eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۳۲ (قسمت آخر) روی تپه کنار سجاد می نشینم . +چقدر اینجا سر سبزه ؟ نگاه پر عشقی حواله چشم هایم میکند و لبخند شیرینی به صورتم میپاشد _آره ، مشهد دشت و پارکای سر سبز و خوشگل زیاد داره . سر تکان میدهم ، با دیدن موبایلش که کنار دستش گذاشته بی اختیار لبخند مرموزی میزنم و موبایلم را از جیبم بیرون میکشم . شماره سجاد را میگیرم و به صفحه‌موبایلش چشم میدوزم . با بلند شدن صدای زنگ سجاد نگاهی به موبایلش می اندازد ، دقیق به نام روی صفحه چشم میدوزم 《لبخند بهشتی》 نگاهم را بلند میکنم و به سجاد میدوزم ، با دیدن تعجب در چشم هایم خودش همه چیز را متوجه مشود . میخندد _دلیل داره که اسمتو اینجوری تو گوشی سیو کردم اخم تصنعی میکنم و حق به جانب میگویم +زود ، تند ، سریع توضیح بده ، وگرنه اسمتو تو گوشیم از عشقم به پسر عمو تغییر میدم با بلند شدن صدای قهقهه سجاد میخندم . نگاهش را به رو به رو میدوزد قفل لب‌هایش را باز میکند . _خدا روزی که انسان رو خلق کرد، به خودش افتخار کرد، بابت این آفریده خاصش، بابت آفریده ی بی نظیرش که شد اشرف مخلوقات . یه لبخند شیرین زد ، از جنس بهشت ، با لذت گفت : _《فَتَبارَکَ الله اَحسَنُ الخالِقین》تو برای من مثل اون لبخندی ، از جنس بهشتی ، خاصی . تو برای من مثل لبخند خدایی . بخاطر همین اسمتو ذخیره کردم لبخند بهشتی چشم هایم را آرام میبندم ، قطره ایکش که در چشمم پنهان شده بود سرازیر میشود . میخندم +احساساتی شدم ، خیلی خاص بود میخندد، خنده اش را میخورد و نگاهم میکند، در نگاهش غم لانه کرده _میدونی شهریار اسمتو جی ذخیره کرده بود ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهم _گوهر، من اولش فک کردم اسم یه دختره، اون موقع که این اسمو تو گوشیش دیدم مذهبی شده بود، خیلی تعجب کردم ، ولی وقتی شماره رو چک کردم شماره تو بود میخندم +آخرین باری که من بهش گفتم بده چک کنم چی سیوم کردی گفت خاویار سیوت کردم ، گفتم چرا ؟ گفت چون هم گرونه ، هم خاص و نایابه . هر دو قهقهه میزنیم _داشته سر به سرت میذاشته سر تکان میدهم +میدونم . حتی با یاد آوری شهریار هم بغضم میگیرد ، لب باز میکنم +میدونستی شهریار و سوگل عاشق هم بودن ؟ سجاد به رو به رو خیره میشود و لبخند کوچکی میزند _آره ، شهریار بهم گفته بود ، گفت سوگولم دوستش داشته . الان تو آسمونا پیش همن . اگه الان هر دو شون بودن خیلی جالب میشد .خواهر من با برادر تو ازدواج میکرد، خواهر شهریار با برادر سوگل . چقدر دلتنگوشونم سر به زیر می اندازم و بغضم را قورت میدهم +منم همینطور سجاد می ایستد و خودش را میتکاند _پاشو بریم تا اشکمون در نیومده . بلند میشوم، با اولین قدمی که سجاد برمیدارد ناگهان روی تپه سر میخورد . جیغ خفیفی میکشم و به پایین تپه نگاه میکنم .خدا رو شکر ارتفاع خیلی کم بوده . نگاهم را به قیافه در هم سجاد میدوزم و میخوانمش . نگاهم میکند و بعد بلند میخندد.