🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۶۱ و ۶۲
چند تقه به در زدم و باگفتن بفرمایید از جانب سارا وارد اتاقش شدم
سارا: -عه داداش تویی، کارم داشتی؟
نزدیک رفتم و کنارش رو تخت نشستم
-سارا... اومدم ازت کمک بگیرم
-کمک؟ چیزی شده؟
-اوهوم... گند زدم.!
خندیدوگفت:
-خب، چه گندی زدی؟
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم که سارا گفت:
-داداش، درسته من ازتو کوچیکترم ولی میتونی رومنم حساب کنی
سر بلند کردم و لبخندی به روش زدم
-میدونم، واسه همین اومدم سراغت
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به گفتن ماجرای امروز، البته به جز اینکه پارمیدا بهم پیام داده بود
-خب حالا چرا اینقدر عصبانی بودی
-بخاطر کارای اداره دیگه خیلی ذهنم درگیر پرونده بود خودمم نفهمیدم چیشد داد زدم
-مائده حق داره ازت ناراحت بشه، آخه این چه کاریه؟
-گفتم که یهو از کوره در رفتم
-آخه آدم با کسی که دوستش داره همچین برخوردی میکنه؟
کلافه گفتم:
-کی گفته من هنوز دوستش دارم؟
-لازم به گفتن نیست داداش. مشخصه خیلی دوسش داری
-سارا میشه بس کنی؟؟ هرچی میگم باز این جمله رو میگی
-اخه مگه دروغ میگم امیرعلی؟
-حالا این بحثو ولش کن، کمکم میکنی یا نه؟
-چه کمکی؟
-بهش زنگ بزن ازطرف من ازش معذرت خواهی کن
-من زنگ بزنم؟ تو باید ازش معذرت بخوای
-من روم نمیشه، حالا تو زنگ بزن
-خیلی خب، زنگ میزنم ولی میدونم فایده نداره
گوشیشو از رو عسلی برداشت و زنگ زد
-جواب نمیده داداش
-خب یه بار دیگه زنگ بزن
دوباره زنگ زد بعد از چندلحظه گفت
-داداش چجوری باهاش رفتار کردی، این جواب نمیده
-ایندفعه هم زنگ بزن
-داداش تو که دیدی، دوبار بهش زنگ زدم جواب نداد
-حالا تو ایندفعه رو هم بهش زنگ بزن، از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه
دهنشو کج کرد و دوباره زنگ زد، چند لحظه بعد آروم گفت:
-جواب داد
منم اروم گفتم:
-بذار رو بلندگو
سرشو تاییدوار تکون داد و گوشیشو گذاشت رو بلند گو
مائده: -جانم سارا، کارم داری؟
-سلام مائده جون خوبی؟
-به لطف برادرت عالیام
لبمو گاز گرفتم
سارا: عه میگم چیزه... مائده...حق داری از دستش عصبانی بشی مائده، منم جات بودم تا یک سال باهاش حرف نمیزدم
با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم، سارا هم طلبکارانه نگاهم کرد
سارا: -ولی میدونی چیه، امیرعلی الان خیلی پشیمونه، حتی خجالت میکشه ازت معذرت خواهی کنه، آخه تو که نمیدونی، چند روزه خیلی ذهنش درگیره، امروز هم خیلی بیشتر از قبل درگیر این پرونده بوده برای همین زود عصبی شده
مائده: -باید عصبانیتشو رو سر من خالی میکرد؟ یه جوری حرف میزنه انگار مسبب همه این اتفاقا منم، درسته منم اشتباه کردم، ولی مگه تقصیر منه که دوساله آرمان داره داروهای قلابی قاچاق میکنه؟؟؟ امیرعلی حق نداشت باهام اینطوری حرف بزنه، من چه تقصیری داشتم سارا؟؟ بهم میگه هرچی میکشم از تو و آرمان و دارودستشه
سارا: -راست میگی عزیزم حق داری عصبانی باشی مائده،هرچی هم بگی حق داری، ولی امیرعلی این حرفارو از ته دلش بهت نزد، از رو عصبانیتش بود
- امیرعلی از وقتی من، اون اشتباه رو کردم دلش میخواد سایهی منو با تیربزنه
سارا: نه اصلا اینطور نیس مائده، سوءتفاهم شده، امیرعلی منظوری نداشته
مائده: -بسه دیگه سارا، هرچی تو دلش بود امروز سرم خالی کرد، فقط دیگه حق نداره دنبالم بیاد دانشگاه، مگه نمیگه آرمان دیگه نمیتونه سراغم بیاد؟ پس دیگه لزومی نداره بیاد دنبالم
سارا: -ولی...
