🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
بریم چندتا ناشناس بخونیم🌱 💎 #نظرات_شما
🍁❄️ #نظرات_شما❄️🍁
☆ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
۱. سلام چشم حتما ایدیتون رو بذارین میایم پیام میدیم 🌱
۲. تموم شد همشو گذاشتیم😄
۳. سلام خوشحالم که خوشتون اومده🌱
۴. این رمان رو نمیذاریم اسمش تو لیست هست
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27283
سرچ کنین علتشو نوشتیم
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۱۱ و ۱۲
از خانم احمدی خداحافظی کردیم و زنگ زدم آژانس تا یک تاکسی بیاد.اما از شانس بد ماشین نداشتن مجبور بودیم سر خیابون صبر کنیم تا شاید تاکسی رد بشه چون واقعا دیگه حوصله پیاده روی نداشتم با این همه حرفی که یکجا شنیده بودم.منا هم اثار ترس و استرس رو توی چشماش میدیدم.
نزدیک ۱۰ دقیقه بود که سر خیابون منتظر ماشین بودیم.کمکم هوا تاریک میشد و ترس ما بیشتر از بس استرس داشتیم هر دومون که هیچ حرفی نمیزدیم بلاخره یک پراید نوک مدادی ایستاد و سوار شدیم
_خسته نباشید لطفا برید به این آدرس...
+بله بفرمایید
سوار شدیم و درو بستیم و اون اقاهه حرکت کرد.تا حرکت کرد چشم من به بازو مرد افتاد وااااای نَه خالکوبی داره. ترس و استرسم بیشتر شد تو دلم گفتم کاش سوار ماشین شخصی نمیشدیم دوتا دختر تنها..نصف راه بودیم که ماشین پیچید تو یه کوچه
منا:_ببخشید اقا دارید اشتباه میرید.
ولی جواب نشنیدم.خیلی تعجب کردم.منا صداشو بلند کرد
_ااااقا دارم میگم اشتباه رفتین!!
یهو قفل درها رو زد درها قفل شد.دیگه صدای ضربان قلب همو میشنیدیم.از ترس استرس زبونمون هم قفل شده بود. ماشین رو نگه داشت و برگشت عقب وااای چهرهاش چه ترسناک بود رو کرد طرفمون:
_اون گردنبند رو بدین قبل از اینکه دردسر بزرگی واستون پیش بیاد...
تو دلم خدا رو صدا میکردم خودمو جمع جور کردم من خدا رو دارم سعی کردم صدام نلرزه...
_کدووم گردنبند شما چی دارین میگین این در کوفتی رو باز کنید اقا
+این درها باز نمیشه تا گردنبندو ندید... گفتم گردنبند رو بدین
من خودمو چسبوندم به صندلی ماشین. مرده یهو کیفم رو از کنارم برداشت و همشو رو صندلی جلوی خالی کرد دید چیزی نداره جز گوشی هی داد میزدم اقا چیکار میکنییی وسایلم رو برگردون.انگار حرف منو نمیشنید کیفمو از شیشه پرت کرد بیرون.چاقو رو از جیبش درآورد.دید خیلی ترسیدیم گفت:
+حیف گفتن که باهتون کار نداشته باشم وگرنه خوب میدونستم با شما دوتا چیکار کنم.فکر پلیس از سرتون بیرون کنید وگرنه با این چاقو کاری میکنم که هر روز هزار بار آرزو مرگ کنید
اینها رو که گفت قفل در زد. درهاش باز شد.منو منا چطور از اون ماشین پیاده شدیم فقط خدا میدونه.میخواستم مثل چی فرار کنم ولی وقتی اسم خودمو از زبان اون مرد شنیدم خود به خود پاهام وایستاد
+بیا وسایلهاتو جمع کن ببر
نگاهی به منا کردم و برگشتم کیفمو از زمین برداشتم تمام وسایلهامو یک جا ریختم تو کیفم خواستم فرار کنم که مرده گفت:
+خوب فهمیدی چی گفتم به پلیس خبر بدی وای به حالت
بعد چاقو رو به طور نمایشی کشید به صورتش.من که تا سکته رفته بودم و خوب میدونستم الان رنگ مثل میت شده.تا رسیدن به خونه دست پاهام میلرزید.کلید درو با زحمت از کیفم پیدا کردم خواستم درو باز کنم که کلید از دستم افتاد کلیدو برداشتم با دستهای لرزون درحیاط باز کردم.
