🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۵۷ و ۵۸
اما اینا کافی نبود.
چون اونا همزمان میرسیدن و میرفتند می نشستند. آخرین دیداری که من اونجا بودم و باید اون و عملیاتی میکردم و در واقع میشه گفت باید میزدیم توی خال، این بود که توی هتل بُولتون پاریس اینا دیدار داشتند.
منم با دستگاه ها و ابزاری که داشتم قبل از ورود شخص دوم، که متی میخواست باهاش دیدار کنه، رفتم سمت میز متی والوک.
نیم خیز شدم که بشینم اَلَکی گفتم:
_ببخشید آقای راجِر شمایید؟
با یه لحن نسبتا تندی گفت :
_خیر!!
موقعی که خواستم بلند بشم آروم یه دستگاه شنود ریز رو چسبوندم زیر میز.
شانس آوردم میزش شیشه ای نبود و آهنی و چوبی بود و با آهن ربایی که داشت تونستم زیر میز بچسبونمش.
بلافاصله میزو ترک کردم
و رفتم چندتا میز اون طرفتر طوری که پشتم به متی والوک بود نشستم. روزنامه رو از توی کیفم درآوردم.
چند دیقه بعد،
از خوش و بش متی والوک و صداش فهمیدم یه شخصی اومد. برگشتم یه لحظه یه نگاه کردم دیدم رفت روبروی متی نشست. شروع کردن به صحبت کردن.
یه هندزفری گذاشتم گوشم،
داشتم به حرفای اونا که از دستگاه شنود برام مخابره می شد، گوش میدادم.
همزمان صدا روی لب تاپ منم میرفت. اونا داشتند از یک هدف حرف میزدند. از یک سری مسائل علمی و دانشمندان.
صحبتاشون تموم شد.
دیدم اینا بلند شدن از جاشون و چندقدمی رفتند اونورتر از صندلی و ادامه دادن به حرف زدن.
منم بلند شدم و رفتم بیرون از لابی هتل. منتهی اونا یه کم ایستادن و حرف زدن. منم دست تنها بودم.
رفتم سوار موتور شدم ،
و منتظر موندم تا بیان بیرون. قرار شد بیخیال متی والوک بشم و دنبال اون شخص برم و از چهرهش یه عکس با دوربینی که این بار روی کلاه ایمنی بود فیلم بگیرم.
دوربین خیلی حرفه ای جاسازی شده بود.
اومدن بیرون. اون شخص ناشناس با یه شاسی بلند حرکت کرد و شیشه ماشینش دودی بود. کارم سخت شده بود. نمیدونستم چیکار کنم.
باید یه خودزنی میکردم. به اندازه ۵دیقه بعد از اینکه از هتل دور شدیم، یه خرده
خودم و به ماشینش نزدیک کردم. طوری که مشکوک هم نشه.
یه جای مناسب گیر آوردم و توی سبقت گرفتن ازش بودم که کتفِ سمت راستم و زدم به آینه بغلش و افتادم روی زمین و فورا ترمز گرفت.
طوری که هنوز صدای ترمزش توی گوشمه. خدا کمک کرد زیر چرخش نرفتم. یه خرده دست و پاهام زخمی شد.
اونم فورا پیاده شد تا ببینه چی شده، منم قشنگ یه تصویر باحال ازش گرفتم با
دوربینی که روی کلاهم نصب بود.
یه خرده دستپاچه شد و گفت :
_چیزیتون شده؟
منم که یه خرده زخمی شدم الکی هی شبیه آدمایی که انگار تیرخوردن به خودم می پیچیدم و پیاز داغش و زیاد کردم.
داشت زنگ میزد اورژانس که بهش گفتم:
_نیازی نیست.
دور شد. منم برگشتم.
چون از اینجا به بعدش توی دستور کارم قرار نگرفته بود. برگشتم خونه امن.
