eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵۳ و ۵۴ _پس اون یه شرکت نیست. در یک شرکت هست که دارند اقدام علیه ما میکنند. میخوام بدونم چیه؟ از چه زمانی و از کی رفتند اونور؟ پیمان گفت: _این دوتا شخص که یکیشون هست اسمش افشین ارجمند هست. توی دستگیر شد. توی ستاد یکی از سران فتنه هم فعالیت زیادی داشت و جزء مهره های کلیدی بوده.دو سال و نیم حبس بود و آزاد که شد رفت اونور. مشخصات درستی که به درد بخور باشه از پدر و مادرش نداریم که کجا زندگی میکنند در حال حاضر. منتهی به یکی از همکارا نامه زدم و گفتم مشخصاتش و برام در بیاره. چون ظاهرا توی این سالها چندباری خونه خودشون و عوض کردند پدر و مادرش. با بچه های حراست دانشگاه اونجا هم تماس گرفتم که مشخصات افشین ارجمند و خانوادش و... هرچی دارن ازش و برامون از طریق سیستم آموزشی که دارن نامه بزنن و بفرستن اداره...دومی شاهین کاوه هست. پدرش و مادرش ایرانی. پدرش اوایل پیروزی انقلاب اینا رو میزاره و فرار میکنه از کشور میره. چون از رده بالاهای بوده و در شکنجه بچه‌های انقلاب دست داشته و علیه‌ش اسناد زیاده بوده. منتهی همین که انقلاب پیروز میشه نمیره. +خب دلیلش چی بوده؟؟ کجا بوده اصلا توی اون سه سال؟ _در برسی های به عمل اومده پیرامون این شخص به این رسیدم که بنیامین کاوه، پدر شاهین، سه سال توی ایران در یکی از مناطق عشایری مخفیانه زندگی میکنه. بچه های امنیتی اون موقع عکسش و پخش کرده بودند که هر جا دیدنش فورا خبر بدن. دلیل فوری خارج نشدنش بعد از انقلاب این بوده که کلی سرمایه و طلا داشته در جایی از تهران. و بدون اونها کاری نمیتونست بکنه و نمیتونست در بره از کشور. بعدشم سال ۶۰ شاهین به دنیا میاد. +خب مگه مادر شاهین همراه پدرش توی فرار بوده؟ _بله بوده. و در همون مناطق عشایری که مخفیانه زندگی میکردند باردار میشه و شاهین به دنیا میاد. پدر و مادر شاهین، یک سال بعد ازحضورشون در مناطق عشایری با یک شخصی به نام عبدالستار بلوچی که از دموکرات ها بود آشنا شدند و از همون مناطق کوهستانی توسط این شخص فرار میکنند و میرن عراق. پدرش از عراق میره اردن و از اونجا میره سرزمین های اشغالی. مادر شاهین میره کمپ اشرف در عراق و به سازمان منافقین می‌پیونده. +پس شاهین چی؟؟ _حاج عاکف باید عرض کنم خدمتتون که ، پدر و مادر شاهین موقع فرار، اون و میدن به یکی از همون چادرنشین های اطراف که اون و برسونن به پدربزرگ و مادربزرگ شاهین در تهران، یعنی پدرِ مادرش... شاهین حتی تا ۷ سالگی شناسنامه هم نداشته. اینارو از ثبت احوال بررسی کردم به دست آوردم. با هزار مکافات، پدربزرگش براش شناسنامه میگیره. مادرش هم که اول عرض کردم ایرانی هست ولی مرتبط با سازمان منافقین و از کادر اصلی و رده بالا شده چند سال قبل. خودِ شاهین عضو حزب منحله‌ی بوده. با رییس جمهور اسبق و جریان شدیدا ارتباط تنگاتنگی داشته. سال هم توی ماجرای دستگیر شد و راهی زندانِ امنیتی(.......) شد و ۱۶ ماه بعد آزاد شد.. سال هشتادوهشت بخاطر ارتباطش با منافقین چهارسال حبس خورد و آزاد شد و حدود ۹ ماه قبل هم از کشور رفت. همین تمام. +ممنونم. نکته خاصی مونده بگید. هردوتاشون گفتند نه و خداحافظی کردند و از دفتر رفتند بیرون. نیاز به یک نیروی زُبده برای عملیات برون مرزی و رهگیری توی خاک اروپا داشتم. از همه اطمینانی تر و کسی که واقعا چریک بود و توی آب نمک خوابونده بودمش و نیروی زُبده‌ای هم بود،کسی نبود جز همون بهزاد. سریعا پِیجِش کردم و اومد اتاقم. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: _چه خبر؟ روی پرونده خاصی کار نمیکنی که؟ +نه اتفاقا همین دیروز ساعت ۳ تموم شد. درخدمتم. _ببین بهزاد جان هیچ کی نباید بفهمه میخوای روی این پروژه با من کار کنی. (دلیلش هم این هست که نفوذ توی سیستم گاهی اوقات هست.) +نه خیالتون جمع حاج عاکف. _میخوام بفرستمت عملیات برون مرزی. مجرد هم هستی. میری با خونه خداحافظی میکنی و میگی دارم میرم ماموریت و یه چندوقتی نیستم. +چشم حاج آقا. به روی چشام. بهزاد خیلی جوون با ادبی بود.دوسش داشتم. واقعا معنویت بالایی داشت. بهش گفتم: +پاشو برو کارات و برس که وقت نداریم.فردا شب به احتمال قوی خروج داری. من هم یه سر میرم خونه و برمیگردم. منتظر زنگم باش. فعلا برو یاعلی. بهزاد رفت و منم شروع کردم به نامه‌نگاری و درخواست پاسپورت و اسم مستعار و... برای خروج بهزاد به کشور هدف، برای .... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵۵ و ۵۶ منم شروع کردم به نامه‌نگاری و درخواست پاسپورت و اسم مستعار و... برای خروج بهزاد به کشور هدف، برای عملیات رهگیری و مراقبت از شخصی که بهش مشکوک شدیم و احساس کردیم توی پرونده ما مرموزانه داره راه میره فق، پیگیر شدم. کارا که تموم شد حرکت کردم سمت خونه. توی راه یه دسته گل واسه خانمم خریدم. رفتم خونه.. من و همسرجانم شاممون و خوردیم و یه کم صحبت و شوخی و بگو بخند کردیم و بهش گفتم: +فاطمه جان، با زینب خانم صحبت کردی درمورد دخترش و جریان بهزاد؟ _نه آقایی، این چند روز درگیر این مسائل شدیم اصلا حالم خوب نبود. فردا عصر حتما زنگ میزنم و هماهنگ میکنم میرم خونشون. + نیازی نیست. فعلا با زینب خانم صحبت نکن توی این چند روز. بزار خودم خبرت میکنم. _چشم. چیزی شده محسن جان. +نه خانم. بگذریم. اینم به شما دوستان بگم که من توی دلم آشوب بود، نکنه برای بهزاد اونور توی خاک پاریس اتفاق بیفته و لو بره توسط ضدجاسوسی سرویس اطلاعاتی فرانسه با پشتیبانی آمریکا. چون دلم همش با نیروهایی بود ، که من مسئولشون بودم. حاضر بودم خودم شربت شهادت و یک جا بنوشم، ولی نیروهای تحت امرم یه خار توی پاهاشون نره. مخاطبان محترم، خیلی دلم به حال بهزاد سوخت. چون جَوون بود. داشت میرفت توی خاک غربت. معلوم نبود چی در انتظارش بود. فردا صبح ساعت ۸ صبح اداره ساعت زدم. مستقیم رفتم دفتر سیدعاصف عبدالزهراء. +سلام عاصف جان!! چیکار کردی؟ _سلام. همه چیز آماده هست. میتونه امشب بِپَّرِه. وضعیتش هم سفید هست. +ممنونم. من میرم دفترم. یاعلی. حدودا ساعت ۱۷:۴۵ غروب بود نزدیک نماز مغرب. دیدم سروکله ی بهزاد هم پیدا شد. رفتیم باهم توی حسینیه اداره نماز خوندیم و اومدیم دفترم. توجیهات ماقبل عملیات و حین عملیات و مهم بودن اونُ براش توضیح دادم. آدرس مکان مورد نظر و شخص مورد نظرو بهش دادم . و بهش گفتم که اونجا هم اگر مشکلی توی پیداکردن آدرس ها و مکان ها داشت، چیکار کنه و چطور باهامون ارتباط بگیره. با واحد امور بین الملل هم هماهنگ کردم که بهزاد و توی فرانسه تحویل بگیرن و خونه امن و براش راه بندازن. یه تیم سایه هم گفتم از اینجا مراقب بهزاد باشه تا خود فرانسه و بازگشتش. همه چیز داشت درست پیش میرفت. به بهزاد گفتم: +پیگیر ازدواجت هم هستماااا. خیال نکن نیستم. منتهی توی این چندهفته ای که از سوریه اومدم تا حالا خودت که میدونی چه اتفاقاتی پیش اومده . بهش قول دادم بعد ماموریتش حتما پیگیر بشم. اونم خوشحال شد. بهزاد و تا فرودگاه بردمش و توی مسیر دوباره توجیهش کردم. بهزاد پرواز کرد. منم همون سمت رفتم خونه. فردا صبح بعد از اقامه نماز صبح خیلی زود اومدم اداره . بررسی کردم دیدم بهزاد رسیده. توی خونه امنی که براش تدارک دیده بودیم مستقر شده. دیگه ارتباط ما خیلی نامحسوس بود.بهش گفتم شروع کنه. ✍بزارید از اینجا به بعدو خود بهزاد براتون تعریف کنه: چند روزی توی فرانسه بودم. و لحظه به لحظه ورود و خروج والوک و افرادی که توی دفترش میرفتن و از دور کنترل میکردم. عکس میگرفتم و از طریق برای داخل ارسال میکردم . یک روز متوجه شدم والوک داره میره جایی. به طور نامحسوس تعقیبش کردم. رسید به یه هتلی و رفت توی لابی اون هتل نشست. منم که عینکم مجهز به یک دوربین ریز و حساس امنیتی بود، متی والوک و زیر نظر گرفتم. همزمان فیلمش میرفت روی لب تاپم که توی خونه امن جاسازیش کرده بودم. بعد از چند دیقه یه شخصی اومد کنار والوک توی لابی هتل نشست. فورا دوربین کیفم و فعال کردم. دوربین ریزی که روی قفل کیفم فعال بود ازش فیلم میگرفت. من طبقه بالای لابی هتل بودم. کنار نرده ی آهنی که داشت. عینکم و درآوردم و خدا خدا کردم درست بزارمش روی میز تا تنظیم بشه روی چهره والوک. با کیفمم که داشتم اون شخصی که اومده بود با والوک حرف میزدو میگرفتم. نمیدونستم کی بود ولی هرآدمی بود باید مهم بوده باشه که اومدن توی لابی این هتل صحبت میکنند. برام سوال شده که چرا نرفتند توی شرکت والوک؟ متی والوک و اون شخص حرفاشون و زدن. بلند شدن رفتند. منم چندلحظه بعد از خروجشون رفتم بیرون. متی والوک و تعقیب کردم که دیدم رفت شرکتش. بلافاصله رفتم خونه امن ، و نشستم فیلمارو بررسی کردم و دیدم خداروشکر همه چیز درست پیش رفته، اما نمیدونستم چخبره و چه حرفایی ردو بدل شده بینشون. یه چند باری بعد از اون دیدار متی والوک با اون شخص رابطه داشت و منم دورا دور کنترل میکردم. اما اینا کافی نبود. چون.... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵۷ و ۵۸ اما اینا کافی نبود. چون اونا همزمان میرسیدن و میرفتند می نشستند. آخرین دیداری که من اونجا بودم و باید اون و عملیاتی میکردم و در واقع میشه گفت باید میزدیم توی خال، این بود که توی هتل بُولتون پاریس اینا دیدار داشتند. منم با دستگاه ها و ابزاری که داشتم قبل از ورود شخص دوم، که متی میخواست باهاش دیدار کنه، رفتم سمت میز متی والوک. نیم خیز شدم که بشینم اَلَکی گفتم: _ببخشید آقای راجِر شمایید؟ با یه لحن نسبتا تندی گفت : _خیر!! موقعی که خواستم بلند بشم آروم یه دستگاه شنود ریز رو چسبوندم زیر میز. شانس آوردم میزش شیشه ای نبود و آهنی و چوبی بود و با آهن ربایی که داشت تونستم زیر میز بچسبونمش. بلافاصله میزو ترک کردم و رفتم چندتا میز اون طرفتر طوری که پشتم به متی والوک بود نشستم. روزنامه رو از توی کیفم درآوردم. چند دیقه بعد، از خوش و بش متی والوک و صداش فهمیدم یه شخصی اومد. برگشتم یه لحظه یه نگاه کردم دیدم رفت روبروی متی نشست. شروع کردن به صحبت کردن. یه هندزفری گذاشتم گوشم، داشتم به حرفای اونا که از دستگاه شنود برام مخابره می شد، گوش میدادم. همزمان صدا روی لب تاپ منم میرفت. اونا داشتند از یک هدف حرف میزدند. از یک سری مسائل علمی و دانشمندان. صحبتاشون تموم شد. دیدم اینا بلند شدن از جاشون و چندقدمی رفتند اونورتر از صندلی و ادامه دادن به حرف زدن. منم بلند شدم و رفتم بیرون از لابی هتل. منتهی اونا یه کم ایستادن و حرف زدن. منم دست تنها بودم. رفتم سوار موتور شدم ، و منتظر موندم تا بیان بیرون. قرار شد بیخیال متی والوک بشم و دنبال اون شخص برم و از چهره‌ش یه عکس با دوربینی که این بار روی کلاه ایمنی بود فیلم بگیرم. دوربین خیلی حرفه ای جاسازی شده بود. اومدن بیرون. اون شخص ناشناس با یه شاسی بلند حرکت کرد و شیشه ماشینش دودی بود. کارم سخت شده بود. نمیدونستم چیکار کنم. باید یه خودزنی میکردم. به اندازه ۵دیقه بعد از اینکه از هتل دور شدیم، یه خرده خودم و به ماشینش نزدیک کردم. طوری که مشکوک هم نشه. یه جای مناسب گیر آوردم و توی سبقت گرفتن ازش بودم که کتفِ سمت راستم و زدم به آینه بغلش و افتادم روی زمین و فورا ترمز گرفت. طوری که هنوز صدای ترمزش توی گوشمه. خدا کمک کرد زیر چرخش نرفتم. یه خرده دست و پاهام زخمی شد. اونم فورا پیاده شد تا ببینه چی شده، منم قشنگ یه تصویر باحال ازش گرفتم با دوربینی که روی کلاهم نصب بود. یه خرده دستپاچه شد و گفت : _چیزیتون شده؟ منم که یه خرده زخمی شدم الکی هی شبیه آدمایی که انگار تیرخوردن به خودم می پیچیدم و پیاز داغش و زیاد کردم. داشت زنگ میزد اورژانس که بهش گفتم: _نیازی نیست. دور شد. منم برگشتم. چون از اینجا به بعدش توی دستور کارم قرار نگرفته بود. برگشتم خونه امن. فورا با همون حال درب و داغون نشستم پشت لب تاپ. رمی که توی دوربینِ جاسازی شده توی کلاه بود و درآوردم و فیلم ها و تصاویر و ریختم توی فلش. بلافاصله با بچه های داخل یه ارتباط امن گرفتم و گفتم سفره بندازید دارم میام. فورا با تیم تحویل و خروج خودم ارتباط گرفتم تلفنی و گفتم که بیان خونه امن. سر راشون هم یه سری وسیله‌های مورد نیاز واسم تهیه کنند تا دستم و پانسمان کنم. اومدن بهشون گفتم که بلیط برگشتم و آماده کنند. خداروشکر تا شبش بلیط آماده شد و ساعت حدود سه صبح به سمت ایران پرواز داشتم. ¤¤ایران....... ✍خب از اینجا به بعدش و خودم تعریف میکنم. بهزاد تعریف نمیکنه. بهزاد رسید داخل ایران. همزمان سیدرضا در نقش یک پژوهشگر داشت مخ متی والوک و با یک ایمیل کاری میزد. سیدرضا موفق شده بود ، بعد از چند روز با خود مَتِی از طریق ایمیل ارتباط بگیره. توی ارتباطاتی که باهاش داشت یه سری سوالات تحقیقاتی ازش پرسید. اونم دست و پا شکسته جواب میداد. چت هایی که میکردن و سیدرضا برام میفرستاد روی مانیتورم تا ببینم. آدم