مائده: -صدام زدن، کاری نداری؟
سارا: -نه، خداحافظ
تماس قطع شد، من چیکار کرده بودم که مائده تااین حد ازدستم دلخور شده
سارا: -بیا، راحت شدی؟ قشنگ هردومونو شست انداخت رو بند
-شرمنده
بلند شدم و سمت در ورودی رفتم
سارا: -توباید از دلش دربیاری امیرعلی، از حرفاش ناراحت نشو
لبخند تلخی زدم و گفتم:
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۶۱ و ۶۲ چند تقه به در زدم و باگ
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-حق داشت اینقدر ازدستم عصبانی باشه، ولی خودم درستش میکنم
و بعد اتاقو ترک کردم...
●●اتاق جلسه●●
فرهاد: -مهدی رو که فرستادیم ترکیه، اوایل آرمان و شاهین بهش اعتماد نداشتن، اما بعداز نشون دادن سابقهی قلابی که ما براش در نظر گرفتیم اونو پذیرفتن
رامین: -مهدی یه سری فایل صوتی برامون ارسال کرد که مربوط به گفتگوی بین آرمان و شاهین بود، ازبین حرفاشون فهمیدیم شاهین قراره دوهفته دیگه به عنوان یه توریست بیاد ایران
-خیلی خوبه، پس مجبورشدن خودشون اقدام کنن
فرهاد: -این تنها راهیه که براشون مونده، چون مطمئناً هر راهیو انتخاب میکردن گیر میفتادن، ولی اونا همین الانشم تو بد دردسری هستن
رامین: -طی اون بارنامه، قراره دوهفته دیگه ساعت حدودای هفت صبح، بار رو وارد دزفول کنن، که میشه گفت دقیقا همون روزیه که شاهین به ایران میاد، البته جای اون انبار رو هم پیدا کردیم، نزدیکای شهر دزفوله
-عجب!
به ساعتم نگاهی انداختم، پنج و نیم عصر بود، یاد مائده افتادم
-خیلی خب بچه ها، خسته نباشید، ببخشید من باید برم
رامین:-بازم اون ماموریت شخصی
-بله
فرهاد: -ولی ایندفعه باید بره منت کشی
بعد دوتایی زدن زیرخنده
-هرهرهر، حالا من یه چیزی گفتم شماها هم ول کن نیستید، بلند شید ببینم کلی کارداریم، مسخره ها...
بعد اتاقو ترک کردم
سوار ماشینم شدم و سمت دانشگاه راه افتادیم، دقیقا نمیدونستم مائده ساعت چند کلاساش تموم میشد، ولی یادمه روزهای سه شنبه تقریبا یا ساعت شیش یا شیش و نیم از دانشگاه میومد بیرون.
