بعضی از رمانهایی که نمیشه گذاشت چون یا چاپ شدن یا نویسنده شون راضی نیستن حالا بقیه میذارن تو کانالاشون چون دلشون میخواد🤷♀
راضی بودن نویسنده و چاپ شدنش هم مهم نیست براشون🥀
14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️رژه خونین ۳۱شهریور۱۳۹۷
📌بهیاد داشته باشیم که چه کسانی و چه رسانههایی، به کسانی که بدونپشیمانی، مردم بیگناه و نیروهای نظامی غیرمسلح را ترور کردند، تریبون صحبت دادند و آنها را جنبش مردمی نامیدند...!
هدایت شده از KHAMENEI.IR
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 #برش_دیدار | دفاع مقدّس به گردن کشور ما حقّ حیات دارد
✏️ رهبر انقلاب در دیدار اخیر: عزیزان من! سی و چند سال از جنگ میگذرد، ما در این سی و چند سال خیلی تهاجم داشتیم، خیلی فتنهانگیزی داشتیم؛ در بخشهای مختلف... همهی این فتنهها در مقابل ملّت ایران ناکام ماند؛ چرا؟ چون ملّت ایران فرهنگ مقاومت را در خود نهادینه کرده. این سی و چند سال نهادینه شدنِ فرهنگ مقاومت در کشور ناشی از مقاومت هشتسالهی دفاع مقدّس است. دفاع مقدّس به گردن کشور ما حقّ حیات دارد.
💻 Farsi.Khamenei.ir
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۹۱ و ۹۲
با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم.به اطرافم نگاه کردم، رضا نبود.
فاطمه اومد کنارم دراز کشید.
موهای خرمایی رنگشو نوازش میکردم تا به دستای من عادت کنه.
زمان رفتن رضا رسید...
مامانو بابا و نرگسو آقامرتضی برای خداحافظی اومده بودن.
فاطمه با دیدن ساک، فکر میکرد باز بابا رضا میخواد بره مأموریت.
ساکو کشانکشان برد توی اتاقش زیر تختش گذاشت تا بابا شب از سفر نره.
اما افسوس که نمیدونه این سفر با سفرهای دیگه فرق میکنه.افسوس که توان گفتن اینکه بابا رضا کجا میخواد بره و نداشتم
رضا که دید فاطمه رفت توی اتاق
بلند شد و رفت سمت اتاق فاطمه،
بعد با هم از اتاق بیرون اومدن.
لحظه رفتن رضا، لحظهی سختی بود.
فاطمه گریهمیکردو ساکو از دست رضا میکشید، همه با دیدن این صحنه شروع کردن به گریه کردن.
رفتم فاطمه رو بغل کردمو نگاهی به رضا کردم.
-رفتی پیش بیبیزینب، از طرف من و دخترت هم زیارت کن.
اشک از چشمای رضا سرازیر شد
رضا:_مواظب خودتون باشین
با فاطمه رفتم توی اتاقش درو بستم.
صدای بسته شدن در حیاطو شنیدم.
فاطمه رو روی سینههام فشار میدادمو بغضمو قورت میدادم.
فاطمه اینقدر گریه کرد که توی بغلم خوابش برد.فاطمه رو گذاشتم روی تختش از اتاق بیرون رفتم.
همه سکوت کرده بودن.آقامرتضی، رضا رو برده بود فرودگاه.
نرگس اومد سمتم، یه فلش داد به من
نرگس:_اینو داداش رضا داد بدم بهت
فلشو گرفتم رفتم توی اتاق. زدم به لپتاب
صدابود. صدا رو پلی کردم.
با شنیدن صدای رضا، صدای گریهام بلند شده بود.
رضا واسه فاطمه صدا ضبط کرده بود.
که در نبودش فاطمه هر شب قصههای رضا رو گوش کنه و آروم شه.
دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم شروع کردم به گریه کردن.همه اومدن داخل اتاق. منو بغل میکردن تا آروم شم. ولی هیچ چیزی آرومم نمیکرد.
جز صداهای رضا.
چند روزی فاطمه بیتابی میکرد.
فلشو به تلوزیون میزدم تا هم من آروم بشم با صدای رضا، هم فاطمه بیتابیهاش کمتر بشه.
بیشتر اوقات فاطمه رو میبردم کانون تا با بچهها بازی کنه. بعد یه هفته سر سفره شام بودیم که تلفن خونه زنگ خورد.