فورا با همون حال درب و داغون نشستم پشت لب تاپ. رمی که توی دوربینِ جاسازی شده توی کلاه بود و درآوردم و
فیلم ها و تصاویر و ریختم توی فلش. بلافاصله با بچه های داخل یه ارتباط امن گرفتم و گفتم سفره بندازید دارم میام.
فورا با تیم تحویل و خروج خودم ارتباط گرفتم تلفنی و گفتم که بیان خونه امن. سر راشون هم یه سری وسیلههای مورد نیاز واسم تهیه کنند تا دستم و پانسمان کنم. اومدن بهشون گفتم که بلیط برگشتم و آماده کنند.
خداروشکر تا شبش بلیط آماده شد و ساعت حدود سه صبح به سمت ایران پرواز داشتم.
¤¤ایران.......
✍خب از اینجا به بعدش و خودم تعریف میکنم. بهزاد تعریف نمیکنه.
بهزاد رسید داخل ایران.
همزمان سیدرضا در نقش یک پژوهشگر داشت مخ متی والوک و با یک ایمیل کاری میزد.
سیدرضا موفق شده بود ،
بعد از چند روز با خود مَتِی از طریق ایمیل ارتباط بگیره. توی ارتباطاتی که باهاش داشت یه سری سوالات تحقیقاتی ازش پرسید. اونم دست و پا شکسته جواب میداد. چت هایی که میکردن و سیدرضا برام میفرستاد روی مانیتورم تا ببینم.
آدم زرنگی بود حریفمون.
چون به راحتی جواب نمیداد. یه روزی با آنالیز این پرونده از اول تا آخرش یعنی تا همینجایی که براتون توضیح دادم
به سیدرضا گفتم :
_دیگه بیخیال مَتِی والوک باید بشی. فقط ایمیلشو چک کن و رصد کن.
با واحد بین الملل هماهنگ کردم.
دستور دادم و نامه زدم سه نفرو میخوام بفرستم فرانسه، که یکیشون شرکت کار و دیگری شخص متِی والوک و سومی هم آدم هایی که با متی در ارتباط هستند و زیرنظر بگیره.
با درخواستم ظرف ۵ ساعت موافقت شد. چون مراحل اداری باید طی میشد. اون سه نفرو جُدا، جُدا، باهاشون جلسه گذاشتم و....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۵۹ و ۶۰
اون سه نفرو جُدا، جُدا، باهاشون جلسه گذاشتم و توجیهشون کردم. طوری هم برنامه ریزی کردم که به هم دیگه نخورن سه تا مامور.
سه تا مامور اطلاعاتی که نزدیک هم هستند ولی هیچ کدومشون نمیدونن که در نزدیکی خودشون داره کار اطلاعاتی توسط همکاراشون صورت میگیره.
تیم سه نفره با سه پرواز جداگانه ،
چند روز بعد راهی فرانسه شدند. اونا کار خودشون میکردند و با ما در ارتباط
بودند.
ضمنا اینم بگم ،
شاید براتون سوال باشه که چرا توی شرکتش نفوذ نکردید و این همه آدم و درگیر این پرونده کردید، اونم توی فرانسه. دلیلش اینه....
ما برای نفوذ توی مراکز دشمن اگر بخوایم نفوذ کنیم باید یک پروسه ی نسبتا با زمان طولانی رو طی کنیم.
چون بحث ترور و ربایش دانشمندامون وجود داشت باید خودمون سریعتر با
راهکارهای کم خطرتر و کم زمانتر دست به کار میشدیم و قبل اینکه اونا بیان سراغمون ما باید میرفتیم سراغشون.
بگذریم...
یک روز یکی از همین بچه های برون مرزی که اسمش 《محمدنقی》بود، یه خبر دسته اول بهمون داد.
گفت:_طبق اطلاعاتی که بدست آوردم، متی والوک میخواد بیاد ایران.
همین خبر برای ما بس بود.