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۶۳ و ۶۴
به دانشگاه که رسیدم ماشینمو پارک کردم و منتظر موندم، ده دقیقه بعد چند نفر از دانشگاه اومدن بیرون،
همون لحظه چشمم خورد به دوست مائده که داشت میومد بیرون، بعدشم خود مائده اومد، سریع از ماشین پیاده شدم و منتظر ایستادم،
دوست مائده وقتی منو دید یه چیزی در گوش مائده گفت ولی مائده نگام نکرد به اجبار سمتشون رفتم
-سلام
دوست مائده: -عههه، سلام برادر خوب هستید؟
مائده یدونه سقلمه نثارش کرد، بعد سمتم برگشت، بدون اینکه نگام کنه گفت:
-واسه چی اومدی ها؟ من دیشب به سارا گفتم دیگه نمیخواد بیای دنبالم
-میشه لطفا سوار ماشین بشین؟
-نه خیر
-لطفا
-من دیگه با تو جایی نمیام فهمیدی؟ مگه نمیخوای از شر من راحت بشی؟ پس چرا دوباره اومدی دنبالم؟
مجبور شدم باز کوتاه بیام
-کی گفته من میخوام از شر شما راحت بشم؟ چرا حرف درمیارین مائده خانم؟ بیاین سوار ماشین بشین براتون توضیح میدم. خوبیت نداره اینجا جلو دانشکده
-نمیام، اصلا دیگه نمیخوام ببینمت
- پس نمیاین دیگه؟
-نه
کافی بود هرچی کوتاه اومده بودم
-خیلی خب، دیگه اصرار نمیکنم. هر طور راحتین
کافی بود هرچقدر خودمو کوچیک کرده بودم. اروم بودم. و بعد سمت ماشین قدم برداشتم، سوار ماشینم شدم و به مائده نگاهی کردم، اونم داشت نگاهم میکرد، همون لحظه دوستش یه چیزی در گوشش گفت. استارت زدم خواستم حرکت کنم که یه دفعه مائده سمت ماشینم اومد و سوار شد
-چیشد؟ جنابعالی که نمیخواستید ریخت منو ببینید؟!
مائده-حالاکه اومدم، راه بیفت
-الان دارین دستور میدین؟
مائده-وقتی بهت میگم میخوای از شر من راحتی بشی میگی نه
دیگه چیزی نگفتم. ماشینو روشن کردم و راه افتادیم
-من یه معذرتخواهی بهتون بدهکارم.هر چی بگین حق دارین، ولی شما که نمیدونین من تحت چه فشاریام، خصوصا که تازگیا یه فرد جدید پیداشده، نمیتونم بهتون بگم کیه، طرف همش رو مخمه، از صبح تا شب با شماره های مختلف بهم پیام میده، بهم حق بدین، تازگیا به اسم آرمان فوبیا پیداکردم
همون لحظه مائده آروم خندید
-الان به چی دارین میخندین؟
-به اینکه به آرمان فوبیا داری
-هروقت اسمشو میشنوم اعصابم کلا میریزه به هم، دوساله هممونو درگیر خودش کرده اصلا باخودشم درگیره،معلوم نیس داره چه غلطی میکنه
-خیلی خب حالا، آروم باش یهو دیدی دوباره عصبانی شدی منو شستی گذاشتی کنار ها
_شرمنده اگه داد کشیدم، حالا بخشیدین؟
-آره، به شرطی که آرمان رو زودتر دستگیرش کنی
-انشاالله
تا رسیدن به خونهی عمو مهدی دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.همین که ماشینمو پارک کردم .
مائده سمتم برگشت و گفت:
-میگم... میخوام یه چیزی بهت بگم... ولی...
