¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸
به محض رسیدن دستور دادم به تمام نیروها که اطراف ساختمون و پوشش بدن و محاصره کنند.
رسیدیم دم ورودی ساختمون.. فوری خودم و فیروزفر و چندتا از بچه های رهایی گروگان رفتیم از پله ها بالا.
نمیدونستیم توی این ساختمون نیمه کاره پنج طبقه و بزرگ، تروریست ها توی کدوم قسمتش و کدوم اتاقای نیمهکاره این ساختمون هستند و سنگر گرفتند..
کُلتم و درآوردم و دونه به دونه اتاقارو با حفظ شرایط امنیتی، من و اون تیم رهایی گروگان می گشتیم.
همینطوری گشتیم و رسیدیم طبقه سوم.. شک کردم این طبقه باشن یا نه.. هر طبقهی این ساختمون چیزی حدود ۵۰۰متر بود و خیلی بزرگ بود.. وارد محوطه طبقه سوم شدم.
سرتیم خودم بودم... آروم رفتم جلو تا از پشت دیوار ببینم فضای درورنی اون طبقه رو ...
یه لحظه دیدم یکی کنار یه دیواره و آماده هست برای شلیک.. ظاهرا از قبل متوجه حضور من شده بود..
تا اون آدم و دیدم به سمتش شلیک کردم و اون پشت دیوار فوری سنگر گرفت. با صدای شلیک، یهویی صدای جیغ یکی بلند شد... فهمیدم مادرم و تیم گروگان گیرا همین طبقه هستن..
من که شلیک کردم بلافاصله پشت دیوار سنگر گرفتم.. اون پسره هم سنگر گرفت.. از یه سوراخ کوچیکی که روی دیوار، کَنده کاری شده بود و نیمه تعمیر بود، اتاقی که مادرم و تیم تروریستی بودن و میدیدم..
اون پسره که نمیدونستیم کیه و در آخرین تماسی
که شیوا گرفت و، ولی با من حرف نزد، و با یکی دیگه حرف میزدوو اسمش و موقع صحبت صدا میزد آرمین، از توی سوراخ دیوار دیدم یه تیر زد سمت شانه ی سمت راست همکار تروریستش یعنی همون شیوا..
چون ظاهرا فهمیده بود که اون مکان و لو داده... اون زن دقیق افتاد جلوی مادرم.. مادرم شوک بزرگی بهش وارد شد..
من از توی اون سوراخ کوچیک روی دیوار دیدم اون پسره فرار کرد و رفت سمت یه اتاق دیگه و بعدش از توی اون اتاق فرار کرد یه طبقه بالاتر..
چون دیوارا باز بود، و اونم میتونست از بعضی جاهاش به سمت پله ها در بره..
شانسی که آوردیم ساختمون نیمه ساخت بود و ما میتونستیم بدونیم چی به چیه.منم میدونستم این فرار بکن نیست..چون کل ساختمون محاصره بود.
وقتی فهمیدم اون از این طبقه رفته، فوری رفتم سمت مادرم و دستاش و باز کردم... تا من و دید گفت :
_فاطمه خوبه؟؟؟
گفتم:+آره.. هیچ جای نگرانی نیست.
همزمان فیروزفر هم سر رسید..
بهش گفتم:
+خواهشا برو پایین بمون جلوی ساختمون و مدیریت کن... تیم های مربوط به خودت و از اونجا هدایت کن.. فقط داری میری پایین مواظب خودت باش.. چون اون نامرد همین دوروبر هست و کمین کرده..
فیروزفر فوری برگشت پایین و منم به دوتا از بچه های نیروی مخصوص گفتم :
+شما بامن بیاید بریم دنبال اون پسره.. چون احتمالا اون رفته طبقه بالا..
به دوتا دیگشون گفتم:
+یکیتون اینجا بمونه و یکی دیگتون بره تجهیزات پزشکی رو بیاره بالا تا این زنه که به شونههاش تیرخورده زنده بمونه و خون زیادی ازش نره.. به اعترافاتش نیاز دارم من...
بخاطر اینکه این زن روحیه بگیره و نترسه جلوش زنگ زدم به تهران و به حاج کاظم گفتم:
+فوری بچه شیوا رو پیدا کنید واسم.. خیلی زود یه گوشی بهش برسونید با مادرش حرف بزنه..
حاجی گفت: _بچه و مادربزرگش و آوردیم پیش خودمون ۰۳۴ .. الان میدم گوشی و...
گوشی و دادم به شیوا تا با بچش حرف بزنه... مادرم و نگاش کردم دیدم مظلومانه داره نفس نفس میزنه.. چون آسم هم داشت..
بی سیم زدم به اونی که رفته بود از پایین تجهیزات پزشکی بیاره.. بهش گفتم که همراه خودش دستگاه اکسیژن و اسپری تنفسی بیاره بالا..مادرم و بوسیدم و حرکت کردم سمت طبقههای بالاتر..
رفتم یه طبقه باالتر.. فضای ساختمون انگار شکل بیمارستان بود.. با کلی اتاق.. دونه دونه داشتیم من و اون دوتا نیروی مخصوص میگشتیم...
همینطور که داشتم میگشتم دیدم یکی مسلح ۵متری من ایستاده... فوری خواستم برگردم پشت دیوار تا بهم شلیک نکنه، اما یه تیر شلیک کرد خورد به بازوی سمت راستم..
بلافاصله خودم و کشیدم عقب.. اون دوتا نیروی مخصوصم سنگر گرفتند..
کل طبقات و همچین بیرون ساختمون و حتی داخل ساختمون محاصره بود.. ساختمون از دو سمت راه داشت و پله میخورد به راهروها...
اون بیشرف از هر سمتی میرفت، یا میخورد به بچههای نهاد امنیتیمون، یا میخورد به بچههای رهایی گروگان و نیروی مخصوص..
