✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۳۹ و ۴۰
نزدیک اذان صبح صدای در اتاق اومد.
_بفرمایید.
مامان وارد اتاق میشه میگه:
_محمد جان بلند شو الآن اذان میگه سریع بریم بیمارستان.
_چشم مامان.
صبحانه کامل برای محدثه آماده کردم
محمد:_مامان این سبد و قابلمهها چی هستن؟!
مامان:_یکم حلوا و خرما گرم گذاشتم.
تو این یکی شیر برنج. این سبد کوچولو آجیل.راستی سر راه کمپوت گلابی و گیلاس بگیرم.
_مامان واقعا اینا رو میخوای ببری؟؟
مامان:_بچم یه هفته چیزی نخورده اگه تو یک هفته چیزی نخوری اینا هم کمته
_مامان نمیزارن ببری داخل
مامان:_تو کارت نباش با داییت هماهنگ کردم گفت مشکل نیست.
_کی به دایی زنگ زدی؟؟
مامان:_همون دیشب.به دوست محدثه هم زنگ زدم بیان.
_مامان ساعت ۲ شب زنگ زدی خونه مردم؟!
مامان:_وای خدا مرگم بده.حواسم به ساعت نبود به دوست محدثه گفتم مگه شما مرغید که اینقدر زود میخوابید.حالا اشکال نداره عروسمون با ما این حرفا رو نداره.
_مامان چی میگی؟ عروس چی؟؟؟
مامان:_محمد اینقدر بامن جر وبحث نکن
هرچی گفتم بگو چشم.
بابا:_سلام صبحتون بخیر.این قابلمه چی میگه این وسط؟
محمد:_از مامان بپرس.
مامان:_خوبه که اومدی همه اینا رو، قابلمه هم ببر بزار تو صندوق عقب ماشین
بابا:_امر دیگه ندارید؟
مامان:_آره بعد بیا ظرفهای آشپزخونه بشور. آشپزی که کردم ظرف کثیف موندن. دیگه حال ندارم بشورم...
بابا:_محمد جان فهمیدی که مامان چی گفت مو به مو اجرا میکنی.شما برو یکم استراحت کن.تا آماده شیم برای رفتن.😁
🍃محدثه🍃
با احساس لمس دستی تو صورتم چشمهام رو باز کردم
مامان:_قربون او چشمای خوشکلت برم من. خوبی مادر؟
_آخ سَرم... خوبم مامان.
نگاهمو چرخوندم بابا اومد کنار تختم خم شد سرم رو بوسید.
_فرشته بابا زیاد درد که نداری؟
_سرم، سرم خیلی درد میکنه.
نگاهمو چرخوندم محمد که با بغض اشک توی چشم هاش چند قدم دور تر از تخت داشت نگام میکرد.وقتی دید دارم نگاهش میکنم اومد جلو پیشینمونو بوسید
محمد:_خوشحالم که خوبی بهوش اومدی خدا رو شکر. عسل داداش محمدتی ها دلم برات تنگ شده بود..ببخش عسلم همش تقصیر من بود اگه زودتر میرسیدم این اتفاق نمی افتاد...
لبخندی زدم منم دلم براش تنگ شده بود چه خوبه که برادر دارم
_داداش یه چیزی بود گذاشت تقصیر هیچکس نیست پس خودتو سرزنش نکن... داداش چقدر دلم برات تنگ شده.
حیف که بدلیل کرونا نمیتونم ببوسمت...
داداشم لبخندی زد:
_ببین مامان چیا برات آورده
+اینا دیگه چیه؟
_دست پخت مامانه امر کرد بیارم میدونی که ماهم نمیتونیم از مقام بالا سرپیچی کنیم
_چطور راه دادن اینا رو داخل!؟
محمد:_مامان زنگ زده دایی...
آهان گفتم اجازه نمیدن از دست مامان ...
در همین حین تقی به اتاق خورد منا وارد شد.بعد با چشمهای اشکی بدو بدو اومد سمتم طوری پرید بغلم که آخم دراومد.
محمد زیر لب گفت:
_خدا رحم کنه.
_ارومتر دختر تو که منو کشتی.
منا:_خوشحالم که خوبی خوشحالم که بهوش اومدی
وقتی متوجه بقیه شد و اشکهاشو پاک میکنه.سرشو انداخت پایین و گفت:
_ببخشید محدثه رو دیدم دیگه متوجه شما نشدم سلام...
دستهاشو محکم گرفتم.طاقت نیاوردم دوست داشتم بدونم بعد من چی شد که پرسیدم:
_راستی چه اتفاق افتاد بعد از حرکت ماشین.
