی خیره میشود. _ دخترخانوم بیا اینورتر..بابا زشته ها...فک میکنن مزاحمتم میان دستبند میزنن میفتیم زندان. ریزمیخندد و یک کم نزدیک تر می شود. _حداقل یجور بشین بستنی بخوریم.ای بابا... دختر جان باور کن اگر نزدیک بشینی گناه نداره ها.بخدا ثوابم داره کچلمون کردی. بازهم مکث حورا و سکوت بامزه اش. _حداقل نگام کن تا باصورت نرفتم توظرف بستنی. نمی تواند جلو خنده اش را بگیرد، نگاهش میکند. _اخه دوست ندارم. _ منو؟عه... _نه اونو. _کیو؟ _اون دیگه. _ وا... اون پیرمرده ک نشسته اونور؟ _نه بستنی، فالوده بستنی دوست ندارم _پس چرا اونجا نگفتی تا نخرم؟ _خجالت کشیدم. _ خوبه خجالت میکشی داری کچلمون میکنی... خجالت نمیکشیدی چی میشد. ********* مهرزاد تمام کارهای ثبت نامش را کرده بود. تصمیمش هم قطعی بود. میخواست برود.. برود و جام شهادت را بنوشد. برایش لذت داشت که برای حضرت زینب سلام‌الله‌علیها جانش را هم بدهد.میدانست باید قید همه چی را در کشورش بزند و برود بجنگد.. او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت.حورا را که از دست داده بود یعنی همه چی را از دست داده.هرچند حس قبلی را به او نداشت فقط ته ته قلبش هنوز هم حس‌هایی به او داشت که نمی‌توانست انکارش کند.فقط مانده بود اجازه مادر و پدرش که بعید میدانست قبول کنند که برای جنگ به سوریه برود. اما مهرزاد با این از تصمیمش منصرف نمیشد. هرطور که شده آن ها را راضی میکرد. فعلا تنها کسی که از تصمیم او با خبر بود آقای یگانه بود. او تنها مشوق او در این امر مهم بود. هنوز آن حرف آقای یگانه را به یاد داشت که او را به رفتن مصر تر میکرد. " تو کسی هستی که تو جمع ما داره به این سفر ارزشمند اعزام میشه. سفری که میدونم خیلی مشتاقشی و دوست داری بری. اینو میخوام بهت بگم مهرزاد تو تازه تغییر کردی، یه جورایی تازه پاک شدی. تازه کردی از همه گناهای گذشته ات اما تصمیم گرفتی بری. درصورتیکه خیلی از بچه ها یا حتی خود من.. رفتنو نداریم. بهت افتخار میکنم مهرزاد جان. میدونم که این همه لطف الکی و بی خود نیست. اول که راهیان نور الانم... مدافع حرم." مهرزاد سر راه خانه دو دسته گل گرفت تا بلکه با آن ها بتواند رضایت پدر و مادرش را بگیرد. به خانه رسید و با کلید در را باز کرد. _سلام بر اهالی خونه. مونا از اتاقش بیرون آمد و گفت: _سلام داداش. چه خبره؟ خوش خبر باشی. _معلومه اونم چه خبر خوبی. مامان؟ بابا؟؟ خونه این؟؟ مریم خانم و آقا رضا با سرو صدای مهرزاد پایین آمدند. _ چه خبرته مهرزاد؟ سلام.. _سلام مامان خوشگلم. _سلام بابا جان. _علیک سلام پدر خودم. خوبین؟؟ مریم خانم قلبش لرزید. میدانست این خوشحالی مهرزاد خبر بدی را در پی‌ دارد. _ این گل ها برای چیه؟ مهرزاد لبخندی زد و گفت: _برای رضایت والدینم. مریم خانم با حرص گفت: _باز چی زده به سرت؟ کجا میخوای بری که داری انقدر پاچه خواری میکنی؟ مهرزاد با دست مادر و پدرش را به سمت مبل ها هدایت کرد و گفت: _مونا جان سه تا چای بیار آبجی. _باشه. ✨ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ زهرا بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۱۳۹، ۱۴۰ و ۱۴۱(قسمت آخر) چند روزی از تصمیم مهرزاد میگذشت.مادر و پسر باهم سرسنگین بودند و مریم خانم به هر دری میزد پسرش راضی به نرفتن نمیشد. یک روز در خانه حوصله‌اش سر رفته بود. بیشتر عصبی شده بود. تلویزیون را روشن کرد. در حال غرزدن بود ناگهان مستندی که از شبکه مستند پخش میشد توجه‌اش را جلب کرد.