-باز چیزی شده؟
مائده با استرس و نگرانی گفت:
-امیرعلی بخدا من آدم فوضولی نیستم ها
-آروم باشین، حالا بگین چیشده
کمی من و من کردوگفت:
-من، فهمیدم پارمیدا همون سایهس
ناباورانه بهش نگاه کردن، مائده از کجا فهمید پارمیدا همون سایهس؟ مگه اینا در ارتباطن؟ پارمیدا از همه چی سرد آورده؟
پر سوال و با تعجب گفتم:
-شما ازکجا فهمیدین؟
-اون روزی که عمو محسن و خونوادش اومدن، دیدم باعصبانیت به سایه نگاه میکردی، شب که رفتیم خونه بابابزرگ، دیدم تو و پارمیدا تو حیاط داشتین باهم حرف میزدین، توهم خیلی عصبانی بودی، منم... فوضولیم گل کرد اومدم تو حیاط، نصف حرفاتونو شنیدم
دستی رو صورتم کشیدم و به روبه روم نگاه کردم
-حالا، پارمیدا واقعا با آرمان همکاری میکرد؟
-نمیدونم، لطفا از این موضوع با هیچکسی حرفی نزنین. با هیچکس. خودش که میگه باآرمان همکاری نمیکنه ولی ما باور نکردیم
-حتما، چشم حواسم هست...راستی ببینم، اونی که دیروز مسبب دعوامون شده بود هم پارمیداس؟
-بله
-عه عه عه، وایسا من براش دارم
-مائده خانم...من همین الان گفتم به هیچکسی حرفی نزنین حتی خود پارمیدا خانم!!! بازم تاکید میکنم هیچکس نباید بفهمه....متوجهین؟؟
-من اگه میخواستم به کسی بگم میگفتم
-بازم تاکید میکنم به خود پارمیدا خانم هم هم نباید بگین
-چشم. چشم.
بعد از ماشین پیاده شد و دررو بست و گفت:
-ببین بذار رو راست باشم، من خیلی دهن لقم، یهو دیدی از دهنم در رفت، چیکار کنم؟
خندم گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم،
سرمو به دو جهت تکون دادم و گفتم:
-فقط سعی کنین زیاد دوروبرش نباشین
-قول نمیدم ولی سعیمو میکنم
-فکرکنم کمال همنشینی بااون دوستتون به شما هم اثر کرد
-هانیه رو میگی؟ آره فکرکنم به منم سرایت کرده
-خیلی خب خداحافظ
-خداحافظ
بعدازاینکه وارد خونشون شد. منم کلافه برگشتم خونمون...
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۶۵ و ۶۶
همینکه وارد سالن شدم دیدم سارا تو سالن نشسته و یه کاسه پفک گذاشته جلوش و داره میخوره، البته یه فنجان قهوه و دو سه تا لواشک و آلوچه رو هم درنظر بگیرید
-یه وقت بد نگذره
سارا: -عههه سلاااام خوبی
-من که خوبم ولی فکرکنم تو خیلی دیگه خوبی
سارا: -چطور؟
-چون هروقت اینقدر هله هوله میخوری معلومه یه اتفاق خوب برات افتاده
رفتم و کنارش نشستم، کاسه پفک رو گرفت سمتم منم سه تا دونه برداشتم
-خب؟
-اهم اهم... امروز خانم سارا رستگار بعداینکه پروژهی به اون مهمی رو ارائه دادن مورد تشویق اساتید دانشگاه قرارگرفتن و جزو نفرات برتر دانشگاه انتخاب شدن، حالا یه کف مرتب
بعد شروع کرد به دست زدن، تک خنده ای زدم و براش دست زدم
-آفرین به خانم دکتر رستگار، سرافرازمون کردین
-وای توروخدا اینجوری نگید جناب سرگرد خجالت کشیدم
بعد دوتایی خندیدیم
مامان به جمع ما پیوست و گفت:
-الهی قربونتون برم ایشالله همیشه خنده رو لب هاتون بمونه
با دیدن مامان از جام بلند شدم
-سلام مامان
-سلام پسرم خسته نباشی
-سلامت باشی مامان جون
