May 11
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
چادر عباجده کرپ حریر اسود درجه یک شهر کرد کاملا مشکی سبک و خنک قیمت ۹۰۰ باتخفیف ویژه ۵۸۰ تومان😳🤩🤩🥰
برای ارتباط با ادمین به آیدی زیر مراجعه فرمایید
@Armaghan122
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
روبنده ویژه اربعین جنس کرپ ،مشکی،خنک جلوگیری از سوخته شدن پوست صورت درگرما و جلوگیری از گرد و غبار
سلام من خودمم خرید کردم واقعا عالیه هم قیمتش هم کیفیتش👏👏👏
مادرم هم چادر ازشون خریدن خیلی عالیه و سبک😍✌️
💟رمان شماره👈 هفتـــاد و شــــش😎
✓جلد اول؛ «از روزی که رفتی»
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26365
✓جلد دوم؛ «شکسته هایم بعد تو»
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26500
💚اسم رمان:
✓جلد سوم؛ #پرواز_شاپرک_ها
🤍نویسنده؛ سَنیه منصوری
❤️چند قسمت؛ نسخه pdf گذاشتم
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۱ و ۲
✓مقدمه:
در دنیای امروز که رسانهها فعالیت چشمگیری دارند و دولت مردان #غرب با راهاندازی جنگ #رسانهای، به مقابله با #ایمان و #اعتقاد ما برخاستهاند و داشتن حجاب را محدودیت نشان میدهند و مد و مدرنیته را در برهنگی نشان میدهند، #قلمها را به صدا درمیآوریم تا شاید از جملهی یاوران
سربازان منجی موعود باشیم.
❤️رهبر انقلاب:
اگر #همسران جوانی که شوهران فداکار و جوانمردشان به میدانهای نبرد رفته بودند،به #بهانهی داشتن فرزندان، زبان شکوه باز
میکردند، باب شهادت و مجاهدت #بسته میشد. شما به گردن این انقلاب و این کشور و این ملت و تاریخ ما حق دارید.۱۳۸۰/۱۱/۲
✍بسم الله الرحمن الرحیم
آخرین گل را پرپر کرد و بر مزار تازه و بدون سنگ قبر ریخت. زینب سادات اشکهایش را با پر چادرش پاک کرد؛ به مادرش نگاه کرد که
هنوز ساقهی خالی از گلبرگ را نگاه میکرد.
_مامان، بریم دیگه؛ همه رفتن.
آیه نفس عمیقی کشید و نگاهش را به دخترک نوجوانش انداخت و او که توجه مادرش را به خود جلب کرده بود، ادامه داد:
_ایلیا تنهاست.
او نگاهی به دور و برش انداخت:
_بریم سر خاک بابات، بعد میریم.
زینب بعد از چند روز لبخند زد:
_آره، کلی حرف با بابا مهدی دارم.
آیه بوسهای بر ترمهی روی مزار زد و دختر هم مانند مادر، خاک را بوسید.
آیه که برمیخاست زیر لب زمزمه کرد:
_گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است!
زینب کنار مادر آمد، دستش را گرفت:
_دلم براش تنگ شده.
آیه فشار ملایمی به دستهای دخترکش آورد:
_منم دلم تنگ شده؛ باید بریم.
_الان کجا میریم. خونهی بابا حاجی؟
ِ_آره دیگه؛ مگه دلت شور ایلیا رو نمیزد؟
زینب سادات اخم کرد:
_نخیرم. کی دلش واسه اون نقنقو شور میزنه. خرس گنده است دیگه! دل شور زدن نداره.
آیه نگاه به خاک سید مهدی دوخت...
" یار سفر کرده مرا یادت هست؟ نکند آنجا دور و برت را شلوغ کرده و مرا از یاد بردهای؟ مهمانت را دیدی؟ به استقبالش رفتی؟ آیه بانوی تو این روزها درد روی درد دارد. آیه بانوی تو این روزها دلتنگ است. آیه بانوی تو این روزها جانان است... حواست هست؟ به آیهات، به زینبت، به همهی آنها که به تو چشم دوختهاند، حواست هست؟ "
زینب بوسهای بر سنگ قبر پدر زد.