ما مدت ها بود که منتظر چنین روزی بودیم. ولی مشکل اینجا بود نمیدونستیم اون کی میخواد بیاد.
یک هفته گذشت.
خبری نشد. ۱۰ روز شد خبری نشد. ۱۵ روز شد، خبری نشد.
روز هفدهم بود که از محمد نقی خبر رسید که :
_بلیطم و ردیف کنید باید بیام ایران.
متوجه شدیم که متی والوک داره میاد ایران.من از وقتی که شنیدم اون میخواد بیاد ایران، همش بررسی میکردم و با کارشناس ها جلسه میزاشتم که اون
یعنی توی ایران با کی میتونه ارتباط داشته باشه؟ ولی به جواب خاصی نمی رسیدیم.
خیلی سخت شده بود.
از بالا هم تحت فشار بودیم که چرا تکلیف قضیه مشخص نمیشه و ببینید اینا با کی میخوان دیدار کنند.
چون امکان داشت همزمان یا کمی با تاخیر، با ورود متی والوک تیم ترور هم وارد کشور بشه.
برای همین شب و روز نداشتیم.
برای بعضی دانشمندانمون و متخصصین صنعت #هوافضا و دانشمندان #هستهای و داشمندان #نظامی و کسانی رو که احتمال میدادیم جدیدا وارد لیست ترور یرویس های غربی شده باشند از دور تیم مراقبت گذاشتیم که خودشونم ندونن و عادی زندگی کنند. چون نباید گاف میدادیم.
روز موعد رسیده بود.
بعد از ۱۷ روز محمدنقی اومد ایران. به خاطر اینکه توی تعقیب تا ایران لو نره، اون و جایگزین کردم با نفر دوم.
چون اون دوتاهم دیگه کاری نداشتند توی فرانسه و باید می اومدن ایران. هدف ما هم فقط متی والوک بود، چون شاه مهره اصلی اون بود و اگر درست بود پیش بینی ما، از طریق اون به خیلی ها میرسیدیم. اون نیرویی که جایگزین محمد نقی شد از متی والوک چشم بر نمیداشت. مثل سایه دنبالش بود.
منتهی بعضی جاها بخاطر مسائل امنیتی و حفظ نیروهامون مجبور بودیم ارتباطمون و باهم قطع کنیم تا ایران بیان
¤¤فرودگاه مهرآباد تهران آوریل ۲۰۱۷
ساعت ۹:۳۰ دقیقه صبح بود.
از بچه های ضدجاسوسی خبر رسید سوژه وارد کشور شده. بلافاصله رفتم وضو گرفتم و دو رکعت #نماز_استغاثه خوندم. از حضرت زهرا خواستم کمکم کنه.
بعد از اینکه نمازو خوندم ،
و صدبار "یا مولاتی یافاطمه اغیثینی" رو گفتم، سرم و بلند کردم و چند خط روضه خوندم توی دلم و چندبار هم به سینم زدم. خلاصه صفایی کردم با این #روضه_کوتاه.
یاعلی گفتم و بلند شدم رفتم پشت سیستم. بلافاصله وصل شدم به بهزاد. فورا خواستم بیاد اتاقم.اونم خودش و کمتر از چهار دقیقه رسوند اتاقم.
براش همه چیزو توضیح دادم و خوب توجیهش کردم. گفتم:
_ببین پسر، میخوام کاری کنی کارستون. سوژه ای که روش کار کردیم و آمارش و خودت هم تاحدودی در آوردی، وارد کشور شده. میخوام سرتیمِ هسته ی رهگیری بشی. میخوام از دشمنی که الآن توی خاکمونه یک لحظه غافل نشی و حتی آب خوردنش و پلک زدن و خیره شدن به مکان های خاصش و هم برام گزارش کنی.
چند دیقه ای توجیهش کردم.
