💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۱۷ و ۱۸
احد رفت. یه سبد خالی گرفتم و به بهانه خرید توی فروشگاه چرخیدم!
از لا به لای قفسه ها اون زن و زیر نظر گرفتم تا ببینم رفتار مشکوکی داره یا نه!
نمیدونم چرا بهش شک داشتم.
عجیب بود! رفتارش!
نحوه حرف زدنش! نگاهش...
داشتم دیوونه میشدم! حضورش برام عین یه خوره ای بود که افتاده بود به جونم!!
یادمه چندتا دونه کیک و پاستیل و... خریده بود، بعدش رفت حساب کنه،
فورا زنگ زدم به احد. جواب که داد بهش گفتم:
«چند لحظه بمون پشت خط...»
منتظر بودم اون زن حساب کنه و بره بیرون تا احد قشنگ ببینه اون و.
وقتی اون زن مشکوک رفت بیرون گفتم:
+احد جان، این خانومی که عینک رنگی زده به چشماش، شال مشکی و دستکش مشکی هم داره و چکمه پاشه، لاغراندامه! همین الان اومده بیرون! داری میبینی؟
_بله حاجی!
+برو دنبالش ببین کجا میره!
_شما نمیای؟
من قبلا عصبی بودم، از بعد فوت همسرم عصبی تر و پرخاشگرتر شده بودم!!!
به احد گفتم:
+برو از جلوی چشمم محو شو تا یه چیزی بارت نکردم! حتما نمیام که دارم بهت میگم برو دنبالش!! بعد داری با من بحث میکنی؟ برو ببینم.
تلفن و قطع کردم...
اون خانوم رفت!! احد هم رفت دنبالش! یه تاکسی گرفتم رفتم به سمت خونه م!
یادمه اون روز خیلی ترافیک بود
و بعد از یک ساعت و نیم که رسیدم نزدیک خونه وَ چنددقیقه ای مونده بود برسم، احد زنگ زد گفت:
_آقا عاکف سلام
+وعلیکم! بگو آقاجان!
_داریم از تهران خارج میشیم.
+به سمتِ؟
_قم!
+نیازی نیست، برگرد!
_چشم.
وقتی رسیدم جلوی درب خونه و خواستم دست کنم توی جیبم کرایه راننده تاکسی رو بدم، موبایل کاریم زنگ خورد. جواب دادم:
+بله!
_سلام آقای سلیمانی. بهزاد هستم.
+سلام. فهمیدم... بگو چیشده؟
_از دفتر حاج آقا سیف «مدیر کل بخش ضدجاسوسی و ضد تروریسم» تماس گرفتن و سراغ شما رو گرفتند. از دفتر حاج کاظم هم همینطور!
+حاج آقا سیف الان اداره هست؟
_بله!
+حاج کاظم چطور؟
_نمیدونم!
+تو نمیدونی پدر زنت اداره هست یا نه؟
سکوت کرد... بهش گفتم:
«قطع میکنم دوباره زنگ میزنم به دفتر، من و وصل کن به دفتر حاج آقا سیف.»
کد مخصوصی که داشتم و گرفتم اما وصل نشد...
به بهزاد زنگ زدم گفتم به دفتر حاجی بگو مستقیم من و بگیرن! این مابِین با راننده تاکسی حساب کردم رفت.
در و باز کردم و داشتم میرفتم سمت آسانسور که از دفتر حاجی سیف باهام تماس گرفتن و من و وصل کردن به ایشون!
حاجی اومد روی خط !!
_ سلام عاکف خان.
+سلام آقا ! ارادتمندم!
_کجایی؟
+اومدم منزل!
_فورا برگرد بیا اداره!
+چشم. اتفاقی افتاده؟
_بیا فوری.
+خیره ان شاءالله!
_خیر و شرش دست خداست! تاچنددقیقه دیگه میای؟
+راستش همین الان رسیدم جلوی آسانسور، توی پارکینگم! همین الان موتورم و میگیرم؛ برمیگردم اداره!
_میبنمت! یاعلی.
رفتم موتورو گرفتم و برگشتم اداره!
خواستم وارد اداره بشم
که دیدم حاج کاظم و راننده ش و تیم حفاظتش دارن میان بیرون! ماشین تیم حفاظت حاجی توقف کرد!
شیشه عقب ماشین و داد پایین و با هم سلام علیک کردیم...
در بسته شد و نرفتن بیرون!
پیاده شدم رفتم سمت ماشین حامل حاج کاظم!گفت:
«ان شاءالله صحیح و سلامت میری برمیگردی. سلام ما رو خدمت اون خواهر و بردار عزیز برسون.»
لبخند و چشمکی نثارم کرد
و زد روی شونه راننده ش، به نشانه ی این که حرکت کن... بعد شیشه رو داد بالا و رفتند.
با خودم گفتم:
«خب عاکف جان، کم کم آماده شو برای یک ماموریت برون مرزی که گاوت زایید، شش قلو هم زایید اینبار. وقتی میگه خواهر و برادر، یعنی سفرهای مهمی در پیش است.»
سوار موتور شدم رفتم پارکینگ ستاد و بعدش مستقیم رفتم دفتر حاج آقا سیف.
هماهنگ شد رفتم داخل!
وارد که شدم سلام کردم... آروم و با اخم جواب داد... چند ثانیه ای از ورودم به اتاقش گذشته بود.
که بدون هیچ مقدمه ای گفت:
_ سلیمانی، باید بری ماموریت. آماده شو.
+چشم.
_آماده ای بری سوریه و بعدشم عراق؟
یاد حرف حاجی افتادم
که گفت سلام ما رو خدمت اون خواهر و برادر برسون... یه هویی با صدای حاج آقا سیف به خودم اومدم.
دیدم حاج آقا سیف داره با انگشتر عقیقی که دستشه میزنه روی شیشه میزش و با حالات اخم میگه:
_عاکف خان حواست کجاست؟
+ببخشید... درخدمتم
_میگم آماده ای؟
+بله. فقط جسارتا این پرونده ای که در دست اقدام داریم چی میشه؟ گزارش آخری که فرستادم و ملاحظه فرمودید آقا؟
_بله، همین نیم ساعت قبل خوندم.