تمام سهم دختریاش از پدر را با همین
بوسهها به یاد داشت. تمام بیپدریهایش را لبخند کرد و به صورت مادر پاشید:
_دلم برای بابا مهدی تنگ شده بود!
آیه لبخند زد...مادر که باشی، عاشقانههای پدر دختری را خوب حس میکنی و دوست میداری!
_زودتر حرفاتو با بابات بزن باید بریم عزیزم!
و او شروع به حرف زدن کرد...
برای حرف زدن با پدر به هیچ چیز جز پدر
فکر نمیکرد. برای پدر از همهی روزهایش گفت و گفت و گفت....
*************
کلید را به دست گرفت و در را باز کرد. از صدای باز شدن ایلیا به سمتش آمد:
_چقدر دیر کردی مامان. بابا حاجی، چندبار زنگ زد که بیاد دنبالمون، گفتم قراره بیایید خونه.
دستی روی سر پسرکش کشید
_سلام یادت رفت؟
ایلیا نیش تا بناگوش در رفتهاش را نمایش داد:
_سلام.
زینب سادات گفت:
_کی میخوای یاد بگیری برادر جان؟
_هر وقت تو یاد گرفتی!
زینب اخم کرد:
_من از تو بزرگترم؛ تو باید به من سلام کنی!
ایلیا خواست حرفی بزند اما صدایی هر دو را ساکت کرد:
_باز شروع کردین شما دوتا؟
زینب خندان به سمت ارمیا رفت:
_ببینش بابا!
ارمیا صورت دخترکش را بوسید:
_به خواهرت احترام بذار ایلیا!
ایلیا به آیه نگاه کرد. دست مادر به سمت او دراز شد و دستهای پسر
تازه جوش بلوغ زدهاش را گرفت. او را بوسید و به جانبداری از او گفت:
_انگار یادتون رفته که پیامبر همیشه اول سلام میکرد! از این به بعد شصت و نه تا ثواب مال من و پسرم، اون یه دونهش مال شما پدر و دختر!
زینب سادات دستهایش را به هم کوبید:
_دو به دو مساوی شدیم.
بعد پشت سر ارمیا قرار گرفت، دستش را پشت ویلچر او گذاشت:
_بیا بریم به بابا کمک کنیم حاضر شه؛ دیره، عمو محمد ناراحت میشه.
ارمیا نگاه غمگین آیه را شکار کرد....
" غصه داری جانانم؟! غصههایت را بر جان من بیاویز و سبکبال بخند... بال پروازم!میدانم زمینگیرت کردهام! "
آیه روی مبل نشست.
چقدر آن روزها دور به نظر میرسید. روزهای جدالش با ارمیا، روزهای دلواپسی، روزهای بیقراری و ندانمها. چه شد که روزگار اینگونه شد؟
ارمیایی که با همهی عشق و آرزوهایش، با همهی رضا بودنهایش، با همهی ارمیا بودنش قصد #رفتن کرد. آیهای که باز هم،....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۳ و ۴
آیهای که باز هم، درد ، همخانهی دلش شد. ارمیا و شرمندگیهایش... آیه و شکرگزاریهایش از بودن او...
دستی روی شانهاش قرار گرفت.
آیه هشیار شد... چشم باز کرد. چطور صدای حرکت ویلچر را متوجه نشده بود؟ ارمیا کنارش بود.
_به بچهها گفتم چند دقیقه تو اتاق بمونن. ببخش امروز کنارت نبودم؛ قرار بود تکیهگاهت باشم، اما الان یه بار روی شونههات شدم. بازم تنها موندی!
آیه دستهای او را گرفت:
_اینجوری نگو... خدا رو شکر که هستی!همین که میدونم یه نفر اینجا منتظر منه خداروشکر! اگه تو هم میرفتی... اصلا نمیخوام به نبودنت فکر کنم.
+اذیت شدی؟!
_مردم همیشه حرف میزنن. من و تو براشون قدیمی نمیشیم.
+سوژهی اینبارشون چی بود؟ نبودن من؟
آیه لبخند خستهای زد و سرش را به تایید تکان داد:
_میگفتن گذاشتمت آسایشگاه؛تازه... انگار خواستگارم دارم!
