🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌾 #نظرات_شما ☆ناشناس بمون https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162 ☆نظرسنجی ش
✨ #نظرات_شما
☆ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
اینم پایان ناشناس های امروزمون حتما حتما تو عزاداری ها یاد ماهم باشین 🏴✋🏻
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲
_رویا بس کن! اون بدبخت اگه چیزی میگه بخاطر خودته.قسمم داد بهت چیزی نگم اما نمیتونم. اینجام گیر کرده!
به گلویش اشاره میکند:
_کیانوش از نفوذ خودش و پدرش برای تو گذاشته. یه مبلغ درشتی به دادگاه رشوه داده تا تو رو اعدام نکنن، وگرنه با یه دوتا چهارتا باید بدونی کسی که اسلحه دست میگیره بی برو و برگشت اعدامه!
_هه! پس اومدی گروکِشی؟ مگه من گفتم که اعدامم نکن؟ اصلا برام مهم نیست. اون به چه حقی همچین لطفی کرده؟ شاید من نخوام کسی در حقم لطف کنه.
با همان لحن به عشوه آمیخته میگوید:
_این چه حرفیه؟ به جای تشکر خشک و خالی اینا رو میگی؟ خنگ بدبخت فکر کردی خیلی برای اون سازمان ارزش داری؟
اعدامت میکردن فوقش میشدی یه عکس توی بنر تبلیغاتی شون و والسلام!...رویا اصلا کیانوش رو ول کنیم.کاریه که شده. من مطمئنم اگه یه روی خوش به این پاسبون و رئیسشون بدی تخفیف خیلی خوبی توی حکمت میدن.من شنیدم اونایی که پشیمونن رو آزاد میکنن.برای چی جوونی تو پشت این میله ها تلف کنی؟
_سیما من راضیم به این راه.تو دوست داری زندون مزون و مد باشی من دوست دارم زندون این چاردیواری باشم.زیاد فرقی بینمون نیست! بعدشم من #گمشدهای اینجا دارم که تا پیداش نکردم هر جا برم زندانیم.
_باشه. امیدوارم ارزششو داشته باشه.
تلفن را سر جایش برمیگرداند و میرود. میدانم سیما اجیر کردهی کیانوش است.
چهرهی پیمان را آن سوی شیشه ها تجسم میکنم.با صدای پاسبان خیالاتم آشفته میشود.
_وقت تمومه! پاشو!
برمیخیزم.سر روی بالشت میگذارم و چشمانم را میبندم.مرواید غلتانی از گوشهی چشمم میچکد.روزم با یاد پیمان تلخ می شود.با ورود نرگس نگاهش میکنم. با دیدن چهرهی من قیافه اش وا میرود. فهمیده که دوست ندارم حسم را بداند.به روی خودش نمیآورد.میخواهد برود که صدایش میکنم.مثل همیشه با همان لبخند برمیگردد.
_جانم؟
_میشه با هم حرف بزنیم؟
قبول میکند. کنارش مینشینم و شروع میکنم به تعریف.از سیما میگویم و حرفهایش و از حدسهایی که در مورد کیانوش زدهام.
_بعد این همه یه دوست سر کلش توی زندان پیدا بشه اصلا اتفاقی نیست!حتما به اصرار و حرف های پسره اومده.مطمئن باش!
_آره منم میدونم.خودشم میگفت باهام حرف زده
راجب رشوهی کیانوش به دادگاه میگویم.
_چی بگم؟ البته همه رو اعدام نمیکنن اما ممکنه بخاطر فعالیت فرامرزیت ممکنه و کیانوش هم ممکنه رشوه داده باشه.حتما دوستت داره!
_دوست؟ من مطمئنم بویی به مشامش خورده.حتما سودی ازین کار میبره.من این آدمو میشناسم. تو نمیدونی! اخر سیاسته!
عشق کیلو چنده؟بعدشم من شوهر دارم. غلط کرده مردتیکه...
تا میخواهم چیزی بگویم نرگس جلویم را با استغفراللهی میگیرد.
_ان شاالله خدا همه مونو هدایت کنه.
از دعایش چیزی دستگیرم نمیشود. عصر نرگش کنارم مینشیند.از سوالاتی میگوید که ذهنم را پر کرده.از #خدا، از #اسلام و چگونگی #حضورش..برایم جالب بوده که مردی که #هیچ_سوادی نداشته بتواند در مدت کم سواد یاد بگیرد.حتما کسی هست که یادش داده.مگر میتوان چنین کسی که هیچوقت سابقهی قلم گرفتن نداشته را #صاحب_قرآن دانست؟قرآنی که #لفظ و #معنایش روح را صیقل میدهد.صبح بعد از هواخوری سمیرا جلوی راهم سبز میشود.رفتار خوبی با نرگس ندارد.
_چیزی شده؟
_چیز؟ نه؟ مگه باید بشه؟ شما که هم میدوزین و هم میپوشین و تمام! من هم کشک و پشم! دوست ندارم تو رو از دست بدم. اینا یه مشت دروغ تحویلت میدن. مگه نگفتم باهاش حرف نزن؟
کارد به استخوانم میرسد.
_پشم و کشک منم که هیچ نقشی تو زندگیم ندارم. مگه من بچم؟ میشه اینا رو بهم نگی؟ دوست ندارم ارزشت پیشم کم بشه. من اختیار و عقل دارم و همچنین قرار نیست عقایدمو ول کنم.
_امیدوارم همینطور باشه.در ضمن مراقب رفتارت باش تا بتونی بعد از آزادیت دوباره به سازمان برگردی.
حرفهایش بودار است و از روی قصد.
_خبری شده؟
_خبر که خیلی وقته شده. میگن خیابونا حکومت نظامیه و توی خیابون پر #تانک. جون این رژیم دراومده و تمام!چیزی نمونده دیگه.
رنگ تهدید را در صدایش میبینم.مجبور میشوم در جلسههای سمیرا شرکت کنم. اخر دیماه رسید. آمار زندانیها هرروز کم میشود. حکومت وقتی جلوی خشم ملت نمیتواند مقاومت کند دست به ازادی میزند.در محوطه زندان جمع شدیم و رئیس زندان پشت تریبون ابتدا با ستایش شاهنشاه و بعد از عفو ملوکانه سخن به زبان میآورد.یک جوری حرف میزند که منت سرمان میگذارند.اسامی افرادی که آزاد شدند را خواند.با شنیدن نام نرگس دلم میشکند. سر برمیگردانم،آنهایی که ذرهای با نرگس برخورد داشتند ناراحتند و از طرفی هم به او تبریک آزادی میدهند. برق چشمان سمیرا و خندههایش با دار و دسته اش بر غضبم میافزاید.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