از قبل هم برنامه ریزی کرده بودیم که توی فرودگاهِ ایران، محمدنَقی ماموریتش
تموم بشه و جایگزینش وارد عمل بشه. جایگزینش کار سختی نداشت ،
فقط باید متی والوک و زیر نظر میگرفت تا تیم اصلی که بهزاد سرتیمش بود وارد عمل بشه.
بلافاصله وصل شدم به جایگزین محمد نقی که اسمش علی اکبر بود.
+سلام علی اکبر، وارد گود شدید یا نه؟
_سلام حاجی جان، آره داریم رصد میکنیمش.
+مراقب باشید. میدونم کارتون و بلدید تو و بچه های دیگه. ولی حواست باشه.
_چشم حاج عاکف.
+با دستور من گروه رو واگذار میکنی هر وقتی که بهت گفتم. میخوام....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
☘☘امروز ۵۱ تا ۶۰ میذارم ☘☘ روزی ۱۰ پارت☘☘☘👇👇👇
۱۰ تای بعدی فردا میذارم🙃🙃
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۶۱ و ۶۲
+با دستور من گروه رو واگذار میکنی هر وقتی که بهت گفتم. میخوام جایگزین بفرستم.
_چشم... مطیعم.
+الآن دقیقا کجایید؟
_بعد از فرودگاه سوار ماشینای تاکسی که دم فرودگاه بود شد و همینطور اومده. الانم حوالی، ولیعصریم با سوژه.
بلافاصله مانیتورینگ بزرگی که توی اتاقم بودو روشن کردم و یه تماس گرفتم با بچههای کنترل راهبری تشکیلاتمون، گفتم دوربین خیابون ولیعصر فیلمِ آنالینش و روی صفحم میخوام.
ظرف ۲۰ ثانیه فرستادن،
دیدم ترافیک سنگینی هست. پیش خودم حساب کردم گفتم اگر بهزاد و بخوام بفرستم با این ترافیکی هم که هست حدودا ۲۰ دقیقه بعد پیش سوژه هست و میتونه اون و بگیره زیر چتر خودش.
به بهزاد گفتم :
_پاشو برو سمت خیابون ولیعصر، سر تقاطع سوم وایسا. با ماشینم نرو. با موتور برو. تن کلاه ایمِنیتم دوربین نصب کن. یادت نره
گفت :_نه حاجی حواسم هست.
این ما بین به ذهنم رسید .
اون الان میره هتلی که از قبل براش تدارک دیدن، یا شایدم خودش میره انتخاب میکنه. به هر حال از غیر این دوحالت خارج نیست.
ولی احتمال دادم ،
اون اول به یه استراحت نیاز داره. توی ایران و این که تلفن هم نداره. پس قطعا از تلفن هتل استفاده میکنه یکی دو روزی رو تا یه خط گیر بیاره. یا براش بیارن.
بعد از یک ربع بهزاد پیام داد :
"هستم سر تقاطع سوم."
فوری بی سیم زدم به علی اکبر:
+دویست و پنجاه____ ۱۱۰
110_ به گوشم.
+موقعیت دقیق؟
_تقاطع سوم خیابون ولیعصرو حدود ۳ دقیقه هست ازش عبور کردیم.
+مشخصات خودروی سوژه رو بفرست روی سیستمم از لپ تاپت.
_چشم فقط چندلحظه
بعد از ۴۰ ثانیه صدای پیغام مانیتورم در اومد.
■●خودروی سمند LX ،تاکسی فردوگاه مهرآباد. با شماره پلاک ... ج ۵۹۸●■
فوری مشخصاتش و با بی سیم برای بهزاد خوندم گفتم :
_از توی پیادهرو هم شده خودت و برسون به اون ماشین. فقط میخوام فوری دسترسی پیدا کنی بهش و پایان ماموریت تیم رهگیریِ فعلی رو اعلام کنم، تو جایگزین اونا بشی. بهزاد تاکید میکنم، تاکید میکنم پسر،ارتباطت و با من قطع نمیکنی. حتی لو رفتی.