همین که وارد حیاط شدم وای بابام تو حیاط نشسته بهم گفته بود که آزادی بهت دادم ولی اگر دیر به خونه بیایی وااای
رو دیر اومدنم به خونه خیلی حساسه
یکم عصبانی بود ازم.آروم قدم برداشتم رفتم جلو
_سَ سَسلام بابا
+سلام
_ببخشید بابا
+ببیبن دخترم خودت میدونی من هرچی رو این مسائل سختگیری میکنم بخاطر خودته.دنیای خوبی نیست.تو اون بیرون برای یک دختر ممکن هزار جور اتفاق بیفته. من با بیرون رفتن تو مشکلی ندارم. هوا که تاریک شد زنگ بزن هرجا هستی میام دنبالت.
یکنفس عمیق کشیدم
_قربون اون دل مهربونت بشم چَشم...
+حالا برو تو لباسهاتو عوض کن خستهای. مامانتداره سفره میندازه
_چشم
بدو بدو از پلهها رفتم بالا باز به اتاقم که رسیدم یکنفس عمیق کشیدم.واای من همون موقع باید میرفتیم پیش پلیس.نه یعنی برگشتنم به خونه کار درستی بود؟!
فکرم خیلی درگیر بود.وضو گرفتم و به سجده رفتم.اونقدری با خدای خودم گفتم تا خالی شدم آخر سر هم توکل کردم به خودشو ازش خواستم هرکاری درست رو نشون بده و خودش نذاره پام کَج بره.
بعد از شام اومدم تو اتاقم گوشیمبرداشتم که زنگ بزنم به منا.دیدم خودش دوباره زنگ زده.خواستم شمارهشو بگیرم که متوجه شدم یه شماره ناشناس هم زنگ زده.همین که خواستم شماره منا رو بگیرم همون شماره ناشناس دوباره زنگ زد.
_الو
صدای خشن و ناشناس جواب داد:
+محدثه تویی؟
_بَبله بفرمایید...
+حال دوست چطوره؟ خیلی ترسیده بود تو ماشین انگار
یعنی این همونیه که سوار ماشینش شدیم...
_عوضی برو گمشو تو شماره منو از کجا آوردی؟
+پیدا کردن شمارهت که کاری نداره برای ما،ما خیلی چیزا ازت میدونیم.اون امانتی رو بده به ما وگرنه بد میبینی دخترجون.
میدونستم چی رو میگه.خیلی ترسیده بودم.تو دلم تندتندصلوات میفرستادم که صدام نلرزه.ندونه که ازش ترسیده ام
_من نمیدونم راجب چه حرف میزنی کدوم امانتی؟
+نه خوشم اومد دختر....
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۱۳ و ۱۴
+نه خوشم اومد دختر پر دلو جرعتی هستی، مثل اینکه دوست داری بلایی که سر اون بچه اومده رو سر پدر و مادرت بیاریم.
ترس تمام وجودم گرفت.به نفس نفس افتادم
+دو روز بهت مهلت میدم امانتی رو پس دادی که دادی وگرنه بد میبینی منتظر تماسم باش.فکر پلیس رو هم از اون مغز کوچلوت بیرون کن. در ضمن به اون دوست خل وچلت هم حالی کن به کسی چیزی نگه وگرنه بد میبینه...
گوشی که قطع کرد یه ترسی افتاده به جونم واای خدایا خودت کمکم کن کدوم راه درسته کدوم راه غلطه، چیکار کنم خدایا!؟ با دست لرزون زنگ زدم به منا..
_الو سلام منا خوبی؟؟!!
منا:_چه خوبی؟واای محدثه چیکار کنم من میترسم..چند دقیقه پیش یه نفر زنگ زد انگاری همون شخص که برامون چاقو کشید بود بهم گفت:اون امانتی که پیشت هست باید پس بدی..تهدیدم کرد گفت : اگه پس ندیدی بلایی سر خانواده ات میارم..خیلی ترسیده بودم گفتم چیزی پیشم نیست او گردنبند پیش دوستمه...
_وااای دختر تو چیکار کردی چرا گفتی بهش؟؟؟
منا:_محدثه گردنبند بهشون پس بده برن مگه چیه اون یه گردنبده بیارزش؟!
