🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۳ و ۱۴
شهروز و شهریار هردو در یک خانواده بزرگ شدهاند ولی این کجا و آن کجا. شهروز برای سلام در اوج وقاحت به سمت من دست دراز کرد اما شهریار موقع حرف زدن با من از فعل های جمع استفاده کرد. تنها وجه شباهتشان لباس هایشان بود! سنگینی نگاهی را روی خودم احساس میکنم. سر بر میگردانم و متوجه نگاه شهروز میشوم. پوزخندی میزند و روی برمیگرداند.
بیخیال دوباره لبخندمیزنم و به سمت آشپزخانه میروم. بعد از کمک به خاله شیرین، ناهار را زیر نگاههای سنگین شهروز و پوزخند هایش به زور میخورم. ساعت به ۴ نزدیک میشود و وقت رفتن میرسد.
به سمت سوگل میروم و آرام در آعوش میفشارمش
+سوگل دلم خیلی برات تنگ میشه واقعا از دیدنت خوشحال شدم
سوگل نگاه پر غمی به صورتم میاندازد
_کاش دیرتر برید
+عزیزم همینطوریشم دیر شده باید برم کار دارم انشاءالله بازم همدیگرو میبینیم
_باشه ولی حتما بهم زنگ بزنم
+باش عزیزم خدافظ
بعد از تشکر و قدردانی بخاطر زحمات خاله شیرین و عمو محمود، خداحافظی گرمی با بهاره خانم و عمومحسن میکنم و بعد به سمت شهروز میروم. با اکراه میگیم
+از دیدنتون خوشحال شدم انشاءالله بازم همدیگرو ببینیم
شهروز نگاه نافذش را به چشمهایم میدوزد
_البته فکر نکنم خیلی تمایل داشته باشی دوباره منو ببینی اینا رو برای تعارف میگی
بدون توجه به حرف هایش سر تکان میدهم
+خداحافظ
شهریار با لبخند چند قدمی نزدیک میشود .
_نورا خانم خیلی از دیدنتون خوشحال شدم. حیف شد این دفعه نتونستید لی لی بازی کنید
با خنده میگویم
+پس انشاءالله دفعه ی بعد خداحافظ
_خدافظ
به سمت در میروم تا از در خارج شوم که صدای سجاد باعث میشود از حرکت بایستم
_دختر عمو خدافظ
با خجالت برمیگردم و به سمت سجاد میروم. آنقدر بیحاشیه است که حتی موقع سلام کردن هم او را فراموش کرده بودم.
+شرمنده آقا سجاد ذهنم درگیر بود شما رو فراموش کردم
آرام لبخندی میزند
_ایرادی نداره. بازم تشریف بیارید
+دفعه بعد انشاءالله شما بیاید خونمون دستتونم درد نکنه خیلی زحمت دادیم
_زحمت کشیدید
+اختیار دارید خدافظ
_خدانگهدار
«با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج»
فاضل نظری
اگر شهروز جای سجاد بود بابت این که او را موقع خداحافظی فراموش کرده بودم حتما تلافی اش را سرم درمیآورد. اما سجاد حتی به روی خودش هم نیاورد.
پشت سر مادرم از در خارج میشوم و در آخر دوباره به سمت جمع برمیگردم و دست تکان میدهم
+خداحافظ
و بعد در را میبندم
.
.
مادر زیر لب غز میزند
_پاشو دیگه تنیل خانوم چقدر میخوابی لنگه ظهره
پتو را دور خودم میپیچم
+مامان تروخدا فقط ۵ دقیقهی دیگه
_بلند شو ببینم الان کلاست دیر میشه اینهمه نق زدی منو کلاش نقاشی ثبتنام کن حالا نمیخای بری سر کلاس ؟
با اتمام حرفش پرده را میکشد و نور آفتاب مستقیم به چشم هایم میتابد. بی حال روی تخت مینشینم
+باشه مامان پاشدم شما برید من الان میام
_من میرم ولی سریع بیا. تو آشپزخونه برات صبحانه هم آماده کردم
مادرم همیشه همین عادت را داشت. در عرض چند ثانیه به خواسته اش میرسید . کشان کشان به سمت روشویی میروم و صورتم را میشورم و بعد به آشپزخانه میروم. با دیدن خامه و کره و مربا اشتهایم باز میشود. نگاهم را به مادرم میدوزم و با ذوق میگویم
+وای ببین مامان خانوم چه کرده. دست گلت درد نکنه
لبخند کمرنگی میزند
_نوش جان سریع بخور که دیرت نشه
+مامان ۲۰دقیقه ی دیگه برام یه تاکسی تلفنی بگیرید
مادر سر تکان میدهد و از آشپز خانه خارج میشود. با اشتها شروع به خوردن میکنم و بعد به اتاقم میروم. مانتوی زرشکی ام را همراه با شلوار مخمل و روسری مشکی ام به تن میکنم. به سرعت به حیاط میروم. بندهای کتانیام را محکم میبندم و بلند میگویم
+مامان خدافظ
_خدا به همداهت دخترم
در خانه را باز میکنم و با گفتن بسم اللهی به سمت تاکسی حرکت میکنم
«بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن،عادت کمحوصلههاست»
فاضل نظری
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۵ و ۱۶
نگاهی به ساعت میاندازم. ۱۰ دقیقه از کلاس گذشته ولی هنوز استاد نیامده. چشمهایم را میبندم و به صندلی تکیه میدهم. از سمت چپ صدایی مرا میخاند.به اجبار چشم هایم را باز میکنم
_سلام خانم خوشگله
چشم های درشت و مشکی اش مرا به خود جذب میکند. لب های درشت و قلوه ای اش روی صورت استخوانی و سبزه اش به زیبایی نشسته است. بینی تیزش کمی تناسب را در صورتش بهم زده. روسری طوسی مشکی اش به خوبی موهایش را پوشانده.لبخند بی جانی میزنم.
+سلام
_قبلا توی این آموزشگاه نبودی درسته؟
+درسته. مگه شما قبلا اینجا بودی؟
_آره اینجا سیاهقلم کارمیکردم اکثر بچههای این کلاس هم قبلا تو همین آموزشگاه کلاس های دیگه رفتن .