هر سمتی میرفت برگشت میخورد و، وسط راه دوباره برمیگشت یه سمت دیگه.. تا اینکه دو سه بار این کار و کرد و مارو داشت دور میزد...
یه جایی داشت فرار میکرد بیاد از......
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰
یه جایی داشت فرار میکرد بیاد از طبقه چهار پایین، که من متوجه شدم، بی سیم زدم:
+تیم مستقر در راهروی طبقه چهار آماده باش.. یه تروریست از پله های وسط ساختمون داره میاد سمتت
یکی از بچه های نیروی مخصوص از پشت دیوار یهویی اومد بیرون و مستقیم زد کنار قلب آرمین و، اون و به درک واصل کرد.. آرمین تروریست هم همینطور مثل یه توپ قِل خوردو رفت پایین جلوی پای نیروی ویژه افتاد.
من دیگه بیحال شده بودم.
دیگه خسته شده بودم.. بهم ضعف دست داد.. چون چند روز بود هیچ چی جز دو سه لقمه نون و یکی دوتا خرما چیزی نخورده بودم...
آرمین که افتاد خیالم جمع شد.. همونطور که دیدم افتاد، منم کنار همون دیوار افتادم پایین و تکیه دادم و نشستم..
از شدت ضعف و خون ریزی که کتفم داشت، احساس حال تهوع میکردم.. فقط بی سیم زدم فورا کل ساختمون و پاکسازی کنند...
به زور با کمک دوتا نیروی مخصوصی که همراه من بودند، بلند شدم و رفتم اون طبقه ای که مادرم و شیوا بودن..
وقتی رسیدیم، مادرم تا من و دید جیغ کشید.. چون شوکه شد ، وقتی دید سمت راست بدنم کلا خونی هست و بیحالم و ضعف دارم و تموم لباسم خونی و خاکی شده بود خیلی ترسید.. چون رنگ لباسمم روشن بود پیرهنم بیشتر جلوه میکرد..
مادرم بلند شد از کنار زنه و اومد سمت من و هی نفس نفس میزد و میگفت:
_پسرم چی شده.. تو رو خدا چیشده.
با بی حالی گفتم:
+چیزی نیست قربونت برم من. یه خراش ساده هست..چرا انقدر بی تابی میکنی.. بشین همینجا روی این کیسه سیمان.. بشین راه نرو پاهات درد دارن.. منم چیزیم نیست..
به زور با زانوهام رفتم بالای سر شیوا که بچه های امدادی نیروی مخصوص اومده بودن تا جلوی خونریزی بازوهای شیوا رو بگیرن و بعدش ببرنش بیمارستان..
بهش گفتم:
+حالا که گیر افتادی.. مثل آدم فقط یک کلمه بگو جاسوس شما توی مرکز ما، یا سکوی پرتاب کی بوده؟
دیدم حرف نمیزنه..
دوباره ازش پرسیدم دیدم حرف نمیزنه.. به تیم پزشکی گفتم بلند شن برن کنار.. با پاهام روی دست شیوا دقیقا نزدیک زخمش و که گلوله خورده بود، لگد کردم و نالش رفت هوا..
بهش گفتم:
+ بهت خیلی امتیاز دادم تا حالا.. گذاشتم با بچت حرف بزنی و... اما برای بار آخر بهت میگم.. همین الان بهم بگو جاسوستون کی بوده ؟
دیدم بازسکوت کرده.. منم درد و ضعف داشتم واینم حرف نمیزد، اعصابم بیشتر به هم میریخت.
چون داشت وقت تلف میکرد و ممکن بود اون آدم جاسوس در بره.
بهش گفتم:
+ ببین جوری میزنمت صدای سگ بدی..تا اون روی من و بالا نیاوردی حرف بزن..
دیدم باز ساکته..یه چگ زدم توی صورتش وسرش داد کشیدم. بهش شوک وارد کردم. گفتم:
+حالا میگی کیه یا نه؟
شیوا ترسید و به حرف اومد. اما یه چیزی گفت، که دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من برم توش..اسم کسی رو آورد که داشتم دیوانه میشدم....
گفت:
_جاسوس نبود... فرمانده عملیات ما بود !!!
+خب کی بوده؟ اسمش چی بوده؟
گفت:_ عطا!!!!!!!!!
من و مادرم همدیگرو فقط نگاه کردیم...
همزمان من و مادرم عین این فیلما گفتیم:
+عطاااااااااااا ؟؟؟؟؟ !!!!!
گفت: _آره عطا.
عطا دوست خانوادگی ما بود. رفت و آمد خانوادگی داشتیم..
مادرم خیلی ضربه روحی بزرگی خورد همون جا... من متلاشی شدم با این حرف... فقط اون لحظه از ناراحتی و عصبی شدن،
و اینکه باعث و بانی همه این بدبختی ها، صمیمی ترین دوست من و قدیمی ترین دوست من شده بود، داشتم از درون میسوختم... همونجا رفتم به دیوار تکیه دادم... یه آهی از دلم کشیدم....
دیگه نشستم... چون از بی حالی و ضعف چشمام باز نمیشد.. از شدت ضعف و حالت تهوع ، و فشار عصبی و روحی،فقط خودم و به زور نگه داشتم که همونطور که نشستم نیفتم و نقش زمین نشم..
موبایم و از جیبم آوردم بیرون و زنگ زدم به حاج کاظم..جواب داد تلفن و:
+سلام حاج آقا..
_سلام.. بگو عاکف. چرا بیحالی؟ پیداشون کردید؟
+پایان ماموریت و اعلام میکنم...
_وضعیت؟
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲
_وضعیت؟
+شیوا زخمی، مادرم الحمدلله سالم.خودم مجروح. تیمهای عملیاتی وامنیتی سالم.. نفر اول تیم جاسوسی و تروریستی مستقر در مازندران خاموش. تیمهای امنیتی و عملیاتی مشغول پاکسازی آخرین مکان تروریستا..