_مناجان نباید میگفتی بهشون ازکجا معلوم بعد از دادن گردنبند ولمون کنن آخه؟
منا:_من خیلی میترسم چیکار کنیم؟
_خودمم نمیدونم فعلا خداحافظ.بعدا باهات تماس میگیرم.
منا:_خداحافظ فقط من رو بی خبر نذاریا.
_باشه فعلا
یعنی این گردنبد چه ارزشی داره براشون؟!
گردنبندو از کشو درآوردم.دقت که کردم گوشهش انگار یه انحرافی داشت.با ناخن انگشتام گوشه گردنبندو فشار دادم.با فشار دادنم یهویی باز شد و یک فلش افتاد بیرون...عجب بابا پس بگو میگم این چرا دنبال این گردنبندن.!! حتما اطلاعات مهمی تو این فلشه هست که دنبالشن.. فلش برداشتمش دوباره گذاشتم داخلش...
نمیتونستم درست تصمیم بگیرم.بلند شدم وضو گرفتم.دو رکعت نماز خوندم.سر سجاده دستهامو بلند کردم خدایا کمکم کن اصلا نمیدونم باید چیکار کنم.خودت یه راهی جلوم بزار.اینقدر فشار اومده بود بهم که دیگه خسته شده بودم کناره سجاده دراز کشیدم.چشمهامو بستم...
💤چشم که چرخوندم.. تو حیاط یه خونه بودم خدایا اینجا چرا اینجوریه..یکی داشت محکم با مشت میکوبید به در.. رفتم در را با دستان لرزان باز کردم دیدم پشت در همون پسربچه بود..
_سلام وای باورم نمیشه تو زندهای پسرجون؟
پسره سکوت کرد.و یک اخم پر از خشونت هم تو صورتش بود.داشتم کم کم میترسیدم
_تو اینجا چیکار میکنی چرا جوابمو نمیدی این اخم چیه آخه؟
ولی بازم حرفی نمیزد.دیدم با چشماش به جایی اشاره میکنه رومو به اون طرفی که اشاره کرد بگردوندم.یک نفر اونجا ایستاده بود.قیافه اش نمیتونستم ببینیم چون خیلی تاریک بود با صدای پسر به خودم اومدم..
+مگه نگفتم اون گردنبندو بده به پلیس؟؟ مراقب اون گردنبده باش! اون قول داده تا زمان وعده داده شده همه شما رو به #انحراف بکشونه...
_راجب چی حرف میزنی؟ من نمیفهم
دوباره به سمت اون شخص نگاه کردم داشت به سمتم میامد.برگشتم به پسر بگم این کیه؟؟ دیدم کسی نیست فقط یه جعبه بزرگ کنار دربود.باز خدا رو تو دلم صدا کردم و توکل کردم بهش جعبه را باز کردم.همین که نگاهم به داخل جعبه افتاد... یه جیغ بلند کشیدمو تمام بدنم به لرزه افتاد...واای خدایا.. خدایا سر پدر و مادرم تو جعبه بود ...دیگه پاهام تحمل وزنمو نداشت نتونستم افتادم زمین، رو زمین پخش شدم و طوری ضجه میزدم که و آه ناله میکردم که خدا داند ...اون شخص به بالا سرم رسید...
+انگار از هدیهم خوشت نیامده؟ هان؟ چطوره هدیه ام من که خیلی خوشم اومد بعد هم یک خنده زشتی کرد...با دیدن چهره زشتش یک جیغ بلند کشیدمو از خواب پریدم...
خیس عرق بودم خدای من این ملعون چرا دست از سر من برنمیداره ... با پاهای لرزون بلند شدم لامپ رو روشنش کردم
نمیتونستمدیگه تو تاریکی باشم همه بدنم میلرزید...
گوشیمو برداشتم تا که به منا زنگ بزنم چشمم خورد به ساعت ، ساعت ۳ونیم بود دو دل بودم زنگ بزنم یا نه....
دلم میخواست با یکی حرف بزنم تا آروم بشم. اما نه دیر وقته نمیخواهم منا رو هم بترسونم.گوشیمو گذاشتم روی میز. همه این کابوسا نگرانیای من به خاطر اون فلشه...