فاطمه هم بدو بدو دوید سمت تلفن گوشی رو برداشت و با خوشحالی جیغ کشید:
_بابایی،،بابایی
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۹۳ و ۹۴
اینقدر هیجانزده بود اصلا متوجه نمیشدم چی داره میگه با زبون خودش به رضا. بعد از کمی صحبت کردن فاطمه گوشی رو سمت من گرفت با دستش اشاره میکرد و میگفت مانی،مانی
به عزیزجون نگاه کردمو گفتم:
_عزیزجون برین شما صحبت کنین
عزیزجون رفت گوشی رو گرفت، شروع کرد به قربون صدقه رفتن رضا، بعد من رفتم گوشیو برداشتم.
-الو
رضا:به خانوم خانومااا، خوبی؟چیکار میکنی با زحمتای ما
-چرا اینقدر دیر زنگ زدی ؟
رضا:_شرمندم، اینجا نمیشه زیاد تماس گرفت
-فاطمه اوایل خیلی بهونهاتو میگرفت، الان یه کم بهتر شده، ولی مادرش همیشه بهونه میگیره
رضا:_الهی فدایمادر و دختر بشم من
-خدانکنه، تو فقط مواظب خودت باش
رضا:_چشم، الانم دیگه خیلی صحبت کردم باید برم، کاری نداری؟
-نه عزیزم، برو در امان خدا
رضا:_خانومی خیلیییی..... بقیهاشو خودت میدونی دیگه نمیشه اینجا گفت
-منم خیلیییییی..... آقا
رضا:_پس توهم کلک. فعلا یاعلی
-یاعلی
روزها در حال سپری شدن بودن و دلشورههام بیشتر. رضا خیلی کم تماس میگرفت. هر موقع هم که تماس میگرفت فاطمه با شنیدن صداش تا چند روز بیتابی دیدنشو میکرد.
یکروز فاطمه خیلی بیطاقت شد.
از صبح شروع کرد به بهونه گرفتن تا غروب.
یعنی با بهونه گرفتن فاطمه
بغض تنهایی و دلتنگیهای منم شکسته شد. و هم نوای فاطمه گریه میکردم.
عزیزجونم هی میگفت رها جان تو آروم باش، فاطمه با دیدنت بیشتر گریه میکنه.
(اما کسی از دلشورههام خبری نداشت، چهطور میتونم آروم باشم درحالیکه دخترم، عزیز دوردونه باباش جلو چشمام
بیتابی پدرشو میکنه )
بعد یه ساعت نرگس خودشو رسوند خونه.
نرگس اومد داخل اتاق بدون هیچ حرفی فاطمه رو بغل کرد و برد بیرون.
صدای گریههای فاطمه از حیاط میشنیدمو گریه میکردم.
نیمساعتی گذشت هوا تاریک شده بود و نرگس همچنان داخل حیاط فاطمه رو توی بغلش تاب میداد.
کمکم دخترم، از بیتابی کردن زیاد، چشماش بسته شد و خوابید.
نرگس اومد توی اتاق کنارم نشست
نرگس:_رها، چیشدی تو، اون رهایی که شاد و خندون بود کجاست، چرا اینکارو میکنی با خودت؟
-نرگسی، اون رها رو رضا با خودش برد، برد تا تنها نباشه، برد تا دوری زنو بچهاش کمتر دلش بگیره.
نرگس:_الهی قربونت برم، به خدا داداش هم راضی نیست اینجوری کنین با خودتونااااا، یه رضای دیگه هم توی اون اتاق
خوابیدههااا، دلت واسه اون میسوزه، دلت واسه بیقراریهاش هم بسوزه
-نبودی ببینی بچهام از گریه داشت تلف میشد.
نبودی ببینی چهطور باباشو صدا میزد. نبودی نرگس، نبودی که ببینی اونم دلشو سپرده به باباش تا تنها نباشه.
نبودی نرگس..😭😭
(نرگس بغلم کرد و گریه میکرد)
نرگس رفت اتاق فاطمه خوابید.
صبح بادصدای نرگس بیدار شدم
نرگس:_اهالی خونه بیدار شین، بیدار شین
در اتاق باز شد
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۹۵ و ۹۶
فاطمه و نرگس وارد شد.
نرگس:_میبینی فاطمه جون، این مامان جونت چقدر تنبله. پاشو دختر یه کم از این فاطمه یاد بگیر.
(فاطمه اومد کنارم دراز کشید)
نرگس:_ای بابا، فاطمه، تو هم رفتی بخوابی که
خندمون گرفت.
به اصرار فاطمه، بلند شدم.
دست و صورتمو شستمو رفتیم سمت آشپزخونه.
نرگس:_تنبل خانوماا بیاین صبحانه
-سلام عزیز جون!
عزیزجون:_سلام به روی ماهت
نرگس:_الان منم چغندرم اینوسط دیگه؟
(فاطمه با شنیدن حرف نرگس، دستشو گذاشت روی صورتشو ریز میخندید)
نرگس:_ای خدااا، من بخورم این جوجه کوچولو رو
بعد صبحانه آماده شدیم رفتیم کانون.