+پرونده در مراحل حساسی هست!
_بله ممنون از تذکرتون!
+قصد جسارت نداشتم خدمت شما! اما راستش...
حرفم و قطع کرد گفت:
_نگران نباشید! فعلا به عاصف وقت دیدار نداده! نمیدونم چرا ! اما یه کم عجیبه! به نظرم این مابین هم فرصت خوبیه که شما به ماموریت برون مرزی برای رساندن پیام های فوق سری و....
_...رساندن پیام های فوق سری و سرزدن به بعضی پایگاه های امنیتی اطلاعاتی ما در عراق و سوریه، وَ همچنین لبنان بری!
توی دلم گفتم
حاج کاظم توی لبنان به کی سلام برسونم؟ به عمت؟ یا به سیدحسن نصرالله!؟
با خودم داشتم فکر میکردم که این ماموریت رفتن های برون مرزی، بیشتر کار حاج کاظم هست که سیف و ترغیب میکنه من و بفرسته این طرف اون طرف تا درگیر مرگ همسرم نباشم! گفتم:
+ببخشید آقا، کی باید برم؟
_همین امشب.
+چشم.
یک ساعتی رو برام توضیح داد
که ماموریت چیه و باید کجاها برم و پیام ها و نقاط استراتژیک و... چه مواردی هست.
قرار شد با یکی دیگه از همکارانم
به نام مجید و محمد، به این سفر بریم. هم حامل پیام های مهم بودیم که نمیشد تلفنی و نامه ای کارهای اون دوهفته رو انجام داد!
هم باید به چند تن از عوامل اصلیمون که در عراق و سوریه و لبنان بودند و مسئول پایگاه های اطلاعاتی ما بودند سر میزدیم و...
اون شب با همکارم مجید و محمد
رفتیم عراق و دو روز بعد، از عراق به سوریه و دو روز بعدش از سوریه به لبنان! در طول اون 14 روز ماموریت برون مرزی هفته اول هر یک روز در میان
پرواز داشتم و بین عراق و سوریه و لبنان معلق بودم!
در هفته دوم، 5 روز اول
بدون استثنا هر روز پرواز داشتم و از لبنان به سوریه میرفتم و فردای آن از سوریه به عراق وَ سپس از عراق به لبنان!
تا اینکه روز آخر فرا رسید و از لبنان به ایران برگشتیم!
به دلیل تراکم پروازها
در طول 14 روز، قلبم و سرم و تمام عضلاتم درد میکرد. چون دائم در آسمان بودم. این و کسانی که زیاد پرواز دارند درک میکنند که چی میگم!
سه روز در منزل استراحت کردم
و زیر نظر پزشک متخصص اداره بودم. بعد از سه روز حالم بهتر شده بود!
هرچند نیاز به استراحت بیشتری بود اما خب کار و پرونده های زیادی در اداره بود که باید به سرانجام میرسوندیم.
به اداره برگشتم.
گزارش کارهای عاصف و مطالعه کردم... قرار شده بود آرین محمد زاده یک دیدار خصوصی بگذاره تا باهم گفتگو کنیم...
از دفتر حاج آقا سیف برای ارائه گزارش دوهفته ای وقت ملاقات گرفتم تا برسم خدمتشون.
وارد دفتر شدم سلام علیکی کردیم و بلافاصله با لحن تقریبا بدی بهم گفت:
_گزارش کارت و بده و آماده شو برای ماموریت بعدی...
گفتم: +جااان؟
_نشنیدی؟
+چرا شنیدم.
حالم از رفتارهای پر از عصبانیت حاج آقا سیف به هم میخورد... انگار ارث باباش و من خورده بودم...
نمیدونستم چرا توی این دوسالی که نبود و برگشت یهویی انقدر گند دماغ شده بود. بخاطر سیاست کاریش بود که شده بود مدیر کل بخش ضدجاسوسی یا ...
بگذریم...
گزارش کارو دادم و از دفترش اومدم بیرون. حالم زیاد خوش نبود.
حاج کاظم رفته بود بیرون،
تماس گرفتم باهاش و ازش پرسیدم کی برمیگرده ستاد که گفت تا نیم ساعت دیگه برمیگرده.
وقتی اومد، رفتم دفترشو داشت چای و خرما میل میکرد. گفتم:
+حاجی!
_جانم پسرم.
+این سیف فازش چیه؟ یه هو وسط پرونده آرین من و میفرسته برون مرزی. از طرفی میدونه وضعیت قلب و قفسه سینهم چطوره، اما بازم میخواد بفرسته ماموریت. دکتر گفته تا یک هفته باید استراحت کنی و چک بشی دائم. از طرفی خیلی مغروره.
حاجی گفت:
_حالا چیشده مگه؟
+چی میخواید بشه؟ من دارم از این همه تکبر و غرور سیف دیگه بالا میارم!
_واضح حرف بزن ببینم چی شده.
+حاجی این آدم یه جوریه. اصلا درک نمیکنه شرایط آدم و. ما که تراکتور نیستیم. بخدا تموم قفسه سینه م بابت پروازهای بیش از حد در این دوهفته درد میکنه! مغزم داره جمع میشه انگار! حالا هم که میایم اداره انگار ما حیوونیم و باهامون بد رفتار میکنه. این چندوقت هر کسی جای من بود استعفا میداد میرفت. تحمل این آدم واقعا سخت شده.
حاج کاظم تاملی کرد گفت:
_بشین.
یه دمنوش آویشن برام آورد گفت:
_بخور! برات خوبه! آرومت میکنه!
چیزی نگفتم. نشست روبروم. دقایقی به سکوت گذشت. چند قلوپ از دمنوش خوردم، نفسی تازه کردم... گفت:
_بهتری؟
+چی بگم والله.
_بعد فوت همسرت بهانه گیر شدی!