بعد از کمی مکث سوال دیگری میپرسد
_میتونم اسمت رو بدونم
+نورا رضایی.
_چه اسم قشنگی منم «هستیِ رضاییام »
لبخندم پر رنگتر میشود
+خوشبختم
_همچنین. میگم نورا توی این......
با ورود استاد به کلاس حرف هستی نصفه میماند. استاد زنی با قد متوسط و چهرهی مهربان است. پوست سفید و چشم های عسلی اش عامل اصلی زیبایی اش شده است.به چهرهاش بیشتر از ۳۵ سال نمیخورد. موهای مشکی و بلنداش از شال باریک مشکی اش بیرون زده. مانتوی قهوه ای کوتاه ساده ای اندام لاغرش را دربرگرفته است. بعد از معرفی کوتاهی شروع به توضیح دادن درباره انواع نقاشی با آبرنگ میکند.
_نقاشی با آبرنگ دو حالت داره. یا خشک در خیس هست و یا خیس در خیس. روش خیس در خیس بیشتر برای نقاشی های کهکشانی ......
بی حوصله سرم را روی میز میگذارم. بعد از کمی استاد برای اوردن نقاشی های هنرجو های ترم گذشته اش از کلاس خارج میشود .
«آن عشق که در پرده بماند یه چه ارزد ؟
عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ»
شفایی اصفهانی
با احساس سنگینی نگاهی سر بلند میکنم . دختری زیبا با چشم های سبز دو ردیف جلوتر از من نشسته و دارد من را نگاه میکند. کمی نگاهش را روی من میچرخاند و بعد برمیگردد. نگاهش کوتاه بود اما پر مفهموم بود. نمیدانم نگاهش چه میگفت اما میدانم چیز خوبی نمیگفت. ناخودآگاه ترس بدی در جانم رخنه میکند . رو به هستی میگویم
+اون دختره که دو ردیف جلوتر نشسته رو میشناسی؟
و با دست نامحسوس به آن اشاره میکنم
_آره، اسمش نازنینه ولی ما بهش میگیم نازی. یه زمان با من کلاس سیاه قلم میومد تو همین آموزشگاه ولی وسطاش ول کرد . خیلی دختر با استعدادیه. چطور مگه ؟
+همینجوری از روی کنجکاوی پرسیدم
هستی کمی از جوابم تعجب میکند ولی چیزی نمیگوید و فقط شانه بالا میاندازد .
استاد وارد کلاس میشود و بعد از نشان دادن نقاشی ها و دادن لیست وسایل مورد نیاز دوباره شروع به توضیح دادن میکند.
.
.
.
بی حال خودم را روی مبل می اندازم
+وای مامانی مردم چقدر هوا گرمه
_پاشو برو لباستو عوض کن بعد یه آبی به دست و صورتت بزن بعد بیا شربت بهت بدم .
+نه حالا ندارم الان شربت رو بدید یکم دیگه میرم لباس عوض میکنم
_باشه. راستی برای چهارشنبه خونه آقا محسن دعوتیم .
سریع صاف مینشینم و با تعجب میپرسم
+ما که همین چند شب پیش خونه عمو محمود بودیم دوباره ۴ روز دیگه باید بریم خونه عمو محسن؟
_بندههای خدا محبت کردن دعوتمون کردن حالا چه عیبی داره
از جواب مادرم کمی جا میخورم. کلافه چادرم را درمیآورم
+من نخوام اینا به ما محبت کنن کیو باید ببینم ؟
مادرم با حالت تندی میگوید
_نوراااا !
با لحنی که در آن التماس موج میزند میگویم
+مامان باور کن من با عمو محمود و خانوادش مشکلی ندارم. مشکل من عمو محسن هست. اصلا وقتی اونا هستن جو سنگینه .
_انقدر غیبت نکن. مدیونشون میشی.
به سمت اتاقم میروم و شروع به تعویض لباسهایم میکنم. حتی فکر کردن به دیدن دوباره ی شهروز اذیتم میکند. دلم پر میکشد برای دیدن دوباره ی سوگل ولی وجود شهروز این شادی را از من میگیرد. غرور عمومحسن و سکوت بهاره خانم را میتوانم تحمل کنم ولی پوزخندها و تیکه های شهروز را نه ! جز شهریار از بقیهی خانوادهی عمو محسن دل خوشی ندارم .
«بر دلبر دیوانه بگویید بیاید
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید»
شهریار
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۷ و ۱۸
روزهای هفته به سرعت میگذرند و بالاخره روز چهارشنبه فرا میرسد.
کانال های تلویزیون را بی دلیل بالا و پایین میکنم. هیچ شبکه ای برنامه جذاب و سرگرم کنندهای ندارد. دوباره تلویزیون را خاموش میکنم و به اتاقم میروم. اتاقی که اکثر وسایلش کرم رنگ است. سرامیکهای شکلاتی و کاغذدیواریهای کرم رنگ اتاق را پوشاندهاند. سمت چپ میز آرایش و کمد و در سمت راست تخت کرم رنگم قرار گرفته .
بالای تخت پنجره ی بزرگ با پرده سفید رنگ فضا را روشن کرده است .
رو به روی میز آرایش مینشینم و به تصویر خودم در آینه نگاه میکنم. صورت گرد و لاغر نسبتا سفید، چشمهای کشیدهی مشکی، بینی قلبی و لب های متوسط. این ها ویژگی هایی هست که اغلب من را با آنها توصیف میکنند. چهره ی معمولی دارم. نه زیباست و نه زشت. ولی دوستش دارم. از هیکل لاغرم خیلی راضی ام ولی در کودکی بخاطر آن خیلی اذیت شدم. وقتی ۵ ، ۶ ساله بودم دخترهای همسن من تپل و بانمک بودند و خیلی مورد توجه قرار میگرفتند ولی من بخاطر چثه ریز و لاغرم توجه زیادی از اقوام و آشنایان دریافت نمیکردم. از جلوی آینه کنار میروم. دلم نمیخواهد خاطرات بد را مرور کنم. کش مو را از روی میز برمیدارم و موهای بلند مشکیام رادر آن خفه میکنم. صدای آیفون بلند میشود. از اتاق بیرون میروم و نگاه پر تعجبم را به مادرم میدوزم
+منتظر کسی بودید ؟
_آره مادر، شهریاره
با شنیدن اسم شهریار تعجبم بیشتر میشود.