_یا علی مددددددد.. جانم به تو پسرررر. گل کاشتی... ای شیرمادرت حلالت.. الحق که پسر علی سلیمانی شیرمرد جنگ های چریکی و اطلاعاتی و عملیاتی هستی.. واقعا روح پدر شهیدتم الان کنار امام حسین از این همه رشادتت شاده.. فقط گوشی دستت..
حاجی به رضوی که ظاهرا هنوز پیش بچههای ما بود توی ۰۳۴ گفت :
_دستور بدید ماهواره هروقت میخواد پرتاب بشه، در روزهای آینده، دیگه آزادن.. پایان ماموریت از مازندران اعلام شد..
دوباره اومد پشت خط و به من گفت:
_عاکف.. خوبی پسرم.؟ مادرت خوبه ؟ حاج خانم چیزیش نشده که.
+نه خداروشکر سالمه، ولی آسیب روحی دیده.. حاجی ، شیوا مجروح شده.. بچهها دارن درمانش میکنند و بعد از درمانهای اولیه، ان شاءالله تعالی هوایی منتقلش میکنند بیمارستانی که توی تهران بچههای خودمون مستقر هستند.
_تو چی ، سالمی؟ چرا اینطوری حرف میزنی؟
+گفتم که.. یه جراحت کوچیکه و یه کم ضعف..ول کن..مهم نیست. فقط تورو خدا سریع عطارو دستگیر کنید..
خندید و گفت:
_نیم ساعت قبل، داشته از بیمارستان فرار میکرده که ما به محض اینکه از ضدجاسوسی و رصدهایی که خودمون داشتیم و فهمیدیم این جاسوس هست، دستگیرش کردیم.. عاصف عبدالزهراء شخصا رفته بازداشتش کرده...منتظر بودم بیای تهران بهت بگم اینارو.. الان هم به اتهام جاسوسی توی یکی از خونههای امن بازداشته..بعدش منتقل میکنیمش به جایی که خودم فقط میدونم.
+حاجی اون جاسوس نبود، لعنتی فرمانده عملیات تروریستا وجاسوسا بود.
_چیییییییییییییییییی ؟ چی گفتی عاکف؟ دوباره بگو..
+اون فرمانده جاسوسا و تروریستا بوده.
_کی گفته؟
+ شیوا گفته... ضمنا، یه دستور بدید تموم ارتباطات چندماه اخیر عطارو کنترل کنند. ببینیم دیگه با کی در ارتباط بوده..
حاجی انگار خیلی هنگ کرد... گفت:
_عاکف تو چی میگی؟ من اصال باورم نمیشه.. این واقعا فرمانده عملیات بوده؟؟ الله اکبر.. فکر نمیکردم این فرمانده عملیات و #نفوذی تروریستا توی سکوی پرتاب و #رابط سکوی پرتاب با مرکز امنیتی ما باشه. البته بچه ها یه چیزایی توی خونش امروز بعد دستگیری پیدا کردند که ارتباط عطا با تامی برایان ، افسر اطلاعاتی سی آی اِی و تایید میکنه. نمیتونم الان بگم چی.. ولی.!!
به حاجی گفتم
+ولی چی ؟
_ خودت بیا تهران متوجه میشی... باید باهم بشینیم پازلهای موجود و کنار هم بچینیم، و کنار هم بزاریم تا ببینیم چی در میاد... الان هم خودم میخوام برم سراغش توی اون خونه امن.. هروقت اومدی تهران باهم بیشتر پیگیری میکنیم.. فعلا خوب شو فقط.
+حاجی؟
_جانم.
+ مسخرم میکنی؟؟
_یعنی چی؟ متوجه منظورت نمیشم!!
+خیلی خوب متوجه میشی منظورم و. !
_خب واضح حرف بزن ببینم چی میگی؟
+باشه.. واضح حرف میزنم.. شک ندارم تو زودتر فهمیدی اون جاسوس بوده که الان زنگ زدم بهت بگم، تو گفتی اون دستگیر شده... حتی شک ندارم از معاونت ضدجاسوسی هم زودتر فهمیدی، و به روی خودت نمی آوردی.. وقتی هم بهت میگفتم یه کاری کنید نفوذی پیدا بشه، بازم به روی خودت نمی آوردی... پس بهم بگو موضوع چی بوده؟ اذیتم نکن و بازیم نده.. این حرفایی هم که من زدم و مثلا تعجب کردی هم، احساس میکنم ساختگیه.. من نیروی تازه کار نیستم.. خودت میدونی زرنگم و کسی نمیتونه من و دور بزنه.. حتی خودت.. حتی خیلی ها که مدعی هستند در دور زدن افراد..
مکثی کرد و گفت:
_بیا تهران بهت میگم.
وقتی اصرار کردم به حاجی که بهم بگه، مکثی کرد و گفت:
_بیا تهران بهت میگم.
+حاجی خواهش میکنم.. من الان اصلا حالم خوب نیست.. پس تو بیشتر حالم و خراب نکن.. بگو..
_دهنت و سرویس پسر.. هرکی و بپیچونم تورو نمیتونم..بیخیالم نمیشی حالا..
+حاجی بگو. لفتش نده..
_ببین عاکف، عطا یه اشتباه کرد و من فهمیدم.. فقط با یه اشتباه.