راست میگفت... خیلی زود عصبی میشدم. تحمل هیچ حرفی رو نداشتم. تحمل خیلی از آدم ها برام سخت شده بود. گفتم:
+بگذریم.
_میخوام در مورد سیف مطلبی رو بهت بگم. چندوقت قبل هم که دیدم خیلی شاکی هستی، میخواستم ازت دعوت کنم بیای دفترم تا باهات درد دلی کرده باشم.
به مبل تکیه دادم و راحت نشسته م.
به مبل تکیه دادم و راحت نشسته م. گفتم:
+درخدمتم!
_قضیه سیف و جز چندنفر از بچه های سازمان، هیچکسی دیگه ای نمیدونه!رییس، من، یکی از مدیران برون مرزی! و یک تیم دونفره! قرار نبود شخص دیگهای بفهمه. اما کار به جایی رسید که حالا مجبورم به تو بگم. چون تموم این اتفاقات اخیر گزارشش به ما میرسید و میدونستیم عصبی میشی.
برام عجیب نبود که مقامات بالا میدونن!! چون طبیعی بود.
گوشام و تیز کردم.
سرتا پا گوش شدم تا ببینم و بشنوم حاج کاظم چی میخواد بگه که میگه فقط چندنفر میدونن و قرارنیست کسی بفهمه. پس باید راز بزرگی باشه...
✍ادامه دارد....
⛔️ #کپی_فقط_با_ذکر_منبعها
https://eitaa.com/akef_soleimany
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💫نویسنده؛ #عاکف_سلیمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۱۹ و ۲۰
حاج کاظم گفت:
_«این موضوعی که میخوام برات نقل کنم، برمیگرده به حدود دوسالو نیم قبل! زمانی که سیف و زن و بچه ش در سوریه بودند. سیف مسئول یکی از پایگاه های اطلاعاتی ما در سوریه بود. همونطوری که خودت میدونی، بعضی از مستشاران اطلاعاتی، نظامی، امنیتی و موشکی ما به دلیل ماموریتهای طولانی مدت برون مرزی، از این امکانات برخوردار هستند و میتونن همسر و فرزندان خودشون و به کشوری که ماموریت میرن ببرن و در نقطهای کاملا امنیتی و حفاظت شده و مورد تایید ایران، زندگی کنند!»
حاج کاظم دستی به محاسن سفیدش کشید، لحظاتی سکوت کرد،
بعدش، گفت:
«در طول مدتی که سیف در سوریه بود، وَ دائم در حال تردد به سوریه و عراق و لبنان و گاهی هم فلسطین بود، همسرش و دخترش مانند دیگر همسران و فرزندان بعضی مقامات امنیتی نظامی ایران در سوریه بودند و زندگی آرام و گمنام خودشون و داشتند. در یک بازه زمانی، قرار شد طی ماموریتی از طرف تشکیلات،خیلی فوری بره سمت فلسطین اشغالی. چند روزی از حضورش در فلسطین گذشته بود که همسر سیف از طریق یک خط امن با ایران ارتباط میگیره و گزارش اینکه دونفر به منزلشون وارد شده، وَ او وَ دخترانش رو کتک زدن رو به ما میده.»
از حاجی پرسیدم:
_«چرا کتکشون زدند؟»
حاج کاظم گفت:
_«اون ها رو میزدند و با لهجه ای که مشخص بود ایرانی نیست و به زور فارسی حرف میزنند، به همسر و بچههای سیف میگفتند به شوهرت بگو دست از این کارها برداره وگرنه روزهای تلخی در انتظارش هست.»
گفتم:
_«خب بعدش چیشد؟»
حاج کاظم گفت:
_«وقتی خبر به ما رسید، بلافاصله از یک طریق کاملا امن و سری، با سیف ارتباط گرفتیم و پایان ماموریتش در فلسطین رو اعلام کردیم. بهش گفتیم هرچه زودتر باید برگرده سوریه پیش زن و بچهش تا سوخت نره و ترور نشه! چون سالها دنبال ترور سیف بودند اما بهش دسترسی پیدا نمیکردند. حتی توی فلسطین هم که چند روزی میموند، کسی نمیتونست شناساییش کنه، دلیلشم حرفه ای بودن این آدم بود. سیف حتی در سوریه هم که بود، از یک سری راههای مخفی به خونش میرفت تا از حضورش در مناطق کسی بو نبره.»
گفتم: _«مگه برای همسر و فرزندانش محافظ نگذاشتید؟ مگه مناطقی که این دوستان زندگی میکنند غیر از اینه که کاملا محافظت شده هست؟»
حاج کاظم گفت:
_«همسرش و فرزندانش محدودیت تردد داشتند. محافظ هم داشتند، اما امان از #نفوذ. همون نفوذی ها که تورو به اینجا رسوندن، سیف رو هم به این روز انداختن. اون مناطق هم حفاظت شده هست. اما؛ دشمن از هر دری که بخواد تلاش میکنه وارد بشه. وَ شد.»
حاج کاظم به حرفاش ادامه داد گفت:
_«سرت و درد نیارم، در نهایت سیف بعد از سه روز موفق میشه به سوریه برگرده! زمانی که وارد منزل شخصیش میشه، میبینه همسرش و فرزندانش نیستند. هر چی با موبایل دو دخترش و همسرش تماس میگیره پاسخی دریافت نمیکنه. حدود دوساعتی رو منتظر می مونه تا اینکه بعد از پیگیری های مکرر از بعضی کسانی که مورد اطمینان سیف و خانوادهش بودند و باهم در اون کشور رفت و آمد داشتند جستجو میکنه، اما به جواب قانع کنندهای نمیرسه. چون از سرنوشت همسرش و فرزندانش بیخبر بودند. سیف هم با ایران ارتباط میگیره و گزارش میده که همسر و فرزندانش ناپدید شدند.»
تاحدودی میتونستم حدس بزنم چی شده، اما فکر نمیکردم در این حد باشه.
