eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۲۸ و ۲۹ و ۳۰ به اتاقم برگشتم. وسایل نقاشی را جمع کردم. به خودم زنگ تفریح دادم تا برای رفتن به مسجد آماده شوم. در کمد لباسهایم را باز کردم، بین مانتوهایم، مانتوی مشکی که نسبت به بقیه کمی بلندتر بود را برداشتم، به جای شال هم روسری بلندی را انتخاب کردم تا بهتر بتوانم کنترلش کنم.چادری که از بی بی هدیه گرفته بودم را در کیفم گذاشتم تا در مسجد بپوشم.دوش گرفتم و برای رفتن به مسجد آماده شدم. چون مسیر زیاد بود ترجیح دادم زودتر حرکت کنم اصلا انگار مثل بچه ها ذوق زده بودم. بعد از آماده شدن به تیپ ام نگاهی کردم. ای...بدک نبود. ولی حتما خیلی با نوه بی بی متفاوت بودم. سوار تاکسی شدم آدرس را به راننده گفتم چهل دقیقه ای در ترافیک بودم بالاخره رسیدم ولی خیلی زود آمده بودم. ترجیح دادم کمی در پارک رو به مسجد بنشینم تا موقع اذان شود. هنوز در حال مرور کردن خاطراتم در این خانه ی قدیمی و پارک بودم که بی بی را همراه دختر محجبه ای دیدم. دو دل بودم که جلو بروم یا نه، احساس میکنم چقدر با نوه اش فرق دارم. الان فکرکنم کلی برای من از احکام بگوید! یا شاید هم اصلا درست با من هم صحبت نشود چه برسد به دوستی... در افکار خودم بودم که صدای گرم بی بی من را به خود آورد. -رها جان خوبی مادر!؟...خیلی وقته آمدی؟؟ - سلام بی بی جان، حالتان خوبه؟ من خیلی وقت نیست که آمدم. بی بی با لحن شیرینش گفت: - الهی شکر مادر، نفسی میاد. +ان شاالله سلامت باشید، بی‌بی جان خیلی دلم برایتان تنگ شده بود. - دختر گلم من هم دلتنگت بودم، یکباره یادم آمد شماره‌ی منزلتان داخل گوشی ذخیره شده گفتم بهتره احوالت را بپرسم. رها خواست جوابی برای محبت های بی بی بدهد که صدای دلگیر نرگس آمد. -منم هویج هستم! احتمالا وجودم احساس نشده! بی بی خنده ای بامزه کرد. منم با خجالت دستم را به طرفش گرفتم و گفتم: - شرمنده نرگس خانم بی بی را که دیدم حواسم پرت شد. نرگس هم با لبخند دستم را گرفت و گفت: - بله، همیشه همین طوراست بی بی جلوی درخشش من را میگیرد. اصلا جایی که بی بی باشد من خریدار ندارم. بی بی گفت: - برویم، برویم دخترها الان است که اذان را بگویند. نرگس با، بامزگی گفت: _الان بی بی جان من داشتم معرفی می شدم،جفت پا آمدی وسط سخنرانیم بی‌بی، احساس میکنم به من حسادت میکنی! راستش را بگو درکت می کنم. آخر جذابیت من هم حسادت داره! بی بی با چشم های گرد شده به نرگس نگاه می کرد که نرگس ادامه داد. - باشه عزیزم، رسیدم خانه برای بامزگی و خوشمزگی ام اسپند دود میکنم. بابا دیگه خودم عادت کردم نیاز به یادآوری نیست. خدایی این همه جذابیت برای آدم فقط دردسر است. از صحبت های نرگس خنده ام گرفته بود، که بی بی گفت: - برویم رها جان این نرگس اگر پا به پایش بگذارم تا صبح می خواهد حرف بزند. نرگس هم رو کرد به من و با شوخی گفت: - آره برویم رها جان بی بی دوست ندارد صحبت حسادتش پیش بیاید. به هر دو لبخندی زدم و به طرف مسجد حرکت کردیم. در دل به گرمی رابطه ی بین این مادر بزرگ و نوه حسرت میخوردم... که چقدر باهم دوست و صمیمی بودند چقدر با حرفهایشان حال همدیگر را خوب می کردند. نزدیک مسجد که رسیدم چادرم را از کیف بیرون آوردم و روسری ام را نزدیکتر کشیدم تا چادر را بپوشم. با