این فلش چی داره اخه؟ لب تاپمو روشن کردم و فلش باز از داخل گردنبند درآوردم وصل کردم به لب تاپ...انگار دزدی کرده بودم دستام میلرزید عرق نشسته بود دو پیشونیم نمیدونستم قراره چی ببینم...
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۱۵ و ۱۶
صفحه لب تاپ که باز شد اومد بعدشم رمزش رو باز کردم..وارد صفحه ی لب تاپم شدم..دستام میلرزید...
دلم میگفت چیزی که به تو ربطی نداره رو نبین..اما ندای دیگهی درونم میگفت از اولشم نباید اون گردنبند رو از اون پسر میگرفتی چرا اصلا این پسره اومد به من داد اون گردنبند رو؟!
چشمهامو بستم و خدایا به امید تو
استرسم بیشتر شد..دکمه رو که زدم یه چند تا فایل و فیلم بود اما جرعت نداشتم بیشتر ببینمشون نمیدونمم چرا ترس برم داشته بود و دست و پام میلرزید
ای بابا چقدر ترسو بودم من شاید فیلم و عکس عادی باشه چرا من اینهمه نگرانم...
اگر عکس فیلم عادی پس اون پسر بچه چرا اصرار داشت گردنبندو برسونم به دست پلیس؟؟!!! این خوابهای وحشتناک..
دلمو زدم به دریا و یک بسم الله الرحمن الرحیم گفتمو فایلها رو باز کردم یه سری عدد بالا اومد انگار همشون کدگذاری شده بودن...فقط همین ...!!!!
از اون فایل اومدم بیرون زدم فایل بعدی که خواستم بازش کنم صدای اذان مسجدمون منو به خودم آورد...باصدای اذان آرامشی وجودمو پر کرد...و تمام استرسو ترسم با شنیدن اذان دود شد به هوا رفت بله من خدا را دارم...خدا همه جا با منه هواسش هست بهم...الله اکبر گفتمو بلند شدم...
لب تاپمو بستم...وضو گرفتم سجاده امو پهن کردم..الله اکبر...به قنوت نمازم که رسیدم با خدای مهربانم درد دل کردم
با ذکر یونسیه در قنوت نمازم طولانی شد همون ذکری که حضرت یونس (ع) را از شکم نهنگ نجات داد...
"لاالهالاانت سبحانک انی کنت من الظالمین (خداوندا) جز تو معبودی نیست!
پاک و منزّهی تو و من از ستمکاران بودم."
دیگه ریختن اشک هام دست خودم نبود...خدایا بنده گنهکارت روبروت ایستاده.بندهای که وقتی تو مشکلات گیر میکنه سراغتو میگیره..بنده ای که بیشتر وقتها فراموشت میکنه...خدایا این اتفاقات تلنگرها رو برام میزنی تا آغوش امن تو رو فراموش نکنم ...؟معبودم من که فراموشت نمیکنم خودت کمکم کن تا #شیطان وسوسهم نکنه تا بهترین تصمیم رو بگیرم...ای دلسوزتر و مهربان تر از مادرم ...کمکم کن تا بتونم راه درست انتخاب کنم...الهی آمین...به رکوع رفتم...
بعد از تمام شدن نمازم و ذکر تسبیحات حضرت زهرا (ص) دعای فرج رو هم خوندم و از امام زمانم هم کمک خواستم باز سجده شکر را به جا آوردمو جا نمازمو جمع کردم...
انگار نیرویی بهم تزریق شده بود...رفتم سمت لپ تاپم..اولین پوشه باز کردم..نگاهی به بالا کردم خدایا بیخش من رو ..یکی از فیلم ها پخش شد...زیر نوشته شده بود שָׂטָן (شیطان) انگار عربی بود...
یک نفر شروع کرد به فارسی حرف زدن دست پا شکسته فارسی میگفت چهرهشو پوشونده بود...یه سری آدم با لباس عجیب و ترسناک وارد شدن و دورش کردن...خدایا اینا دیگه چه موجودی اند...
پس اینا #شیطان_پرست بودن...پس او عدد 666 روی گردنبند؟! پس بی دلیل اون عدد رو هک نکردن به گردنبنده ...
جسممم به کنار مغزم کشش اینها رو نداشت خسته شده بود و به استراحت نیاز داشتم روی تختم دراز کشیدم..وقتی یادم افتاد فردا که جمعه اس چشمهامو بستم...