+چه اشتباهی؟؟
_وقتی پی ان دی رو برد تحویل تروریستای توی تهران بده موقع قرار، وقتی رفت و سوار شد برای تحویل، یه خرده که گذشت ماشین تروریستا حرکت کرد.. خب عطا هم توی ماشین بود.. ما منتظر بودیم عطا رو پیاده کنند....عاکف جان باید خدمتت عرض کنم که وقتی عطا پیاده شد زیر چشمش و اون زنه که فامیلیش شمسیان بود، یه بادمجون کاشت، و انداختنش از ماشین بیرون. بچههای ما رفتن آوردنش اینجا. وقتی که بچه ها....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴
_....بچه های ما رفتن آوردنش اینجا. وقتی که بچه ها سوارش میکنن،قبل از بردنعطا به درمانگاه، میارنش اینجا توی خونه امنِ ۰۳۴ .. وقتی اومد میتونست بگه به کسی که قطعه رو تحویل دادم یه زن بوده و من و انداختن بیرون فرار کردن.. اما از دهنش در میره و میگه شمسیان قطعه رو گرفته و در رفته..این که اینطور گفت، من و عاصف یه لحظه، همدیگرو نگاه کردیم و با این حرفش که این فامیلی زنه رو از کجا میدونه از تعجب دهنمون باز موند...ما خودمون تا اون لحظه نمیدونستیم با کی طرف بودیم اما عطا میدونست... من به روی خودم نیاوردم این حرف عطا رو !!....به بچه ها گفتم ببرنش بیمارستان.. بعد اینکه رفت، به عاصف گفتم تموم مکالمات خط عطا رو شنود کنند و زیرنظر داشته باشنش توی همون بیمارستان...قبل از بیمارستان بردنش وقتی دیدم عطا خودش توی مرکز ما همچین سوتی رو با زبون خودش داده و از دهنش فامیلیه زنه پریده ، شاخکام و شدیدا تیز کرد.. در صورتیکه ما تا اون لحظه نمیدونستیم با چه کسی طرفیم، برای همین تصمیم گرفتم عطا رو با دست خودم، قشنگ بیارمش توی بازی و بزارم مثل یک مهره آزاد ولی سرگردان توی
این پروژه بچرخه..
+خب چیکار کردی مگه؟
_ وقتی که عاصف و تیم عملیاتیش، شمسیان و زدن مجروح کردن، قرار بود ببرنش بیمارستان گروه۵۱۲ که بچههای ما اونجا بودن.. اما من گفتم ببرنش همون بیمارستانی که عطا برای اون ضربه ای که توسط همین شمسیان توی اون ماشینِ وَن، زیر چشمش خورد؛ بستریش کنن شمسیان و !!...بهزاد و فرستادم بره فقط رفتارای عطارو زیر نظر بگیره...عطا ظاهرا توی بیمارستان یه لحظه شمسیان میبینه که دارن میبرنش اتاق عمل تعجب میکنه و میاد سمت برانکاردش... وقتی هم که بردنش اتاق عمل، هر چند دقیقه یواشکی میومد دورو بر اتاق عمل میگشت.. نمیدونست زیر نظره.. به بچههامون گفتم بزارید توی بیمارستان آزاد باشه و فقط زیر نظر بگیریدش قشنگ، تا دستمون پر باشه.. اونم به هوای اینکه کسی توی بیمارستان نیست قشنگ هرجایی میخواست میرفت... ما هم گذاشتیم خوب بازی کنه... به خیال اینکه ما نمیفهمیم.. اما زیرنظر عوامل ما از دکتر و پرستارایی که اونجا مستقر بودند، بود... همزمان متوجه شدم عطا میخواد بچه ی شیوا صادقی رو از طریق یه راننده تاکسی بدزده تا شیوا صادقی و تحت فشار قرار بده که مادرت و بکشن و تیم جاسوسی_ تروریستی از مازندران سریعتر در برن و تا تو دستت بهشون نرسه و فقط جنازه مادرت و بگیری...چون عطا میدونست تو به تیم تروریستی مورد حمایتِ خودش که مستقر در شمال بودن میرسی.. برای همین عطا این کارو کرد که تو نرسی و اونا رو نگیری تا توی بازجویی نگن عطا با ما بوده و فرمانده عملیات این گروه جاسوسی_ تروریستی بوده.. ماهم پیشدستی کردیم و مادر شیوا صادقی و بچش و آوردیم توی مرکز۰۳۴ خودمون و الان طبقه پایین نشستن دارن آب پرتقال میخورن...راننده تاکسی هم از عوامل منافقین بوده که عاصف دستگیرش کرد.. هووووفففففف .. بسه عاکف بیا تهران بقیش و برات میگم..
+ممنونم.... امشب برمیگردم تهران...فقط باید برم بیمارستان تیر و از بازوم دربیارن...
_کارات اونجا تموم شد ساعت اومدنتو بگو میگم از تهران هواپیمای(......) بیاد مازندران، بعدش تو و مادرت و خانومت و با پرواز مخصوص بیارن تهران.. اینجاهم بچه ها میان دنبالتون و میارنتون خونتون. خونه خودت میری؟
+احتمالا آره. میرم خونه خودمون... اما اگه برم مادرمم میبرم خونه خودم.
_باشه.. از حالا میگم بچه ها برن اونجارو حفاظت کنند.. تا چندماه بازم همینه.
+باشه..یاعلی
وقتی که کل ساختمون و بچه ها پاکسازی کردند و مطمئن شدیم دیگه خبری نیست اومدیم بیرون.
به فیروزفر گفتم:
_من و مادرم و ببرید بیمارستانی که خانومم بستری هست..خودتم بالای سرم باش توی آمبولانس
✍نکته امنیتی:
دلیل اینکه خواستم فیروزفر باشه بالای سرم این بود که احساس میکردم شاید هنوز دوروبرم نا امنه....بگذریم..
با آمپول و سِرُم و یه سری دارو من و تا بیمارستان حفظم کردند..بیهوش میشدم توی مسیر و دوباره به هوش می اومدم..
چون شدیدا ضعف داشتم و خونریزی دستمم با اینکه جلوش و گرفته بودن، دوباره زیاد شده بود..