لبخند دوست داشتنی بی بی دلم قرص تر شد ؛ پر چادرم را محکم تر گرفتم و همراه شان به مسجد رفتم. چند نفری در مسجد بودند که با بی بی و نرگس احوال پرسی گرمی کردند. بی بی من را دختر حاج آقا علوی معرفی کرد و گفت: - دوست نرگس هستم. نرگس هم به دوستانش من را معرفی کرد. برای من جای تعجب بود چقدر زود با من صمیمی شده بودند. اصلا انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم. موقع نماز شد ما بین بی بی و نرگس ایستادم. امام جماعت با صدای ملایم و دلنشین نماز را قرائت می کرد. آرامشی از جنس در این حال و هوا وجود داشت که هر کسی مگر در این صف های پراز نیایش حضور پیدا کرده باشد. در دل از خدا خواستم حال خوش امروزم را از من نگیرد بلکه تجدیدش کند . در دل از خدا برای مغفرت حاج بابا دعا کردم که من را خدایی بزرگ کرده بود من نیز دنبال تلنگری بودم که به دنیای واقعی‌ام برگردم. در دل از خدا خواستم محبت اطرافیانم را از من دریغ نکند ومن را جوری در این حس خوب غرق کند که لذت های پوشالی را فراموش کنم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت ۱۱ تا ۳۰🌟☔️👇👇 (۲۰ قسمت میذارم)
خب بریم سراغ پارت امروزمون؛: 👇قسمت ۳۱ تا ۵۰💎👇 (۲۰ قسمت تقدیمتون)
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۳۱ و ۳۲ بعد از پایان نماز دعا شروع شد. خیلی وقت بود که دعای توسل نخوانده بودم. شاید مدت ها بود که کلا زیاد دعا نمی خواندم. دعا را با صدایی پراز معنویت و آرامش گوش کردم. کلی حس خوب بود که با هر خط این دعا به من تزریق میشد. بعد از تمام شدن مراسم خواستم آماده ی رفتن شوم که نرگس گفت: - قبول باشه +ممنون عزیزم همچنین برای شما - راستی رها جان اگر عجله نداری، ما با دوستان ؛ بعضی شب ها بعد از نماز در مسجد می مانیم برای اگر دوست داشته باشی خوشحال میشویم کنار ما باشی. من که خیلی دلم می خواست ببینم چه کارهایی این دخترهای مذهبی انجام می دهند سریع گفتم: - نه عجله که ندارم. تازه برایم سئوال شد که شما دخترها چه کارجهادی می توانید انجام دهید!؟ - به به یعنی الان ما را دست کم گرفتی؟ ببین رها خانم، ما اگر یک روز نباشیم ملت لنگ است! فکر کردی چون دختر هستیم نمیتوانیم کارهای بزرگ بزرگ انجام دهیم؟! با خنده گفتم: -نه عزیزم دست کم نگرفته ام فقط نمی دانستم چه کارهایی می کنید سوال کردم. - خب حالا گریه نکن، بهت میگویم فقط قول بده دختر حرف گوش کنی باشی، حالا بله را بگو، تا بدانم جزء تیم ما هستی یا نه؟ - اگر قابل بدانید چرا که نه،ولی گفته باشم من صفرم هیچی نمی دانم. همین جور که نرگس از سر جایش بلند میشد من هم همراهش بلند شدم، که گفت: - به نظرم بچه ی باهوشی هستی!...حتما بی بی هم بهت تقلب می رساند پس حله بیا به بچه ها بگویم. تقریبا مسجد خالی شده بود. پیش دخترهایی که گوشه ی مسجد بودند رفتیم که نرگس گفت: - دخترها جمع تر بنشینید. کاپیتان تیم آمد، در ضمن یک تازه نفس هم برایتان آوردم. همه یک لبخند ملیحی به لب داشتند که دوست داشتنی بود من هم با لبخند به صحبت‌های نرگس گوش میکردم. چند تایی را اول بار دیده بودم با بقیه هم احوال پرسی گرمی کردم. نرگس جدی شروع کرد به صحبت کردن. هر هفته برنامه ای جدید داشتند این هفته قرار بود که برای تعدادی از بچه های محله که شرایط خوبی نداشتند لوازم التحریر بگیرند. هزینه ی این کارها را هم از خیرین و صندوق مسجد که جهت کمک گذاشته شده برداشت می کردند. جالب بود کارشان وقتی جالب تر شد که گفت هفته ی گذشته هزینه ی یک عقد زوج جوان را پرداخت کردیم با تعجب گفتم: _یعنی اینقدر بودجه دارید؟؟؟ نرگس با لبخند گفت: - رها جان هزینه ی زیادی نمیخواست وقتی قرار شد کنار شهدای گمنام برایشان سفره‌ی عقد پهن کنیم. ماه عسل هم که سفر مشهد بود، یکی از خیرین قبول کردند. به ظاهر هیچی نگفتم ولی در دل در این فکر بودم که واقعا هستند کسایی که حاضر باشن با این شرایط ازدواج کنند؟؟ - نرگس با خنده گفت: - بله هستند کسایی که صداقت و ایمان را الویت زندگیشان قرار می دهند نه ظاهر و تجملات...حالا اگر خواستی باز هم پیش می آید با چشم خودت میبینی. با این جواب بودکه متوجه شدم ای وااای... من فکرم را به زبان آورده بودم! 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۳۳ و ‌۳۴ نرگس با شوق گفت: - خب بریم اَرِنج تیم را بچینیم که دیر وقت شد. قرار شد تا شب جمعه هزینه ها را برای خرید لوازم التحریر جمع کنند.هر کدام یک وظیفه ای داشتند که قرار بود انجام بدهند. احساس میکردم اصلا در این جمع مفید نیستم که نرگس گفت: - دخترها... هزینه ی تاکسی را هم جدا کنید که برای خرید راحت باشیم. یکباره گفتم: _من میتوانم ماشین بیاورم. نرگس با ذوق گفت: - ماشین خودت هست؟ - نه خودم ماشین ندارم ولی می توانم برای خرید با ماشین بیایم. نرگس دستش را محکم بهم کوبید و گفت: -خوبه، گفته باشم من باید جلو بنشینم! بچه ها خندیدن .... که یکی از دخترها گفت: _نرگس جان وقتی خودت و رها هستید، دیگه لازم نیست عقب بنشینی حرص نخور! نرگس آرام گفت: _فکر کنم سوتی دادم! کار بچه ها تمام شده بود همه بلند شدند و شروع به خداحافظی کردند. بی بی هم دم در مسجد ایستاده بود من زودتر زنگ زده بودم به آژانس که معطل نشوم. با نرگس به طرف بی بی رفتیم که بین راه نرگس شماره ی من را گرفت تا باهم هماهنگ باشیم. پیش بی بی رسیدیم بی بی مثل همیشه با چهره ای خندان نگاهمان کرد و گفت: -خسته نباشید دخترای خوشگلم...رها جان بچه ها چه طور بودند؟ بعد از تشکر به بی بی گفتم: _دخترها عالی بودند ان شاالله دوستی من را قبول کنند. نرگس پرید وسط حرفم و گفت: - بستگی دارد به خودت! من متعجب پرسیدم - یعنی چه؟ من باید کاری انجام بدهم؟ نرگس جدی گفت: _بله! - چه کاری؟ من نمی دانم ! - اول و آخرش این هست که همیشه،همه جا هوای کاپیتان را داشته باشی. با من باشی دنیا باهات هست. هنوز حرفش ادامه داشت که بی بی گفت: - نرگس اذیت نکن دخترم را، خیلی هم افتخار داده تو جمعتان باشد هنوز نرگس می خواست شروع به حرف زدن کند که صدای بوق آژانس آمد. با لبخند به نرگس گفتم: - چشم کاپیتان بعد از خداحافظی و تشکر سوار ماشین شدم و به طرف خانه حرکت کردم. نرگس آرام کنار گوش بی بی گفت: - حواسم هست دخترم من را خرج کس دیگری کردی! حواست باشد بی بی خانم بی بی خندید و گفت: - بخیل نبودی که شدی؟ صدای سید علی آمد که باز هم عذرخواهی می کرد که دیر آمده. بی بی، سریع گفت: - اشکالی ندارد پسرم ولی نرگس با شیطنت گفت: _چه کنیم! دیگر چاره ای نداریم! حالا جبران کن برای ما، امشب شام مهمان عموی گل و گلابم باشیم چه طور است ؟ 