به هر حال بهزاد خودش و بعد از دقایقی رسوند به ماشین سوژه مورد نظر.
پایان ماموریت علی اکبرو اعلام کردم
و بهزاد شد جایگزین
و قرار شد علی اکبر برگرده اداره و گزارش نهایی رو تمام و کمال بنویسه و بده بهم.
از روی دوربینی که روی کلاه بهزاد نصب بود داشتم خودروی مورد نظرو می دیدم .
بلافاصله وصل شدم به یکی از بچه ها و گفتم :
_نزدیک ترین هتل هایی که میتونه و امکانش هست شخص مورد نظر بره، بهم بگید و آدرسش و بفرستید.
بعد از ۵ دیقه واسم فرستادند.
اسم چندتا هتل های لوکس تهران و. احتمال دادم هتل(...)برای استراحتانتخاب میکنه. البته اگر براش انتخاب نکرده باشن.
یه نیم ساعتی توی ترافیک موندن .
و به هرحال رسیدن. ولی نه اون هتلی که من احتمال میدادم.
به بهزاد گفتم:
-موتورت و یه جایی پارک کن که داری پیاده میشی ازش، هدف، تورو نبینه....سرو وضعت و مرتب کن برو همراهش داخل هتل. بعد از اینکه این رفت توی اتاقش، تو برگرد تا ببینم چیکار باید کنم. فقط حواست باشه توی کدوم اتاق می خواد بره.
اما متاسفانه بهزاد نتونست بیشتر از لابی هتل بره.وقتی بهم خبر داد نمیشه سیستم عصبیم ریخت به هم.
دو سه ساعت طول کشید .
تا از یه طریقی که نمیتونم بگم چجوری بفهمیم طبقه چندم هتل و کدوم اتاق هست...بگذریم...
به بهزاد گفتم :
_تمومی ورودی خروجی های هتل و کنترل میکنی. راه فرار و اتاق های مجاورِ اتاقِ هدف رو.آمار تمومی کارمندای هتلُ واسم در بیار و...
خودم داشتم روی مانیتور اتاقم،
از طریق دوربینهای شهری خیابون و حتی ساختمون هتل و میدیدم و بررسی میکردم. قرار بود فردا اول صبح جلسهی(.......) برگزار بشه و من هم باید به عنوان نماینده تشکیلاتمون جهت ارائه یک سری گزارشات و... حضور پیدا کنم که تماس گرفتم و حضور خودم و به خاطر وضعیت فوقالعادهی پرونده، لغو شده اعلام کردم و گفتم احتمالا نمایندم و میفرستم.
بلافاصله یه جلسه مشورتی با چندتا از نخبه های اطالعاتی عملیاتی تشکیل دادم. لحظه به لحظه استرس پرونده بیشتر میشد.
۲۴ساعت بعد یکی از خیابات های پر جمعیت تهران (ساعت حدود ۱۱ونیم صبح)
بعد از نماز صبح نخوابیده بودم .
و مشغول آنالیز پرونده بودم. از شب قبل چندتا از بچه هارو بسیج کردم که توی پوششِ لَبو فروش و دست فروش و مسافرکش و رفتگر، توی خیابونای نزدیک هتل پرسه بزنند.
ساعت حدود ۱۱:۳۰ دقیقه بود.....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۶۳ و ۶۴
دیدم بهزاد که سرتیمِ رهگیری بود بی سیم زد.
_حاج عاکف؟ حاجی صِدام و داری؟
+بگوشم بهزاد. چه خبر؟
_داماد اومده بیرون!!
+ماشین عروس داره یا میخواد سادهزیستی کنه و از تاکسی استفاده کنه؟ ببین سمت ماشین خاصی نمیره؟
_فعلا که خبری نیست داره آفتاب میگیره توی خیابون فکر کنم. خبری شد بهتون میگم.
فوری به چند تا از بچه هایی که به عنوان راننده تاکسی از قبل آماده گذاشته بودیم خبر دادم آماده باشن و با ماشین برن سمت هتل.