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۱۷ و ۱۸
با تقی که به در اتاقم خورد چشمهامو باز کردم
_بله بفرمایید
بابا:_سلام دخترم صبحت بخیر محدثه جان نون تازه و حلیم خریدم پاشو باباجون بیا صبحونه بخوریم...
_سلام بابا جون صبح بخیر چشم تا شما شروع کنید من هم اومدم...
رفتم آشپزخونه.
_سلام مامان صبح بخیر...
مامان:_سلام دختر بیا بشین چای تازه دم هم ریختم برات.
_ممنون مامان شرمنده امروز خواب موندم کمک نکردم.
مامان:_اشکالی نداره به جاش سفره رو تو جمع میکنی و ظرفها رو هم میشوری.
_چَشششم
سر سفره فکرم خیلی مشغول بود.
بابا:_محدثه جان چیزی شده؟
_هان؟ نه بابا هیچی نیست.. میگم بابا
میشه امروز منو ببرید امامزاده داوود
یکم دلم گرفته
بابا:_قربون اون دلت بشم چرا نشه.. دختر خوشکلم دلت چرا گرفته؟
_خودمم نمیدونم یعنی میدونم ها میشه بعداً بگم؟
بابا:_باشه صبحونهتو بخور باهم میرم
لبخندی زدم
_ممنون بابای خوشگلم...
با شوق از سر میز بلند شدم
_مامان دستت درد نکنه ممنون بابا.من برم آماده بشم اتاق مرتب میکنم میام.
رفتن به امامزاده داوود بهم آرامش خاصی میده.امامزاده داوود از نوادگان امام حسن مجتبی (ع) هست و شجرهنامهش با ۱۱ پشت به این امام بزرگوار میرسه...
مرتب کردن اتاقم که تمام شد.حاضر و آماده اومدم از پله ها پایین
_من آماده ام بریم بابا؟
مامان:_کجا؟!
_عععه مامان امامزاده داوود دیگه!
مامان اخمی کرد:
_بدون من! پدر دختری میرید؟
بابا یک چشمکی بهم زدو گفت:
_خانم اگه با تو بریم که اصلا خوش نمیگذره. هی غرغر میکنی از همه چیزم ایراد میگیری.
مامان:_بععله چشمم روشن آقااا محسن من کی ایراد گرفتم؟ اصلا برید به من چه، آی خدا یک کاری کن ماشینشون پنچر بشه تا بدونن، بفهمن، تجربه کنن، بدون من به زیارت رفتن پنچری داره الانم اصلاً اصرارنکنید من نمیام.
بعد روشو برگردوند تا بره به اتاقشون.بابا که چشماش میخندید از سربه سر گذاشتن مامانم احساس خطر کرد.
بابا:_ملکه من کجا،صبر کن ببینم تو تا به حال دیدی:من بدون تو آب بخورم که الان هم بخوام بدون تو جایی برم؟ اصلا نمیخام محدثه رو ببرم آماده شو بیا دوتایی میریم.
مامان لبخندی دلبرانه صورتشو پر کرده بود و چشماش چراغانی..
_پس برم حاضر شم
بابا که داشت با عشق به مامان نگاه میکرد و میخندید یواشکی زیر گوشم گفت:
_میبینی تو راخدا خوبه که اصرار نکردم.
من داشتم از سربه سر گذاشتن بابام، سر مامانم ذوق میکردم.لبخندی زدم.
_پس من برم تا مامان آماده میشه ظرفها رو بشورم.
تازه داشتم استکانها رو در آبچکان میذاشتم که مامان گفت:
_زود باشید دیر شد.محدثه ظرف میوه و یه خورده خوراکی هم تو یخچال هست اونا رو هم بردار.
منو بابا با تعجب به هم نگاه کردیم..
_مامان کی آماده شدی؟
مامان:_مگه همه مثل توام سه ساعت طول میکشه آماده شی بیچاره اون شوهر آیندت.
_بابا دوران عقدتون میخواستید برید بیرون مامان اینطور زود آماده میشد؟
بابا با خنده گفت:
_من یه روز قبلش بهش میگفتم چه ساعتی میخوام بریم کجا ...
_خببب ؟!!؟؟
بابا:_خوب اون یکساعت زودتر به جای من دم در خونه بود...
دیگه نتونستم خندهامو نگه دارم.مامان که چشم غره ای به بابا رفت.بابا حساب کار دستش اومده بود.