منا:_ازمن نپرس که من کلا خواب بودم. بعد از اینکه بهوش اومدم همشونو گرفته بودن.
نگاهی به محمد کردم سرشو پایان انداخته بود. با خجالت گفت:
_بااجازه من برم بیرون کار دارم
آرام از اتاق رفت بیرون.
مامان:_قربون اون حجب و حیات برم پسرم... عروس گلم این چیه دستت مامان؟
منا:_مامان جان برای محدثه خریدم.از یه دست فروش نزدیک همین بیمارستان خریدم ببین چقدر قشنگ..!! خوشکله این عروسک؟
_ممنون منا جان
بعد آروم زیرلب گفتم...مامان...؟؟!!!ولی منا شنید حرفمو..
منا:_چیه زیرلب داری مامان ، مامان میکنی خیلی هم دلت بخاد زن داداشی به این خوبی گیرت بیاید.
محدثه : اون که بعععله
مامان:_ان شاءالله محدثه از بیمارستان مرخص بشه یه جشن عروس برای محمد و منا میگیریم.
منا سرشو انداخت پایین زیرلب گفت :
_ان شاءالله.
✨💎....پایان....💎✨
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
❤️رمان شماره👈نــــــــود و نـــــــــه😳
💜اسم رمان؟ #باد_برمیخیزد
💚نویسنده؟ میم مشکات
💙چند قسمت؛ ۱۲۴ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۱ و ۲
_اههه باز هم ماشین خاموش شد.
معصومه کلافه استارت زد.پژویی سبز رنگ که از رینگهای اسپورتش معلوم بود مال جوانکی عشق ماشین است کنارش ترمز زد.پسرک بیست و چند ساله،سرش را از پنجره بیرون اورد و گفت:
_دفترچه اموزش رانندگی بدم خدمتتون؟
و قبل از اینکه معصومه واکنشی نشان دهدراننده پژو،درمیان خنده سرنشینانش، پایش را روی پدال گاز فشرد و باسرعت دور شد.ترافیک خیابان زند، آنهم در این موقع روز، صدای رانندگان باتجربه را هم درمیآورد چه برسد به معصومه که تازه دوماهی بیشتر نبود که( به قول قدیمی ها) تصدیقش را گرفته بود.
همیشه سر اینکه چطوری هم کلاج را بگیرد و هم ترمز را که ماشین خاموش نشود مشکل داشت و حالا باید مرتب این کار را تکرار میکرد.در هرحال علاوه بر دغدغههای دیگر، این قضیه هم تبدیل به یکی از بزرگترین معضلات دو ماه اخیرش شده بود.خواهرش که کنارش نشسته بود به آرامی پرسید:
_خب چرا از این مسیر اومدی؟
معصومه که بالاخره ماشین را روشن کرده بود، آن را توی دنده گذاشت و درحالیکه از بوق پیکان پشت سرش خسته شده بود گاز را فشار داد و بیتوجه به سوال خواهرش غر زد:
_خدا نکنه آدم زن باشه و خاموش کنه!عالم و آدم براش شاخ و شونه میکشن..
بالاخره وارد بلوار چمران شدند و معصومه توانست نفس راحتی بکشد.در حالیکه به نظر میآمد تازه افکارش را مرتب کرده باشد پرسید:
_راستی تو چیزی پرسیدی؟
+پرسیدم چرا از فلکه ستاد اومدی؟میدونی ک این مسیر این موقع روز شلوغه
معصومه شیشه را پایین داد و گفت:
-میخواستم برم جواب ازمایش مامان رو بگیرم که بعدش یادم اومد امروز تعطیله. البته دیگه دیر شده بود و افتاده بودیم توی ترافیک.
خواهر بزرگتر به این فکر کرد که اگر سوال بیشتری بپرسد معصومه فکر میکند قصد دارد اشتباهش در رانندگی را به رخش بکشد و ناراحت شود برای همین دیگر چیزی نگفت.. هنوز به پل زرگری نرسیده بودند که باز هم ترافیک شروع شد.معصومه که حالا کمی خوشخلقتر شده بود گفت:
-امروز قطعا روز شانس من نیست..پووووف
کمی که جلوتر رفتند معلوم شد تصادف شده.نوبت انها شد که از کنار صحنه تصادف بگذرند.
- عهه نگاه کن!این همون ماشینه ست
همان پژو بود. هر دو خندهشان گرفت. معصومه پنجره را پایین داد تا مطمئن شود.پسری که راننده بود داشت با راننده ماشینی که به ماشینش زده بودند صحبت میکرد.