حاج کاظم ادامه داد گفت:
_«بلافاصله بعد از دریافت خبر، دونفر از بچهها مامور میشن برای اینکه برن به سوریه تا موضوع رو پیگیری کنند! قرار شد دونفر از بچه های حزب الله لبنان که یکی برون مرزی و دیگری برای بخش ضدجاسوسی تشکیلات حزب الله بود وَ در سوریه مستقر بودند و با ما همکاری میکردن، در این موضوع به بچه های ما اونطرف کمک کنند.»
حاج کاظم آهی کشید و گفت:
_«بعد از 13 روز بررسی ها و رصدهای فشرده و دقیق و فنی_امنیتی_اطلاعاتی، بچههای ما و حزبالله لبنان به سرنخهایی میرسن که ته این ماجرا وصل میشده به یکی از سرپلهای #استخبارات_عربستان «GiP» که با #اسراییل در این زمینه همکاری داشتند. همونطوری که خودت میدونی، اسراییل و عربستان سالهاست به طور غیرعلنی با همدیگه همکاری و ارتباطات گسترده ای دارند، بخصوص در امور اطلاعاتی.»
گفتم:
_«بله. میدونم. محور عبری عربی که راس بخشهای عربی، عربستان سعودی هست.»
حاجی گفت:
_«سرت و درد نیارم، خلاصه بعد از چند وقت که بچه های ما و حزب الله سرنخ ها رو پیدا میکنند و پازل ها رو در کنار هم قرار میدن، محل نگهداری همسر و فرزندان سیف و پیدا میکنند.»
گفتم:
_«تونستید نفوذی که این بلا رو سر سیف آورد پیدا کنید؟»
حاجی گفت:
_«هنوز نه. اما سرنخی که وجود داره این هست که یکی از نگهبانان اون شهرکی که سیف و همسرش زندگی میکردند، این کار و کرده.»
گفتم: _«دستگیرش نکردید؟»
حاج کاظم گفت:
حاج کاظم گفت:
_«نه... به بهانه کاری به امارات سفر میکنه و پناهنده میشه و هرچی تا حالا اقدامات دیپلماتیک و رایزنی های امنیتی نظامی داشتیم، از طرف اماراتی ها پاسخ مثبتی برای تحویل اون شخص دریافت نکردیم. حدود یکسال قبل هم اون شخص به اورشلیم اسرائیل سفر کرده و عملا دست ما بسته شد.»
گفتم: _«ایرانی بود یا سوری؟»
گفت: _«متاسفانه ایرانی.»
گفتم: _«دشتمان گرگ اگر داشت نمینالیدیم... نیمی از گله ی ما را سگ چوپان خورده.»
حاجی تاملی کرد، ادامه داد گفت:
_«طی اون مدتی که تا به زن و بچه سیف برسیم، گروگان گیرها از ما میخواستن چند تن از عوامل موساد و که ایران دستگیر کرده بود آزاد کنیم. دستور کار این شد که یک تیم 10 نفره اطلاعاتی و عملیاتی ضربتی ویژه تشکیل بدیم تا اون ها رو نجات بدیم، وَ تشکیل هم دادیم. اما وقتی بچه ها به لانه تروریستها در یکی از مناطق مرزی سوریه نزدیک میشن درگیری شدیدی صورت میگیره وَ متاسفانه دونفر از بچه های ما شهید میشن. درگیری ادامه پیدا میکنه. در نهایت، وقتی تروریست ها به درک واصل میشن، بچه های حزب الله وارد ساختمون میشن و با صحنه ای بد مواجه میشن. به همسر و فرزندان سیف تجاوز گروهی شده بود و در نهایت به طرز فجیعی به شهادت رسیدند.»
خیلی ناراحت شده بودم. دلم به درد اومده بود.
حاج کاظم گفت:
_«دلیل اینکه سیف از لحاظ روحی به هم ریخته این هست که همسرش و دو دختر عفیفه و پاکدامن خودش رو به طرز فجیعی از دست میده...»
توی دلم احساس شرم میکردم. نمیدونستم چی بگم. حاجی هم بیشتر از این توضیح نداد.
منم دیگه حوصله نداشتم و خداحافظی کردیم برگشتم دفترم. به محض ورود، تلفن دفتر زنگ خورد.
از دفتر حاج آقا سیف بود... گوشی رو گرفتم پاسخ دادم:
+سلام حاج آقا.
_سلام. فورا بیا دفترم.
+چشم... الساعه.
رفتم سمت دفتر سیف. به محض ورود گفت:
_آماده ای برای ماموریت؟ توانش و داری؟ میخوام این مورد و خودت بری دنبالش. درون مرزی هم هست.
+بله آقا. چشم. فقط اگر اجازه بدید، هوایی نرم. با خودرو و زمینی برم تمام مسیر و !
با همون حالت جدی و سگرمه های تو هم رفته و عبوس گفت:
_ایرادی نداره! فقط حواست به خودت باشه!
+چشم.
ماموریت و مستقیما خودش برام شرح داد...
○○موضوع: کاملا سری...
قرار شد تا کرمان با ماشین خودم برم و بعدش از اونجا با ماشینی که توسط یکی از عواملمون در اختیارم قرار میگرفت ادامه مسیر بدم و ماموریت و به سرانجام برسونم.
تمام مراحل اولیه انجام شد.
عازم ماموریت شدم
و با خودروی شخصی از تهران رفتم به سمت کرمان.
اونجا ماشینم و توی اداره کرمان گذاشتم، خودروی مورد نظر و تحویل گرفتم عازم شدم به سمت زاهدان!
دیگه درمورد ماموریت توضیحی نمیدم! میخوام برم سر اصل مطلب!
پنج روز در زاهدان بودم.
هوا به شدت گرم بود... ماموریت تموم شده بود و باید برمیگشتم.
با خودم گفتم برم بازار، برای مادرم سوغاتی بخرم.
وارد یکی از بازارها شدم.