از دوحالت خارج نبود.
یا براش از قبل ماشین تدارک دیده بودن، که ما نمیدونستیم اونهایی که این کارو کردند کی هستند و باید از طریق متِی بهشون میرسیدیم
و یا اینکه از تاکسی میخواست استفاده کنه.
چند لحظه بعد بهزاد بی سیم زد:
_داره پیاده میره و ماشین شخصی هم در کار نیست. بعید میدونم از ماشین عمومی هم استفاده کنه .
بهش گفتم:
_بهزاد حواست باشه گُمِش نمیکنی. اگر گمش کردی برو خودت و برای همیشه از جلوی چشم من و تشکیلات گم و گور کن. میری بهشت زهرا، اصلا نه بهشت زهرا هم واست زیادیه، میری سمت بیابونای قم، نه اونجاهم زیادیه، میری سمت بیابونای مشهد و قوچان خودت و دفن میکنی .
_حاج عاکف چرا اینطور میگی؟! مگه من اولین ماموریتم هست؟! برون مرزی هارو یادتون رفت؟
+خلاصه بهت گفتم. من سگ بشم کسی و نمیشناسم.
بهزاد راست میگفت.
اون قبلا امتحانش و توی خیلی از مسائل امنیتی و اطلاعاتی و عملیاتی پس داده بود.
از نفوذ توی خاک سرزمین های اشغالی تا حذف جاسوس های اسراییلی تروریست توی خاک لبنان و سوریه که قصد خرابکاری داشتند. بهزاد یه جوون واقعا انقلابی و مجاهد بود.
بهزاد همینطور دنبالش بود.و همراه اون میرفت.
بچههایی هم که تویِ پوششِ راننده تاکسی و رفتگر و لبو فروش و... بودند، به دوتاشون گفتم :
_شما هم از اون طرف خیابون برید و چشم ازش برنمیدارید. فقط بهزاد با فاصلهی خیلی زیاد سوژه رو تعقیب کنه. حواستون باشه کاری نکنید، نگاهی نکنید، عکس العملی نداشته باشید که سوژه مشکوک بشه.
اون روز بچه ها خوب کارشون و انجام دادند و متی هم یه کم چرخید توی تهران و برگشت سمت محل اقامتش توی هتل. باید به فکر یه تیمِ دیگه هم بودم که جایگزین تیمِ رهگیری فعلی بشه. میخواستم خودم و مستقیم درگیر نکنم، و نزدیک نشم و بشینم فرماندهی کنم، اما نمیشد.
چون پرونده مهمی بود و نمیخواستم زیر دستی مقام بالاتر برای این پرونده باشم.
از یه طرفی دیگه میخواستم مستقیم وارد عملیات بشم، مقامات بالا دستی بخاطر بعضی ملاحظات امنیتی اجازه نمیدادند که مستقیم درگیر بشم.
بهترین کار این بود ،
برم پیش حاج کاظم و ازش بخوام با مقامات بالا صحبت کنه و رایزنی کنه تا من مستقیم به قسمت رهگیری و عملیات هم ورود کنم.
رفتم دفترش و براش توضیح دادم.
حاجی گفت:_عاکف جان، من حرفی ندارم ولی بعید میدونم مقامات تشکیلات موافقت کنند. چون قضیه ترورِ تو هم این چندوقت شاخک های دوست و دشمن و شدیدا حساس کرده. منتهی بهم زمان بده. تو فعلا همینطوری برو جلو تا ببینیم خدا چی میخواد. خودمم کمکت میکنم.
گفتم: _حاجی جان، دورت بگردم، بزار مستقیم توی رهگیری ها باشم. ببینم از نزدیک قضیه رو. پشت دوربین و مانیتور و بی سیم من اذیت میشم. من آدم کفِ گودَم نه آدمی که بشینم کنارو بگم لِنگش کن. نمیتونم بشینم توی دفترم مثل یه کارشناس اطلاعاتی امنیتی به بچه هام بگم چیکار کنید و چیکار نکنید.