زرنگی بود حریفمون. چون به راحتی جواب نمیداد. یه روزی با آنالیز این پرونده از اول تا آخرش یعنی تا همینجایی که براتون توضیح دادم به سیدرضا گفتم : _دیگه بیخیال مَتِی والوک باید بشی. فقط ایمیلشو چک کن و رصد کن. با واحد بین الملل هماهنگ کردم. دستور دادم و نامه زدم سه نفرو میخوام بفرستم فرانسه، که یکیشون شرکت کار و دیگری شخص متِی والوک و سومی هم آدم هایی که با متی در ارتباط هستند و زیرنظر بگیره. با درخواستم ظرف ۵ ساعت موافقت شد. چون مراحل اداری باید طی میشد. اون سه نفرو جُدا، جُدا، باهاشون جلسه گذاشتم و.... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵۹ و ۶۰ اون سه نفرو جُدا، جُدا، باهاشون جلسه گذاشتم و توجیهشون کردم. طوری هم برنامه ریزی کردم که به هم دیگه نخورن سه تا مامور. سه تا مامور اطلاعاتی که نزدیک هم هستند ولی هیچ کدومشون نمیدونن که در نزدیکی خودشون داره کار اطلاعاتی توسط همکاراشون صورت میگیره. تیم سه نفره با سه پرواز جداگانه ، چند روز بعد راهی فرانسه شدند. اونا کار خودشون میکردند و با ما در ارتباط بودند. ضمنا اینم بگم ، شاید براتون سوال باشه که چرا توی شرکتش نفوذ نکردید و این همه آدم و درگیر این پرونده کردید، اونم توی فرانسه. دلیلش اینه.... ما برای نفوذ توی مراکز دشمن اگر بخوایم نفوذ کنیم باید یک پروسه ی نسبتا با زمان طولانی‌ رو طی کنیم. چون بحث ترور و ربایش دانشمندامون وجود داشت باید خودمون سریعتر با راهکارهای کم خطرتر و کم زمانتر دست به کار میشدیم و قبل اینکه اونا بیان سراغمون ما باید میرفتیم سراغشون. بگذریم... یک روز یکی از همین بچه های برون مرزی که اسمش 《محمدنقی》بود، یه خبر دسته اول بهمون داد. گفت:_طبق اطلاعاتی که بدست آوردم، متی والوک میخواد بیاد ایران. همین خبر برای ما بس بود. ما مدت ها بود که منتظر چنین روزی بودیم. ولی مشکل اینجا بود نمیدونستیم اون کی میخواد بیاد. یک هفته گذشت. خبری نشد. ۱۰ روز شد خبری نشد. ۱۵ روز شد، خبری نشد. روز هفدهم بود که از محمد نقی خبر رسید که : _بلیطم و ردیف کنید باید بیام ایران. متوجه شدیم که متی والوک داره میاد ایران.من از وقتی که شنیدم اون میخواد بیاد ایران، همش بررسی میکردم و با کارشناس ها جلسه میزاشتم که اون یعنی توی ایران با کی میتونه ارتباط داشته باشه؟ ولی به جواب خاصی نمی رسیدیم. خیلی سخت شده بود. از بالا هم تحت فشار بودیم که چرا تکلیف قضیه مشخص نمیشه و ببینید اینا با کی میخوان دیدار کنند. چون امکان داشت همزمان یا کمی با تاخیر، با ورود متی والوک تیم ترور هم وارد کشور بشه. برای همین شب و روز نداشتیم. برای بعضی دانشمندانمون و متخصصین صنعت و دانشمندان و داشمندان و کسانی رو که احتمال میدادیم جدیدا وارد لیست ترور یرویس های غربی شده باشند از دور تیم مراقبت گذاشتیم که خودشونم ندونن و عادی زندگی کنند. چون نباید گاف میدادیم. روز موعد رسیده بود. بعد از ۱۷ روز محمدنقی اومد ایران. به خاطر اینکه توی تعقیب تا ایران لو نره، اون و جایگزین کردم با نفر دوم. چون اون دوتاهم دیگه کاری نداشتند توی فرانسه و باید می اومدن ایران. هدف ما هم فقط متی والوک بود، چون شاه مهره اصلی اون بود و اگر درست بود پیش بینی ما، از طریق اون به خیلی ها میرسیدیم. اون نیرویی که جایگزین محمد نقی شد از متی والوک چشم بر نمیداشت. مثل سایه دنبالش بود. منتهی بعضی جاها بخاطر مسائل امنیتی و حفظ نیروهامون مجبور بودیم ارتباطمون و باهم قطع کنیم تا ایران بیان ¤¤فرودگاه مهرآباد تهران آوریل ۲۰۱۷ ساعت ۹:۳۰ دقیقه صبح بود. از بچه های ضدجاسوسی خبر رسید سوژه وارد کشور شده. بلافاصله رفتم وضو گرفتم و دو رکعت خوندم. از حضرت زهرا خواستم کمکم کنه. بعد از اینکه نمازو خوندم ، و صدبار "یا مولاتی یافاطمه اغیثینی" رو گفتم، سرم و بلند کردم و چند خط روضه خوندم توی دلم و چندبار هم به سینم زدم. خلاصه صفایی کردم با این . یاعلی گفتم و بلند شدم رفتم پشت سیستم. بلافاصله وصل شدم به بهزاد. فورا خواستم بیاد اتاقم.اونم خودش و کمتر از چهار دقیقه رسوند اتاقم. براش همه چیزو توضیح دادم و خوب توجیهش کردم. گفتم: _ببین پسر، میخوام کاری کنی کارستون. سوژه ای که روش کار کردیم و آمارش و خودت هم تاحدودی در آوردی، وارد کشور شده. میخوام سرتیمِ هسته ی رهگیری بشی. میخوام از دشمنی که الآن توی خاک‌مونه یک لحظه غافل نشی و حتی آب خوردنش و پلک زدن و خیره شدن به مکان های خاصش و هم برام گزارش کنی. چند دیقه ای توجیهش کردم. از قبل هم برنامه ریزی کرده بودیم که توی فرودگاهِ ایران، محمدنَقی ماموریتش تموم بشه و جایگزینش وارد عمل بشه. جایگزینش کار سختی نداشت ، فقط باید متی والوک و زیر نظر میگرفت تا تیم اصلی که بهزاد سرتیمش بود وارد عمل بشه. بلافاصله وصل شدم به جایگزین محمد نقی که اسمش علی اکبر بود. +سلام علی اکبر، وارد گود شدید یا نه؟ _سلام حاجی جان، آره داریم رصد میکنیمش. +مراقب باشید. میدونم کارتون و بلدید تو و بچه های دیگه. ولی حواست باشه. _چشم حاج عاکف. +با دستور من گروه رو واگذار میکنی هر وقتی که بهت گفتم. میخوام.... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۱ و ۶۲ +با دستور من گروه رو واگذار میکنی هر وقتی که بهت گفتم. میخوام جایگزین بفرستم. _چشم... مطیعم. +الآن دقیقا کجایید؟ _بعد از فرودگاه سوار ماشینای تاکسی که دم فرودگاه بود شد و همینطور اومده. الانم حوالی، ولیعصریم با سوژه. بلافاصله مانیتورینگ بزرگی که توی اتاقم بودو روشن کردم و یه تماس گرفتم با بچه‌های کنترل راهبری تشکیلاتمون، گفتم دوربین خیابون ولیعصر فیلمِ آنالینش و روی صفحم میخوام. ظرف ۲۰ ثانیه فرستادن، دیدم ترافیک سنگینی هست. پیش خودم حساب کردم گفتم اگر بهزاد و بخوام بفرستم با این ترافیکی هم که هست حدودا ۲۰ دقیقه بعد پیش سوژه هست و میتونه اون و بگیره زیر چتر خودش. به بهزاد گفتم : _پاشو برو سمت خیابون ولیعصر، سر تقاطع سوم وایسا. با ماشینم نرو. با موتور برو. تن کلاه ایمِنیتم دوربین نصب کن. یادت نره گفت :_نه حاجی حواسم هست. این ما بین به ذهنم رسید . اون الان میره هتلی که از قبل براش تدارک دیدن، یا شایدم خودش میره انتخاب میکنه. به هر حال از غیر این دوحالت خارج نیست. ولی احتمال دادم ، اون اول به یه استراحت نیاز داره. توی ایران و این که تلفن هم نداره. پس قطعا از تلفن هتل استفاده میکنه یکی دو روزی رو تا یه خط گیر بیاره. یا براش بیارن. بعد از یک ربع بهزاد پیام داد : "هستم سر تقاطع سوم." فوری بی سیم زدم به علی اکبر: +دویست و پنجاه____ ۱۱۰ 110_ به گوشم. +موقعیت دقیق؟ _تقاطع سوم خیابون ولیعصرو حدود ۳ دقیقه هست ازش عبور کردیم. +مشخصات خودروی سوژه رو بفرست روی سیستمم از لپ تاپت. _چشم فقط چندلحظه بعد از ۴۰ ثانیه صدای پیغام مانیتورم در اومد. ■●خودروی سمند LX ،تاکسی فردوگاه مهرآباد. با شماره پلاک ... ج ۵۹۸●■ فوری مشخصاتش و با بی سیم برای بهزاد خوندم گفتم : _از توی پیاده‌رو هم شده خودت و برسون به اون ماشین. فقط میخوام فوری دسترسی پیدا کنی بهش و پایان ماموریت تیم رهگیریِ فعلی رو اعلام کنم، تو جایگزین اونا بشی. بهزاد تاکید میکنم، تاکید میکنم پسر،ارتباطت و با من قطع نمیکنی. حتی لو رفتی. به هر حال بهزاد خودش و بعد از دقایقی رسوند به ماشین سوژه مورد نظر. پایان ماموریت علی اکبرو اعلام کردم و بهزاد شد جایگزین و قرار شد علی اکبر برگرده اداره و گزارش نهایی رو تمام و کمال بنویسه و بده بهم. از روی دوربینی که روی کلاه بهزاد نصب بود داشتم خودروی مورد نظرو می دیدم . بلافاصله وصل شدم به یکی از بچه ها و گفتم : _نزدیک ترین هتل هایی که میتونه و امکانش هست شخص مورد نظر بره، بهم بگید و آدرسش و بفرستید. بعد از ۵ دیقه واسم فرستادند. اسم چندتا هتل های لوکس تهران و. احتمال دادم هتل(...)برای استراحت‌انتخاب میکنه. البته اگر براش انتخاب نکرده باشن. یه نیم ساعتی توی ترافیک موندن . و به هرحال رسیدن. ولی نه اون هتلی که من احتمال میدادم. به بهزاد گفتم: -موتورت و یه جایی پارک کن که داری پیاده میشی ازش، هدف، تورو نبینه....سرو وضعت و مرتب کن برو همراهش داخل هتل. بعد از اینکه این رفت توی اتاقش، تو برگرد تا ببینم چیکار باید کنم. فقط حواست باشه توی کدوم اتاق می خواد بره. اما متاسفانه بهزاد نتونست بیشتر از لابی هتل بره.وقتی بهم خبر داد نمیشه سیستم عصبیم ریخت به هم. دو سه ساعت طول کشید . تا از یه طریقی که نمیتونم بگم چجوری بفهمیم طبقه چندم هتل و کدوم اتاق هست...بگذریم... به بهزاد گفتم : _تمومی ورودی خروجی های هتل و کنترل میکنی. راه فرار و اتاق های مجاورِ اتاقِ هدف رو.آمار تمومی کارمندای هتلُ واسم در بیار و... خودم داشتم روی مانیتور اتاقم، از طریق دوربینهای شهری خیابون و حتی ساختمون هتل و میدیدم و بررسی میکردم. قرار بود فردا اول صبح جلسه‌ی(.......) برگزار بشه و من هم باید به عنوان نماینده تشکیلاتمون جهت ارائه یک سری گزارشات و... حضور پیدا کنم که تماس گرفتم و حضور خودم و به خاطر وضعیت فوق‌العاده‌ی پرونده، لغو شده اعلام کردم و گفتم احتمالا نمایندم و میفرستم. بلافاصله یه جلسه مشورتی با چندتا از نخبه های اطالعاتی عملیاتی تشکیل دادم. لحظه به لحظه استرس پرونده بیشتر میشد. ۲۴ساعت بعد یکی از خیابات های پر جمعیت تهران (ساعت حدود ۱۱ونیم صبح) بعد از نماز صبح نخوابیده بودم . و مشغول آنالیز پرونده بودم. از شب قبل چندتا از بچه هارو بسیج کردم که توی پوششِ لَبو فروش و دست فروش و مسافرکش و رفتگر، توی خیابونای نزدیک هتل پرسه بزنند. ساعت حدود ۱۱:۳۰ دقیقه بود..... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