لباس محلی تنم بود، روم و پوشونده بودم! هوا به شدت گرم و نفس گیر بود. اسلحه م و زیر لباس محلی گذاشته بودم تا در صورت هرگونه اتفاق غیرمنتظره، واکنش سریع نشون بدم.
اصلا کاری به شغلم ندارم...
کلا از بچگی عادتم بود هرجایی میرفتم، به طور کاملا نامحسوس دور و برم و پایش میکردم!
به قول حاج کاظم که یه بار بهم گفت:
تو گرچه شیعه ای، اما انگار از دوران بچگیت شبیه یهودی ها کاملا امنیتی بزرگ شدی...
راست میگفت...
از بچگیم به دلیل شرایط خانوادگیم، شرایط اطرافیانم، امنیتی بزرگ شدم که بعد از شهادت پدرم، حاج کاظم مسببش بود.
وَ این در گوشت و خون من موندگار شد تا اینکه وارد این عرصه پر دردسر شدم.
نیم ساعتی بود که داشتم بازارو میگشتم و قدم میزدم.
حواسمم به دور و برم بود.
چندبار با صحنه ای مواجه شدم که بدجور منو درگیر خودش کرد؛
ذهنم مشغول شد.
نمیخواستم از ادامه مسیر صرف نظر کنم. چون اگر برمیگشتم، مسیر جوری بود که نمیتونستم واکنشی نشون بدم و بفهمم این آدم کیه!
احساس کردم در طول این مسیر نیمساعته در بازار، یکی دنبالم میاد! از بد روزگار، روش و پوشونده بود.
لباس محلی زنانه قرمز تنش بود! عین زنهای بلوچ!
به مسیر ادامه دادم...
سرعتم و بیشتر کردم
سرعتم و بیشتر کردم، اما احساس میکردم اون آدم هنوز دنبالم داره راه میاد! سه بار، و هر سری با فاصله ی دو دقیقه ای جلوی یکی از مغازه ها، یا دستفروش ها می ایستادم
و به بهانه آدرس یه سوالی میپرسیدم و دور و برم و پشت سرم و پایش میکردم و به اون آدمی که بهش مشکوک بودم نگاه می انداختم.
اون گاهی به مسیر روبروش نگاه میکرد و گاهی هم به مغازه ها و...!
بیشتر دقت کردم
تا ببینم چی به چیه و ممکنه چه اتفاقات غیر منتظره ای در انتظارم باشه!
یه لحظه احساس کردم ممکنه اینی که دنبال من هست و لباس بلوچ زنانه برتن داره، یک مرد باشه و فیس آف کرده باشه.
✍ادامه دارد....
⛔️ #کپی_فقط_با_ذکر_منبعها
https://eitaa.com/akef_soleimany
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💫نویسنده؛ #عاکف_سلیمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۲۱ و ۲۲
شکم بیشتر شد!
دستم روی سلاحم بود تا هر اتفاقی که افتاد رحم نکنم به کسی و چنان یه خشاب روی سر و تنش خالی کنم که جد و آباد و دودمانش و برباد بدم.
فورا با گوشیم لوکیشن محل و راه در روها رو چک کردم.
شروع کردم به راه رفتن.
آروم آروم سرعت راه رفتنم و بیشتر کردم. در طول مسیر، عمدا میرفتم داخل کوچه پس کوچه ها و خودم و با دستفروش ها سرگرم میکردم.
عمدا جای خلوت نمیرفتم تا اگر قرار هست اتفاقی برام بیفته، در جای شلوغ باشم و میزان آسیبم کمتر بشه و درصدش و بیارم پایین تر!
اما دیدم هرچی به مسیر ادامه میدم، اوضاع بدتر میشه!
تصمیم گرفتم برم به یک مسیر خلوت. ریسکش بالا بود، اما مجبور بودم.
چون اگر اتفاقی پیش میاومد،
ممکن بود مردم بی گناه شیعه و سنی آسیب ببینن.
همینطور که داشتم میرفتم،
چشمم خورد به یک کوچه! فورا رفتم داخلش. هیچکسی نبود. پشت کوهی از کارتنها قایم شدم.
دیدم اون زن هم اومد داخل.
نگاهی به داخل کوچه انداخت و داشت برمیگشت، دست بردم سمتش گوشه پیراهنش و محکم چنگ زدم گوشه لباسش و گرفتم، در کمتر از صدم ثانیه کشوندمش سمت خودم، پشت کارتن ها...
دست چپم و گذاشتم روی دهنش و محکم فشار دادم،
با دست راستم اسلحهم و کشیدم بیرون، گذاشتم روی شقیقه ش!
تهدیدش کردم... بهش گفتم:
«اگر تکون بخوری میزنم سوراخ سوراخت میکنم!»
با سرش به نشانه تایید بهم علامتی داد... یعنی «باشه، فهمیدم.» آروم ازش چندقدمی فاصله گرفتم، گفتم:
«اون پارچه رو از روی صورتت بردار!»
برداشت، وقتی دیدم هنگ کردم!
شاید باورتون نشه... ولی بازم همون زن بود! مستاجر خونه بی بی کلثوم. توی ذهنم تنها چیزی که این چندوقت میچرخید و حالا بیشتر و کامل تر شده بود، این جمله بود!
«این زن، یک پرستو هست.»
داشتم قاطی میکردم.
انقدر عصبی بودم که یه چک آبدار خوابوندم توی صورتش! بازوش و گرفتم چسبوندمش به دیوار بهش گفتم:
_«چی از جون من میخوای؟ چرا هر جا میرم دنبال من راه میافتی میای؟»
جوابی نداد!!!
بهش گفتم:
_«اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفس نفس میزد... با دست بهم اشاره زد صبر کن!
گفتم:_«حرف بزن، وگرنه با همین اسلحه میزنم توی دهنت و سه روز صدای سگ بدی!»
آروم و با ترس و نفس نفس زنان، گفت:
_بخدا... اصلا... نمیدونستم شما اینجایی.
+ بلند شو ببینم... بلند شو تا کسی نیومده اینجا. باید زودتر بریم.