مستند درمورد ۳ دختر سوریه‌ای بود که هر سه از یک داعشی باردار بودند و سنشان زیر 15 سال بود.از روزهایی که اسیر این داعشی بودند، تعریف میکردند و مو به تن مریم خانم راست میشد. هی با خودش حرف میزد . _اسم اینا رو نمیشه انسان گذاشت از حیوان پست ترن. آخرای مستند بود که آقا رضا وارد خانه شد. مریم خانم اصلا متوجه آمدن همسرش نشد. _چیه چرا رنگت پریده؟ _بیا ببین این ظالما چی به سر زن و دخترا بی دفاع آوردن بی شرفا. _درمورد چی حرف میزنی؟ _داعشی های بیشرف. از آن روز مریم خانم اخلاقش تغییر کرده بود. دلش میخواست بیشتر پسرش را ببیند چون دیگر به او حق میداد به دفاع از مظلومان و حرم حضرت‌زینب سلام‌الله‌علیها به سوریه برود. مریم خانم یک شب برای شامی مفصل تدارک دید.همه ی اهل خانه را دور میز شام جمع کرد. مارال گفت: _مامان جون چی کار کردی. خبریه مگه؟! مریم خانم لبخندی زد و گفت: _بله عزیزم یه خبر خوب برای داداشت دارم. مهرزاد که تا کنون ساکت بود گفت: _چه خبری؟ باز چه اتفاقی افتاده؟! مریم خانم گفت: _اول غذاتون و بخورید بعد میگم. حال این مونا بود که اصرار میکرد بداند مادرش چه خبری را میخواهد بدهد.همه در سکوت شامشان را خوردند و به مادرشان نگاه میکردند. مریم خانم نگاهی به همسرش کرد و گفت: _خب، من و رضا راضی شدیم که.. _که چی ؟! _مهرزاد بره سوریه. مهرزاد از خوشحالی نمی‌توانست حرفی بزند.انگار در خواب بود. تعجب آور بود که مادرش چگونه رضایت داده؟! از مادرش تشکر کرد و خودش را با سرعت به طبقه بالا رساند. موبایلش را برداشت و شماره آقای یگانه را گرفت. _سلام داداش خوبی؟! _الحمدالله، مهرزاد جان شما خوبی؟! _ممنون من که عالیم. –خدارو شکر. چی شده این موقع شب یاده ما کردی مهرزاد جان سابقه نداشته؟! مهرزاد تک خنده ای کرد و گفت: _ببخشید آقای یگانه میخواستم بگم که مادر و پدرم رضایت دادن من برم سوریه. _جدی میگی مهرزاد؟! _بله، همین الان مادرم گفت _خب خداروشکر.دیدی گفتم حضرت زینب خودش این مهر و به دلت انداخته خودشم کارهات رو درست میکنه. _اره واقعا البته دعای خیر شما هم بی اثر نبود. _لطف داری داداش. _خوش به سعادتت. شفاعت ما رو هم بکن پیش بی‌بی. _ فردا میام پیشت داداش. مهرزاد بعداز تمام شدن حرفهایش خداحافظی کرد و با آرامش خوابید... ********* در راه برگشت مریم خانم هی گریه میکرد و اعصاب آقا رضا را بهم می ریخت. _ خانم نمیبینی پشت فرمونم انقدر رو اعصاب من راه نرو. برو تو خونه گریه کن من حواسم پرت میشه. مریم خانم با جیغ جیغ گفت: _خب بشه.. پسرت داره میره وسط میدون جنگ اونوقت تو فکر حواس خودتی؟چقدر تو بی عاطفه ای مرد؟ _ای بابا چه ربطی داره به حواس پرت من؟ خودت اجازه دادی بره چرا تقصیر من می‌ندازی؟ _ تقصیر توئه.. همه چی تقصیر توئه. اگه نمیزاشتی بره اون راهیان کوفتی یا با اون رفیقای شیخش بگرده این جوری نمیشد. _ دیگه داری خیلی تند میریا دو دقیقه زبون به دهن بگیر. تو مشکل داشتی با اون بچه به من چه ربطی داره آخه؟ مونا با التماس گفت: _مامان، بابا بسه تروخدا. _ نه بزار بگم دخترم. تو این۳۰سال جیگر منو این زن خون کرده. بس که غر زده، دستور داده، زور گفته.. منم گفتم چشم. اما الان دیگه قضیه فرق میکنه. مهرزاد نیست که بخوام بخاطرش سکوت کنم. _یعنی.. چی؟؟ _ خودت خوب میدونی یعنی چی؟ فقط مشکلت مهرزاد بود که رفت. حالا دیگه ازت نمی‌ترسم. مونا با تعجب پرسید: _بابا چی میگی؟ چه خبره معلوم هست؟؟ _ آره. مهرزاد داداش تو نبوده و نیست. مارال با جیغ گفت: _چی!؟ مریم خانم که دیگر ساکت شده بود، گفت: _رضاااا؟! _ دیگه رضا تموم شد...