بابا:_عععه چیزه میگم من برم ماشین روشن کنم تا گرم شه.
_ععه گوشی من مونده تو اتاقم برم بیارمش.
من که جیم شدم
مامان:_کجااااا..کجا داری فرار میکنی.اول اون ظرفها رو بشور بعداً برو بالا تا بفهمی دیگه از این شوخیا بامامانت نکنی ...
_ماااامان منننن؟؟؟بابا بود بابا شوخی کرد که نه مننننن
مامان:_حال هرچی
باز برگشتم شروع به شستن باقی ظرفها کردم.برای چند دقیقه هم که شده خواب دیشب و ماجرا این چند روزی که اتفاق افتاده بود رو فراموش کردم..
چقدر خانواده خوب نعمته...در کنار خانواده بودن و باهاشون راحت بودن و آرامش در خانواده؛ خودش نعمت بزرگیه که ما بیشتر وقتها قدرشو نمیدونیم.خدایا شکرت..
ظرفها که تمام شد دوتا ماسک برای پدر و مادر گرامی برداشتم ...
مامان:_قربونت برم پاک یادم رفت بود ماسک رو.
ماسک که دادم دست مامان یک چیزی یادم افتاد...
مامان:_کجا داری میری باز؟!
_یه چیزی یادم رفته الان میام
صدای مامان میشنیدم که به بابا میگفت:
مامان:_کی این دخترو شوهر بدم یه نفس راحت بکشیم.
بابا:_آره بخدا مثل مامان،بابای تو
مامان:_چی گفتی محسن مامان بای منننن ؟!؟؟
بابا:_آره دیگه عزیزدلم چقدر دعام کردن که من اومدم گرفتمت از دستت راحت بشن
مامان:_مممحسننن چندبار گفتم از این شوخیها نکن...
صدای خندههای از ته دل بابام تا تواتاقم میاومد..سریع از کشو میزم گردنبندو برداشتم انداختم گردنم.بدو بدو اومدم پایین، به حیاط که رسیدم...
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۱۹ و ۲۰
مامان و بابام تو ماشین نشسته بودن. مامان سرشو از شیشه ماشین آورد بیرون:
_زود باش دیگه چیکار داشتی میکردی؟
_اومدم مامان
سوار ماشین شدم..
_بابا از اون مسیری بریم که.. آ آ چی بود اسمش.. تپه نمیدوم چیچی که اون دفعه رفتیم ها...
بابا:_تپه سلام؟
_آره همون
صدای زنگ گوشیم که هنگام خاموش شدن وتموم شدن شارژم شروع به صدا میکرد به گوشم رسید از کیفم درش آورم واای یادم رفت بزنم شارژ بشه
بابا:_بیا دخترم پاوربانک آورم
_ممنون بابا عشقی
مامان که درحال پوست کندن سیب بود.به من و بابا تعارف میکرد.
مامان:_لازم نکرده تو عشق منو صاحب شی فردا پس فردا دخترت به همسرت بگه عشقی موهاشو میکنی.
_واا مامان امروز از صبح چه حساس شدیا بابای خودمه
بابام خندید و یک نگاه محبت آمیزی به مادر کرد
بابا:_محدثه دخترم مادرتو اذیت نکن
_اطاعت قربان
بعد از ۱۵کیلومتری تپه سلام گنبد امامزاده از دور دیده شد.با دیدن گنبد یک حال معنوی بهم دست داد که با نوشتن نمیشه توصیف کرد که با حرف بابام به خودم اومدم:
_محدثه دخترم میدونستی ناصرالدین شاه به این امامزاده بقدری علاقه زیادی داشت که کاخ شهرستانک تو روستای خوش آب و هوای شهرستانک، که اطراف امامزاده داوود رو ساخت تا هرزمان که میخواد به زیارتش بیاد؟
مامان به جای من گفت:
_چه خوب با خانمش میامده حتما
با خنده گفتم:
_نه مامان اگه میخواست با زناش بیاد که یک چهار-پنج تایی باید اتوبوس میگرفت
مامان:_مگه این ذلیل مرده چندتا زن داشت؟
_ای بابا مادر من ،خود ناصرالدين شاه از حسابش در رفته چندتا زن داره! حالا میخای من بدونم!😄
مامان:_وااااا
برگشت سمت بابا
بابا:_خانم چیزی شده چرا داری چپ چپ نگام میکنی؟ ای بابا مگه من ناصرالدین شاهم و زنها رو من گرفتم؟!😁
مامان:_نه تروخدا بیا بگیر
بابا:_یعنی تو راضی میشی! منم برم بگیرم!!!