_من با تو هیچ جایی نمیام!
عصبی تر شدم گفتم:
+ببین بچه، میزنم دهن مهنت و صاف میکنماااا !! سرتق بازی برای من در نیار! بلند شو زر نزن. من اعصاب مصاب ندارم! جوری چگ و لگدت میکنم که آباء و اجدادت بیان جلوی چشمات.
صداش و برد بالا گفت:
«عــــــــه! میگم من جایی نمیام! تو کی هستی اصلا!»
یه دونه با مشت زدم به لبش! گفتم:
«بیشعور! من کی هستم یا تو کی هستی که از سوادکوه تا تهران، از تهران تا زاهدان، عین یه سایه دنبال منی!»
محکم با کف دستم زدم فکش و گرفتم و فشار دادم گفتم:
+ببین دختر، من رد داده ام !! بهت گفتم حوصله ندارم. اصلا کی بهت گفت بیای دنبال من! چرا از شمال تا تهران دور و بر منی؟ از کجا هدایت میشی؟ چرا توی تهران هرجا میرفتم میدیدمت؟ چرا گوشیت و توی ماشین من جا گذاشتی؟ چرا دقیقا همونجایی که من اونشب با ماشینم توقف کرده بودم، اونوقت شب اومدی بیرون و اون چندنفر اومدن سراغت؟ چرااااااا هنوز دنبال منی؟ تو توی زاهدان چه غلطی میکنی نفله؟ دِ زررر بزن.
هیچ وقت این لحظه ها یادم نمیره...
بعد از مرگ همسرم زود عصبی میشدم. یادمه اینجا هم کنترلم و از دست داده بودم
و خون جلوی چشام و گرفته بود
و از شدت غضب سرم کمی حالت لرزش پیدا کرده بود.
یه دونه سیلی آبدار خوابوندم روی صورتش، گفتم:
_«جواب بده.»
دیدم از بینیش خون چکید
و گوشه لبش کمی شکاف برداشت. دلم به حالش سوخت، چون رفتار وحشیانه ای باهاش داشتم.
اما حالا وقت دل سوزوندن نبود
و باید میفهمیدم این زن کیه که هرجایی میرم، دور و برم يه هویی سبز میشه.
گفت:_«تو اصلا کی هستی که تهدیدم میکنی؟ یه بار دیگه بهم دست بزنی، هوار میکشم همه بریزن روی سرت.»
گفتم:_«صدات و بیار پایین جوجه جِقِلِه! تو کی هستی که دنبال منی؟ کی بهت خط میده؟ میگی یا همینجا بزنم دخلت و بیارم؟ من به هرکی شک کنم میزنمش و از سر راهم برش میدارم. این قانون زندگی منه. این قانون کار منه! حالا میخوای حذفت کنم؟»
دیدم همچنان سکوت میکنه...
گفتم:_«باشه! شما حرف نزن! راحت باش! میتونی حرف نزنی.»
منم دیدم این زن چیزی نمیگه؛ نامردی نکردم و.....
نامردی نکردم و اسلحه رو بردم سمت وسط پیشونیش.
دید اوضاع خیطه، چشماش و بست...گفت:
_«من کاره ای نیستم! توی تهران هم اصلا ندیدمت! اصلا نمیدونم اینکه میگی در تهران من و چندبار دیدی، کی و کجا بوده! شاید به طور اتفاقی بود! اصلا شاید توهم زدی و بیمار روانی هستی!»
بعد این و گفت و آب دهنش و پرت کرد روی صورتم! صورتم و با بازوی سمت راستم پاک کردم،
گفتم:
_«آره ارواح عمهت! توی شمال اتفاقی آش میاوردی از طرف اون همسایه! اتفاقی هم توی تهران به پست هم میخوردیم! وَ از همه مسخره تر اینجا هم اتفاقی هم دیگر و دیدیم! نه اینطوری نمیشه. تو حرف بزن نیستی و داری وقت تلف میکنی.»
دیدم داخل کوچه ای که هستیم، یه انباری وجود داره و درش بازه!
فورا بلندش کردم کشوندمش داخل اون انباری. کسی نبود. در و بستم.
بهش گفتم:
_«اینجا آخرین جایی هست که من و تو هم دیگر و میبینیم! یا حرف میزنی، یا میزنمت!»
گرچه در اون تایم کم سخت بود،
اما باید فورا اون زن و تخلیه اطلاعاتی میکردم!
هر لحظه ممکن بود اتفاقات غیرقابل پیشبینی بیفته. اگر عامل بود، باید یه جوری زنده منتقلش میکردم به یکی از ایستگاه های اطلاعاتی ستاد در زابل.
اگر نبود....
نمیدونم. گاهی اوقات واقعا تصمیم گیری سخت میشه!
دیدم بغض کرد و گفت:
_«بخدا من کاره ای نیستم!»
گفتم: +اصلا اسم و فامیلیت چیه؟ من یه اسم ازت میدونم اما میخوام از زبان خودت بشنوم!
سرش و انداخت پایین و به آرامی گفت:
_من پرستو«...» هستم.
+اینجا چیکار میکنی؟
نفس عمیقی کشید... اشک از چشماش سرازیر شد، گفت:
_پدرم فوت شده.
+بعدش!!
_نمیزاری حرف بزنم.
+نکنه میخوای وقت بخری تا تیم پشتیبانت برسن اینجا؟ غلط کردی! داری چرت میگی! بعدشم پدرت فوت شده و تو اومدی بازار برای خودت داری میگردی؟ببین خانوم، دیگه داری حوصله من و سر میبری! داری وقت میخری...
_بخدا اینطور نیست! من پدرم فوت شده.
+خب برای چی اینجایی!
صداش و برد بالا گفت:
_اومدم اینجا دنبال کار پدرم! ولم کن دیگه!
فورا دستم و بردم سمت دهنش و محکم فشار دادم، چشمام و گرد کردم گفتم
+هیسسسس. داد نزن!