مامان: -سارا بس کن دیگه اینقدر نخور، عروس چاق اصلا خوب نیست ها
سارا پوکر به مامان نگاه کردوگفت:
-اوووو، حالا کو تا شب عروسی، بعدشم اگه موقعش رسید من رژیم میگیرم، در ضمن من تو بعضی فیلم ها دیدم عروس ها دوبرابر دامادن
مامان: -یعنی تو میخوای دوبرابر داماد بشی!؟
سارا: -نه خدانکنه
نگاهی به هله هوله کردوگفت:
-یعنی، ممکنه چاق بشم؟
بعد نگاهی به من و مامان کرد، ماهم سرمونو تاییدوار تکون دادیم، سارا سریع هرچی هله هوله رو میز بود رو جمع کرد و رفت تو آشپزخونه، من و مامان هم زدیم زیرخنده
داشتم سمت اتاقم قدم برمیداشتم
که باصدای سارا به عقب برگشتم
-جانم؟
اومد نزدیکتر و مقابلم ایستاد
-با مائده حرف زدی؟
-بله
-چی گفتی بهش؟
-معذرت خواهی دیگه
-فقط همین؟
یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم:
-مگه قراربود چیز دیگه ای هم بگم؟
-داداش، چرا یه طوری حرف میزنی که انگار منظورمو متوجه نشدی
-اتفاقا متوجه شدم، هرچی درموردش داری فکرمیکنی اشتباهه سارا
-نمیخوای که باور کنم تو به مائده علاقهای نداری؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-بذار قانعت کنم سارا، من دوسال پیش یه اشتباهی کردم، دیگه نمیخوام اون اشتباه رو تکرار کنم، من الان مائده رو فقط به چشم همون دخترعمو میبینم
-ولی اون تغییرکرده امیرعلی، ازاین رو به اون رو شده. خیلی عوض شده. نمیبینی حجابش چقدر بهتر شده. حتی حرف زدنش هم خیلی تغییر کرده. دقیقا شده همونجور که میخواستی
-ولی این چیزیو عوض نمیکنه، هرچی بین من و مائده بود مال دوسال پیش بود، الان تموم شدورفت، وقتی مائده ذره ای علاقه به من نداره منم نباید بهش فکر کنم، مگه اجباره؟ لطفا توهم دیگه در موردش حرف نزن. درضمن اگه میبینی میرم دنبالش یا الان عذرخواهی کردم علتش این نیست که تو فکرت میگذره.
بعد باقدم های بلند سمت اتاقم رفتم.
در اتاقمو بازکردم و چشمم به کاغذی افتاد که روی اون خطاطی کرده بودم، برای بار هزارم شعر روی کاغذ رو خوندم:
«دردعشقیکشیدهامکهمپرس»
آهی از سینه بیرون دادم و رو تختم نشستم و به فکرفرو رفتم،
یاد حرف سارا افتادم که گفت:
«ولی اون تغییرکرده امیرعلی...»
اون راست میگفت،
تازگیا شاهد تغییرات مثبت مائده شده بودم، دلیل تغییراتشو نمیدونستم ولی هرچی هست، باعث شد از قبل بهتر بشه. دوست نداشتم اصلا بهش فکر کنم. پاشدم رفتم بیرون یه وضو گرفتم اومدم روی تختم دراز کشیدم.
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۶۷ و ۶۸
❤️مائده
تو حیاط دانشگاه داشتم چشم میچرخوندم تا هانیه رو پیدا کنم، هممون لحظه یه نفر زد رو شونم، سرمو چرخوندم و با هانیه روبه رو شدم
-سلاااام خوبی
هانیه:-سلام من خوبم تو خوبی؟ سلامتی؟ چه خبر؟
-اوووو یواشتر بابا
-مائده، بیا باید یه چی بهت بگم
-اتفاق جدیدی افتاده؟
-اوهوم، بیابیا
دستمو کشوند و منو روی یکی از نیمکت ها نشوند بعد خودش هم نشست
-خب؟
دست چپشو گرفت بالا و به انگشتر نشون اشاره کرد، لبخندی از سر ذوق زدم و پرسیدم:
-دیشب اومدن خاستگاریت؟!