+چرا نگفتید که میاد؟ حالا برای چی اومده ؟
نگاهش را از من میدوزد
_یادم رفت بگم. حالا برو لباساتو بپوش بعدا میفهمی .
مادرم اهل دروغ نبود اما خوب میتوانستم تشخیص بدهم که از عمد به من خبر آمدن شهریار را نداده است. رفتار مادرم کمی مشکوک است همین باعث میشود که استرس به جانم بیافتد .
به اتاقم میروم و اولین مانتو و روسری که میبینم را به تن میکنم. به سرعت آماده میشوم و چادر آبی رنگم را روی سرم میاندازم. صدای سلام و احوال پرسی شهریار با اعضای خانواده استرسم را بیشتر میکند
«دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید بخواب شیرین فرهاد رفته باشد»
حزین لاهیجی
دست های یخ زده ام را روی دستگیرهی در میگزارم و به سمت پایین فشار میدهم. با باز شدن در، مادرم را رو به روی خودم میبینم. آرامش نگاهش کمی از استرسم کم میکند. مادر وارد اتاق میشود و روی تخت مینشیند. به کنارش اشاره میکند
_بیا بشین کارت دارم .
این رفتار ها برایم عجیب است. مهمان در خانه باشد و ما در اتاق پچ پچ کنیم.اما باز هم بدون هیچ حرفی میروم و کنار مادرم مینشینم .
لبخند گرمی میزند
_نورا فکر کن شهریار اون بیرون نیس . نگران شهریار نباش داره با بابات حرف میزنه سرش گرمه تو فقط به حرف های من گوش بده و بی چون و چرا جواب سوالای منو بده . تا آخر حرفم هیچ سوالی نپرس
+چشم
نگاهش را از چشم هایم میدوزد. انگار نمیداند از کجا شروع کند. بعد از کمی تامل بالاخره لب به سخن باز میکند .
_نورا تا حالا فکر کردی چرا انقدر برای منو بابات عزیزی ؟
+چون تنها بچتونم
_نه، من قبل از تو ۳ بار حامله شدم. دفعه ی اول بچه ۳ ماهگی افتاد، دفعه ی دوم بچه ۲ ماهگی افتاد. ولی دفعه ی سوم بچه نیفتاد. با هزار جور دارو و قرص بچه رو نگه داشتم. خیلی خوشحال بودم. وقتی بچه بدنیا اومد یه پسر خوشگل و با نمک بود . اسمشو گزاشتیم نیما، فقط یه مشکل داشت اونم اینکه بعضی از داروها به بچه نساخته بود و به ریه اش آسیب زده بود . ریه هاش درست کار نمیکرد. به سختی نفس میکشید. چند مدل عمل روش انجام دادن به ظاهر جواب داده بود و مشکل ریه درست شده بود. نیما همسن شهریار با اختلاف ۱ ماه زودتر از شهریار به دنیا اومده بود. وقتی شهریار به دنیا اومد بهارهخانم مریض شد و آبله مرغون گرفت. شهروز رو بردن پیش خانواده پدریش ولی شهریار رو نمیتونستن چون شیر خواره بود. بخاطر همین من ازشون خواستم که بیارن پیش من . برای احتیاط ۲ ماه بهاره تو قرنطینه بود . تو به این ۲ ماه بیشتر از نیما مراقب شهریار بودم. یه روز صبح که از خواب پاشدم برم به بچه ها شیر بدم دیدم نیما رنگش سیاه شده .
«دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی»
سعدی
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۹ و ۲۰
_وقتی از خواب پاشدم برم به بچهها شیر بدم دیدم نیما رنگش سیاه شده. وقتی دستم گذاشتم روی قفسه سینش دیدم نفس نمیکشه. بازم بچه رو بردیم بیمارستان ولی گفتن تموم کرده.
اشکها به مادرم اجازه حرف زدن نمیدهند. بعد از کمی ادامه میدهد...
_بعد از دفن بچه افسردگی گرفتم. هر روز میرفتم ۳ ، ۴ ساعت سر قبرش باهاش حرف میزدم و گریه میکردم. دیگه از روزی که نیما مرد بخاطر حال بدم شهریار رو بردن پیش مادرش. ۱۰ روز گذشت ولی من داشتم دق میکردم. رفتم دیدن بهاره. وقتی شهریار رو بعد از ۱۰ روز دیدم احساس کردم نیمای خودمه. با جون و دل دوستش داشتم. ۲ ماه بود بزرگش کرده بودم. وقتی بابات دید با دیدن شهریار حالم بهتر شده اجازه گرفت شهریار رو روزی ۲ ساعت بیارن پیش من. شهریار هم به من خیلی وابسته بود. شهریار ۲ سالش بود رفتم مشهد.اونجا تصمیم گرفتم دوباره بچه دار بشم. ولی از امام رضا خواستم که بتونم بدون دوا و دکتر یه بچه ی سالم و با ایمان بدنیا بیارم. تا اینکه سر تو حامله شدم و بدون هیچ دوا و درمونی یه دختر سالم صالح به اسم نورا به دنیا آوردم .
به اینجا که میرسد لبخند میزند و آرام پیشانیام را میبوسد. من هم لبخند میزنم . ذهنم پر از سوال بی جواب است .
+مامان چرا این همه سال نگفتید؟ چرا منو تاحالا سر قبر نیما نبردین؟ چرا الان که مهمون داریم دارید میگید؟
_انقدر سوال نپرس. یکم صبر کن انقدر عجول نباش
با پایان جمله اش بلند میشود و در را باز میکند و بلند میگوید
_شهریار پسرم میشه یه لحظه بیای تو اتاق کارت دارم .
مادر صندلی میز آرایش را روبه روی تخت میگذارد و بعد سر جای قبلیاش مینشیند .
شهریار وارد اتاق میشود و بالبخند میگوید
_سلام دخترعمو حال شما ؟
به نشانه احترام بلندمیشوم
+سلام خیلی ممنون شما ......