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۳۵ و ۳۶ و ‌۳۷ سید علی با خنده گفت: - خیلی هم عالی ؛ حالا بگو ببینم آب پز دوست داری یا نیمرو یا آخرش املت... منوی ما انتخابی هست. - عمو خیلی گدایی... با هم می رفتیم ؛ کبابی، پیتزایی، بابا آخرش ساندویچی... بی بی جدی گفت: - لازم نکرده شام آماده هست زود بریم که خیلی خسته شدم. سید علی رو کرد به نرگس و گفت: - ناراحت نباشی! بالاخره مهمانت می کنم. نرگس سریع گفت: - کی عموووو؟ -صبر کن ؛ عاشق که شدم خواستم بهت بگم دعوتت می کنم. - خب پس... رستوران منحل شد! تو که غیر از زمین جایی را نگاه نمی کنی مگر اینکه طرف غش کرده باشد. تو اشتباهی به جای آسفالت روئیتش کنی. سید علی می خندید و با سر حرفش را تایید میکرد. نرگس که حرصش گرفته بود گفت: -اصلا کسی عاشق عموی من نمی شود! بی بی با دلخوری رو کرد سمت نرگس و گفت: - چرا؟؟ - برای عاشق شدن باید چشم طرف مقابل را شکار کرد بعد تیر به قلبش نشانه گرفت. عموی ما کفش دختر مردم را شکار میکند خب تیر به قلب نمی خورد بلکه به زمین می خورد. هم بی بی و هم سید علی مشکوک به نرگس نگاه می کردند که نرگس با خنده گفت: - تجربه ی یک عمر زندگیست که در اختیارتان گذاشتم استفاده کنید . با نرگس هماهنگ کرده بودم که ساعت چهار عصر بروم دنبالش تا باهم برای خرید لوازم التحریر برویم. تا قبل از نماز در مسجد کیسه های هدیه را آماده کنیم. بعد از چند روز یعنی دقیقا بعد از شب خواستگاری درست با ملوک هم صحبت نشده بودم ولی الان دیگر مجبور بودم چون باید کلید ماشین را می گرفتم. ملوک مشغول نهار درست کردن بود. به بهانه ی چای ریختن وارد آشپزخانه شدم. همان طور که برای خودم پولکی برمیداشتم تا با چای نوش جان کنم آرام گفتم: _امروز عصر خرید دارم اگر می شود ماشین را ببرم. لحظه ای سکوت کرد مشخص بود دلخور است با همان دلخوری گفت: - کلید به جاکلیدی است. احساس کردم اگر گاهی نرم تر باشم هم مشکلی پیش نمی آید. در جوابش گفتم: - ممنون، در ضمن بابت شب خواستگاری شرمنده اگر ناراحت شدید ولی واقعا تفاهمی بین ما وجود نداشت میدانم شما هم راضی نیستید من به اجبار ازدواج کنم. دیگر نماندم که چیزی بشنوم به اتاقم رفتم تا برای عصر کارهایم راچک کنم. اول زنگ زدم و آدرس خانه ی بی بی را از نرگس گرفتم. بعد هم سراغ کمدم رفتم فکر می کردم هیچ چیز برای پوشیدن ندارم . درحالیکه وقتی با سوگل و مینو بیرون میرفتم چندان لباسم اهمیتی نداشت ولی الان پوششم برای من مهم شده بود. باید برای خودم چند دست لباس و میخریدم. درست داخل کوچه ی اصلی که آدرس داده بود رسیدم عینک آفتابی ام را بالازدم و به اطراف نگاه کردم - پس کوچه ی لاله کجاست ؟؟ از ماشین پیاده شدم تا از کسی سئوال کنم ولی ساعت چهار عصر کوچه خلوت بود. سرگردان دنبال آدرس بودم که همان موقع جوانی از آخر کوچه سر به زیر داشت می‌آمد. خوشحال به طرفش رفتم . _سلام آقا +سلام بفرمایید _ببخشید دنبال کوچه ی لاله هستم ولی نمی توانم پیدا کنم. جوان همان طور که سرش پایین بود به صحبت های من گوش می کرد. وقتی حرفهایم تمام شد گفت: +تابلوی این کوچه کنده شده سمت راست فرعی دوم کوچه ی لاله هست. هنوز تشکرم کامل نشده بود که خواهش می‌کنمی را گفت و رفت. سوار ماشین شدم به طرف کوچه ی فرعی حرکت کردم که نرگس را سرکوچه دیدم. - سلام نرگس جان ببخشید اگر دیرشد آدرس را پیدا نمی کردم. نرگس سوار شد و بعد از بستن کمر بندش گفت: - سلام خانم راننده،..