eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۱۳۹، ۱۴۰ و ۱۴۱(قسمت آخر) چند روزی از تصمیم مهرزاد میگذشت.مادر و پسر باهم سرسنگین بودند و مریم خانم به هر دری میزد پسرش راضی به نرفتن نمیشد. یک روز در خانه حوصله‌اش سر رفته بود. بیشتر عصبی شده بود. تلویزیون را روشن کرد. در حال غرزدن بود ناگهان مستندی که از شبکه مستند پخش میشد توجه‌اش را جلب کرد.مستند درمورد ۳ دختر سوریه‌ای بود که هر سه از یک داعشی باردار بودند و سنشان زیر 15 سال بود.از روزهایی که اسیر این داعشی بودند، تعریف میکردند و مو به تن مریم خانم راست میشد. هی با خودش حرف میزد . _اسم اینا رو نمیشه انسان گذاشت از حیوان پست ترن. آخرای مستند بود که آقا رضا وارد خانه شد. مریم خانم اصلا متوجه آمدن همسرش نشد. _چیه چرا رنگت پریده؟ _بیا ببین این ظالما چی به سر زن و دخترا بی دفاع آوردن بی شرفا. _درمورد چی حرف میزنی؟ _داعشی های بیشرف. از آن روز مریم خانم اخلاقش تغییر کرده بود. دلش میخواست بیشتر پسرش را ببیند چون دیگر به او حق میداد به دفاع از مظلومان و حرم حضرت‌زینب سلام‌الله‌علیها به سوریه برود. مریم خانم یک شب برای شامی مفصل تدارک دید.همه ی اهل خانه را دور میز شام جمع کرد. مارال گفت: _مامان جون چی کار کردی. خبریه مگه؟! مریم خانم لبخندی زد و گفت: _بله عزیزم یه خبر خوب برای داداشت دارم. مهرزاد که تا کنون ساکت بود گفت: _چه خبری؟ باز چه اتفاقی افتاده؟! مریم خانم گفت: _اول غذاتون و بخورید بعد میگم. حال این مونا بود که اصرار میکرد بداند مادرش چه خبری را میخواهد بدهد.همه در سکوت شامشان را خوردند و به مادرشان نگاه میکردند. مریم خانم نگاهی به همسرش کرد و گفت: _خب، من و رضا راضی شدیم که.. _که چی ؟! _مهرزاد بره سوریه. مهرزاد از خوشحالی نمی‌توانست حرفی بزند.انگار در خواب بود. تعجب آور بود که مادرش چگونه رضایت داده؟! از مادرش تشکر کرد و خودش را با سرعت به طبقه بالا رساند. موبایلش را برداشت و شماره آقای یگانه را گرفت. _سلام داداش خوبی؟! _الحمدالله، مهرزاد جان شما خوبی؟! _ممنون من که عالیم. –خدارو شکر. چی شده این موقع شب یاده ما کردی مهرزاد جان سابقه نداشته؟! مهرزاد تک خنده ای کرد و گفت: _ببخشید آقای یگانه میخواستم بگم که مادر و پدرم رضایت دادن من برم سوریه. _جدی میگی مهرزاد؟! _بله، همین الان مادرم گفت _خب خداروشکر.دیدی گفتم حضرت زینب خودش این مهر و به دلت انداخته خودشم کارهات رو درست میکنه. _اره واقعا البته دعای خیر شما هم بی اثر نبود. _لطف داری داداش. _خوش به سعادتت. شفاعت ما رو هم بکن پیش بی‌بی. _ فردا میام پیشت داداش. مهرزاد بعداز تمام شدن حرفهایش خداحافظی کرد و با آرامش خوابید... ********* در راه برگشت مریم خانم هی گریه میکرد و اعصاب آقا رضا را بهم می ریخت. _ خانم نمیبینی پشت فرمونم انقدر رو اعصاب من راه نرو. برو تو خونه گریه کن من حواسم پرت میشه. مریم خانم با جیغ جیغ گفت: _خب بشه.. پسرت داره میره وسط میدون جنگ اونوقت تو فکر حواس خودتی؟چقدر تو بی عاطفه ای مرد؟ _ای بابا چه ربطی داره به حواس پرت من؟ خودت اجازه دادی بره چرا تقصیر من می‌ندازی؟ _ تقصیر توئه.. همه چی تقصیر توئه. اگه نمیزاشتی بره اون راهیان کوفتی یا با اون رفیقای شیخش بگرده این جوری نمیشد. _ دیگه داری خیلی تند میریا دو دقیقه زبون به دهن بگیر. تو مشکل داشتی با اون بچه به من چه ربطی داره آخه؟ مونا با التماس گفت: _مامان، بابا بسه تروخدا. _ نه بزار بگم دخترم. تو این۳۰سال جیگر منو این زن خون کرده. بس که غر زده، دستور داده، زور گفته.. منم گفتم چشم. اما الان دیگه قضیه فرق میکنه. مهرزاد نیست که بخوام بخاطرش سکوت کنم. _یعنی.. چی؟؟ _ خودت خوب میدونی یعنی چی؟ فقط مشکلت مهرزاد بود که رفت. حالا دیگه ازت نمی‌ترسم. مونا با تعجب پرسید: _بابا چی میگی؟ چه خبره معلوم هست؟؟ _ آره. مهرزاد داداش تو نبوده و نیست. مارال با جیغ گفت: _چی!؟ مریم خانم که دیگر ساکت شده بود، گفت: _رضاااا؟! _ دیگه رضا تموم شد...