مادر میان حرفم میپرد
_سلام و احوالپرسی باشه واسه ی بعد الان کار مهمتری دارم
بعد به صندلی اشاره میکند
_بفرما بشین پسرم
شهریار آرام مینشیند
_خب خاله حالا شما شروع کنید
من هم مینشینم و کنجکاو به لب های مادرم چشم میدوزم
«عشق یعنی به سرت هوای دلبر بزند
درد از عمق وجودت به دلت سر بزند»
پروانه حسینی
مادر روبه شهریار میگوید
_مادرت برات ماجرای نیما رو توضیح داده درسته ؟
+بله
_یک چیزی هست که شما دوتا نمیدونید . توی اون ۲ماهی که شهریار پیش من بود من به شهریار شیر میدادم. بخاطر همین شهریار به من محرمه و پسر من محسوب میشه بخاطر همین شما دوتا هم به هم محرم هستید و خواهر و برادر به حساب میاید .
با گفتن این حرف هم من و هم شهریار به شدت جا میخوریم. بعد از مدت کوتاهی شهریار به خودش می آید و لبخند عمیقی میزند. چشم هایش از خوشحال برق میزنند
بعد از چند لحظه مادرم دوباره به حرف میآید.
_بعدا با بهاره خانم و آقا محسن صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که وقتی هر دو به سن تکلیف رسیدید بهتون بگیم چون قبلش سنتون کم بود و درکش براتون سخت بود. متاسفانه بخاطر قطع رابطه فرصت نشد بگیم. فردای مهمونی آقامحمود با بهاره خانم صحبت کردم و قرار بر این شد که امروز بهتون بگم و مهمونی امشب هم برای اعلام خواهر و برادر بودن شما به بقیه هست .
با پایان حرفش از روی تخت بلند میشود
_یک ربع وقت دارید تا من ناهار رو میکشم خواهر برادری با هم حرف بزنید
و بعد از اتاق خارج میشود .
هنوز گیج هستم. مغزم نتوانسته درست تجزیه و تحلیل کند و این من را کلافه میکند. شهریار با خوشحالی از روی صندلی بلند میشود کنار من مینشیند. دستش را دور شانه ام میاندازد و مرا محکم به خود میفشارد و با ذوق میگوید
_بلاخره شدی خواهر کوچولوی خودم. میدونی همیشه آرزو داشتم یه خواهر داشته باشم، حتی خیلی وقت ها میگفتم کاش شهروز دختر بود ولی الان دیگه یه خواهر دارم اونم از نوع خوبش .
وبعد بلند میخندد.
بی اختیار به خود میلرزم. دست خودم نیست هنوز او را نامحرم میدانم. هنوز برای اینکه او برادر و محرمم باشد آمادگی ندارم . بخاطر آشفتگی ذهنم و حرکت دور از انتظار شهریار ناخودآگاه بغض میکنم. دلم نمیخواهد شهریار بفهمد که بغض کردهام بخاطر همین سرم را پایین میاندازم.
شهریار از تخت پایین می آید و جلوی پایم زانو میزند . مچ دستم را میگیرد و با شادی که در صدایش موج میزند میگوید
_وای نورا احساس میکنم دارم خواب میبینم. نمیدونی چقدر خوشحالم .
بی اختیار دست هایم شروع به لرزیدن میکنند. شهریار متوجه لرزش دست هایم میشود. دست هایم را میگیرد و با اخم به آنها نگاه میکند
_چرا دستات داره میلرزه ؟ چرا انقدر دستات سرده؟
«ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل میباختی»
فاضل نظری
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۲۱ و ۲۲
خجالت میکشم و دست هایم را سریع از دست هایش بیرون میکشم. اخم هایش را باز میکند و به صورتم نگاه میکند. از ترس سر باز کردن بغضم نگاهش نمیکنم. با لحن آرامی میگوید
_سرتو بیار بالا ببینمت
وقتی دوباره جوابی نمیشنود دست زیر چانه ام میبرد و صورتم را بالا می آورد که به اجبار به چشم هایش نگاه میکنم. آبی چشم هایش نگران است. بغضم تقلا میکند برای سر باز کردن اما نمیخواهم حال خوش شهریار را با گریه ام خراب کنم و کامش را تلخ کنم . با تعجب میپرسد
_چرا بغض کردی ؟ از اینکه برادرت شدم ناراحتی ؟
به سختی و بریده بریده میگویم
+ خوبم فقط یکم گیجم. مغزم هنوز درست تجزیه و تحلیل نکرده. میشه از اتاق بری بیرون تا یکم به اوضاع ذهنم سر و سامون بدم ؟
وقتی حالم را میبیند بی چون و چرا به سمت در میرود
+آقا شهریار
_از این به بعد به من بگو شهریار ما دیگه بهم محرمیم
بی توجه به حرفش میگویم
+میشه به مامانم چیزی نگید؟
سر تکان میده. به سمت در میرود اما میان راه می ایستد. کلافه به موهایش چنگ میزند و نگاهم میکند
_مطمئنی خوبی ؟
+آره
برمیگردد و از اتاق خارج میشود. همزمان با بسته شدن در بغضم میترکد. دستم را جلوی دهانم میگذارم تا صدایم از اتاق خارج نشود. میدانم کمی نازک نارنجی هستم اما به وقتش هم در برابر مشکلاتم جدی و سر سخت میشوم. از اینکه شهریار برادرم شده است بشدت خوشحالم، اما حرکت شهریار دور از انتظار بود.تقصیر از شهریار نبود. از نگاهش میتوانم بفهمم که اصلا متوجه نشده که این حرکتش من را ناراحت کرده است.
کمی حالم بهتر میشود. مدتی صبر میکنم تا صورتم به حالت عادی برگردد و بعد از اتاق خارج میشوم.
شهریار انگار منتظر من بود چون به محض شنیدن صدای در سریع به سمت من بر میگردد. نگاهش پر از سوال است. چشمهایش نگران اجزای صورتم را میکاود . با آرامش لبخند میزنم و آرام چشم هایم را باز و بسته میکنم تا خیالش را راحت کنم.
«فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمیکند شب من کی سحر شود»
فاضل نظری
مادرم با فنجان های چای وارد هال میشود و آنهارا روی میز میگذارد. پدرم با لبخند رو به من میگوید
_خب نورا جان الان خوشحالی یا ناراحت ؟
از سوال پدرم کمی جا میخورم. ممکن است شهریار چیزی به پدرم گفته باشد. به شهریار نگاه میکنم، به نشانهی بی خبری شانه بالا می اندازد. سعی میکنم ظاهرم را حفظ کنم
+معلومه که خوشحالم چرا باید ناراحت باشم ؟
بعد با لبخند به شهریار نگاه میکنم. شهریار هم لبخندی از روی شادی میزند. پدر سری به نشانه ی رضایت تکان میدهد. بعد از خوردن ناهار و یک گپ و گفت ساده شهریار قصد رفتن میکند و بلند میشود
_خب من دیگه رفع زحمت میکنم
مادرم بلافاصله می ایستد
+پسرم حالا نشسته بودی چرا انقدر زود میری ؟
_خیلی ممنون. دیگه باید برم به مامان کمک کنم انشاءالله شب در خدمتتونیم .
+باش پسرم هر جور راحتی
بعداز خداحافظی گرم و صمیمی با شهریار به اتاقم میروم تا به کار هایم برسم
.
.
.
از ماشین پیاده میشویم و شیرینی را بدست پدرم میدهم. نزدیک در خانه میشویم ولی قبل از اینکه در را بزنیم در باز میشود و صدای عمو محسن در آیفون میپیچد
_خوش آمدید بفرمایید بالا
پدر ابرو بالا می اندازد و با خنده میگوید
_فکر نمیکردم انقدر مشتاق باشن
پدر در قهوه ای را هل میدهد و باهم وارد میشویم. خانه ی عمومحسن برعکس خانه ی عمو محمود بسیار جدید و به روز است . این را براحتی میتوانم از نمایه بیرون خانه تشخیص بدهم.
سوار آسانسور میشویم و به طبقه ی چهارم میرویم. به محض باز شدن در خانواده ی عمو محمود و عمو محسن را میبینم که برای استقبالمان آمده اند .
از روی احترام ابتدا با بزرگترها سلام و احوالپرسی میکنم. کمی عقب تر سوگل را میبینم. مانتوی لیمویی بلندی همراه با روسری همرنگش به تن کرده است. شلوار جذب مشکی اش را با ساق دست هایش ست کرده است .
«هر آن وصفی که گویم بیش از آنی
یقین دارم که بی شک جان جانی»
عطار نیشابوری
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۲۳ و ۲۴
با ذوق به سمت سوگل میروم و محکم در آغوش میکشمش
+سلام سوگلی. چقدر دلم برات تنگ شده بود. فقط به عشق دیدن تو اومدم .
سوگل از آغوشم بیرون می آید و خندهی ریزی میکند
_سلام عزیزم. منم دلم برات تنگ شده بود ولی ماشاالله تو این مدت یه زنگم بهم نزدی، فقط من چند بار بهت زنگ زدم
+بخدا اگه بدونی چقدر درگیر بودم بهم حق میدی. حالا بعدا برات تعریف میکنم .
برمیگردم تا به بقیه سلام کنم اما جز سوگل بقیه ی عمو زاده ها را نمیبینم. با تعجب از سوگل میپرسم
+پس پسرا کجان ؟
_ما هم همین پیش پای شما رسیدیم ، ولی عمومحسن گفت شهروز و شهریار دوتاشون تازه از باشگاه برگشتن. شهریار رفته حموم شهروز هم خوابیده، سجاد هم یه کار کوچیک براش پیش اومد رفت ولی چند دقیقه پیش بهش زنگ زدم گفت تو راهم فکر کنم تا نیم ساعت دیگه برسه.
از نبودن شهروز خوشحال میشوم ولی دلم میخواهد زودتر شهریار را ببینم میخواهم از دلش دربیاورم.
وارد خانه میشویم، خانه ی بزرگ و مجللی هست. در یک طرف هال مبل ها سلطنتی نسکافه ای رنگ و در طرف دیگر میز ناهار خوری صدفی رنگی خود نمایی میکنند. کف زمین پارکت های شکلاتی رنگ و روی دیوار کاغذ دیواری های آجری رنگی به چشم میخورد .
سوگل آرام روی شانه ام میزند
_محو خونه شدیا
+آره خونشون خوشگله
_آره خیلی قشنگه
بهاره خانم به سمتمان می آید
_نورا جان اگه میخای چادرتو عوض کنی تو اتاق شهریار عوض کن
با گفتن (ممنون) به سمت دری که بهاره به آن اشاره کرد میروم. در اتاق را باز میکنم و وارد اتاق میشوم. نگاهی به دور تا دور اتاق میاندازم. دکور اتاق بسیار شیک و اسپرت است. اکثر وسایل اتاق قرمز و مشکی هستند. تخت مشکی با روتختی قرمز و کمد قرمز در یک طرف اتاق و میز تحریر قرمز در طرف دیگر اتاق است. روی میز تحریر لپ تابی با نماد سیب گاز زده ی معروف خودنمایی میکند .
«زان شبی که وعده کردی روز بعد
روز و شب را میشمارم روز و شب»
مولانا
کنار میز تحریر یک توپ فوتبال و دومیل، ورزشکار بودن شهریار را ثابت میکند. کنار در آینه قدی مشکی رنگی قرار گرفته و کنار آن هم کتابخانه ی کوچکی وجود دارد. بخشی از کتابخانه حالت یک میز کوچک را دارد که روی آن پر از عطر و ادکلن با مارک های معروف هست. زیر لب میگویم
+چقدر عطر داره. تعداد عطرهاش از من که دخترم بیشتره.
ناگهان سرم بشدت درد میگیرد. به سمت تخت میروم و روی آن مینشینم. بعد از گذشته چند دقیقه سوگل در میزند و آرام وارد اتاق میشوند. با دیدن چشم های قرمز و صورت رنگ پریده ام متوجه حال خرابم میشود
_خوبی نورا ؟ اتفاقی افتاده ؟
+سردرد شدید دارم
_چرا کسیو خبر نکردی ؟
+فکر کردم سریع خوب میشه ولی نشد . میتونی برام یه قرص مسکن بیاری ؟
_آره حتما
با گفتن جمله ی آخرش سریع از اتاق خارج میشود. بعد از کمی همراه قرص مسکن و لیوان شربت پرتقال وارد اتاق میشود
_بیا اینارو بخور. بهاره خانم گفت همینجا استراحت کن هروقت حالت خوب شد بیا بیرون .