حاجی که دید من سرِ حرفم هستم و کوتاه نمیام، بلافاصله زنگ زد به ارشدترین مقام سازمان. درخواست جلسه فوری کرد که موافقت شد.
بهم گفت:
_برو دفترت بعد اینکه جواب گرفتم میام اونجا پیشت.
از هم جدا شدیم و اون رفت و منم رفتم دم در گوشیم و تحویل گرفتم. زنگ زدم به خانمم.
یه کم صحبت کردیم و بهش گفتم:
_شرمندتم که همیشه توی سختی هستی. میدونم که دوسم داری و میدونی که دوست دارم .
یه کم حرف زدیم و خندیدیم و یه کمی هم گله کرد. دیدم صدای بی سیمم در اومد.
حاج کاظم بود.
فورا گوشی و تحویل دادم و رفتم بالا. حاجی گفت موافقت شده با درخواستت منتهی با مسئولیت خودت. منم قبول کردم.
شاید بگید چرا نیاز به اجازه بود.
آخه روی من بعد از جریان سوریه یه خرده سازمان حساس شد و برای حفظ جونم زیاد نمیزاشتن که آفتابی بشم.
بلافاصله رفتم دفترم اسلحم و برداشتم و اومدم ماشین اداره رو گرفتم و رفتم سمت بهزاد و نیروهاش که نزدیک هتل بودند.
رسیدم به هتل مورد نظر.
نزدیک هتل بچه ها مستقر بودند. رفتم توی ماشین بهزاد.
بهزاد که من و دید،....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۶۵ و ۶۶
بهزاد که من و دید، هم خوشحال شد و هم تعجب کرد. گفت :
_حاجی چی شد اینجایی!!!!؟؟؟؟
+شده دیگه. بگذریم مهم نیست!! بگو چه خبر؟
_هیچ چی. فعلا خبر خاصی نیست. فقط یه مورد هست که شما فرمودید و اونم اینکه داریم بررسی میکنیم ببینیم که کی اتاق کناری یا روبرویی والوک خالی میشه که ما بتونیم تحویل بگیریم.
بچهها یواشکی تونستند نفوذ کنند ،
و با این کار که خودشون و زدن جای یکی از خدمتکارا، رفتند از اتاق روبرویی والوک سوال کردند که شما قرار هست دقیقا تا کی بمونید که اونا گفتند
_ما قبلا اعلام کردیم که تا کی می مونیم. چرا سوال میپرسید؟
بچه ها هم برای اینکه لو نرن گفتند:
_لیستی که توی سیستم هتلمون ثبت شده حذف شده.
اونا هم مجبور شدن گفتند فردا ساعت ۱۳:۳۰ قرار هست تخلیه کنند.
قرار شد بچه های ما اونجارو با این بهونه که قبلا اومدیم و توی این اتاق بودیم و بهمون خوش گذشته و ما مشتری همیشگی شما هستیم از هتل تحویل بگیرن.
+صحبت کردند با هتلدار؟؟
_آره حاجی. قرار شد فردا ساعت ۱۵ بریم و تحویل بگیریم.
+بهزادجان من یه خرده نگرانم.
_چرا حاجی؟
+نمیدونم. آخه نمیفهمم چرا دوباره این پرونده داره ادامه پیدا میکنه بعد از تموم شدن. و اینکه مهره ها همه دستگیر شدن. اما این یکی شاه ماهی رو نشدحتی شناسایی کنند بازجوهای قبلی که بدونن همچین شخصی هم هست. و ازهمه بدتر اینه که نمیدونیم این آدم تروریسته یا فقط میخواد جاسوسی اطلاعاتی کنه.اگر بگیریمش، زود اقدام کردیم. اگر نگیریم، معلوم نیست چه عواقبی در انتظار ما هست. معلوم نیست این آدم تا حالا چیکار کرده. بهزاد میخوام حتی پلک زدن و نگاهش به آدمهارو هم بهم گزارش کنی اگر نبودم اینجا.