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۳۹، ۱۴۰ و ۱۴۱(قسمت آخر) چند روزی از تصمیم م
_ دیگه رضا تموم شد. تموم این ۲۵سالو فقط و فقط بخاطر پسرم مهرزاد صبر کردم اما دیگه صبر نمیکنم. بزار دخترا حقیقتو بدونن. من قبل مادر شما یک زنی داشتم که بعد از به دنیا آوردن مهرزاد فوت کرد. وقتی فوت کرد، دوستش که میشه همین مادر شما اومد جلو من هی رژه رفت، هی خودنمایی کرد تا دل من احمقو برد.قاپمو دزدید و با هم ازدواج کردیم. مهرزاد بزرگ و بزرگ تر شد و من بهش قبولوندم که مادرت مریمه نه زهرا خدابیامرز. اونم هنوز که هنوزه فکر میکنه مادرش این خانمه‌. مارال و مونا از تعجب سکوت کرده بودند و قدرت حرف زدن نداشتند. _ تا مهرزاد بود مادرتون هرچی میگفت می گفتم چشم چون می‌دونستم اگه خطا برم قضیه رو میره میزاره کف دست مهرزاد. اما الان که نیست دیگه از این خبرا نیست. من دیگه اون رضا نیستم.تو این ۲۵سال فقط سکوت کردم اما دیگه بسه، خسته شدم خستههه آقا رضا این ها را با داد میگفت... و صدایی از مریم خانم‌و دخترا درنمی‌آمد. همین طور داشت داد میزد که کنترل ماشین از دستش خارج شد و به کامیون بزرگی برخوردند.... عاقبت مریم خانم با همین تصادف خانه نشین شد. نخاعش قطع شده بود و دیگر نمی‌توانست راه برود. روی ویلچر افتاده بود و همه کار هایش را دخترانش انجام میدادند... فراموشی هم گرفته بود و کسی را نمی شناخت. تنها اسمی که بر لبان او جاری بود، حورا بود. آقا رضا فقط گردنش شکسته بود و مونا هم دستش. اما مارال سالم و سلامت از تصادف برگشته بود.. وقتی حورا فهمید که این تصادف رخ داده و مریم خانم را خانه نشین کرده به سرعت خودش را به خانه آن ها رساند. مریم خانم با دیدن حورا زد زیر گریه و فقط اسمش را زمزمه میکرد. حورا می‌دانست این حال و روز او برای چیست.اما او که...نفرینی نکرده بود. حورا هیچ وقت برای مریم خانم بد نخواسته بود. پس چرا به این روز افتاده بود.حورا در دل گفت: حالا به این جمله می رسم که میگن صدا نداره... آن روز حورا پا به پای مریم خانم اشک ریخت و او را از ته دل ،... شب هم امیرمهدی به دنبالش آمد و با هم به خانه پدرشوهرش رفتند.او خیلی خوشبخت بود.. با امیرمهدی خیلی خوشحال بود و زندگی آرام و خوبی داشتند.شاید بعد آن همه سختی، این خوشبختی واقعا سهم حورا بود.. حق او بود که خوشبخت شود. "آری خوشبختی سهم کسانی است که گذشته برایشان جهنم بوده. خوشبختی چیزی نیست که بخواهی آن را به تملک خود درآوری.. خوشبختی کیفیت تفکر است. حالت روحی‌ست. خوشبختی.. وابسته به جهان درون توست …! پس خوشبخت باش" ✨پایان✨ 🌸 نویسنده؛ زهرا بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خب این رمان هم تموم شد🤗 رمان جدید رو فردا میذارم🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈 شصــت و دو😍 💜اسم رمان؛ 💚نام نویسنده؛ عذرا خوئینی 💙چند قسمت؛ ۳۶ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۱ همراه با آهنگ حرکات موزون انجام میدادم موزیک که خاموش شد انگاریکی هیجان و نشاطم روازبرق کشید. مامان نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت: _چه خبره خونه روگذاشتی رو سرت سرسام گرفتم. حتما دوباره میگرن به سراغش اومده بودکه عصبی نشون میداد.گونه اش رابوسیدم ودستمودورشانه اش حلقه کردم _ببخشیدمامان خوشگلم دیگه تکرارنمیشه. لبخندنازی زد: _عشقمی دیگه نبخشم چی کارکنم؟ خیلی زودلحنش مهربون شدبلاخره یکی یدونه بودم ونازم خریدارداشت. _بایدچندروزی دوراهنگو خط بکشی. جیغ بنفشی زدم _یعنی چی؟