🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۵۹
🍃به روایت حانیه🍃
مامان_حانیه بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه.
داشتم از استرس میمردم ، وای اصلا نمیدونستم چرا. وای خدا.مامان به فاطمه هم گفته بود بیاد که هم کمک کنه هم پیش آقاشون باشه یعنی چقدر جالب و شیرین بود عشق این دوتا .
میوه ها رو از مامان گرفتم گذاشتم رو میز و بعد هم رفتم از پشت پنجره خیره شدم به حیاط. با نشستن دستی روی شونم. جیغ کشیدم و برگشتم عقب.
فاطمه_چته دیوونه؟ عه
_ عه خب ترسیدم.
فاطمه_چرا انقدر بی قراری؟ خبریه؟
_ چه خبری؟
فاطمه_ چمدونم والا. گفتم شاید خبر لیلی و مجنونی چیزی باشه.
_ مسخره
فاطمه_ نه جدا.
واقعا احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. دسته فاطمه رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق.
_ خب. قول بده به کسی نگی.
فاطمه_ همین الان میرم میگم
_ عه توام.
کل ماجرا رو براش تعریف کردم.از دربند گرفته تا ماجرای مسجد و اون شب رو که خودش میدونست.
فاطمه_خب؟
_ خب به جمالت بالام جان.
فاطمه_ این چیش بده؟
_ بابا من روم نمیشه دیگه به این بگم سلام.
با صدای زنگ در که خبر از اومدنشون داد استرس منم بیشتر شد. عادت نداشتم تو مهمونیا چادر سرم کنم. یه تونیک آبی تا زیر زانو با شال و شلوار مشکی. با فاطمه رفتیم دم در کنار مامان و بابا و امیرعلی برای استقبال. بعد از سلام و علیک و آشنایی خانواده ها که با اب شدن من همراه بود، با مامان رفتیم تو آشپزخونه برای پذیرایی.
مامان_ بیا این چایی ها رو ببر.
_ نه.
مامان_ چی نه؟
_ من نمیبرم.
مامان _ حرف نزن بدو.
بعدم سریع سینی چای رو داد به من و خودش از آشپزخونه رفت بیرون امیرعلی هم طبق معمول شد فرشته نجات منو اومد سینی چای رو از من گرفت و رفت.
منم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون.همه مشغول بودن و خیلی زود باهم صمیمی شده بودن.
مامان با خانوم حسینی (مامان امیرحسین) بابا هم با اقای حسینی. فاطمه و پرنیان هم با هم.پرنیان دخترخوبی بود ولی من ازش خجالت میکشیدم چون فکر میکردم الان اونم همه چیزو میدونه. امیرعلی چایی هارو تعارف کرد و رفت نشست پیش امیرحسین.
فاطمه و پرنیان داشتن حرف میزدن اما اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم چون اصلا تو حال و هوای اونجا نبودم همش نگران بودم دوباره یه سوتی بدم و ابروم بره.چندبار هم منو به بحثشون دعوت کردن اما هربار تشکر کردم و گفتم نظر خاصی ندارم و ترجیح میدم شنونده باشم..
ادامه دارد.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه
و شهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۶۰
🍃به روايت امير حسين🍃
مدام نگران اين بودم كه بابا سرد برخورد كنه يا حرفی بزنه که ناراحتشون کنه.بالاخره با افراد مذهبی میونه خوبی نداره.اما خوشبختانه این خانواده انقدر خون گرم و مهربون هستن که هم مامان هم بابا خیلی زود باهاشون صمیمی شدن و همچنین پرنیان با نامزد امیرعلی فاطمه خانوم.
اما اون خانومی که فهمیدم خواهر امیرعلی بوده و اسمش هم حانیه ؛ نه تو بحثی شرکت میکنه نه حرفی میزنه، ولی مدام سعی میکنم بهش توجه نکنم اما همش فکرم درگیرشه و همین منو عذاب میده. بالاخره نامحرمه، همون مسجد هم که باهاش چشم تو چشم شدم کلی توبه کردم و چند روز حالم داغون بود.
امیرعلی_امیرحسین. اینجایی؟
_ جان؟
امیرعلی_کجایی داداش؟ عاشق شدی؟
_چی ؟ من ؟ نه بابا
امیرعلی_میخوای من سکوت کنم به توهماتت برسی پسرم ؟
_ نه پدرم ادامه بده.
.
مامان حانیه خانوم _خب دخترا میاید کمک سفره بندازیم؟
با این حرف، مامان و پرنیان و فاطمه خانوم و حانیه خانوم بلند میشن و به سمت آشپزخونه میرن و بلاخره بعد از تعارف معمول که نه شما بفرمایید و این حرفا؛ همه خانوما میرن تو آشپزخونه
.
.
چندبار سر جام غلط میزنم..."وای خدا دارم دیوونه میشم ". الان یه ساعته که میخوام بخوابم ولی خوابم نمیبره.تصمیم میگیرم کمی مهمونی امشب رو مرور کنم، واقعا شب خوبی بود، خیلی خوش گذشت.
با این وجود که خانواده مذهبی بودن اما بابا خیلی خوب باهاشون کنار اومد اما اون اوضاع حجاب حانیه خانوم اون روز دربند و اون شب برام عجیب بود، از یه خانواده مذهبی همچین حجابی؟ البته حجاب اون شبش به خاطر کار اون......با حرص دندونامو رو هم فشار میدم و چشمام رو میبندم .آية الكرسى مسكن خوبيه..