با خندیدنش بی اختیار خنده ام میگیرد ، همیشه در بدترین شرایط میخندد ، دارد کم کم خلق و خوی شهریار را به خود میگیرد . نگاهم را به آسمان میدوزم و به خاطر خنده های از ته دلی که مدت ها بود تجربه نکرده بودم خدا را شکر نیکنم . با لبخند به سجاد نگاه میکنم و بی اختیار آیه ی قرآن در ذهنم تداعی میشود 《فَانَ مَعَ العٌسره یُسرا》 💞پایان💞 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خب این رمان هم تموم شد رمان جدید خیلی قشنگه هم انقلابیه هم عاشقانه هم امنیتی دیگه چی میخوای😍😎😎🥰🙃 آماده شد میذارم کانال یا فردا یا پس فردا
سلام همراهان🌱 اون رمانی که گفتم نشد یکی دیگه داریم میخونیم اگه خوب بود میذارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈 شصــت و چهار🤯 💜اسم رمان؛ 💚نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 💙چند قسمت؛ قسمت ۴۹ ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمی‌شود..... با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱ به نام خدا (اعوذبالله من الشیطان الرجیم) پناه میبرم به خدا ازشرشیطان رانده شده, ازشرجنیان شیطان صفت, ازشرآدمیان ابلیس گونه. من (هما)تک فرزند یک خانواده ی سه نفره‌ی معتقد‌ و مذهبی اما منطقی وامروزی, هستم, پدرم, آقامحسن, راننده ی تاکسی , مردی بسیارزحمت کش ,که از هیچ زحمتی برای خوشبخت شدن من دست نکشیده و مادرم حمیده خانم,زنی صبور, بسیارباایمان ومهربان که تمام زندگیش رابه پای همسر وفرزندش میریزد. نزدیک سی سال است از ازدوجشان میگذرد, هشت سال اول زندگیشان,بچه دار نمیشوند وباهزار دعا و ثنا و دارو و دکتر ,من قدم به این کره ی خاکی میگذارم, تا خوشبختی‌شان تکمیل شود. پدرم نامم را هما میگذارد چون معتقداست من همای سعادت هستم که بر بام خانه شان فرو افتادم وبی خبرازاین که این همای سعادت روزگاری دیگر ,ناخواسته همای بدبختیشان را رقم میزند.... در چهره وصورت به قول مادر واقوام ,زیبایی خاصی دارم,همین چهره ی زیبا باعث شده از زمانی که خودم را شناختم ,شاید اول,دوم راهنمایی بودم,پای خواستگارها به خانه مان باز شود,محال است درجمعی حاضر بشوم, درمجلسی دعوت بشوم وپشت سرش یکی ,دوتا خواستگار را نداشته باشم. الان که سال دوم دانشگاه رشته ی دندانپزشکی, هستم تقریبا به طورمتوسط هر سه ماه یکبار ,ازدانشجوگرفته تا استاد و...خواستگارداشتم,اما پدرومادرم ,انسانهای فهمیده ای هستند و مرا در انتخاب آزاد گذاشته اند,اما من در درونم میلی به ازدواج ندارم,تمام هدفم تکمیل تحصیلات عالیه هست تا بتوانم فردی مفید برای جامعه وافتخاری بزرگ برای پدرومادرم باشم,اگرهم زمانی بخواهم ازدواج کنم ,حتما دنبال فردی فرهیخته وباایمان هستم تا مرا به کمال برساند. در کل به موسیقی,خصوصا نواختن گیتار, علاقه ی زیادی دارم,یکی از دوستانم به نام «سمیرا» به من پیشنهاد داد تا به کلاس استادی بروم که در نواختن گیتار سرامد تمام نوازندگان است. ازاین پیشنهاد بی نهایت خوشحال شدم,به خانه که رسیدم برای مادرم گفتم که میخواهم کلاس گیتار بروم,مادرم که از علاقه ی من به این ساز خبرداشت,گفت: _من مخالفتی ندارم ,نظرمن ,نظر پدرت است. ووقتی با پدرم صحبت کردم,او نیز مخالف کلاس رفتنم نبود که ای کاش مخالفت میکرد ونمیگذاشت پایم به خانه ی شیطان باز شود..... با سمیرا رفتیم برای ثبت نام,یک دختر خانم آنجابود که گفت ,کلاسهای جدید از اول هفته ی اینده شروع میشوند.