ارمیا اخم کرد:
_خواستگار؟!
آیه بلند خندید:
_اخم نکن؛ دوست ندارم اخم کنیا! #شایعه شده میخوام شوهر کنم، تو رو گذاشتم آسایشگاه، ایلیا هم قهر کرده و از خونه زده بیرون. شاهدشونم اینه که بعد از سیدمهدی با تو ازدواج کردم.
ارمیا لبخندی به صورت جانانش زد:
_پس پاشو منو از آسایشگاه ببر بیرون ببینم چه خبره.
بعد صدایش را بلند کرد:
_بچهها بیایید بریم.
زینب سادات سرش را از لای در اتاق داخل آورد:
_دل و قلوه دادناتون تموم شد؟
آیه گفت:
_دعواهای تو با ایلیا تموم شد؟
زینب از اتاق خارج شد و لب ور چید:
_نخیر؛ این پسر شما لوسه!
ایلیا که پشت سر زینب از اتاق بیرون آمده بود، گفت:
_توئم قلدری! مهدی همهش میگه وقتی بچه بودید به زور آبنباتاشو میگرفتی!
زینب پشت چشمی برای برادرش نازک کرد:
_اینا از زرنگیمه!
ایلیا خواست حرفش را بیجواب نگذارد، اما مجبور به سکوت شد،
چون آیه گفت:
_بجنبید دیر شد! تو راه انقدر ادامه بدید تا خسته شید! کمک کنید بابا رو ببریم سوار ماشین کنیم!
*****************
آیه ماشین را سر کوچه پارک کرد.
زینب سادات و ایلیا از ماشین پیاده شدند. آیه چشم به ارمیا دوخت. این روزها ضعیف تر از همیشه شده بود. دیگر از آن هیکل ورزیده چیزی نمانده بود. دلش غم داشت.اندازه تمام نداشته های ارمیایش غم داشت.
ارمیا: _غم چشمات برای چیه؟
آیه: _برای تمام چیزایی که از دست دادم!
ارمیا: _منم جزء اونام؟
آیه: _تو جزء اونایی هستن که برام موندن!
ایلیا ضربه ای به شیشه زد.
ارمیا در را باز کرد و به کمک پسر و دخترش روی صندلی چرخدار نشست، آیه و زینب در دو طرفش و ایلیا پشت سر، صندلی را هُل میداد.
حاج علی در کنار سیدمحمد ایستاده بود. هوا گرگ و میش بود. حاج علی چشمش به ارمیا و آیه افتاد. دستش را روی شانه سیدمحمد گذاشت و آنها را نشانش داد.هر دو به سمتشان رفتند. سیدمحمد مقابل ارمیا روی زمین نشست.
اشک چشمانش را پر کرد:
_مادرم رفت ارمیا!
سرش را روی پاهای برادرانه ی ارمیا گذاشت،
و هق هق کرد. ارمیا هم اشک چشمانش روان شد. آیه رو برگرداند و گریهی بیصدایش فقط تکان خوردن شانه هایش را گواه داشت.
زینب سادات به آغوش حاج علی رفت و ایلیا بغضش را مردانه نگه داشت.
ارمیا نفس گرفت، شانه های سیدمحمد را دست کشید:
_باورم نمیشه رفته! باورم نمیشه بازم بیمادر شدم.
برادارانه برای مادر اشک ریختند. کمی که سبک شدند سیدمحمد گفت:
_عمو اومده!
این خبر اخم را مهمان چشمان خیس آیه کرد:
_بعد از این همه سال؟
سیدمحمد: _بازم مثل همون وقتها طلب کار و با توپ پر اومده!
ارمیا دست آیه را گرفت:
_قدم سرچشم. چرا شما دو تا اینجوری میکنید؟
حاج علی:
_بالاخره زن برادرش از دنیا رفته. نمیشد راهش نداد که!بیاحترامی نکنید بهش!
آیه: _بعد از اون روز تو مسجد که معرکه گرفت...
حاج علی حرف آیه را برید:
_خیلی سال از اون روزها گذشته. خیلی چیزا عوض شده.
آیه به یاد آورد....
(سیدمحمد: _وسط مسجد جای این حرفا نیست!