بعد از چندثانیه که مطمئن شدم داد و بیداد نمیکنه دستم و برداشتم بهش گفتم:
+پدرت کی بود؟ چیکاره بود؟
چندثانیه سکوت کرد، گفت:
_میتونم بشینم؟
نگاش کردم، فهمیدم ادا درنمیاره!
واقعا حالش بد بود و داشته گریه میکرده! انگار واقعا خسته بود!
ازش چند قدمی فاصله گرفتم!
به نشونه تایید سرم و تکون دادم تا بشینه! راستش دلم لرزید.
چون هیچ وقت در طول عمرم با هیچ زنی اینطور رفتار نکرده بودم.
نشست... دیدم حرف نمیزنه! گفتم: «حرف بزن. همین حالا.»
آب دهانش و قورت داد! وحشت رو توی صورتش میدیدم! گفت:
_پدر من تاجر بود! سال قبل فوت شد! در یک تصادف خانواده م و از دست دادم!الانم دنبال این هستم با دوستان پدرم دیدار کنم تا در یکسری از امور راهنماییم کنند، بلکه بتونم کارهای پدرم و پیش ببرم. به نوعی دنبال مشاوره هستم!
در همین حین گوشی کاریم زنگ خورد. عاصف بود! جواب دادم:
+جانم عاصف بگو!
_سلام مرد! رفتی ماموریت و نیستی! دلمون تنگ شد!
+الآن وقت ندارم حرف بزنم! کجایی؟
_ستاد!
+من اینجا یه مزاحم دارم!
_چی؟
+میگم مزاحم دارم! میفهمی؟
_آره حاجی شنیدم. ولی یه لحظه هنگ کردم! وسط ماموریتی؟
+آره... یه چندلحظه گوشی دستت!
به پرستو گفتم:
«مشخصات خودت و بده! مشخصات پدرتم بده! شماره تماستم بده. با اون شخصی هم که میگی تاجر بوده مشخصاتش و بده! همین الان و خیلی فوری!»
وقتی شروع کرد به اسم بردن و توضیح دادن، گوشی رو گذاشتم روی بلندگو. توضیحاتش که تموم شد، به سیدعاصف عبدالزهرا گفتم:
+شنیدی؟
_بله آقا شنیدم. بررسی میکنم میگم خدمتتون.
+عاصف، یه محموله دارم. میخوام برات بفرستم ببینی. این شماره ای که داریم حرف میزنیم و بده به بچه های سایبری، بگو گوشیم و وصل کنند به سرور ستاد. لطفا خیلی زود. وقتی وارد ایمیل یکبار مصرف شدی خبرم کن.
_چشم.
حدود سه دقیقه بعد یه پیام اومد روی خطم...
ایمیل بود! فورا گوشی اندرویدم و گرفتم، یه عکس از صورت اون زن انداختم، فرستادم برای عاصف.
گوشی رو خاموش کردم
و سیم کارت و در آوردم و زدم شکوندم. با یه خط جدید تماس گرفتم با عاصف. جواب دادم
_سلام. شما؟
+عاکفم. مجبور شدم بخاطر شرایط نامعلوم امنیتی سیم کارت و معدوم کنم. عاصف میخوام خیلی زود آمارش و واسم در بیاری! لطفا بهم زنگ نزن! تماس بعدی از طرف منه! چون اینجا خیلی سرم شلوغه.
_چشم
+تا نیمساعت دیگه بهت زنگ میزنم! اگر.....
تا نیمساعت دیگه بهت زنگ میزنم! اگر زنگ نزدم یه پیامک خالی بفرست تا بدونم آماده شده!
گوشی رو قطع کردم... به اون خانوم که اسمش پرستو بود گفتم:
«بلند شو بریم... باهم میریم بیرون! فورا از بازار رد میشیم! حرکت اضافی داشته باشی، یا بخوای فرار کنی، به جون مادرم چنان میزنمت که بری با برف سال بعد بیای پایین و تا سه نسلت واست گریه کنن! این مجوز و دارم که بزنم! وَ این کارو میکنم! حالا دیگه خوددانی! میتونی حرکت اضافی از خودت نشون بدی و ببینی چه بلایی سرت میارم و چطوری آبکِشِت میکنم.»
بلند شد کیف دستیش و گرفت.
معطل نکردم، کیف و از دستش کشیدم و گرفتم... گفتم:
+برو عقب تر بایست.
دو سه متر رفت عقب.
وسائل کیفش و ریختم روی زمین. زیر چشمی بهش نگاه میکردم تا یه وقت سمتم نیاد، یا اینکه حرکت نابجایی نداشته باشه.
محتویات کیفش:
کاغذ و دفترچه و لوازم آرایشی و یک سری خرت و پرت زنانه کاملا شخصی بود. بهش گفتم:
+بیا وسیله ت و جمع کن.
چیزی نگفت. اومد وسیله ش و از روی زمین جمع کرد و گذاشت توی کیفش. نگاه به صورتش کردم،
داشت از لبش همچنان خون می اومد. خیلی دلم براش سوخت. توی جیبم یک بسته دستمال کاغذی داشتم.
از جیبم آوردم بیرون،
بازش کردم دادم بهش تا خون گوشه لبش و پاک کنه.
✍ادامه دارد....
⛔️ #کپی_فقط_با_ذکر_منبعها
https://eitaa.com/akef_soleimany
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💫نویسنده؛ #عاکف_سلیمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۲۳ و ۲۴
همزمان محتویات داخل گوشیش و چک کردم! چیز خاصی نبود که بخواد برام خطر داشته باشه!
فورا از انباری رفتیم بیرون
و از بازار خارج شدیم و بردمش سمت ماشینم.
درو باز کردم بهش گفتم بشینه پشت فرمون.
نشست پشت فرمون.
منم نشستم روی صندلی پشت. بهش گفتم حرکت کنه!
انقدر رفتیم تا رسیدیم به یه آبادی، ولی کم تردد و خلوت. همونطور که گوشه ی یکی از جاده ها توقف کرده بودیم،
فوری رفتم روی صندلی جلو نشستم. بهش گفتم:
«دستات و بزار روی فرمون.»