سری به نشانه ی تایید تکان میدهم و بعد قرص و شربت را میخورم و از سوگل تشکر میکنم. سوگل به سمت در میرود
_من میرم که استراحت کنی
+دستت درد نکنه بیزحمت چراغم خاموش کن
_باش
بعد از رفتن سوگل روی تخت دراز میکشم . بعد از نیم ساعت استراحت بالاخره سردردم آرام میشود. از روی تخت بلند میشوم. صدای سلام و احوالپرسی نظرم را جلب میکند. کمی بیشتر نزدیک در میشوم، بین صداها متوجه صدای شهروز میشوم. کلافه نفسم را فوت میکنم. اصلا از بیدار شدنش خوشحال نیستم. کمی مینشینم تا سرحال شوم و بعد بروم. بعد از مدت کوتاهی کسی در میزند. سریع چادر رنگی ام را سر میکنم و بعد بلند میگویم
+بفرمایید
با باز شدن در قامت شهروز نمایان میشود
«تخمین زده ام بعد تو با این غم سنگین
شاید دو،سه ساعت دو،سه شب زنده بمانم»
انسیه آرزومند
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۲۵ و ۲۶
با باز شدن در قامت شهروز نمایان میشود . کمی عصبی میشوم ولی سعی میکنم خودم را کنترل کنم. بلوز سرمه ای رنگ آستین کوتاهی همراه با گرمکن سفید به تن کرده.
شهروز سرد و خشک و خالی فقط سلام میکند بدون هیچ احوالپرسی و خوش آمدی! من هم مثل خودش جوابش را میدهم.
کلافه می پرسم
+برای چی اومدید تو اتاق؟؟
اگرچه خودم جواب سوالم را میدانم. دلیل دیگری جز برای آزار و اذیت من و نیش و کنایه زدن دور از چشم بقیه وجود ندارد.
نگاه سردش را به چشم هایم میدوزد. از نگاهش حس بدی پیدا میکنم .
_فکر نمیکردم برای اومدن به اتاق داداشم باید از شما اجازه بگیرم. ولی محض اطلاعت اومدم عطر بزنم.
میدانستم بهانهی الکی است. پوزخند صدا داری میزنم. شهروز شیشه ی عطر آبی رنگی را برمیدارد و به مچ دست و گردنش میزند . بوی عطر تلخ و سرد است. درست مثل شهروز، تلخ و سرد.
بلند میشوم و از اتاق خارج میشوم. خداراشکر میکنم قبل از اینکه بتواند زهرش را بریزد فرار کردم .
وقتی وارد هال میشوم متوجه شهریار و سجاد میشوم. شهریار لباس راحتی طوسی رنگی همراه با شلوار ورزشی مشکی پوشیده است. در کنارش سجاد پیراهن سفیدی با شلوار خاکستری پارچه به تن کرده است . بعد از سلام و احوالپرسی با آنها کنار سوگل مینشینم و غرق صحبت میشویم. بعد از گپ و گفت کوتاهی نوبت به اعلام خواهر و برادر بودن من و شهریار میرسد.
پدر روبه جمع میایستد
_این دورهمی یک مناسبت داره که الان بهتون میگم. قبل از اینکه بگم ۲ تا نکته رو یاداوری میکنم. اول اینکه کسی بین صحبتم نپره و دوم اینکه این خبر واقعیه و جنبهی شوخی نداره.
شهریار با ذوق به لب های پدرم چشم دوخته است. از اینهمه شادی بچه گانهاش خندهام میگیرد .
پدر بعد از کمی مکث ادامه میدهد
_حدود ۲۱ سال پیش .....
پدر ماجرای نیما و شهریار را تعریف میکند و در آخر اعلام میکند که من و شهریار با هم خواهر و برادر هستیم. نگاه متعجب همه بین من و شهریار میچرخد. فقط شهروز با سکوت به زمین خیره شده است.
سوگل با خوشحالی من را بغل میکند
_وای نورا واقعا برات خوشحالم
+ممنونم عزیزم
همه شروع به پرسیدن سوال میکنند و خانواده من و خانواده ی شهریار با صبوری جوابشان را میدهند.
«من هر نفسم بر نفس ناز تو بند است
من مشتریم قیمت لبخند تو چند است؟»
شهریار
بعد از مدتی شهریار به آشپزخانه میرود و با یک کیک بزرگ برمیگردد. کیک شکل قلب قرمزی است که پر از گل های سفید است و روی آن اسم من و شهریار نوشته شده است . با تعجب میپرسم
+این کیک برای چیه ؟
ابرو بالا می اندازد
_این اتفاق خوب یه جشن کوچیک میخاد دیگه مگه من چند تا خواهر کوچولو دارم
و بعد چشمکی میزند .
یک لحظه یاد اتفاقات عصر می افتم. لبخند روی لبم میماستد. سریع خودم را جمع و جور میکنم و دوباره لبخند میزنم. با احساس سنگینی نگاهی سرم را بلند میکنم. متوجه نگاه شهروز میشوم. لبخند مرموزی میزند و سر برمیگرداند. نمیدانم دوباره چه نقشه ای برایم کشیده است .
بعد از خوردن کیک شام را آماده میکنیم. شام را هم با شوخی و خنده و شیطنت های شهریار میخوریم .
سوگل با خنده میگوید
_خیلی شب خوبی بود واقعا خوش گذشت
+آره خیلی . خاطره ی خوبی شد
_نورا میتونی بری گوشیتو بیاری عکس بگیریم؟ یادگاری میشه. من خودم گوشیمو جا گذاشتم
+آره حتما
با پایان جمله ام بلند میشوم و به سمت اتاق شهریار میروم. وقتی وارد اتاق میشوم متوجه شهروز میشوم که روی تخت نشسته و مشغول کار کردن با موبایلش هست. میخواهم برگردم که شهروز سر بلند میکند و من را میبیند. بی اختیار ابروهایم را در هم میکشم. به ناچار به تخت نزدیک میشوم . موبایلم را از داخل کیف بر میدارم و به سمت در حرکت میکنم. در میان راه صدای شهروز متوقفم میکند
_چیه تیرت به سنگ خورده ناراحتی ؟
برمیگردم و با تعجب میپرسم
+یعنی چی تیرت به سنگ خورده ؟
ابرو بالا می اندازد
_یعنی تو نمیدونی؟ میدونم داری خودتو میزنی به اون راه
اخمم غلیظ تر میشود
+یعنی چی؟ اصلا متوجه حرفهات نمیشم .