آره متوجه شدم آدرس را پیدا نکردی برای همین آمده ام سر کوچه که ببینمت.چون وقت نیست ان شاالله یک روز دیگر به خانه دعوتت می کنم الان برویم که وقت کم نکنیم. راستی بگو بدانم رانندگی خوبی داری؟ خودم هیچ، بی بی تنها آرزویش این هست که من را در لباس عروسی ببیند. حواست به آرزوی بی بی باشد. خندیدم وگفتم: - چشم خیالت راحت نرگس زیر لب زمزمه کرد - خدایا خودم رابه تو سپرده ام. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۳۸ و ۳۹ و ۴۰ بعد از خرید؛ با کلی لوازم التحریر شیک و قشنگ راهی مسجد شدیم. بچه ها داخل مسجد منتظر بودند به محض ورود ما شروع کردن به آماده سازی کیسه های هدیه... کار دخترها که تمام شد نزدیک اذان مغرب بود برای وضو با نرگس به وضوخانه رفتیم. نگاه دقیقم به اطراف مسجد باعث شد نرگس بپرسد - دنبال چیزی میگردی؟ +آره، دنبال خاطرات بچگی‌ام - حتما کلی در این مسجد بازی کردی و خاطره داری و دوستان خوب داشتی آره؟؟ +بازی کردم، خاطره‌ام دارم، ولی دوست زیادی تو این مسجد نداشتم یعنی بیشتر هم‌سن های من پسر بودن حاج بابا اجازه نمیداد من با آنها بازی کنم. - می دانم... +از کجا؟ -از آنجایی که یکی از آن پسرها عموی خودم بوده همیشه تعریف میکند که چه بازی هایی و چه آتیش‌هایی توی حیاط مسجد به پا میکردند. باید بپرسم ببینم تو را یادش هست!؟ ولی فکر نکنم! +چرا؟؟ - آخر عموی من از همان بچگی گل پسر آقایی بوده فکر نکنم به مونث جماعت بها داده باشد . با خنده گفتم: - اتفاقا حتما بپرس چون تنها دختر شاه پریون آن زمان من بودم تازه کلی هم پسرها پیشنهاد میکردند تا بازی کنم ولی من رد میکردم به قول بابام " دُردانه‌ی حاج بابا " با هر کسی هم صحبت نمی شود. نرگس به شوخی گفت: - جالب شد پس باید تحقیقی در این زمینه داشته باشم.الان بهتر است برای نماز آماده شویم بعد هم که دعای کمیل هست. با اسم دعای کمیل یاد هفته ی قبل افتادم. یعنی دوباره آرامش، دوباره سبک شدن، دنبال همین بودم. خدایا.. حال خوش امروزم بهترین نعمت برای من است. بعد از تمام شدن نماز و دعا قرار شد من هم، همراه نرگس چند کیسه ی هدیه را به درب منزل بچه ها برسانیم. هر کیسه قیمت زیادی نداشت اما با چشم دیدم که وقتی این هدیه های کوچک را به بچه ها می دادیم چقدر خوشحال می شدند. تمام خوشی دنیا را می توانستی آن لحظه در چهره یشان ببینی. لبخند شیرینشان چقدر واقعی و دلچسب بود. حقیقت باور نمی کردم این قطره قطره ها چنین موج های شگفت انگیزی داشته باشد. بعد از اتمام کار نرگس را به خانه رساندم. زیاد تعارف کرد که پیش بی بی بیایم ولی هم خسته بودم همه دیروقت شده بود. باید هرچه زودتر برمی گشتم. موقع باز شدن درب منزلشان دیدم سایه ی مردی را که کنار در ایستاده بود. خداحافظی کردم و حرکت کردم یک لحظه در آینه‌ی ماشین دیدم مردی از خانه بیرون آمد و با نرگس دست داد و باهم به داخل خانه رفتند . لحظه ای دلم برای حاج بابایم تنگ شد. برای حمایتش برای سایه سر بودنش برای امنیتی که کنارش داشتم، دلتنگ شدم برای پدرم، برای حامی ام... . . . - سلام بر بی بی عزیزتر از جانم بی بی همان طورکه به اطراف نگاه میکرد گفت: - سلام پس رها کجاست!؟ - هم خسته بود هم دیر وقت ؛ گفت باید برود من هم گفتم:به سلامت، حالا وقت برای مهمانی زیاد هست. بی بی گفت: - خدانگهدارش باشد. رو کردم به عمو و گفتم: - عموجان شما رها را یادتان هست؟ سید علی متعجب پرسید، - چرا باید یادم باشد؟ خب گفت: - زیاد تو حیاط مسجد بازی کرده! با پدرش می آمد مسجد ولی باباش اجازه نمی داده با پسرها بازی کند؟‌ من گفتم: فکر نکنم عموی من به دختر جماعت بها داده باشد! گفت بپرس حتما یادشان هست خودش که گفت ؛ تنها دختر کوچک آن موقع خودش بوده.! رها علوی... یادت نیست؟؟ " امیرعلی " به خاطر اینکه سوژه ای دست نرگس ندهم گفتم: -من یادم نمی ماند ظهر نهار چه خورده ام حالا این خانم را یادم باشد!؟ بازی های تو حیاط مسجد را خوب یادم هست بگویم برایت؟؟ این را گفتم و به اتاقم رفتم نرگس شروع کرد با صدای بلند از کارهای امروزشان تعریف کردن. توی ذهنم مروری بر خاطرارت گذشته کردم خوب یاد داشتم حاج آقا علوی دختر کوچکی را باخودش به مسجد می آورد چادر گلدار سفیدی را سرش میکرد ولی مطمئن بودم اسمش رهاخانم نبود. پس ایشان نمی توانست باشد. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۴۱ و ۴۲ " رها " شب وقتی روی تختم دراز کشیده بودم به امروز فکر می کردم. به کارهای خوبی که انجام دادیم. به حال خوبی که از این کارها گرفته بودم. گوشی ام را چک کردم. چند پیام از مینو داشتم که از بی معرفتی گفته بود. نیشخندی زدم و بدون جواب به سراغ پیام بعدی رفتم. پیام بعدی از نرگس بود. باورم کردنی نبود تصوری که من از یک دختر چادری و مذهبی داشتم با نرگسی که الان می دیدم! همیشه فکر میکردم دخترهای مذهبی زیادی خشک اند! بلد نیستند بخندن یا بخندونن... فکر میکردم با هر بار دیدنشون کلافه بشم. ولی الان نرگس و دوستانش کاملا برعکس تصوراتم بودند. نرگس زیادی با مزه وگرم بود. خوش خنده بود و باعث خندیدن دوستانش میشد. همیشه شوخی های بامزه ای می کرد که ادم دلش میخواست بازهم؛ هم صحبتش باشد. پیامش را باز کردم که من و ملوک را برای برگزاری جلسه‌ی دعا دعوت کرده بود. " چرا ملوک دیگر؟ " اول پیش خودم گفتم " به ملوک چیزی نگویم و تنها بروم. ولی اگر بی بی سراغش را گرفت چه بگویم؟ حالا اگر من گفتم ولی ملوک نیامد چه کنم؟" ولی در هر صورت درستش این بود که با ملوک صحبت کنم. از اتاق بیرون آمدم تا موضوع را به ملوک مطرح کنم. با این که بعد از مراسم خواستگاری از سکوتش خجالت میکشیدم ولی از اینکه هیچ اجبار و اعتراضی برای ازدواجم با محمود نکرده بود متعجب و خوشحال بودم. ملوک در سالن جلوی تلویزیون نشسته بود. روی مبل روبه رویش نشستم و بی مقدمه گفتم: - محله ی قدیمی‌مان را یادتان هست؟ ملوک با سوالم سرش را به طرفم چرخاند و گفت: - آره که یادم هست! من و حاج آقا آن محله را خیلی دوست داشتیم.حالا چی شده یادی از گذشته کردی؟ - من چند روز پیش ناخواسته، شاید از روی دلتنگی به آنجا رفتم.توی پارک جلوی خانه‌ی قدیمی خودمان نشسته بودم که با بی بی آشنا شدم چند بار دیگر هم به آن مسجد رفتم که هر بار با بی بی و نوه اش همراه شدم. حالا ما را به دعا دعوت کردند. مشخص بود ملوک از حرف هایم چیز زیادی متوجه نشده بود. دختری که خیلی وقت بود کاری به دعا و نماز نداشت حالا چه شده بود این حرفها را می گفت؟ ملوک کوتاه گفت: - بی بی کی هست؟ گفتم: - درست نمیشناسم ولی از قدیمی‌های محله هست. در کمال ناباوری ام ملوک رنگ چهراش عوض شد و لبخند دلچسبی را چاشنی لبهایش کرد و گفت: - چه عالی حتما می رویم! من هم دلم برای آن محله و آدم های باصفایش تنگ شده بود. تازه بیایم ببینم بی بی که میگویی کی هست که احتمالا دوست جدیدت شده! خندیدم و گفتم: - بله بی بی دوست جدیدم هست. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۴۳ و ۴۴ فردا قرار بود برویم خانه‌ی بی بی، من هرچه دنبال لباس مناسب گشتم پیدا نکردم. ناراحت یه گوشه نشسته بودم که ملوک متوجه کلافگی ام شد و پرسید: - چرا ناراحتی؟چیزی شده؟ گفتم: _آره نمی دانم فردا برای دعا چه بپوشم.اصلا لباس هام مناسب نیستند! ملوک چند روزی بود که رفتارش خیلی بهتر شده بود با محبت بهم گفت: - عصری برو برای خودت خرید کن، هر لباسی که فکر میکنی مناسب هست را بخر سعی کن ی برازنده ای برای پدرت باشی. احتمالا بیشتر میهمان های فردا تو را به نام پدرت، حاج آقا علوی میشناسند. خودت میدانی که مردم قدیمی آن محله روی پدرت حساب ویژه ای داشتند. پس در مرتبه ی پدرت لباس بپوش جوری که وقتی در آینه خودت را دیدی لبخند پدرت را هم احساس کنی. اگر کمک هم خواستی روی من حساب کن. شاید برای اولین بار بود که حرف های ملوک را دوست داشتم. حرفهایش شیرین بودند و برای گوش دادن عالی... درست می گفت باید خرید می کردم. منم به احترامش گفتم: - پس عصر برای خرید با من می آیید؟ - حتما عزیزم ؛ عصر کاری ندارم ماهان را به کلاسش برسانم تا موقع تمام شدن درسش برای خرید وقت داریم. جلوی پاساژ بزرگی که نزدیک کلاس ماهان بود ایستادیم. مغازه های مجلل و لباس های گران قیمت و زیبا به چشم می آمدند. ولی چیزی که من می خواستم نبود. رو کردم به ملوک و گفتم: - این ها که مثل لباس های خودم هستند. شلوار نودسانتی و مانتوی حریر جلوباز را که خودم دارم. این هارا که نمی توانم فردا بپوشم. ملوک گفت: _درسته بهتره بریم یک جای بهتر... این بار جلوی مغازه ی بزرگی ایستادیم که سر در آن تابلوی" حجاب برتر" نصب شده بود. با دیدن اسم مغازه امیدوار شدم. با حال بهتری همراه ملوک به مغازه رفتم. کلی مانتو های رنگی خوشکل داخل مغازه بود رنگ شاد مانتوهای بلند وپوشیده، روسری های گلدار و سنجاق های قشنگ نظرم راجلب کرد. بعد از کلی گشتن بین اجناس بالاخره چند دست مانتو و شلوار به رنگ های شاد همراه روسری ست برداشتم. ملوک برای هر روسری یک سنجاق خوشکل هم برداشت توی دلم گفتم: " من که بلد نیستم از اینها استفاده کنم. ولی وسوسه شدم که امتحان کنم. " با دیدن گلهای قشنگشون سر ذوق آمده بودم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۴۵ و ۴۶ و ۴۷ وقتی رسیدم خانه خیلی خسته شده بودم. ولی خوش رنگی لباس هایم و مدلشان برای من جالب و جدید بود. دوست داشتم تک تکشان را دوباره بپوشم. مثل بچه ها برای داشتن لباس نو ذوق کرده بودم. امروز قرار بود برای دعا آماده شوم. داشتم به لباس های جدیدم نگاه می کردم که در اتاق به صدا درآمد. - رها جان هنوز آماده نشدی؟ دیر می شود! _نمی توانم انتخاب کنم. ملوک نگاهی به من کرد و گفت: - میتوانم کمکت کنم؟ _حتما... خیلی هم عالی... - به نظرم این مانتوی سورمه ای که گلهای آبی را روی آستین و پایین لباس دارد را میتوانی با یک روسری آبی آسمانی سِت کنی. رنگ آبی به چهره تو خیلی هم می آید عزیزم بااستقبال از حرفش مانتوی سورمه ای راپوشیدم و روسری آبی ام را روی سرم انداختم. ملوک آرام کنارم آمد و گفت: - خیلی خوشکل شدی! خیلی تغییر کردی! ولی این گیره ها را هم خریده ایم استفاده نمیکنی؟؟ گفتم: _آخه من تا حالا از این ها استفاده نکردم. چه جوری بزنم؟ ملوک با لبخندی مادرانه به طرفم آمد و رو به روی من ایستاد و گفت: - بهتر هست اول موهایت را جمع تر کنی تا از اطراف روسری بیرون نریزد. کش مویی ام را دوباره باز کردم وبستم و موهایم جمع تر شدند. روسری را روی سرم صاف کرد و گیره را زیر آن زد. بر حسب عادت دوطرف روسری ام را به دوطرف شانه ام انداختم. ملوک من را به طرف آینه چرخاند وگفت: - بفرما به همین راحتی این وسیله ی کوچک میتواند از سُر خوردن روسریت جلوگیری کند . خودم را که در آینه دیدم احساس خوبی داشتم. باور کردنی نبود رهایی که خیلی وقت ها بی پروا و شلخته لباس می پوشید. لباسهای جلفی که فقط برای جلب توجه و تقلید از دوستان بوده الان اینجا با این تیپ شیک و و ایستاده باشد . ملوک کنار گوشم آرام گفت: - میدانم الان پدرت هم به داشتنت افتخار میکند باید برای دخترم اسپند دود کنم. این برای اولین بار بود که ملوک من را دخترم صدا میکرد شاید در کودکی گفته باشد ولی تا جایی که یادم هست من را فقط با اسم صدا می زد. رو به ملوک گفتم: - چرا هیچ وقت شکایتی از لباس پوشیدنم نمی کردید؟ - همیشه دعا میکردم که به حق خانم فاطمه‌ی زهرا، به این نتیجه برسی که " " گرانقدری هستی و با ارزش... عزیزم پوشش مثل ست که از مروارید وجودت محافظت می کند. باید به این درک برسی. به محله ی قدیمی رسیده بودیم. محله ای که نه تنها من، مشتاق دیدارش بودم بلکه ملوک هم با دیدنش یادِ خاطرات خوبِ گذشته افتاده بود. به خانه ی بی بی که رسیدیم ملوک با تعجب گفت: - اینجاباید بریم!؟ گفتم: - بله، چرا مگر شما صاحب خانه را میشناسید؟ هنوز حرفم را کامل نگفته بودم که صدای بی بی آمد. _رها دخترم خوش آمدی... من به طرف بی بی رفتم و او را در آغوش گرفتم. بعد از سلام واحوال پرسی دیدم ملوک هم دست بی بی را گرفته و گرم احوالپرسی می کند. متوجه شدم که سالهاست همدیگر را میشناسند. نرگس که صدای ما را شنید مثل همیشه باخوش رویی به استقبال ما آمد. بی بی با تعارف ما را به مجلس دعوت کرد. خانه کوچکی که در عین قدیمی بودنش بسیار با صفا، که جمعیت زیادی را برای دعا در خودش جای داده بود. مردمی سنتی و با صفا که با برخورد گرم و محترمشان از ما استقبال کردند. وقتی بی بی من را دختر حاج آقا علوی معرفی کرد. زن ها جور دیگری نگاهم می کردند یک نگاه پراز احترام که می دانم به خاطر حاج بابایم هست. برای کمک پیش نرگس رفتم.نرگس با ذوق رو کرد به من و گفت: - چقدر عوض شدی ! چقدر خوشکل تر شدی! محجوب کی بودی؟ خندیدم و گفتم : _فعلا هیچکس بی‌صاحب ام... نرگس دست هایش را بالا بُرد و گفت: _خدایا یک صاحب خوب ، مومن، خوشکل برایش بفرست . خداجون، رها را گفتم! اتوبوسشان دم خانه ی ما پارک نکند که ممنوع هست... با خنده گفتم: - حالا چرا ممنوع!؟ - فعلا قصد خوشبخت کردن کسی را ندارم . 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