وقتی دستاش و گذاشت،
دستبند زدم به دستش! یه پارچه هم کشیدم روی مُچش تا یه وقت کسی نبینه. یادمه چهل دقیقه ای از آخرین ارتباط من و عاصف گذشته بود.
گوشیم و چک کردم و خواستم به عاصف زنگ بزنم که همزمان یه پیامک خالی از طرف عاصف اومد.
باهاش تماس گرفتم و گفتم:
+فوری برو سر اصل مطلب.
_آقا عاکف، خانوم درست میگه! پدرش تاجر بوده! البته به رحمت خدا رفته! اون آقای ابراهیم قنبر زهی هم از تجار زاهدان هست.
+اطلاعات بیشتر میخوام!
_چندسال قبل این خانوم به همراه پدرش به مدت شش ماه در روسیه بوده! در روسیه به دلیل سرمای بیش از حد هوا چشمش آسیب میبینه. سند پزشکیش و از عواملمون در یکی از مراکز پزشکی تونستم گیر بیارم.
+برادر، خواهر؟
_خواهر نداره، اما یه برادر داره و مشکلی وجود نداره.
به عاصف گفتم:
+ممنونم عاصف جان.
_یاعلی.
گوشی رو گذاشتم توی جیبم،
بعدش کلتم و از حالت مسلح خارج کردم و نفس عمیقی کشیدم. چندثانیه ای بهش خیره شدم.
دستبند و باز کردم بهش گفتم:
«ببخشید... شرمنده تونم. حلالم کنید!»
چیزی نگفت...
دیدم آروم داره اشک میریزه!
پیاده شدم و رفتم درب سمت راننده رو باز کردم، پارچه رو از روی دستش گرفتم، دستبند و باز کردم، گفتم:
_«برید اونور بشینید!»
رفت اونطرف نشست.
منم نشستم پشت فرمون. ماشین و روشن کردم تا از اون منطقه دور بشم!
خلاصه اون خانوم و رسوندم تا جایی که محل اسکانش بود،
بعد از حلالیت گرفتن بهم آدرس داد و قرار شد گوشی موبایل و براشون پست کنم.
حلالیت طلبیدم و خداحافظی کردم و برگشتم سمت اداره کرمان، ماشین و تحویل دادم،
ماشین خودم و گرفتم برگشتم سمت تهران.
وقتی رسیدم تهران
رفتم ستاد و وارد دفترم که شدم، مستقیما رفتم خوابیدم.
بعد از کمی استراحت،
بیدار شدم به کارها رسیدم و حوالی ساعت 9 صبح بود که یک فکس کاملا محرمانه از دفتر مدیر کل بخش ضدجاسوسی و ضدتروریسم برام اومد.
خبر و متن روی کاغذ آنقدر بهت آور و تعجب برانگیز بود که فکرش و نمیکردم کار به اینجا برسه.
البته به بالاتر از این فکر میکردم،
وَ چنین چیزی رو در قبال هیچکسی بعید نمیدونستم، اما برای یکی مثل چنین آدمی بسیار بعید بود.
فورا رفتم دفتر ریاست ضدجاسوسی.
بهم وقت ملاقات داد.
بعد از اینکه وارد شدم خواستم با حاج آقای سیف سلام و احوالپرسی کنم که طبق معمول با حالتی گرفته و اخم و... گفت:
_بابت فکس اومدی؟
+بله آقا!
_دو روز قبل این خبر اومده! چون نبودی اداره، الان دارم در جریان میزارمت!
+تکلیف چیه قربان؟
_فعلا نمیخوام درموردش حرف بزنیم.فقط فکس و فرستادم برات تا درجریان باشی.
+یعنی باید دست روی دست بگذاریم!؟
_نه. اما زمان بده! در حال آنالیز و رصد هستم. باید منتظر تصمیم جدید من باشی. چون من منتظر گزارش تکمیلی حفاظت هستم تا ببینم چی میگن.
+به نظرتون ممکنه متوجه نشده باشه؟
_نمیدونم. بعید میدونم یکی مثل این شخص متوجه نشده باشه که داره دور و برش چه اتفاقی می افته. ولی خب احتمال اینکه واقعا متوجه نشده باشه خیلی زیاده!
+پناه بر خدا !
_چقدر میشناسیش؟
+خیلی آقا.
_آقا عاکف، من بابت این ماجرا خیلی نگرانم. بیشتر از همه چیز نگران این آدمم. به نظرم قضیه آرین محمد زاده رو نیمه کاره رها کن تا پرونده رو بسپریم دست بچه های مفاسد اقتصادی. البته، یک نماینده از واحد ما در اون پرونده قرار میدیم. به نظرم مجید و بگذاریم! تو هم بهتره که تمام حواس و تمرکزت و بگذاری روی موضوع فکس محرمانه امروز و روی این ماجرا خیمه بزن ببین ماجرا چیه؟! چون خیلی مهمه.
+چشم.
_میخوای برای شروع چیکار کنی؟
+زیرنظر میگیرمش! چشم ازش برنمیدارم.
_بسیارعالی! فقط نامحسوس.
+چشم.
_میتونی بری!
✍مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، بگذارید به حاشیه نپردازیم. مستقیم میخوام برم سر اصل مطلب.
فکس محرمانه، مربوط به سیدعاصف عبدالزهرا بود.
بعد از دریافت اون فکس محرمانه،
عاصف و زیر نظر گرفتیم!
شبانه روز زیر چتر گستردهٔ امنیتی و اطلاعاتی ما بود و تموم تحرکاتش و زیر نظر داشتیم.
شاید چیزی حدود دوماه!
یک روز که برای بازجویی از یک خانوم 46 ساله که متهم به دادن اطلاعات محرمانه و طبقه بندی شده کشور به سرویس بیگانه بود رفتم بازجویی که عاصف هم در این پرونده همکاری داشت.
با عاصف رفتیم و...