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۳۹، ۱۴۰ و ۱۴۱(قسمت آخر) چند روزی از تصمیم م
_ دیگه رضا تموم شد. تموم این ۲۵سالو فقط و فقط بخاطر پسرم مهرزاد صبر کردم اما دیگه صبر نمیکنم. بزار دخترا حقیقتو بدونن. من قبل مادر شما یک زنی داشتم که بعد از به دنیا آوردن مهرزاد فوت کرد. وقتی فوت کرد، دوستش که میشه همین مادر شما اومد جلو من هی رژه رفت، هی خودنمایی کرد تا دل من احمقو برد.قاپمو دزدید و با هم ازدواج کردیم. مهرزاد بزرگ و بزرگ تر شد و من بهش قبولوندم که مادرت مریمه نه زهرا خدابیامرز. اونم هنوز که هنوزه فکر میکنه مادرش این خانمه‌. مارال و مونا از تعجب سکوت کرده بودند و قدرت حرف زدن نداشتند. _ تا مهرزاد بود مادرتون هرچی میگفت می گفتم چشم چون می‌دونستم اگه خطا برم قضیه رو میره میزاره کف دست مهرزاد. اما الان که نیست دیگه از این خبرا نیست. من دیگه اون رضا نیستم.تو این ۲۵سال فقط سکوت کردم اما دیگه بسه، خسته شدم خستههه آقا رضا این ها را با داد میگفت... و صدایی از مریم خانم‌و دخترا درنمی‌آمد. همین طور داشت داد میزد که کنترل ماشین از دستش خارج شد و به کامیون بزرگی برخوردند.... عاقبت مریم خانم با همین تصادف خانه نشین شد. نخاعش قطع شده بود و دیگر نمی‌توانست راه برود. روی ویلچر افتاده بود و همه کار هایش را دخترانش انجام میدادند... فراموشی هم گرفته بود و کسی را نمی شناخت. تنها اسمی که بر لبان او جاری بود، حورا بود. آقا رضا فقط گردنش شکسته بود و مونا هم دستش. اما مارال سالم و سلامت از تصادف برگشته بود.. وقتی حورا فهمید که این تصادف رخ داده و مریم خانم را خانه نشین کرده به سرعت خودش را به خانه آن ها رساند. مریم خانم با دیدن حورا زد زیر گریه و فقط اسمش را زمزمه میکرد. حورا می‌دانست این حال و روز او برای چیست.اما او که...نفرینی نکرده بود. حورا هیچ وقت برای مریم خانم بد نخواسته بود. پس چرا به این روز افتاده بود.حورا در دل گفت: حالا به این جمله می رسم که میگن صدا نداره... آن روز حورا پا به پای مریم خانم اشک ریخت و او را از ته دل ،... شب هم امیرمهدی به دنبالش آمد و با هم به خانه پدرشوهرش رفتند.او خیلی خوشبخت بود.. با امیرمهدی خیلی خوشحال بود و زندگی آرام و خوبی داشتند.شاید بعد آن همه سختی، این خوشبختی واقعا سهم حورا بود.. حق او بود که خوشبخت شود. "آری خوشبختی سهم کسانی است که گذشته برایشان جهنم بوده. خوشبختی چیزی نیست که بخواهی آن را به تملک خود درآوری.. خوشبختی کیفیت تفکر است. حالت روحی‌ست. خوشبختی.. وابسته به جهان درون توست …! پس خوشبخت باش" ✨پایان✨ 🌸 نویسنده؛ زهرا بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا