eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۷ و ۸ مادر وارد اتاق میشود. همانطور که سینی غذا را روی فرش میگذارد میگوید : _به چی نگاه میکنی...رنگش رفت دیگه... دو ساعته زل زدی به حیاط ... پرده را رها میکنم برمیگردم و نگاهش میکنم. عینکش را جابه جا میکند و در قابلمه را برمیدارد عطر غذا در اتاق پر میشود اما دلم میلی به غذا ندارد با چهره‌ایی در هم و ناراحت میپرسم _آخه چرا بی خبر فروخت ..! مادر با ناراحتی در بشقاب غذا میریزد _چطوری بگه وقتی خونه تحت نظره. هفته‌ایی یکبار هم که پلیس با حکم جلب میاد دم در بشقاب را جلویم میگذارد + درسته مال خودشه..اما باید یه مشورتی با ما میکرد.... _هی...چی بگم دختر غذاتو بخور. راستی چرا امروز ناهار نموندی پیش سکینه خانم ؟ + صبح که رفتم عروسش از سفر برگشته بود گفت خودم حواسم بهش هست. سکینه خانم میگفت تو پیشم بمون ، ولی عروسش اجازه نداد اخم کرد و گفت تو که کار خاصی نمیکنی...خودمم داروهاشو میدم پول اضافی بدم که چی .! مادر با چشم‌های گرد نگاه ازم میگیرد و به غذایش نگاه میکند میدانم دوست ندارد کار کنم _ بنده خدا خودش به این خوبی چه عروسی هم گیرش افتاده. خدا کمکش کنه.. + اره طفلی خانم خوبیه تلفن مادر زنگ میخورد. از کنار سفره برمیخیزد و کیفش را از زمین برمیدارد با دیدن تلفن لبخند میزند و موبایل را پاسخ میدهد _سلام دورت بگردم...خوبی ؟ پوزخندی گوشه ی لبم نقش میبندد عزیز دردانه ی مادر زنگ زد..! _ اره عزیزم دیدمش اومدجلوی در خودشو معرفی کرد.. تو میشناسیش؟....اره خودشم گفت که زیاد نمیاد اینجا ولی باز تو همسایه ها زشته همینجوری حرف در میارن........ باشه باشه خواهرتم سلام میرسونه....... نه حالا داره غذا میخوره بهش میگم بعدا بهت زنگ بزنه + عمرا من به اون زنگ بزنم.! _ عزیزم مواظب خودت باشه...بی خبرم نذار دلم هزار راه میره....باشه باشه ..نه عزیزم خدا پشت و پناهت باشه.... خداحافظ کنار سفره می‌آید _ راه دوری نمیره با برادرت مهربونتر باشیا...!! + مامان جانم خودت میبینی چه مصیبت‌هایی سرمون آورده یادت رفته داد و فریاد و جر و بحث که چرا ارث منو نمیدین. سه دونگ خونه رو رفتی زدی به نامش ، اونم که رفت فروخته به این یاروِ..بی شعور - زشته میاد میشنوه + برادرهای ملت غیرت دارن ، مال ما برداشته خونه رو فروخته به یه پسر یه لاقبا - این پسره اینجا رو برای انباری کارگاهش گرفته... خودش نمیخواد بره توش زندگی کنه + خب باشه .. بالاخره هی میخاد بره و بیاد ، من اصلا حس خوبی ندارم - میدونم عزیزم داداشتم گرفتاره دیگه + خب خودش رفت گرفتار و بدبخت کرد خودشو مادر من _نوچ....الــلـــّه اکـــبــر...میزاری غذامونو بخوریم ______ آرام آرام به سمتم گام برمیدارد..... دستهایش خونی‌ست و چاقوی تیزی به در دست راستش جاخوش کرده سر تا پایم را نگاه میکند پایم به لبه ی پله میرسد و ناخودآگاه از پله می‌افتم.... تکان شدیدی می خورم هــِـــــ........ پلک هایم از هم باز میشود...صورتم عرق کرده و لباس هایم به تنم چسبیده است هوا گرم است و پتو هم به دورم پیچیده است.... به سختی برمیخیزم آب پارچ را با دست‌های لرزان درون لیوان میریزم ... _____ لباس هایم را عوض میکنم. نیم ساعتی به اذان صبح مانده حالم خوب نیست. سجاده‌ام را پهن میکنم. پیشانی‌ام را روی مهر سرد میگذارم اشک‌هایم سرازیر میشود.... خدایا بنده‌ی خطاکارت هستم... اما تویی که میبخشی. خدایا میدانم میبینی مرا.... اما با غفلت در حضور تو گناه میکنم خدایا من خسته ام از بار گناه .... خسته ام از دوری از تو خدایا میدانم خیلی گناهکارم .... اما خیلی دوستت دارم . خیلی گرفتاری هست..... اما مگه گرفتاریی بزرگتر از دوری از تو هم دارم خدایا دوست دارم برای تو زندگی کنم تو نگاهم کنی کمکم کن اونطوری که دوست داری بندگیتو بکنم.... صدای اذان از گلدسته ها فضا را پر میکند و این منم بنده ی گرفتار گناهکار که خالق اش را خیلی دوست دارد..... میدانم اگر بندگی کنم او خودش بلد است خدایی کند.....