چون دقیقا همونجایی تیر خورد که توی سوریه در آخرین باری که مستقر بودم ، دو سه تا ترکش ریز رفته بود توی کتفم. برای همین دردش بیشتر بود.
توی آمبولانس مادرم بالای سرم بود و گریه میکرد.. به مادرم گفتم:
+رسیدیم پیش فاطمه نگو من تیر خوردم.. بهش بگو.....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶
به مادرم گفتم :
+رسیدیم پیش فاطمه نگو من تیر خوردم.. بهش بگو جایی هست میاد تا نیمساعت یک ساعت دیگه.. از اتفاقی که برای تو پیش اومد هم بهش چیزی نگو..
¤¤یک ساعت بعد بیمارستان...
وارد بیمارستان شدیم و قبل اینکه من و ببرن اتاق عمل گفتم :
+من و بیهوش نکنید و با بی حسی عمل کنید.. چون طاقت دارم و سختترش و توی جاهای دیگه دیدم و کشیدم..
یه دلیل دیگش امنیتی بود.. چون ممکن بود نفوذی دشمن توی بیمارستان و یا در پوشش پرستار ودکتر بوده باشه
و بعد از به هوش اومدنم بخوان از زیر زبونم یه سری مسائل و بکشونن بیرون. البته دکترا و پرستارا همشون مورد تایید فیروزفر قرار گرفته بودن و با تهران هماهنگ بود.
من و بردن اتاق عمل. فیروزفر هم باهام توی اتاق عمل اومد و همه رو زیر نظر داشت.
تیرو از توی بازوم درآوردن و حدود یک ساعت توی اتاق عمل بودم.. چون خونریزی زیاد بود.
جراحی که تموم شد من و از اتاق عمل بردن بیرون. دیدم دوستم مهدی و مادرم و... همه منتظرم هستند. مادرم من و دید خوشحال شد.
به بچه ها گفتم :
+تختم و ببرن اتاق فاطمه.
من و منتقل کردن توی بخش و بردن اتاقی که خانومم بستری بود....
وقتی در باز شد و فاطمه دید دستم از کِتف تا آرنجم باند پیجی شده هست ،به زور خودش و از روی تخت بلند کرد و داشت میومد پایین که بهش اشاره زدم نیاد پایین..
ولی به حدی شوکه شده بود که وقتی من و دید با این وضعیت، به زور داشت میومد..
مادرم و اون محافظی که خانوم بود، یعنی خانم یزدانی، جلوش و گرفتن.
به فیروزفر گفتم :
+تختم و ببرید نزدیک تختِ خانومم.. همه برن بیرون جز مادرم..
من موندم و فاطمه زهرای عزیزم و مادرم.. حسابی فاطمه و مادرم همدیگرو بغل کردن و گریه کردن.. خداروشکر همه چیز بخیر گذشت..
به یکی از بچه های حفاظت که پشت در بود صداش زدم و گفتم:
+آقای محمدی..
درو باز کرد و اومد داخل..
_جانم بفرمایید حاج آقا..
+یه زحمت بکش تلویزیون اینجارو راه بنداز..به رییستون فیروزفر هم بگو تا یه ربع دیگه بیاد داخل این اتاق..
_چشم
تلویزیون و روشن کردو از اتاق رفت بیرون..
زدم شبکه خبرودیدم به به.. داره همزمان خبر پرتاب ماهواره باحضور مقامات عالیرتبهی کشورو پخش میکنه و توضیح میده و میگه:
🎙_راه فضا امروز برای ایرانیان گشوده شد. تا ساعاتی دیگر پرتاب موفق نخستین ماهواره ساخت #داخل، به دست متخصصان جوان کشورمان انجام خواهد شد.. طبق گفته کارشناسان و مسئولین این پروژه مهم، که چشم دنیارا خیره کرده است، حتی یک پیچ و مهره این ماهواره از خارج از مرزهای ایران وارد نشد. تنها یک قطعه ی ضدراهداری آن بود که از کشوری خریداری شده و اکنون مشابهش در ایران در حال ساخت است.(قطعه پی ان دی رو
میگفت که دهن من و مجموعمون خانوادم آسفالت شد بابتش). این حرکت عظیم که خبرگزاری ها و رسانه های خارجی و مقامات سیاسی و امنیتی دنیارا مبهوت کرده، از برکت انقلاب اسلامی رخ داده است.. با پرتاب و در مدار قرار گرفتن این ماهواره ملی که ساخته ی دست متخصصانِ پسر وَ دختر ایرانی می باشد، با این حرکت، از امروز جمهوری اسلامی ایران رسما به ۸ کشور #باشگاه_فضایی جهان پیوسته است...این ماهواره با هدف ارسال و دریافت پیام های مخابراتی و تعیین مشخصات مداری به فضا پرتاب خواهد شد..این ماهواره با دو باند فرکانسی هر شبانه روز ۱۵ بار دور زمین میچرخد و در هر دوری که میزند دوبار از طریق ایستگاههای زمینی، دور سنجی و برد سنجی و کنترل سنجی و هدایت میشود....
خبر و که گوش کردم ،
تلویزیون و خاموش کردم و یه کم با موبایلم ور رفتم و کانال خیمه گاه ولایت و چک کردم.. دو_سه دیقه که گذشت دیدم فیروزفر اومد...در زد و وارد شد..
وقتی اومد سر حرف و باز کردم و بهش گفتم:
+خواستمت تا بیای اینجا و ازت تشکر کنم.. هم از تو و هم از نیروهای عزیزت و هرکسی که کمکمون کرد در این پرونده. احتمالا آقای فرماندارو نمی بینم.. از طرف من ازشون تشکر کنید و ان شاءالله تعالی سبحان، دفعه های بعدی اگر اومدم شمال حتما میرسم خدمتشون.. چون از بچههای مخابرات هم میخوام تقدیر بشه.