عمو: _چرا؟ از خونهی خدا خجالت میکشی؟
حاج علی: _مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید.
عمو: _شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بیغیرتی هستی!
سید محمد: _بس کن عمو! آیه خانوم زنداداشم بوده و هنوزم
زنداداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زنِ داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره!
عمو: اینجوری غیرتتو خواب کردی؟
سید محمد: _بعضی چیزا گفتنی نیست!
عمو: _همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو......
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۵ و ۶
عمو: _همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟!
سیدمحمد: _چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته.)
ارمیا دست آیه را گرفت و افکارش را برید:
_به حرفاش فکر نکن. اینقدر خودتو بخاطر حرفای نابخردانه مردم سرزنش نکن. اون روزا تموم شد. هرکس هرچی میخواد بگه.از اون روزا پونزده سال گذشته.
حاج علی بوسه ای به صورت زینب سادات و ایلیا زد، پشت ویلچر ارمیاقرار گرفت و گفت:
_خوب نیست این همه معطل میکنید اینجا!
آیه به همراه زینبش به سمت داخل خانه رفت،و ارمیا و ایلیا را در حیاط با مرد های فامیل و آشنا، تنها گذاشت. دلش پیش همسرش بود. همسرش که همیشه مظلوم بود و از آن روز که
مهمان این ویلچر شده بود، مظلوم تر هم شده بود..
بعد از نشستن کنار رها، آن روزها را به یاد آورد...
_ آیه خانوم!درست شد. بالاخره این انتقالی گرفتم. دیگه خیالت راحت!
آیه لبخندی زد و از آشپزخانه بیرون آمد:
_سلام!راست میگی؟درست شد؟
ارمیا به پهنای صورتش لبخند زد:
_سلام جانان!خسته نباشی!درست شد عزیزم!
آیه: _خداروشکر!
ارمیا روی مبل نشست و آیه یک لیوان شربت بهارنارنج برایش آورد، کنارش نشست. ارمیا لیوان را گرفت و یک نفس سر کشید.آیه اعتراض کرد:
_یک نفس نخور!
ارمیا چشمکی زد:
_اینجوری بیشتر میچسبه جانان!
آیه به جانان گفتن ارمیا لبخند زد. چقدر خوب که مثل سیدمهدی صدایش نمیکرد.چقدر خوب بود که ارمیا بود...!
ارمیا: _چند ماهی طول میکشه تا خونه سازمانی بدن. اینجا میمونی یا خونه اجاره کنم؟
آیه دستی به موهایش کشید و آنها را به پشت گوشش برد:
_رفت و آمد برات سخت نمیشه؟
ارمیا پشت گردنش دست کشید:
_خب چرا!خیلی سخته!
آیه: _پس میریم دنبال خونه؟
ارمیا: _تو مشکلی نداری؟اگه بخوای من رفت و آمد میکنم. چشمم کور، دندم نرم، زن و بچم تو راحتی باشن!
آیه: _نگو اینجوری. بریم دنبال خونه؟
ارمیا: _بعدظهر اگه کار نداری بریم! دختر بابا کجاست؟
آیه: _نه کاری ندارم. با مهدی و زهرا پایین دارن بازی میکنن. صداش کن بیاد بالا نهار بخوریم!
ارمیا: _عجله نکن.بذار لباسامو عوض کنم، میرم دنبالش.
ارمیا هنوز وارد اتاق نشده بود ،
که صدای در آمد. دستهای کوچک زینبسادات بود و ارمیا پدرانه آن صدا را میشناخت. " آمدم جان پدر!دستهای کوچکت را این گونه به چوب سخت نکوب! قلب پدر از خیال درد دستانت درد میگیرد! "
ارمیا در را باز کرد.
زینب سادات خود را به پاهای پدر چسباند. ارمیا خم شد و دخترکش را در آغوش گرفت و بوسید:
_ #دختربابا کجا بود؟ نمیگی بابا تنهاست؟
زینب سادات صورتش را روی صورت پدر گذاشت:
_مامانی که بود!تنها نبودی باباجونم!
آیه یک کمی حسادت کرد.