پسر دوم که گویا معصومه را شناخته بود اشاره ای به دوستش کرد و با سر معصومه را نشان داد. پسر که به نظر میآمد حضور ذهن خوبی دارد سعی کرد دست پیش را بگیرد که عقب نیفتد. قیافه معصومه جدی شد.بهترین موقعیت برای تلافی حرف پسر جوان، خواست چیزی بگوید اما یکدفعه فکری به ذهنش خطور کرد. احساس کرد در #شأن_او نیست که همکلام پسرکی متلک گو شود که هیچ ثمرهای نداشت.
برای همین بلافاصله روی برگرداند و درحالیکه وانمود میکرد انگار اصلا آنها را نشناخته از محل تصادف دور شد.
تا رسیدن به خانه فکرش مشغول این بود که آیا بهترین کار را کرده است؟ چرا جوابش را نداده بود؟ اگر چیزی میگفت باعث میشد پسرک دفعه بعد کسی را مسخره نکند. اما نه، #لبخند_وقیحانه پسر نشان میداد از چنین عقل و درایتی بیبهره است که بتواند نکته ظریف این ماجرا را متوجه شود. اگر جوابش را میداد پس چه فرقی با او داشت؟ یکی آن گفته بود و یکی این!
تازه برای اینکه صدایش را بشنوند باید سرش را از پنجره بیرون می برد، فریاد میزد و لابد این وسط لبخندی هم رد و بدل میشد! آیا اینها در شأن او بود؟ اصلا این موضوع آنقدر #اهمیت داشت که اینقدر راجع به آن فکر کند؟
در طول بیست دقیقه راهی که تا خانه مانده بود، مدام قضیه را در ذهنش مرور میکرد برای همین وقتی از ماشین پیاده شد یادش رفت کتابهایش را بردارد.
سلام خشکی به مادرش کرد و رفت توی اتاق. مادر که از این رفتار تعجب کرده بود پرسشگرانه به خواهرش ک پشت سر معصومه وارد خانه میشد خیره شد.خواهر هم همانطور که تقلا میکرد کتابها از دستش نیفتد سری به نشانه ارامش اوضاع تکان داد و گفت:
- هیچی!داره فکر میکنه!!
یکی از دردسرهایش همین بود که نمیتوانست آنطور که باید روی موضوعی تمرکز کند.
- معصومه؟ ۲۰ دقیقه دیگه زیر غذا رو خاموش کن!!
خب،فکر میکنم نیاز به توضیح نیست که خوشحالترین فرد در این ماجرا، صاحب رستوران سر کوچه بود که وظیفه جایگزین کردن غذای جزغاله را به عهده داشت.
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۳ و ۴
وقتی از دستشویی بیرون آمد گفت:
-راستی مامان، رفتم نتیجه آزمایشتون رو بگیرم ولی یادم اومد امروز بسته ست.
وارد اشپزخانه شده بود و پشت میز کنار مادرش نشسته بود که داشت سالاد درست میکرد.
مادر گفت:-من که دیشب بهت گفتم امروز بسته ست! تو نمیخوای دست از این گیج بازی هات برداری؟بیچاره شوهرت!!
معصومه خندید و گفت:
- دلش هم بخواد!دختر به این خوبی!
- اما من فکر نمیکنم اینکه هر روز غذای سوخته بخوری و مجبور باشی با کت و شلوار سبز چهار خونه، پیرهن ابی فیروزه ای راه راه بپوشی چیز جالبی باشه که دلش بخواد!من میترسم تو یادت بره بچه ت رو کجا گذاشتی!!