سرشو انداخت پایین، اولین باربود هانیه رو اینقدر خجالتی میدیدم
-یهویی شد، زنگ زدن گفتن قراره خونوادش برن شهرستان، برای همین دیشب اومدن
-استاد کریمی؟
دهنشو کج کردوگفت:
-نه پس، عمم اومد خاستگاری
تک خنده ای زدم
-خب حالا، آزمایش دادین؟
-نه، فرداصبح میریم
-ایشالله هرچی خیره همون باشه
دستاشو گرفت بالاوگفت:
-ایشالله
بعد رو کرد سمتم و گفت:
-با برادر آشتی کردی؟
-آره
-جنابعالی که فرمودید عمرا ببخشمش
-حالا من یه چیزی گفتم، بعدشم، وقتی داشت عذرخواهی میکرد خیلی مظلوم شده بود منم دلم نیومد
-آها، اوکی، دلت نیومد هااا؟ منم که گوشام دراز
-منظور؟
-مائده، نگو که نظرت درمورد امیرعلی عوض شده وگرنه میرم خودمو از کوه پرت میکنم پایین. خیلی بیشتر از خیلی دوسش داری
-نه خیرم، اصلاهم اینطور نیس
یه نیشگون محکم از دستم گرفت
-آیییی چرااینجوری میکنی؟
-اینطور نیس نه؟ اون کی بود که دیروز وقتی با امیرعلی نرفت سوار ماشین بشه تا بهش گفتم الان قهرمیکنه عین میگمیگ رفت تو ماشین نشست هرکی ندونه من بهترمیدونم که تو طاقت نداری امیرعلی باهات قهرکنه اینم نشونه دوست داشتنه خب.
-توروخدا بس کن هانیه
-ولی من میدونم حداقل یه احساسی نسبت به امیرعلی داری حالا هی بگو نه
-بازم میگم نه
-نه و... پاشو پاشو کلاسمون شروع شد من که دیگه نمیتونم باهات یکه به دو کنم
خندیدم و هردو سمت ساختمان دانشگاه قدم برداشتیم، هانیه راست میگفت، احساسم نسبت به امیرعلی عوض شده بود، تازگیا همش ذهن منو به خودش مشغول کرده بود،
نمیدونم چطور نظرم درموردش عوض شد، فقط میدونم تازگیا یه احساسی بهش پیدا کردم، اما من حق نداشتم بهش فکرکنم، من به اون بد کرده بودم، امیرعلی هم دیگه اون احساس قبلی رو بهم نداره، حقش هم هست، همینکه داره بهم کمک میکنه از سرم زیاده...
❤️سارا
از سرما هی دستامو میگرفتم جلوی دهنم و ها میکردم، نگاهی به اطراف کردم پس ایلیا کجا رفت؟
چنددقیقه بعد ایلیا سینی به دست سمتم اومد و کنارم رو نیمکت نشست
-بفرمایید بانو
لبخندی به روش زدم و لیوان قهوه رو برداشتم
-سردته؟
-خیییلی، نگاه کن، انگار قراره بارون هم بباره
-فوقش لحظهی رومانتیکی میشه دیگه
لبخند دندون نمایی زدم و یه قلوپ از قهوه رو خوردم
ایلیا آهی از سینه بیرون داد و به روبه روش نگاه کرد
-هیچوقت آخرین باری رو که اومدیم اینجا رو یادم نمیره
من هم به روبه روم نگاه کردم، اونم ادامه داد:
-اون روز که رفتی، فکر میکردم همه چی بینمون تموم شده، دیگه قرار نیس به هم برسیم، وقتی رفتیم ترکیه خودمو به هر دری زدم تا دانشگاهمو انتقالی بگیرم بیام ایران، اما هرکاری میکردم نامهی انتقالیم نمیرسید، رسما ناامید شده بودم، اما بعد از دوسال نامه رسید، به مامان بابا گفتم برمیگردم، اوناهم به اجبار قبول کردن، خواستم برگردم اما بعد قضیهی مائده و آرمان رو فهمیدم، بین مرز سختی گیرکرده بودم، یه طرف مرز، خونوادم بودن، یه طرف مرز عشق زندگیم، مامان که حالمو دید گفت یک ماه منتظر بمونم تا کارهای طلاق مائده رو انجام بدیم و باهم برگردیم، بلاخره اون یک ماه هم به هر جون کندنی تموم شد و برگشتیم ایران
سمتش برگشتم و نگاهش کردم، اونم برگشت و نگاهم کرد، برای اینکه حال و هواشو عوض کنم زدم به در شوخی و گفتم:
-اوه، چه عشق آتشینی، ببینم بااین همه اتفاقات که دیوانه نشدی به سلامتی؟ ببین من شوهر دیوانه نمیخوام ها گفته باشم
تک خنده ای زدوگفت:
-ولی میگن دیوانه ها عشقشون دیگه به حد جنون رسیده، بَده؟
-نه، خیلیم خوبه
بعد دوتایی خندیدیم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۶۹ و ۷۰
❤️مائده
همراه هانیه از در دانشگاه رفتیم بیرون و کنارهم ایستادیم
-کی قراره دنبالت بیاد؟
لبخند دندون نمایی زدوگفت:
-آقا مرتضی
-داداشته؟!
پوکر نگاهم کردوگفت:
-نه خییرم، استاد کریمی
-عه، آهااا نگفته بود اسمش مرتضیست!
-آهای، مرتضی نه و آقا مرتضی
تک خنده ای زدم و گفتم:
-بله، بله ببخشید
اونم خندید، همون لحظه به روبه روش زل زد و گفت:
-عههه برادر اومد
نمیدونم چم شد، یهو ذوق زده به عقب برگشتم ولی کسیو ندیدم، صدای خندهی هانیه بلند شدوگفت:
-چقدر تو هولی دخترررر
-کوفت، برو بمیر هانیه
-بعد ادا درمیاره که نههه، تو اشتباه فکر میکنی، خودت برو بمیر
بعد دوباره گفت:
-عههه، برادر
-هاهاها، خییییلی بامزه بود
-به جان خودم برادره
-دیگه گول حرفاتو نمیخورم، برو گمشو
-مائده، میزنمت ها دارم میگم برادررر، ببین خووو
برگشتم عقب دیدم امیرعلی دست به سینه ایستاده
-خدا لعنتت کنه هانیه
-بایبای
-فردا واست دارم، خداحافظ
سمت امیرعلی رفتم و سلام کردم
-سلام خسته نباشی
-ممنون سلامت باشین
بعد سوار ماشین شدیم.
استارت زد و حرکت کرد چندلحظه بعد که انگار تازه یه چیزی یادش اومده باشه گفت:
-فردا احتمالا دنبالتون نميام
خیلی ناراحت سمتش برگشتم و گفتم:
_چرا؟
-قراره برم ماموریت ازفردا باید خودمونو آماده کنیم، اگه رفتنم صد در صد شد، یکی از دوستامو میفرستم دنبالتون
با لحن دلخوری که حالا کاملا مشخص بود گفتم:
_نه لازم نیست، خودم میام
-مطمئنین؟
-مگه نمیگین خطری تهدیدم نمیکنه پس خودم میام. نگران نباشین
امیرعلی دیگه چیزی نگفت. اما من نفهمیدم چی شد جمله آخر رو جمع بستم. نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به روبه روش نگاه کرد و حرفی نزد.
تصمیم گرفتم مثل خودش رفتار کنم. چرا من اصلا صمیمی باشم. قرار نیست اتفاقی بیافته.
مثل خودش که جمع میبنده. مثل خودش که همهی نگاههاش، نیم نگاه هست. اصلا تغییر کردنهامو نمیبینه. منم میخوام نبینمش. خیلی عادی و معمولی باشم.
منو رسوند خونه، خواستم از ماشین پیاده بشم سمت امیرعلی برنگشتم و مثل خودش مستقیم بیرون رو نگاه کردم و گفتم:
_ماموریتتون... خطرداره؟
-چطور؟!
-همینطوری
-مثل همه ماموریت هاست دیگه، خطرات خودشو هم داره
-اها. پس مواظب خودتون باشین
اینو گفتم و زود از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت خونمون، دررو باز کردم و وارد حیاط شدم و دررو بستم،
خیلی دلم گرفته بود، نمیدونم چرا، چرا تازگیا من اینجوری شدم، چرا اصلا اینجوری حرف زدم؟ نکنه ناراحت شده. یعنی من چکار کردم کارم بد بود؟ خسته و کلافه آهی از سینه بیرون دادم و وارد خونه شدم..
❤️امیرعلی
بعداز خوندن نماز برگشتم تو هال و روی مبل نشستم، باز مثل سری قبل، فکر مائده از سرم بیرون نمیرفت، احساس میکردم مائده از دستم دلخور شده، ولی چرا؟
من که چیز بدی نگفتم! یعنی بخاطر اینکه دنبالش نمیرم ازدستم دلخور شده! اصلا من چرا دارم بهش فکر میکنم؟
خب ناراحت شده که شده... یعنی چی؟ باز برم عذرخواهی کنم؟ عمرا معنی نداره! اون بار واقعا تقصیری نداشت ولی این بار من تقصیری ندارم. پس اصلا چرا تو فکرش برم.
به این نتیجه رسیدم که اصلا تو فکرش نباشم. نه تو فکر خودش نه اینکه بخوام خودمو کوچیک کنم.
تو افکار خودم غرق بودم که حس کردم یه نفر کنارم نشسته، برگشتم دیدم سارا کنارمه و نگاهم میکنه
-خوبی داداش؟
لبخندی به روش زدم
-خوبم ممنون، توخوبی
-شکر، منم خوبم
بعد رو صورتم دقیق تر شدوگفت:
-چیزی ذهنتو مشغول کرده امیرعلی؟
میدونستم اگه بهش بگم دارم به مائده فکر میکنم دیگه ول کن قضیه نیس
-نه، دارم به ماموریت پس فردا فکرمیکنم
-داداش، بخدا هروقت اسم ماموریت رو میاری بدنم میره رو حالت ویبره
تک خنده ای زدم و گفتم:
-تو که الان باید عادت میکردی به ماموریت هام
-والا ما هروقت دیدیم از ماموریت برمیگردی یا تیرخوردی یا از بلندی سقوط آزاد کردی، هیچوقتم سالم برنگشتی، همین ماموریت آخری تیر خورد به بازوت
-اون که حواسم نبود
-تودیگه چه سرگردی هستی که حواست به دورواطرافت نیس؟
-چه ربطی داره خواهر من
-خیلیم ربط داره، یه سرگرد باید حواسش شیش دونگ جمع دورواطرافش باشه
-بله قانع شدم
-بله دیگه، والا هیچکس تاحالا موفق به قانع کردن تو نشده، اگه قانع کردن تو یه رشته بود من الان دکتراشو گرفته بودم
-سقف لرزید خواهرم
-هاهاها، تاثیرگذاربود
-هههههه، خداروشکر روت تاثیر گذار بود
-تورو جدت اینقدر سربه سرم نذار داداش
-تو داری سربهسرم میذاری
-خیلی خب من غلط کردم، توهم ول کن نیستی ها
خندیدم و ازجام بلندشدم
سارا: -کجااا؟
-خونه آقاشجاع، میرم ساکمو ببندم دیگه
و بعد راهی اتاقم شدم....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۶۱ تا ۷۰👇🍀
تا اینجا تقدیم به نگاه پاکتون💟
ادامه فردا میذارم
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌴سلام دوستان گلم و همراهان گرامی من چند تا رمانی که درخواست داده بودین رو خوندم ❌رمان #خانه_سعید_و_
💟سلام دوستان گلم
رمانهایی که درخواست میدین خونده میشه اگه نمیذاریم هم علتش رو مینویسیم
❌رمان #ازدواج_جنگی رو نمیتونیم بذاریم چون نویسنده راضی نیست.
در اینترنت و گوگل میشه دانلودش کرد اما ما رفتیم سوال کردیم چون نویسنده تو کانالشون گفتن راضی نیستم کپی بشه
ما باهاشون حرف زدیم نگاه کنین👇