فیروزفر هم خیلی خوشحال شد و برام آروزی موفقیت کرد و وسط حرفش موبایلش زنگ خورد و بهش گفتم راحت
باشه و جواب بده..
رفت بیرون ...
و منم زنگ زدم به تهران..خانوم ارجمند یه کم با من خوش و بش کرد و تبریک گفت پیروزی توی این عملیات و، بعدش وصلم کرد به حاجی:
+حاج کاظم سلام
_سلام.. باهات اتفاقا کار مهمی داشتم...رابط....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸
_سلام.. باهات اتفاقا کار مهمی داشتم..رابط تیم تروریستی عطا اینا میدونی کی بود؟
+کجا؟
_توی مازندران.
+نه نمیدونم کی بود.
_کنارت بود
+یعنی چی.. واضح بگو ببینم چی میگی حاجی!!
_همسایه مادرت، داریوش...!!!
+یا ابالفضل.. تو چی میگی حاج کاظم؟
_عاصف به رفیقت مهدی وصل شد و گفت فوری دستگیرش کنن.. چنددیقه قبل مهدی و تیمش توی مازندران، داریوش و دستگیر کردند و بردنش آگاهی..ظاهرا اون موقع تو توی اتاق عمل بودی.. الانم فیروزفر و عاصف دارن هماهنگی های لازم و برای انتقال اینا به تهران انجام میدن.. قراره فیروزفر و تیمش داریوش و تحویل بگیرن و هوایی بیارنش تهران.
+پناه بر خدا.. حاجی من میخوام تا یکساعت دیگه بپرم بیام تهران.. حال عمومی من خوبه.. مادرم پیشمه و یه کم شوکه هست فقط.. فاطمه هم که دست و پاش مجروحه و میاد تهران استراحت میکنه.. یه زحمت بکش، هواپیمای نهاد خودمون و بگو بپره بیاد فرودگاه ساری.. با فیروزفر هماهنگ میکنم ما رو با هلیکوپتر بیارن ساری و از اونجا بیایم تهران. فقط خواهشا بازجویی هارو شروع نکن.. میخوام باشم از صفر تا صدش.
_باشه..ولی قول نمیدم بازجویی هارو باشی..
+عه... عه... عه... عه... یعنی چی؟
_بیا بعدا بهت میگم.. راستی خبر مربوط به ماهواره رو دیدی؟
+چنددیقه قبل از تلویزیون یه تیکش و ضبط کرده بودن توی اخبار نشون دادن دیدم. الآن ماهواره رو ولش کن، بهم بگو چرا من شاید توی بازجویی ها نباشم. واقعا چرا؟
_حالا.. بماند.. بیا تهران بهت میگم..
+باشه.. من تا یکی دو ساعت دیگه میام تهران
_اومدی نمیای اینجا.. میری خونه استراحت میکنی.. ضمنا خونت توی تهران از روز دزدی تا حالا داره حفاظت میشه. خداروشکر خبر خاصی هم نیست دیگه. ولی میگم حفاظتش و بیشتر کنن.
+باشه ممنونم. میبینمتون تهران.
_یاعلی
با فیروفر هماهنگ کردم....
تا نیم ساعت دیگه هلیکوپتر بیاد ۲۰۰متر قبل همون بیمارستانی که گفته بودم یه زمین حدودا ۵۰۰متری هست، که خالیه.
فاطمه و مادرم همراه دوتا محافظ مسلح با یه آمبولانس و من هم با ماشین فیروزفر،
نیمساعت بعدش رفتیم سمت همون هلیکوپتری که برای اون نهاد امنیتی مازندران بود و قرار شد فوری بیاد دویست متر قبل بیمارستان، و داخل اون زمین خالی مستقر بشه..
¤¤چهل دقیقه بعد، پس از خروج از بیمارستان کنار هلیکوپتر....
فوری با کمک بچه ها سوار شدیم و فاطمه رو با برانکارد سوار هلیکوپتر کردن..فیروزفر هم سوار هلیکوپتر شد و باهامون تا فرودگاه دشت ناز ساری اومد.
وقتی هلیکوپتر توی باند فرودگاه نشست، من و مادرم پیاده شدیم..
از قبل هماهنگ شده بود که آمبولانس بیاد و فاطمه رو تا پِلِّه کانِ اون هواپیما یا همون جِتِ ۳۰ نفره مخصوص تشکیلات خودمون برسونه..
این جت کوچیک مخصوص اون نهاد امنیتی بود و حدود سی نفر گنجایش مسافر داشت و برای نیروهای رده بالای امنیتی بود ،
که باید از استانی به استان دیگه برای ماموریت ها منتقل میشدند که بخاطر مشکلات پیش اومده برای من هم سازمان اجازه دادند استفاده کنیم.
از هلی کوپتر پیاده شدم.. دیدم موبایلم داره زنگ میخوره..
نگاه کردم به شماره دیدم مهدی هست. جواب دادم:
+سلام مهدی.. جانم داداش بگو.
_سلام بی مرام.. داری میری؟؟ اومدم بیمارستان.. گفتن رفتی.. حداقل خبر میدادی..
+شرمندتم.. خیلی فوری باید برم تهران. کلی کار داریم.
_من درگیر همسایه مادرت داریوش بودم.. داشت فرار میکرد از مازندران گرفتیمش.. مادرت فهمیده؟
+نه بابا. چیزی نگفتم.. راستی مهدی جان یه زحمتی برات دارم.. احتمالا ویلای اونجا رو بفروشیم.. به مادرم بگم جای دیگه برای خودش بگیره.. دیگه اونجا نمیزارم بمونه.. چون مکانش لو رفته. نمیشه اتفاقات بعدی و پیش بینی کرد..یه زحمت بکش.. لطفا اگر میشه به فکر فروش اونجا باش از همین امروز و فردا.
_چشم..
+مهدی جبران میکنم محبت هایی که بهم کردی.. سرحال شدم میام شمال و یا اینکه بهت خبر میدم با سحرخانم بیاید تهران پیشمون.
_فدات شم داداش.. چشم.. باعث افتخاره..
سوار ماشین شدم و رفتم سمت پله ی هواپیما.. فاطمه و مادرم با آمبولانس پشت سرمون بودن و رسیدن..
از ماشین که پیاده شدم، دیدم روی پله هواپیمای تشکیلات، یه چهره آشنا ایستاده.. دقت کردم دیدم عاصف عبدالزهرا هست..
اومد پایین و همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم هم و، و یه خسته نباشید به هم گفتیم..
بهش گفتم :
+فوری بالابر و آماده کنید خانومم و مادرم با بالابر بیان داخل هواپیما چون......
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰
بهش گفتم :
+فوری بالابر و آماده کنید خانومم و مادرم با بالابر بیان داخل هواپیما.. چون خانمم پاش شکسته.. بالا توی هواپیما اگر ویلچر داریم بگو بیارن پایین..
همه اینا انجام شد و ما از شمال بعد از کلی ماجرای غم انگیز و هیجان انگیز و... خارج شدیم..
¤¤ اینجا تهران....
هواپیمای امنیتی تشکیلاتمون نشست توی فرودگاه تهران.. سه تا ماشین اومده بود..توی هر کدوم از ماشینا، دونفر بودند..
توی دوتا ماشین اولی، توی هر کدوم دوتا مرد بود که از بچه های حفاظت نهاد خودمون بودن..
آخرین ماشین هم دوتا خانم که یکیشون خانم ارجمند بود و برای مادرم و فاطمه اومد با یه راننده خانم برای حفاظت.
عاصف گفت:
_عاکف جان میبریمت خونه..نظر حاجی و، حاج آقای(....) هم اینه بری استراحت.
+اصلا حرفشم نزن.. خانومم و مادرم و بگو ببرن خونه.. من و ببرید ۰۳۴
_داداش، حاجی گفته بهش بگید بره خونه استراحت. تو مجروحی. خانومت نیاز داره کنارش باشی. ضربه روحی بدی الان خورده. جدای اون، جسمشم داغونه. دست و پاش شکسته..
+عاصف من باید عطارو ببینم.
همزمان حاجی زنگ زد..جواب دادم موبایلم و.
+جانم حاجی...سلام.
_سلام عاکف. خوش آمد میگم بهت، که سالم برگشتید تهران.
+ممنونم.. چرا نمیزاری بیام ۰۳۴؟
حاجی مکثی کرد و گفت:
_برای اینکه باید کنار خانومت باشی.. قول میدم بهت، اگر بشه عطارو فعلا دو روزی بازجویی نکنم تا تو بیای.
+من امشب میرم خونه، ولی فردا میام ۰۳۴ ..باید بفهمم چرا میگی شاید بشه بازجویی کنی و شاید نشه.. این اما و اگرها و شایدها، من و اذیتم میکنه. چرا من و دارید از پرونده به راحتی کنار میزنید؟ همیشه توی فکر این بودم که یه روزی مقامات ارشد سیستم ما ، امثال من و به راحتی حذف میکنند و میندازنم کنار.. خلاصه تاریخ مصرف منم سر اومده.. باشه.. عیبی نداره.
_چرا چرت و پرت داری میگی. کدوم حذف. کدوم کنار. کدوم تاریخ مصرف؟؟کسی بهت دست بزنه جد و آبادش و میارم جلوی چشمش. دلیل اینکه میگم نیا اینه که:...اولا که ۰۳۴ امشب تخلیه میشه و به یه خونه عادی تبدیل میشه و قراره به فروش برسه.. چون عطا اینجا رفت و آمد داشت لو رفته و احتمالا آمارش بیرون مرزها درز کرده. برای همین تا یه ربع دیگه تخلیه میشه و خونه بعدی رو اگر بهمون دادند برای بازجویی بهت میگم. اگر نه که بازجویی ها توی اداره شکل میگیره....اما مطلب دوم که چرا شاید تو
در مرحله بازجویی باشی یا نباشی، اونم اینکه باید بیای و از نزدیک بهت بگم. برو خونه بخواب.. یاعلی
کلم از حرف دوم حاجی خراب شد. میخواستم گوشی وبزنم توی سر خودم یا عاصف بشکنم..
خلاصه به هر شکلی بود خودم و قانع کردم و رفتیم خونه..
وقتی رسیدیم خونه، اول رفتم سراغ اتاق کارم.. دیدم همه چیز و بچه ها مرتب کردن بعد سرقت..
عاصف همراه ما اومده بود بالا. بهش گفتم:
+چرا مرتب کردید اینجارو؟ میخواستم ببینم چی به چیه؟ چقدر به هم زدن. اما گرفتید همه چیزارو مرتب کردید.
_نگران نباش. اون روز که بهم گفتی بیام خونت و بررسی کنم، وقتی رسیدم اولین کاری که کردم، از همه ی قسمت های به هم ریخته خونت فیلم گرفتم.
+خب فیلم کو؟ دست کیه؟
_فیلم دست من هست. ولی الآن باهام نیست.. توی لب تاپ شخصیمه.. بهت میرسونم.
+باشه..ممنونم.
_خب دیگه، من برم کم کم. خسته ام. تو هم خسته ای.. چیزی نیاز داشتی به بچهها خبر بده.
+بمون باهم شام میخوریم. زنگ میزنم بیرون برامون غذا بیارن. چون خانومم که نمیتونه تا چند وقت غذا درست کنه، مادرمم که خستس الان.
_نه داداش. من میرم..برم خونه که باید با مهسا برم بیرون. وگرنه از گردن دارم میزنه. این چندوقت نتونستم بهش درست و درمون سر بزنم، شاکیه.
+داری میری خونه گل و هدیه بگیر.. نشنوم دست خالی رفتی..چون اینبار خودم دارت میزنم
_چشمممم سلطاااان. فقط یه مطلب مهم.. اونم اینکه دوتا محافظ جلوی درب خونت توی ماشین هستن. دوتا محافظ هم توی خیابون نزدیک خونت گشت میزنن. حواسشون به خونت هست.
+باشه ممنونم.. فقط زحمت بکش اتفاقات جدید و بهم برسون.. منظورم خبرای جدید در مورد همین پرونده.
_باشه. فعلا یاعلی
¤¤ساعت ۷ صبح..اولین روز پس از ورود به تهران....
بعد از نماز انقدر خسته بودم، علیرغم میل باطنیم خوابیدم یکی دوساعت.. بعدش بیدار شدم دست و روم و شستم
و تجدید وضو کردم
و با تیم حفاظتم هماهنگ کردم که دارم میرم پایین. ساعت ۷ صبح از درب واحدمون رفتم بیرون و سوار آسانسور شدم
و رفتم توی پارکینگ.....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷۱۸۱ تا ۲۰۰👇
تا اینجا تقدیم دلهای پاکتون✨🥺
۳۴ قسمت دیگه مونده🌱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💚🤍❤️💚🤍❤️ سلام دوستان گلم چون رمان عاشقانه دوست داشتین منم چند تا رمان دیروز و امروز خوندم☺️ اینا
🌴سلام دوستان گلم و همراهان گرامی
من چند تا رمانی که درخواست داده بودین رو خوندم
❌رمان #خانه_سعید_و_مریم نمیتونیم بذاریم چون؛؛؛
¤درست ویرایش نشده، ¤نوشته اسم دوتا بچهش علی و فاطمه هست که علی ۱۲ سالشه و فاطمه ۶ سالشه ولی بعد نوشته اینا بچه هستن نمیذارم اخبار ببینن. اخه پسر ۱۲ ساله کجا بچه هست؟😅😅 الان نوجوان شده و اتفاقا باید از مسائل روز باخبر باشه مخصوصا در این اجتماعی که داریم به سمت ظهور میریم. بعد گفته پسرش محمد فلان جمله رو گفته. اخه بچه ای که پوشک میشه و هنوز ۲ سالش نشده به نظرتون میتونه جمله کامل بگه؟ خب قطعا نه🤦♀😄 حالا اینا اصلا هیچی.....یه جا دیگه گفته سعید تا دیر وقت کار میکنه خب مگه سعید ساعت ۱۲ شب نمیرسه خونه؟ خودش گفته که یکماهی بیشتر تو فکره که ماشین بهتر بخره ۳ شیفت داره کار میکنه پس چجوری همزمان شب برای بچه ها قصه میگه؟ ساعت ۱نصف شب مگه بیدارن بچه هاش؟😄😅😅
خیلی تناقض داره تو رمان که مشخصه درست ویرایش نشده
❌ رمان #عشق_علیه_السلام
اینو هم اصلا نمیتونیم بذاریم .از اسمش مشخصه چجوری یعنی عشقی که خیلی علیهالسلام هست(یعنی مثلا مذهبیه به مسخره نمیدونم یا هر علت دیگه اینو گفته🤦♀)
رمان رو پیدا کردم فقط قسمت اول رو خوندم کلا پشیمون شدم حالا میگم چرا........
اولین علتش اینه که دختره داستان چادریه و تو پایگاه هست ولی با داد و صدای بلند اسم هم رو صدا میزنن خب مگه پایگاه فقط خانم داره مردها هم هستن دیگه چون بعدش گفته که پسره رو دیده😑😑دومینش اینه که دختره که اسمشم فاطمه هست😕 چقدر دقیق شده به چهره پسره و زل زده یه ساعت بهش که چهره و چشماش و قیافه و همه چیزش براش جذاب بوده😑
سومين علتش اینه که خب حالا زل زدی نگاه حرام هم کردی دیگه چرا ناراحت نیستی ادم یه خطایی که میکنه گناه میکنه لااقل ناراحت باشه که از فرمان خدا سرپیچی کرده نه اینکه اینقدر ذوق کنه🤦♀
چهارمین علتش هم اینه که میگه👈 مجبور شدم چشم بردارم یعنی خوشحال و راضی هست از اینجوری نگاه کردن که همه چیز پسره رو انالیز کرده😐
پنجمینش اینه که رمانهای غربی بعضی کلمات رو میان وسطش ستاره ميذارن که ذهن خواننده درگیرش میشه پس راه و روشش میشه همون رمان غربی عاشقانه های حرام
❌پس این رمان رو نمیذارم به این دلایلی که گفتم و نشونتون دادم عاشقانه های حرام با ظاهر مذهبی
🌴هر رمانی که دیدین تو کانالها همه خوب نیستن 👈نگاه به تعداد ممبرشون نکنین مثلا ۵ کا هست یا ۲۰ کا یا حتی ۲۰۰ نفر 👈به خود رمان نگاه کنین که چیه
رمان رو برای سرگرمي گذاشتن کانال ولی بعد از تموم شدن رمان به ظاهر مذهبی همهی گناهها براتون عادی میشه وقتی بیرون رفتین و با چشمتون نگاه حرام کردین تعجب نکنین اصلا
❌رمان #با_طعم_نعنا هم اصلا نمیذاریم اونم مثل عشق علیهالسلام هست
🍀من فقط قسمت اولش رو خوندم اینقدر مشکل پیدا کردم
🍄این لیست رمانهایی هست که نمیذاریم. همشون متأسفانه مشکلات خاص خودشونو دارن😑🤦♀
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27283