اشکالی که ندارد؟ کمی حسادت چاشنی روابط شود تا رقابت بیافریند؟ از همان رقابتهایی که دخترها با مادر، سر
عشق پدر دارند. همان غیرتی شدن های پسرانه، که پدر را عقب میراند! فروید چه گفته بود؟ عقدهی ادیپ؟ عقدهی الکترا؟ هرچه نامش را میخواهند بگذارند...من که میگویم خوب است که دوست داشتن را یادمیگیرند. خوب است که رقابت را یاد میگیرند.
آیه هم کمی حسادت کرد.دلش میخواست. حال اینکه چه میخواست را خودش هم نمیدانست. در کش مکش بود با خودش که این کش مکش حسادت پنهانی شد در جمله اش:
_پدر و دختر برید دست و صورتتون رو بشورید بیاید کمک کنید سفره بندازید!چقدر شما لوسید!
ارمیا حسادت زیر پوستی را در شناخت و بلند خندید. دل خوش همین ها
بود. دلش خوش بود که این حسادت شاید از عشق تازه جوانه زده در دل جانانش باشد... دل است دیگر، گاهی زود خوش میشود...
صدای رها، آیه را از آن روزها بیرون آورد:
_چقدر دیر کردی!نمیدونی این آدما منتظرن برات حرف دربیارن؟
آیه: _چی شده مگه؟ سایه کجاست؟
رها صدایش را پایین آورد:
_حالش بد شد، شوهر جانش بردش اتاق استراحت کنه. وضعش خوب نیست.میگفت بچه خیلی پایینه و نگران بودش!
آیه: _الان چطوره؟بهش سر زدی؟
رها: _قبل از اومدنت پیشش بودم. تازه خوابش برده.
آیه: _وروجکاش کجان؟
رها: _مهدی بردشون پارک سر خیابون.
آیه: _مامان زهرا رو ندیدم!
رها: _تو آشپزخونه داره حلوا درست میکنه.
آیه: _خیلی خسته شد این روزا!
رها: _این سالها خیلی با هم رفیق شده بودن. خیلی بهم ریخته. بابام که مُرد، حس کردم راحت شد. اما الان که فخرالسادات رفت، خیلی تو روحیهاش تاثیر منفی گذاشت!
آیه: _باورم نمیشه که....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۷ و ۸
آیه:_ باورم نمیشه که مامان فخری رفت!ارمیا خیلی داغون شد. صبح از بیمارستان مرخصش کردیم. شوک بدی بود براش.
رها: _الان چطوره؟
آیه: _بهتره خداروشکر. بیرونه. پیش بابا ایناست.
رها: _ایلیا چطوره؟
آیه: _هنوز باهاش گرفتاریم! وابستگی زیادش به ارمیا و زمینگیر شدنش این چند ساله، روحیهی ایلیا رو به هم ریخته. ارمیا هم با دیدن بهمریختگی ایلیا، روزبهروز سرخوردهتر میشه. یادته اون روزا که میخواست بره؟
رها خوب به یاد داشت....
اشکهای آیه. دعواهای سیدمحمد و صدرا با ارمیا. سکوت و در خود خمودگی ارمیا. زینبی که چشمانش همیشه برق اشک داشت و از ارمیا جدا نمیشد.ایلیا و دعواهای هر روزهاش در مدرسه و افت تحصیلی...
رها: _بهتر نشده؟
آیه: _بهتر شده! اما وقتی که با باباشه. ارمیا هر دوشونو آروم میکنه.
رها: _هر سه تونو!
آیه خجالت زده لب گزید:
_ارمیا خیلی خوبه رها! وقتی یاد اون روزا و
اذیتایی که کردم میوفتم، دلم براش میسوزه! چطور تحملم کرد؟
رها سرش را زیر گوش آیه برد:
_عاشقت بود! هنوزم عاشقته که بخاطرت
میخواست بره آسایشگاه! باورم نمیشه میخواست از تو بگذره تا تو اذیت نشی!
آیه: _همین که هست راضیم!میدونی که دیگه طاقت از دست دادن ندارم!
💭آیه به آن روزها رفت....
صدای تلفن همراهش بلند شد. مشغول نوشتن مقاله اش بود که حواسش پرت شد. نفسش را با شدت بیرون آورد و زینب سادات را صدا کرد:
_زینب جان مامان!گوشی منو بیار. فکر کنم تو آشپزخونه گذاشتمش.