.
.
با صداي آلارم گوشي سريع از جام بلند ميشم.با حرص گوشي رو خاموش ميكنم و ميندازمش اون سمت. " واي امروز، دانشگاه نه "
.
.
محمدجواد_ميگما امير اين خواهرمون چي بود اسمش؟ اها خانوم مقيمي. اخ ببخشيد بيتا خانوم.
بعد لحنشو زنونه ميكنه و ميگه
_خواهر فكر كنم ميخواد مختو بزنه.
_خيلي مسخره اي جواد. ميدوني ازاين شوخيا بدم ميادا.
محمدجواد_اوا خواهر. خب به من چه؟
_ بسته برادر.
محمد جواد_ خب حالا بي جنبه جانم. امروز ميخوايم با بچه ها بريم بيرون فكر كنم يه شش هفت ماهي هست كه اصلا جايي نرفتيم، فقط تو هيئت همدیگه رو دیدیم. میای دیگه؟
_ صددرصد
محمدجواد_ سنگین باش خواهرم.
_ برادر تقبل الله
با نشستن دستی روی شونم برمیگردم عقب، از چیزی که میبینم متعجب و فوق العاده عصبی میشم. چشمامو میبندم و چندتا صلوات زیر لب زمزمه میکنم. مغزم از کار افتاده و واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم. دستم میارم بالا که با تمام قدرت بزنم تو صورتش اما گذشت بهترین کاره.
تمام نفرتم رو تو چشمام میریزم و سریع پشتم رو بهش میکنم که از برم بیرون از دانشگاه. چشمم به اطراف که میوفته با دیدن جمعیتی که همه با تعجب زل زدن بهم عصبانیتم بیشتر میشه.
دستم رو مشت میکنم و تمام حرصم رو سعی میکنم رو دستم خالی کنم. دختره بی حیا خجالتم نمیکشه.
سریع از در دانشگاه خارج میشم و به سمت ماشین میرم. با اینکه من کاری نکردم اما خودم رو گناهکار میدونم.
بهترین مهدآرامش برای من مزار شهدا بود ، پس پیش به سوی #بهشت_زهرا.
ادامه دارد.....
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#وداستان_حساس_ميشود.
یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه
و شهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨ هُوَالمَحْبوُب ✨
روز 9⃣3⃣ چله
امروز
پنجشنبه بیست و چهارم خرداد
بیست و نهم ماه رمضان
#فردا_روز_آخره😢
#برای_هم_دعا_کنیم
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎کُلُّنا' عَباسَکَ یا' زِیْنَب 💎
تا #قبل_از_۹_شب👉 وقت هست هر کی دوست داره تعداد صلوات رو بگه
ثواب صلوات امروز شهید مدافع حرم
🌷شهید حسین هریری🌷
بسم الله...😊🌹
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💎کُلُّنا' عَباسَکَ یا' زِیْنَب 💎 تا #قبل_از_۹_شب👉 وقت هست هر کی دوست داره تعداد صلوات رو بگه ثوا
رفقای باصفای کانال یه خبر خوب😊
به امید خدا از بعد ماه مبارک هدیه صلوات ها ادامه داره
❤️از نیمه ماه مبارک که میلاد کریم اهلبیت ع بود شروع کردیم از شهدای بزرگوار مدافع حرم
❤️از بعد ماه مبارک تا نیمه ماه شوال
شهدای دفاع مقدس به امید خدا
🌹اسم شهدا از خودتون
🌹جمع اوری مطلب هم از خودتون
اصلا اقا شما همه کاره☺️
منم خادم شما😊
💖از بعد نیمه شوال ادامه هدیه رو اعلام
میکنیم💖
روزتون سرشار از برکت👌
👣نحوه ی شهادت شهید حسین هریری👣
🌟حسین به عنوان تخریبچی در سوریه فعالیت داشت.
دقیقاً #بعدازشهادت او تعدادی از همرزمانش اعلام میکنند #حلب_آزادشد.
🌟یکی از همرزمان شهید تعریف کرد:
دشمن در قسمتی از حلب عقبنشینی کرده بود. حسین با دو نفر دیگر از دوستانش از جمله «شهید بشیری» و «شهید جهانی» برای #پاکسازی به آن قسمت منطقه #حلب میروند. #سه تا تله انفجاری در یک #خانه بوده که میخواستند خنثی کنند. حسین فکر میکند این تلهها جدا از یکدیگر کار شدهاند، اصلی را خنثی میکند. در صورتی که تلههای دیگر به صورت مخفی در خانه کار شده بودند. آنها منفجر💥 میشوند. #اول حسین به شهادت میرسد که در حال خنثی کردن تله انفجاری بود
و در کنار او هم 👣شهید بشیری و شهید جهانی👣 نیز به شهادت میرسند. آن همرزم چهارمی که در این عملیات بوده قبلش به خواست شهید بشیری رفته بود تا ماشین را بیاورد، اما هنوز چند قدمی بیشتر از خانه دور نمیشود که تلهها منفجر میشوند و حسین و دو همرزمش به شهادت میرسند.
✨اللهم الرزقنا🌷شهادت 🌷 فی سبیلک✨
منبع
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/11/11/1312474
#شادی_روحشون_پشت_ولایت_فقیه_باشیم
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5