از روی تخت بلند میشود و یک قدم جلو می آید
_اینکه واسه شهریار دلبری کردی تا مخشو بزنی آخرم برادرت شد. فکر نکن حواسم بهت نیست. اون روز خونه ی عمو محمود خوب با شهریار خوش و بش میکردی و واسش دلبری میکردی، الانم تا شهریار بهت گفت ( خواهر ) پکر شدی.
از حرف های شهروز خشکم میزند .
«گفتم ز کویت میروم، گفتا تو آزادی مگر ؟
گفتم فراموشم نکن، گفتا تو در یادی مگر»
مجتبی عدالتی
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۲۷ و ۲۸
از حرف های شهروز خشکم میزند. انگار برقی با ولتاژ بالا به من وصل کردهاند. حالا دلیل آن خندههای مرموزش را میفهمم. برای یک لحظه تمام قدرتم را در دستم جمع میکنم و محکم روی صورت شهروز فرود میآورم.
شهروز که انگار انتظار این حرکت را نداشت، چند قدمی به عقب پرت میشود. با صدایی که نفرت در آن موج میزند میگویم
+خیلی پست فطرتی. چطور به خودت اجازه میدی انقدر راحت به من تهمت بزنی؟خودتم خوب میدونی که من اهل این کارها نیستم، دلیل ناراحتیمم فقط و فقط خود تو هستی .
شهروز هنوز گیج و منگ است. وقتی به خودش میآید اخم غلیظی میکند و با قدمهایی بلند فاصلهی بینمان را پر میکند . با صدایی که سعی میکند بلند نشود میگوید
_هوی خانم کوچولو مثل اینکه حواست نیست با کی طرفی. فکر نکن هر غلطی که دلت بخواد میتونی بکنی منم ساکت میشینم هیچ کاری نمیکنم.
صورتش به قرمزی میزند. رگ های گردنش ورم کرده اند. انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید جلوی صورتم میگیرد .
_مطمئن باش، مطمئن باش انتقام این سیلی رو سخت ازت میگیرم.
تابحال او را انقدر عصبی ندیده بودم. فکر نمیکردم انقدر عصبانی شود.از تهدیدهایش میترسم. میدانستم اهل عمل است، اگر حرفی بزند حتما به آن عمل میکند. سعی میکنم ترسم را پنهان کنم و نقاب خونسردی را به صورتم میزنم
_هر کاری دلت میخواد بکن .
به سرعت از اتاق خارج میشوم.به دستهایم نگاه میکنم. بخاطر فشار عصبی زیاد لرزش گرفته اند. از سیلی که زدم پشیمان نیستم . باید حساب کار دستش بیاید. سعی میکنم فکرم را از شهروز منحرف کنم. وارد جمع میشوم و کنار سوگل مینشینم. سوگل با تعجب میپرسد
_چرا انقدر دیر کردی ؟
+هرچی میگشتم گوشیمو پیدا نمیکردم .
_عیب نداره حالا گوشیتو بده عکس بگیرم
دستم را داخل جیبم میکنم ولی چیزی نمییابم. کمی فکر میکنم و تازه بیاد میآورم که موقع جر و بحث با شهروز گوشی را روی میز تحریر گذاشتهام. سری به نشانه تاسف تکان میدهم. دیگر نمیتوانم به اتاق بروم چون شهروز هنوز آنجاست. سعی میکنم طبیعی رفتار کنم.
+فکر کنم گوشیمو تو خونه جا گذاشتم آخه نبود
سوگل بلند میشود
_پس میرم گوشیه مامانمو بیارم
وقتی سوگل بلند میشود شهروز از اتاق خارج میشود
«دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم؟
نازنینا تو چرا بی خبر از ما شده ای»
شهریار
جای سیلی روی صورتش قرمز شده است . به روی خودم نمیآورم و سعی میکنم نگاهش نکنم. شهروز میرود و کنار شهریار مینشیند. شهریار با تعجب میپرسد
_چرا صورتت قرمز شده ؟
شهروز ابتدا به من و بعد به شهریار نگاه میکند
+حواسم نبود در اتاق خورد تو صورتم .
شهریار یکهو میزند زیر خنده . شهروز با تعجب میپرسد
+چرا میخندی ؟
_فکر نمیکردم انقدر دست و پا چلفتی باشی
شهروز آرام با آرنج به پهلوی شهریار میزند. شهریار سریع خودش را جمع و جور میکند. از حرکات بامزه ی شهریار خنده ام میگیرد اما به روی خودم نمی آورم. سوگل هم ریز ریز میخندد.
بعد از صرف شام، در آشپزخانه به بهاره خانم کمک میکنم.آخرین ظرف خورشت را هم در قابلمه خالی میکنم .
بهاره دست روی کمرم میگذارد
_دستت درد نکنه عزیزم خیلی خسته شدی برو بشین کار ها تموم شد . چند تا خورده کاری مونده اون هارو هم خودم انجام میدم
+نه بابا کاری نکردم . بزارید کارها که تموم شد بعد میرم .