خانه جدیدشان که یک آپارتمان پنج طبقهی بدون آسانسور بود.
خانهای که قدمتش هفتاد-هشتاد سال بود. تازه ساکن این ساختمان شده بودند.
قبلا هیچ وقت در خانه های سازمانی زندگی نکرده بود. آن روز که ارمیا آمد و گفت انتقالی گرفته و به «مرکز آموزش تکاور نیروی زمینی» در «پرندک» خواهد رفت، آیه خوشحال بود. دوری از این همه هیاهو را نیاز داشت. یک سال مستاجری در حوالی شهریار و حاال در منازل سازمانی.
آیه که قید کار را در مرکز صدر زد و خانهنشین شد و بیشتر روی تحقیقات تمرکز کرد.زینب که دوستان جدیدی در این شهرک پیدا کرد ولی هنوز بهانه ی مهدی و محسن و زهرا و محمدصادق را میگرفت.
زینب سادات تلفن را مقابلش گرفت و نگاه آیه را متوجه خود کرد:
_بابا جونه!
آیه تلفن را زیر گوشش گذاشت:
_جانم؟
ارمیا: _دارم میرم ماموریت!
آیه ابرو در هم کشید:
_برای چند وقت؟
ارمیا: _معلوم نیست.
آیه: _کجا میری؟
ارمیا: _معلوم نیست!
آیه: _جمع کنم بریم قم؟
ارمیا: _این جوری خیالم راحت تره!
آیه: _چقدر وقت دارم؟
ارمیا: _فردا صبح میریم.
آیه: _فردا صبح ماهم میریم قم!
ارمیا: _میخوای امشب ببرمتون؟
آیه لبخند روی لبهایش نشست:
_نه! میتونم! نگران نباش. میرم وسایل رو
جمع کنم.
آیه چمدان خود و زینب سادات را برای مدت نامعلومی بست. کولهپشتی و وسایل ارمیا را آماده کرد. تمام تعطیلات عید را برای کمک به سیل زدگان در «آققلا» بودند. تازه دو روز بود که به خانه برگشته بودند و حالا دوباره از خانه میرفتند.
صبح زود بود که ارمیا رفت.
آیه نگاه غم بارش را بدرقه ی راهش کرد. چقدر دوست داشت ارمیا یک امروز را هم خانه بود. دو دل بود برای گفتن یا نگفتن. ساعت ده صبح بود که زینب سادات را روی صندلی عقب نشاند و استارت زد. حدود دو ساعت بعد زنگ خانه ی پدرش را زد و با استقبال گرم زهرا خانم مواجه شد.
رها و صدرا به همراه مهدی و محسن پسرانشان آنجا بودند. ساعتی به خوش و بش گذشت تا آیه توانست با رها تنها شود.
رها: _پکری آیه بانو!
آیه: _بهش نگفتم هنوز. الانم که رفته ماموریت و معلوم نیست کی بیاد!
رها: _چرا دست دست میکنی آیه؟ تو الان سه ماهته! ارمیا هم حق داره بدونه! حق داره از این روزا لذت ببره!
آیه: _من خودم هنوز تو شوک هستم!هشت سال بچهدار نشدیم!کلی دوا و درمون کردیم. تو که میدونی چقدر دارو خوردیم و دکتر رفتیم تا خدا زینب رو بهمون داد! حالا الان یکهو..! حقیقتا اصلا آمادگیشو ندارم. هنوز سر ازدواجم دوست و آشنا پشت سرم حرف میزنن، این بچه هم که دیگه هیچی.
رها: _نگران چی هستی؟
آیه: _نگران زینب وقتی بفهمه. من اصلا نمیدونم ارمیا بچه میخواد یا نه! اگه ناراحت بشه؟
رها متعجب گفت:
_دیوونه شدی آیه؟چرا بچه نخواد؟اون عاشقته! شما بیشتر از دو ساله ازدواج کردید و ارمیا مرد جا افتادهایه! اگه حرفی نمیزنه
واسه اینه که تو رو تحت فشار نذاره!اون عاشق زینبه. یادم نمیره روزی که دنیا اومد....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