من که عذرخواهی کردم. _نه فدات شم حرفم علت دیگه ای داره. گوشام تیزشدوبیشترکنجکاوشدم _نیم ساعت پیش بابات زنگ زد شوهر دخترخالش فوت کرده بایدبریم قم. _کدوم دخترخالش؟. _تونمی شناسی ما با «فاطمه خانم» زیاد رفت وآمد نداریم بیشتر از سه،چهار بار ندیدمش ولی برای احترام هم که شده باید تو مراسم باشیم. یک لحظه ذهنم هوشیارشدیادحرف های «سارا» افتادم _میگم مامان این فاطمه خانم همونی نیست که سارا رو برای پسرش میخواست. به فکرفرورفت بعدش لپم روکشید _اره شیطون بلا خودشه خوب یادت مونده. ژستی به خودم گرفتم وگفتم: _مااینیم دیگه!! سارادخترکوچیکه عموبهرام بود ریزنقش وتپل!باچهره ای بانمک ودوست داشتنی فاطمه خانم ساراروتومهمونی دیده بود و از وقار و متانتش خوشش اومده بود حرف خواستگاری که مطرح شدزن عموی من مخالف بود!کلی هم شرط وشروط سنگین گذاشت چون میگفت نمیخوام دامادم باشه!خلاصه به نتیجه نرسیدندوبهم خورد.. هرچندساراهم هیچ تمایلی نداشت وباخنده می گفت یک درصد فکرکنید زن آخوند بشم! ماهم ازخنده ریسه می رفتیم!!تصورش هم محال بود 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۲ نگاهی به آینه انداختم. اوف چه جیگری شدم! تیپ مشکی هم بهم می اومد ظاهرم مثل همیشه عالی بود مانتوی کوتاه باساپورت، موهام رو دور شانه ام پخش کردم بقول دوستم اگه گونی هم بپوشم بازم خوشتیپم لبخندرضایت بخشی زدم و از اینه دل کندم... بخاطر کار بابام دیر حرکت کردیم به مراسم خاکسپاری نمی رسیدیم عموم اینا زودتررفته بودند ولی قرار شد سارا با ما بیاد که البته هنوزراه نیوفتاده خوابش برد! منم برای اینکه حوصلم سرنره سری به فیس بوک و لاین زدم مسعود همگروهیم کلی جوک وعکس بامزه برام فرستاده بود یکیش خیلی باحال بود صدای خندم رفت هوا.... مامان باعصبانیت به سمتم برگشت! منم حق به جانب گفتم: _واچیه مگه به جوک خندیدم ایرادی داره؟! شرمنده که نمیتونم تریپ غم بردارم اصلا میخوام برگردم خونه! سارا دستش رو دور گردنم انداخت _عزیزدلم ماکه حرفی نزدیم فقط من یکم سکته کردم که اونم اشکالی نداره فدای سرت!. ازلحنش به خنده افتادیم کلا شگردم این بود هرموقع خرابکاری میکردم شرایط روبه نفع خودم تغییر می دادم.... نگاهی به بالا و پایین کوچه انداختم پر از ماشین بود و جای خالی پیدا نمیشدتاج گلی کناردرقرارداشت صوت خوش قرآن وصدای گریه هایی که ازخونه می اومدباهم امیخته شده بود... هرقدمی که برمیداشتم سنگینی روی قلبم احساس می کردم نوشته اعلامیه توجهم روجلب کرد _«جانبازشهید سیدهاشم»...!! پس چراکسی دراین موردچیزی نگفت؟ به عکس خیره شدم !چهره مهربان و نورانی اش حیرت زده ام کرد حس می کردم سالهاست می شناسمش!.بی اختیارقطره اشکی ازگونه ام سرخورد باصدای مامان به عقب برگشتم، که همزمان نگاهم به دوچشم جذاب و گیرا دوخته شد عجب شباهتی باصاحب عکس داشت... با نیشگون سارا به خودم اومدم حالا این شازده پسر پیش خودش چه فکری می کرد ؟ داشتم درسته قورتش می دادم وای گلاره گندزدی! بعدکه رفتیم داخل سارابهم گفت : _طرف اسمش «محسنِ» پسرفاطمه خانم، ولی ``سید`` صداش می کنند اشاره ای هم به خاستگاری سه سال پیش کرد!. _ یه خواهر هم داره که دوسال ازش کوچیکتره اسمش «لیلا»ست!. ولی خدایش خیلی جذاب بود قدبلند و چهارشونه حتی وقتی از شرم نگاهش روبه زمین دوخت هم برام خاص وجالب بود حیف نبود که بهش جواب رد داده بودند؟!از افکار خودم حرصم گرفت انگارنه انگار اومدم مجلس ختم حتی یادم رفت تسلیت بگم!! 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