_نه عزیزم برو . مهمون که اصلا نباید کار کنه . همینقدرش هم چون اصرار کردی اجازه دادم
+پس با اجازتون
از آشپزخانه خارج میشوم. همه ی مردها گرم صحبت هستند و راجب مسائل سیاسی بحث میکنند. شهریار دور از جمع روی مبل نشسته و تلویزیون تماشا میکند. معلوم است که از بحث سیاسی خوشش نمیآید. میروم و کنار شهریار مینشینم.بهترین فرصت هست که از دلش دربیاورم. شهریار که تازه متوجه حضور من شده است نگاهم میکند و لبخند میزند. گفتن اسمش بدون آقا برایم سخت است اما بعد از کلنجار رفتن با خودم بلاخره صدایش میزنم
+شهریار
انگار منتظر بود صدایش بزنم. چشم هایش برق میزنند و با مهربانی میگوید
_جانم
کمی خجالت میکشم ولی سریع خودم را جمع و جور میکنم
+میخواستم بابت کیک تشکر کنم دستت درد نکنه هم خیلی خوشمزه بود هم خیلی خوشگل بود، زحمت کشیدی
_خواهش میکنم کاری نکردم . ولی اصلا رسمی حرف زدن بهت نمیاد
آرام میخندد. من هم به پیروی از او میخندم. میخواهم سر صحبت را باز کنم ولی نمیدانم چطور این کار را بکنم. تصمیم میگیرم درباره ی خودش سوال بپرسم
+میتونم ازت چند تا سوال بپرسم ؟میخواهم راجبت بیشتر بدونم
_آره بپرس راحت باش
«قلبی به پاس عشق نمک گیر میشود
قلبی از عشق و عاطفه دلگیر میشود»
نیما درویش
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۲۹ و ۳۰
_آره بپرس راحت باش
+اول اینکه میخوام بدونم چه رشته ای میخونی؟
_لیسانس پرستاری
+به پرستاری علاقه داری ؟
_خیلی زیاد. شهروز هم مثل من پرستاری میخونه. وقتی شهروز رفت برای پرستاری خیلی مسخرش کردم. ولی بعد یه مدت که از شهروز راجب رشتش پرسیدم واقعا به نظرم جذاب اومد و یک دفعه نظرم کلا عوض شد.
پرستاری واقعا شایسته و برازنده شهریار بود ولی اصلا فکر نمیکردم شهروز پرستاری بخواند. همیشه فکر میکردم میخواهد مهندس بشود. بعید میدانم شهروز پرستار خوبی بشود. میشود یک پرستار که فقط به بیمارهایش پوزخند میزند. از تصور این صحنه خندهام میگیرد .
شهریار لبخند کوچکی میزند
_تو چی میخوای بخونی ؟
+روانشناسی بالینی
_خیلی بهت میاد ولی اول باید خودتو درمان کنی
وبعد بلند میخندد....با خنده میگویم
+فعلا درمان تو تویه اولویته
سوگل از آشپزخانه خارج میشود و به سمت من میآید. وقتی شهریار را میبیند متوجه میشود که میخواهیم تنها صحبت کنیم. لبخند میزند و راهش را کج میکند. در دل بخاطر درک و فهم بالایش تحسینش میکنم .
کمی سکوت میکنم تابتوانم در ذهنم کلمات را کنار هم بچینم. نگاهم را ابتدا به چشم هایش و بعد به زمین میدوزم
+از دستم ناراحتی
_ناراحت؟ برای چی ؟
+امروز عصر
کمی به فکر فرو میرود. انگار تازه یادش آمده است.
_نه برای چی باید ناراحت باشم ؟ فقط میخوام بدونم دلیل گریهت چی بود ؟
+ناراحتیم بخاطر این نبود که تو برادرم شدی..... میشه جواب سوالتو ندم ؟
_اگه واقعا دوست نداری نگی، نگو، ولی دلم میخواست بدونم .
سرم را پایین میاندازم تا از نگاهش فرار کنم. وقتی سکوتم را میبیند بلند میشود
_جو سنگین شد بهتره برم پیش مردا . اونور هم یک نفر منتظرته .
وبا انگشت به سوگل اشاره میکند .
«ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران»
شهریار
بعد از رفتن شهریار سوگل را صدا میزنم . سوگل با لبخند کنارم مینشیند .
_خوب خواهر برادری با هم خلوت کرده بودینا
آرام میخندم
+با شهریار گرم نگیرم با کی گرم بگیرم؟ یک دونه داداش که بیشتر ندارم
با مشت آهسته به با زویم میزند
_خُبه خُبه . من این همه سال داداش داشتم پزشو ندادم حالا یک ساعت داداش پیدا کردی داری پزشو میدی به من
و بعد هر دو میخندیم
.
.
.
در چوبی را هل میدهم و وارد میشوم . نگاهم را داخل کافی شاپ میگردانم و بعد از کمی جست و جو هستی را پیدا میکنم . دستی برایش تکان میدهم و به سمتش میروم .
+سلام هستی جان خوبی ؟
_سلام خوبم تو چطوری ؟
+منم خوبم . ببخشید دیر شد تو ترافیک گیر کردم . خیلی وقته منتظری ؟
_نه منم تازه رسیدم. حالا بیا بشینیم به سمت یکی از میزهای خالی میرویم. صندلی را بیرون میکشیم و روی آن مینشینم. نگاهم را به هستی میدوزم
+خب حالا بگو برای چی گفتی بیام اینجا ؟
_دلیل خاصی نداشت گفتم بیایم حرف بزنیم
زبانش این را میگفت ولی چشمهایش چیز دیگری میگفت .
هستی دختر مهربان و با نمکی است. روز اول که دیدمش چندان از او خوشم نیامد . اما امروز بعد از مدت کوتاهی دوستی با او به این نتیجه رسیدم که میتواند دوست خوبی باشد .
مرد پیش خدمتی با لباس مشکی رنگی کنار میزمان می ایستد.با احترام میگوید
_سلام خیلی خوش اومدین. چی میل دارین ؟
هستی بدون اینکه به پیش خدمت نگاه کند میگوید
+دوتا قهوه و دوتا کیک براونی
مرد پیشخدمت بعد از یادداشت کردن سفارش ها از ما دور میشود .
با خنده میگویم
+کی به تو گفتی جای من نظر بدی ؟ اصلا شاید من قهوه دوست نداشته باشم
خنده ی نمکینی میکند.قهوه های اینجا عالیه مطمئنم هاشقش میشی.خنده اش را سریع جمع و جور میکند و با لحن جدی ادامه میدهد
_از این حرفا بگذریم . میخوام ازت یه سوال بپرسم دوست دارم حقیقتو بهم بگی
+بپرس مطمئن باش حقیقتو میکم اگر هم نتونم جواب نمیدم .
«گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسد
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست»
هوشنگ ابتهاج
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
❤️پارت ۱۱ تا ۲۰ +۱۰ = ۳۰😂❤️ ۱۰ پارت اضافی هم بخاطر میلاد امام رضا علیهالسلام میذارم😍 میشهههه پا
شب بازم پارت میفرستم😍🥰
منتظر باشییییییننننن🙃