شما شنبه تشریف بیاورید.... نمیدانم دوحس متناقض درونم میجوشید, یکی منعم میکرد ودیگری تحریکم میکرد...ولی علاقه ام به این ساز,شوقی درونم بوجود آورده بود که برای رفتنم به کلاس, لحظه شماری میکردم. امروز شنبه بود ,..... طرف صبح رفتم دانشگاه,الانم آماده میشم تا سمیرابیاددنبالم باهم بریم کلاس گیتار.. زنگ دررا ,زدن... _مامان ,کارنداری من دارم میرم. _خدابه همراهت,مراقب خودت باش, عزیزم. سمیراباماشین خودش اومد دنبالم و تا خود کلاس از استاد وکارش تعریف کرد,خیلی مشتاق بودم ببینمش.وارد کلاس شدیم , ده , دوازده نفری نشسته بودند اما از استاد خبری نبود.باسمیرا ردیف اخر نشستیم..... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲ باسمیرا ردیف اخر نشستیم. بعد از ده دقیقه ای استاد تشریفشون را آوردند. _من, «بیژن سلمانی» هستم ,خوشبختم که در کنار شما هستم ,امیدوارم اوقات خوشی را در معیت هم سپری کنیم. بعد,همه ی هنرجوها خودشون رامعرفی کردند, اکثرا تو رنج سنی خودم بودند.استاد هم بهش میومد حدود ۴۵،۴۶داشته باشه , چشماش خیلی ترسناک بود,وقتی نگاهت میکرد انگار تمام اسرار درونت را میدید , نگاهش تا عمق وجودم رامیسوزاند,خصوصا وقتی به ادم نگاه میکرد یه جور دلشوره میافتادبه جونم, یک بار درحین توضیح دادنش ,به من خیره شده بود ناخودآگاه منم به چشماش خیره شدم... وااااای خدای من ,انگار داخل چشماش آتیش🔥 روشن کرده بودند,به جان مادرم من اتیش را دیدم.... همون موقع اینقد ترسیده بودم,پیش خودم گفتم ,محاله دیگه ادامه بدهم,دیگه امکان نداره پام را تواین کلاس عجیب وترسناک بزارم,میخواستم اجازه بگیرم برم بیرون , اما بدون اینکه کلامی از دهن من خارج بشه, استاد روش راکرد به من وگفت: _الان وقت بیرون رفتن نیست خانم,صبرکنید ده دقیقه ی دیگه کلاس تمومه... واااای من که چیزی نگفته بودم ,این ازکجا فهمید من میخوام برم بیرون😱از ترس قلبم داشت میومد تودهنم,رعشه گرفته بودم, سمیرا بهم گفت: _چت شد یکدفعه, باهمون حالم گفتم: _هیس ,بزاربعدازکلاس بهت میگم... بالاخره تموم شد,هل هلکی چادرم را مرتب کردم که برم بااینکه بچه ها دور استاد راگرفته بودند, اما ازهمون پشت صدازد: _خانوم هماسعادت,صبر کنید... بازم شوکه شدم برگشتم طرفش ,یک خنده ی کریه کرد وگفت: _شما دفعه ی بعدی هم میاین کلاس,فکر نیامدن رااز سرتون به در کنید,درضمن قرارنیست چیزی هم به دوستتون بگید هااا واااای خدای من ,این ازکجا فهمید من نمیخوام بیام؟؟ تمام بدنم یخ کرده بود, مغزم کارنمیکرد 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