من و فاطمه رفتیم سمت سالن بزرگ.
نزدیک پیانو شدیم.
یه صندلی گذاشتم کنار صندلی خودم. فاطمه رو بغلش کردم گذاشتم روش بشینه.
خودمم نشستم کنارش
شروع کردم به پیانو زدن.
فاطمه هم با دستای کوچولوش شروع کرد به دست زدن.
بچههای کانون هم، اومدن داخل سالن.
فاطمه با دیدن بچهها خوشحال شد و از صندلی خودشو انداخت پایین.
بدو بدو رفت سمت بچهها. بچهها دورش حلقه زدنو شعر میخوندن.
نزدیک ۱۵ روز بود که از آخرین تماس رضا میگذشت.
دلم آشوب بود. تسبیح و برداشتم شروع کردم به ذکر گفتن، ولی باز از آشوب دلم کم نشد.
سجادهامو برداشتم و رفتم توی حیاط.شروع کردم به نماز خوندن.
بعد از نماز دراز کشیدم و به آسمون پر ستاره نگاه میکرم.خوابم برد
خواب عجیبی دیدم....
💤روز عاشورا بود، دشت نینوا بود،چشمم به یه نفر افتاد که روی زمین دراز کشیده بود.
صورتش اینقدر پر خون بود که نمیتونستم بفهمم کیه.
خواستم کمکش کنم.خواستم دستشو بگیرم و ببرمش جایی تا نجاتش بدم
اما دستی تو بدن نداشت
جیغی کشیدمو از خواب بیدار شدم...
نفس نفس میزدم.با دیدن خواب دلشورهام زیاد شد. با شنیدن صدای اذان بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز خوندن
بعد از خوندن نماز رفتم تو اتاق فاطمه، کنار فاطمه خوابیدم.
صبح که از خواب بیدار شدم،
فاطمه رو بردم کانون سپردم دست نرگس، خودمم
تصمیم گرفتم برم سپاه، یا جایی که بتونم خبری از رضا پیدا کنم تا کمی این دل آشوبم آروم بشه.
ولی کسی چیزی بهم نمیگفت،
انگار خودشون هم خبری ندارن. توی شهر سرگردون بودم. کجا بگردم دنبال عشقم، کجا بگردم دنبال یه نشونه برای زنده بودنش.
یاد محرم افتادم،
رفتم دو تا بلیط هواپیما گرفتم برای
مشهد،
ساعت پروازش ۸ شب بود.
رفتم سمت خونه، عزیز جون تو آشپزخونه در حال غذا درست کردن بود.
-سلام عزیز
عزیزجون:_سلام دخترم
-عزیزجون، واسه امشب دو تا بلیط هواپیما گرفتم واسه مشهد، میخوام با فاطمه برم زیارت آقا.
عزیزجون:_خدا پشت و پناهتون
رفتم توی اتاقم یه ساک کوچیک برداشتم، شروع کردم یه کم وسیله و لباس برداشتن.
موقع ظهر، نرگس و فاطمه اومدن خونه.
فاطمه بدو بدو دوید تو بغلم
-الهی قربونت برم، عمه رو که اذیت نکردی
فاطمه:_نه
نرگس:_مامانش بیشتر اذیت میکنه تا بچه ، کجا رفتی؟
-رفتم دو تا بلیط واسه مشهد گرفتم
نرگس:_مشهد واسه چی؟
-زیارت دیگه
نرگس:_نمیگفتی، فکر میکردم داری میری دور دور. حالا یکی اضافهتر میگرفتی ورشکست میشدی خسیس؟
-نه خیر، خواستم مادر و دختری بریم.
نرگس:_ست لباس مادر و دختری شنیده بودم ولی زیارتی رو نه
-دیونه
نرگس:_حالا کی میری
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۹۷ و ۹۸
-امشب ساعت ۸
نرگس:_باشه پسخودم میبرمتون
-باشه قربون دستت
نرگس:_فدات، من برم خونه، که الان آقا مرتضی میاد خونه
-باشه برو
ساعت ۶ نرگس اومد دنبالمون، ازعزیزجون خداحافظی کردیم بعد رفتیم خونه مامانم، بابا نبود از مامانو هانا هم خداحافظی کردیم.
بعد رفتیم سمت فرودگاه،
از ماشین پیاده شدیم. نرگس هم شروع کرد به بوسیدن فاطمه
-ول کن دختر کشتی بچه رو
نرگس:_به تو چه، دارم از سهمیه خودم استفاده میکنم.