مامان یک چشم غره ای به بابا رفت که به جای بابا من خشکم زد چه برسه به بابام.
بابا که عاشق این رفتارهای مامان بود باز دست از شوخیهاش برنداشت تا که به مقصد رسیدیم من که اونقدری خندیده بودم اشک از چشمهام میریخت..خدایا شکرت که خانواده خوبی دارم.بابا ماشین پارک کرد و پیاده شدیم.با هم رفتم داخل حرم.
بعلت کرونا میله کنار ضریح گذاشته بودند که تماسی با ضریح نداشته باشیم.دو رکعت نماز خواندم و به امام زاده داوود متوسل شدم.."سلام آقا.اومدم برام دعا کنی که مشکلم حل بشه.تو بنده صالح خدا هستی برام دعا کن.دعام کن راه درست برم خطا نکنم وسوسه نشم.."
بعد از خوندن دعا و یک درد دل حسابی با حضرت داوود علیه السلام،و دعایسلامتی برای داداشم از حرم خارج شدم.
مامان بابا که منتظرم بون با گفتن قبول باشه دخترم از امام زاده خارج شدیم.
_بابا میگم بریم اینجا یه رستوران هست.
چند پرس چلو کباب بگیریم.
مامان:_لازم نکرده نمیخواد تو این کرونایی. نون و پنیر و گوجه تو سبد گذاشتم اینا سالم ترند...
بابا لبخندش باز کش اومد
_هرچی عزیزم امر کنه،بیاید بریم این بازارچه یکم خرید کنیم.
مامان:_باش بریم حالا یه نگاهی بیندازیم.
_مامان من میریم تو ماشین شما خرید کردید بیاید.
مامان:_باشه مامان برو.
کلیدو از بابا گرفتمو سوار ماشین شدم
گوشیم که کامل شارژ شده بودهمین که روشنش کردم منا زنگ زد:
_الو سلام
منا:_سلام کوفت.سلام درد من که مُردم زنده شدم کجا بودی چرااا گوشیتو جواب نمیدی هان؟ اون از دیشبت،اینم از الانت. اون گردنبند لعنتی رو بده بهشون راحت شیم وااای محدثه من از دست تو دیوونه میشم یک روزی، عجب غلطی کردم باهات دوست شدم ها
_بابا آرومتر حالا مگه چیشده منا؟
منا:_حالا مگه چی شده؟؟بله خانم تو از کجا بدونی چیشده.صبح هرچی زنگ میزدم گوشیت خاموشت بود تلفن خونهتون برنمیداشتی. نگران شدم بلند شدم اومدم دم خونتون نزدیک کوچه تون رسیدم یه مرد هیکلی دیدم مشکوک میزد انگار کشیک میداد خیلی ترسیدم بودما
سریع اومد دم در خونهتون و زنگ و در زدم. داشتم به اون مرد مشکوک سر کوچه نگاه میکردم گوشیش دراوردو به کسی زنگ زد.یهو در خونه با آیفون باز شد.من خر هم سریع پریدم داخل.یهو یه غول بیابونی از خونه اومد بیرون اونم با اسلحه.اسلحه رو گرفت سمتم گفت: صدات دربیاد یا جم بخوری زدمت.محدثه از این صدا خفهکن ها هست تو فیلمها نشون میدن از اونا روش زده بود.
_وای خدا مرگم بده اومدن خونه ما چیکار؟؟
منا:_خنگول اومدن دنبال گردنبند دیگه یعنی فکر منو نکنی ها یوقت روم اسلحه کشیدن فکر خونتون باش.
_فدات بشم خودت خوبی الان زخمی نشدی که؟
منا:_اونا رو ول کن گوش بده بقیهشو یکی دیگه از خونه زد بیرون رو به اون یکی اسلحه داشت گفت:پیداش نکردم..اون مرده اولی گفت:وای به حالت اگه به کسی چیزی بگی و چاقوشو از جیبش درآورد.. گرفت جلو چشمام.._با همین چشماتو درمیارم....
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