بهزاد که شوکه شده بود از این همه حساسیتم دیگه چیزی نداشت که بخواد بگه.
بهش گفتم:
+من میرم به بچه های دیگه سر بزنم.تیم بعدی آماده هست. تو با تیم اول و من با تیم دوم. تیم دوم که اومد میشه جایگزینتون که خودم سرتیم هستم. شما برید استراحت کنید منتهی به تیم شما هم خودم کمک میکنم و هستم باهاتون.
_حاجی تو زن و زندگی داری. برو خونت. اینطور از پا می افتی. منم که هستم همه چیزو بهت گزارش میدم که اگر اتفاقی افتاد بیای.
+نه نمیشه. باید خودم باشم.
از ماشینش پیاده شدم.
رفتم به بچههای دیگه سر زدم. از رفتگرا و لبو فروشا و راننده تاکسی هایی که داشتند برای ما کار میکردند و همکار ما بودند. یه کم به بهونه خوردن لبو پیش یکی از بچه ها موندم و دورو بر هتل و
آنالیز کردم.
یک روز بعد...
حوالی ساعت ۱۵:۳۰ بچه ها خبر دادند که برای گرفتن اتاق مورد نظر آماده هستند. فورا تصمیم گرفتم ،
بهزاد و چندتا از بچه ها با دم و دستگاه و... که توی چمدون بود برن برای تحویل گرفتن اتاق روبرویی و اتاق کناریِ والوک. قرار شد توی پوشش اینکه از یک استان دیگه میایم و کار اداری و جلسات داریم تا اطلاع ثانوی بمونیم توی اون هتل.
و برامون مهمون هم میاد هماهنگ کنند و بفرستند که بیان اتاقمون برای جلسات.
حالا دیگه دستمون بازتر بود.
منتهی نمیشد ریسک کرد. چون قطعا متی والوک هم از دور توسط سرویس بیگانه
احتمال مراقبتش بود.
تجربهی کار اطلاعاتیم نشون میداد که باید صبر کنم.
خاطرم هست یکی از اساتید دوره اطلاعاتیمون،
میگفت یک نیروی اطلاعاتی همیشه میره توی تاریکی میشینه و از اونجا به روشنایی نگاه میکنه. چون کسانی که توی روشنایی هستند هیچوقت نمیتونن توی تاریکی رو ببین.
پس باید همین کارو میکردم و بی گُدار به آب نمیزدم.
بچه ها با وسیله هایی که توی چمدون جاساز بود وارد هتل شدند و دوتا اتاق مورد نظرو تحویل گرفتن.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینجا.
دو روزی از مستقر شدن بچه ها ،
توی هتل گذشته بود که یه تصمیمی به ذهنم رسید.
گفتم باید برقای هتل و از کار بندازیم. اما چطوری و برای چی و چه زمانی؟
من از بیست و چهارساعت بیست ساعتش و نزدیک هتل بودم. توی ماشین. و یا توی مغازه هایی که توی پوشش
داشتن کار میکردند و از بچه های خودمون بودند.
گاهی فقط سریع میرفتم خونه به فاطمه یه سر میزدم و برمیگشتم. توی ماموریت از رسیدن به کارای خصوصی پرهیز میکنم. همونطور که گفتم فقط به فاطمه یا سر
میزدم و یا زنگ میزدم. نیاز به آرامش داشتم.
تصمیم گرفتم برگردم یه سر اداره و توی دفترم بشینم.
نشستم طراحی کردم که باید برقای هتل و قطع کنیم. یا برق اون منطقه رو. اونم برای زمانی که متی والوک از هتل میره بیرون.
باید بچه هامون بعد از قطع شدن برق هتل فورا دست به کار میشدند....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