-مگه بنزینه دخترم
نرگس:_کوفت، نخند!فاطمه، عمه مواظب مامان دیونهات باش! باشه؟
فاطمه:باسه
-عع،حرفای غیراخلاقی به دخترم یاد نده
نرگس:_قربون اخلاق، دربهداغون خودت برم من، برین که دیر میشه
از نرگس خداحافظیکردیم رفتیم داخل فرودگاه.یه کم داخل سالن نشستیم بعد سوار هواپیما شدیم.
اولش فاطمه یه کم ترسید.
بعد تسبیحامو دادم دستش که حواسش پرت بشه.
بعد ۴ ساعت رسیدیم مشهد.
اول رفتیم یه هتل نزدیک حرم، برای دو شب اتاق رزرو کردیم. وسیلهها رو گذاشتیم داخل اتاق.
و چادر فاطمه رو سرش کردمو راهی حرم شدیم.
با دیدن گنبد حرم، یاد اولین دیدارم افتادمو اشکم جاری شد. بعد از بازرسی وارد حرم شدیم. دست فاطمه رو محکم گرفتم تا گم نشه
روبهروی گنبد ایستادیم، به نشانه ادب سلامی کردم.
فاطمه هم با دیدن سلام کردن من دستشو گذاشت روی سینهاشو سلام کرد
نشستیم روی فرش داخل حیاط.
یه مهر گرفتمو تسبح خودمو دادم دست فاطمه که جایی نره، بتونم نمازمو بخونم.
بعد از خوندن نماز فاطمه سرشو گذاشت روی پاهامو خوابش برد.
منم شروع کردم به دردودل کردن
"-سلام آقا جان،
دلم میخواست بار دومی که میام اینجا همراه بچهامون باشم ولی این بار، یه فرقی هست،
بچهامو آوردم،
ولی باباشو نیاوردم،
شما میدونین کجاست؟
البته که میدونین، چون سپردمش دست شما..شما #ضامن همه میشین.
مگه میشه کسیکه ضامن خوبیه امانتدار خوبی نباشه
آقا جان،تو رابه جوادت، رضامو برگردن..
تو را به جوادت به دخترم رحم کن..
تو را به چشمانتظاری خودت که منتظر جوادت بودی، منو بیشتر از این چشم انتظارم نزار.."
دو روز مثل برق و باد گذشت....
موقع #وداع رسید.
چشمانم گریان بود و دلم پر از حرف.
با فاطمه رفتیم سمت پنجره فولاد
فاطمه رو بغل کردم و وارد جمعیت شدم. رسیدم به پنجره فولاد. دست فاطمه رو گذاشتم روی ضریح
-فاطمه، مامانی، از آقا بخواه بابا رضا هر چه زودتر برگرده
(فاطمه سرشو تکون داد و گفت):
_چش
فاطمه سرشو گذاشت رو یپنجره و زمزمه میکرد، به زبون خودش.
بعد رو به سمت حرم کردیمو دوباره سلام دادیم، و رفتیم.
ساعت ۱۱ پرواز داشتیم.
نرگس و آقامرتضی اومده بودن دنبالمون.
نرگس بغلم کرد:
_زیارتت قبول رها جان
-خیلی ممنون
فاطمه هم رفت بغل آقامرتضی
نرگس:_بده به من این حاجخانم کوچولو رو، زیارتت قبول باشه عزیزززم
همه حرکت کردیم سمت خونه.وقتی رسیدم، مامانو بابا هم اومده بودن خونه عزیزجون.
با اینکه مامان همیشه مخالف چادر بود، وقتی فاطمه رو با چادر دید. چشماش برق میزد و میخندید
مامان:_الهیی مامان زیبا فدات بشه، چقدر خوشگل شدی تو قربونت برم.
فاطمه هم دوید رفت بغل مامان.
منم رفتم تو آغوش پدرم. خیلی وقت بود دلم آغوش مردانه پدرمو میخواست.
اولین بار بود که از چشمای پدرم بغض و ناراحتی و میدیدم. بابا و مامان خیلی اصرار کردن که با فاطمه چند روزی برم خونهشون
ولی من دلم به همین اتاقی خوشه
که بوی رضا رو میده.
قرار بود به خاطر سالروز پیروزی انقلاب اسلامی.
بچههای کانون شعر ایرانو اجرا کنن.هر روز با فاطمه میرفتیم کانون و با بچهها تمرین میکردیم.
روز جشن رسید.
یه پیراهن صورتی با یه ساپرت سفید با یه روسری گلدار واسه فاطمه پوشیدم.
خودمم لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم.
که دیدم فاطمه هم چادر آورده و میخواد بزار سرش نمیتونه.
خندم گرفت،
هی میگفت، اه نیسه، اه نیسه
رفتم چادر و رو سرش مرتب کردم که صدای بوق ماشین نرگس اومد.
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