معصومه خندید. ماجرای کت و شلوار و پیراهن فیروزه ای، برمیگشت به یکسال پیش.قرار بود پدر به عنوان معتمد صنف قالیفروشها در جلسه شهرداری شرکت کند. مادر که سر درد داشت به معصومه سپرد که پیراهن سفید پدر را که تازه شسته بود اتو کند و رفته بود تا کمی استراحت کند.اما وقتی ک پدر به خانه آمد تا لباسش را عوض کند در کمال ناباوری دید که به جای پیراهن سفیدش، پیراهن راه راه فیروزهای کنار کت و شلوارش انتظارش را میکشد و وقتی در جستجوی پیراهن سفیدش برآمد آن را قاطی لباس های تازه شسته دید و کاشف به عمل آمد که معصومه پیراهن آبی را اتو کرده و پیراهن سفید را به خیال کثیف بودن در ماشین انداخته بود!! پدر مجبور شد با چنین تیپ مضحکی راهی جلسه ای به آن مهمی بشود! باز اگر قرار بود تنها یک عضو عادی آن جلسه باشد شاید میشد با مساله کنار آمد اما قرار بود به عنوان سخنران صنف صحبت کند.سخنرانی که اخبارش از شبکه استانی پخش میشد!! حالا اگر پدر شما از آن قسم مردهایی باشد که چنان به تیپ و ظاهرش اهمیت میدهد که حتی دکمه سراستین لباسش را از کمرون زیگزال (برند ایرانی در انگلیس) تهیه میکند و عطرش را هر سه ماه یک بار از شرکت فرانسه سفارش میدهد میتوانید عمق فاجعه را برای پدر بیچاره حدس بزنید..اما خب، جای شکرش باقی بود که پدر اهل دعوا و مرافعه نبود و با گذشت بود. وقتی معصومه پدرش را با آن کت و شلوار سبز رنگ و پیراهن آبی بر صفحه تلویزیون دید با خودش عهد کرد که دیگر حواسش را جمع کند که البته این تصمیم هم مثل بقیه موارد عمری بیشتر از پنج دقیقه نداشت!
مادر برای اینکه معصومه را از دنیای فکرو خیال بیرون بکشد گفت:
-حالا چرا اینقد سگرمههات تو هم بود؟باز تو رانندگی دسته گل به اب دادی؟
قبل از اینکه معصومه جوابی بدهد. خواهرش وارد آشپزخانه شد و چون میدانست معصومه الان عصبانی نیست و شوخی مجاز است گفت:
-نه،امروز خوب بود!فقط یه بار خاموش کرد! طی این دو ماه فکر کنم این یه رکورد فوق العاده حساب میشه
بعد صندلی را عقب کشید و نشست. معصومه دهانش را کج کرد:
- هه هه!با مزه! رانندگی خودت یادت رفته؟ همچین زدی به در حیاط که بابا مجبور شد لنگه در رو عوض کنه!
خواهر خندید و رو به مادر گفت:
-شیما کی میاد؟ من خیلی گشنمه... امروز اینقد فیزیک خوندیم که همه چیز رو شکل علامت سوال میبینم!!
- تا من سالاد رو درست کنم اونم میاد
- پس انگار چاره ای نیست...باید اول نمازمون رو بخونیم
و رفت. معصومه هم پشت سرش روانه شد.اما اینکه نمازی که آن روز خواند تا کجای آسمان بالا رفته بود که برش گرداندند، خدا میداند چون تمام مدت ذهنش به همه چیز مشغول بود.
دوست داشت با یکی حرف بزند، خواهرش؟ هرچند خواهر خوبی بود اما رویش نمیشد. از طرفی دوست داشت با کسی حرف بزند که سن بیشتری داشته باشد و تجربه اش بیشتر... پدر هم ک اصلا گزینه مناسبی برای این موارد نبود. پس میماند مادر...درست بود! خوشحال و راضی از جا بلند شد. شیما پای تلویزیون بود:
-بچه مگه تو فردا کلاس نداری؟
- نه زنگ اول معلممون نمیاد، از زنگ دوم باید بریم
-تو هم که از خدا خواسته!اخه مگه تو پسری اینقد فوتبال نگاه میکنی؟ اینا ببرن یا اونا، چی گیر تو میاد؟
- اخه بچه ها خیلی دوست دارن،میخوام ببینم چیه
-عحب استدلال فوق العاده ای.! نمیدونی مامان کجاست؟
-فکر کنم تو اتاق خودشون
معصومه از پلهها بالا رفت، در زد:
-مامان؟
-بیا تو
مادر سر سجاده بود. معصومه متعجب پرسید:
-نماز میخونین؟الان؟
و مادر با خوشرویی حواب داد:
- دیشب سرم درد میکرد، دیر خوابیدم! صبح پدرت دلش نیومده بود صدام بزنه، نماز صبحم قضا شد
معصومه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-حالا اگه ما بودیم بابا تا ظهر صدامون میزدا! اما نوبت به خانم جون خودش که میرسه،دلش نمیاد!خدا شانس بده
مادر خندید:
-حالا کاری داری یا اومدی رابطه من و بابات رو خراب کنی؟
معصومه که نمیدانست چطوری سر صحبت را باز کند گفت:
- راستش من یکم نگران شیما هستم. تازگیا زیاد فوتبال نگاه میکنه.نه اینکه ورزش چیز بدی باشه اما خب احساسات سن شیما.....
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─