خدایا خودم را می سپارم به آغوش پر مهرت..... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۹ و ۱۰ با دستهایم شقیقه‌هایم را ماساژ میدهم.... 10 دقیقه‌ایی هست که صدای داد و فریاد سیمین، درون عمارت اربابیِ سکینه خانم میپیچد... داروهایش خواب‌آور است و به خواب عمیقی فرو رفته وگرنه جلوی داد و فریاد عروسش را میگرفت، البته که با از پا افتادن مثل قبل حرفش را نمیخوانند.... سرم از صداهای سیمین پر شده. معلوم نیست ، از گوش مخاطب پشت تلفن ، چیزی مانده یا عمل واجب شده... وقت ناهار سکینه خانم است... اگر بیدارش نکنم و غذا نخورد در خواب ضعف میگیرد و بدنش ضعیف میشود،از روی صندلی آشپزخانه برمیخیزم و مشغول ریختن غذا درون بشقاب میشوم سیمین پشت تلفن فریاد میزند .. با فریاد سیمین آرنجم با لیوانی برخورد میکند و لیوان از روی کابینت بر روی زمین می‌افتد و هزار تکه میشود وقت ندارم جمع کنم... سینی را از پشت سینک برمیدارم که همان لحظه جارو از کنار کابینت لیز میخورد و روی زمین می‌افتد.... ای وای چه افتضاحی به بار آوردم بشقاب غذا ، لیموی نصف شده ، لیوان آب و قرض نانی درون سینی میگذارم سینی را از روی کابینت برمیدارم و همین که برمیگردم یک جفت چشم مشکی بهت زده، نگاهم میکند جیغ میزنم و پایم روی جارو لیز میخورد افتادن همانا و پرتاب شدن غذا همانا.... دستهایم روی شیشه‌های شکسته شده ی زمین فرو می‌آید.. آه از نهادم بلند میشود ......... سرم را بالا میگیرم تا از چیزی که ترسیدم ببینم نگاهم به چهره‌ایی می‌افتد که غذا از سر و رویش پایین میریزد از قیافه‌ایی که روبه رو ی خودم میبینم خنده‌ام میگیرد.. اما درد شیشه های فرو رفته در دستم چهره ام را در هم میکند صدای سیمین از پله‌های عمارت می‌آید : _صدای کی بود جیغ زد ؟ چیشده؟ صدایش را بلند میکند و میگوید: _یه خانمی تو آشپزخونه هست که افتاده رو شیشه ها و از دستش داره خون میره... باید ببریمش درمانگاه _خدمتکار مادرجونته... ولش کن خودش دستشو پانسمان میکنه ، تو بیا بالا کارت دارم .. درد شکسته‌های دلم از درد دستم بیشتر است... با عنوان خدمتکار صدایم می کند چه بی رحم ، انگار اینجا ارزشی ندارم. انگار نه انگار با داد و فریادهای او این بلا سرم آمد.... خدایا میدانم ، می بینی حال و روزم را..! اشک هایم بی صدا سرازیر می شود.. آرام می گوید: _ببخشید من از طرف مادرم معذرت میخوام. نمیدونستم برای مادرجون پرستار گرفتن وگرنه اصلا نمی‌اومدم اینجا. خیلی از دستتون خون میره باید بریم درمانگاه. به سختی و بدون کمک دست‌هایم ، از جا برمیخیزم. با صدایی که از ته چاه درمی‌آید میگویم : +نمیخوام ممنون! _تعارف نکردم! +مگه نشنیدین سیمین خانم چی گفت! _من که از طرف مادرم معذرت خواهی کردم . باید بریم درمانگاه خیلی شیشه تو دستتون رفته به سختی میگویم : +ممنونم.... لازم نیست. _یا میاین درمانگاه یا خودتون رو از این کار اخراج شده فرض کنید ! درد طاقتم را بریده...خون زیادی می رود و چشمانم کم کم تار می بینند.. سکوتم را که میبیند دستمال سفره ایی برمیدارد و زیر دست خونی ام میگیرد.. _اینو بگیرید زیرش که جایی رو نجس نکنه.. سریع بیاین سوار ماشین بشین. دستمال را میگیرم و بی هیچ حرفی پشت سرش راه می افتم.. در عقب را باز میکند روی صندلی‌های عقب ماشین از درد می‌افتم و پلک‌هایم روی هم می‌افتند صدای استارت خوردن ماشین درون گوشم اکو میشود ... و دیگر صدایی نمیشنوم.... سکوت و تاریکی مطلق است..... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ چشم‌هایم را باز میکنم نور شدیدی به چشم‌هایم میخورد که فورا چشم هایم را باز و بسته میکنم... نور کمرنگ تر میشود و اطراف ملموس و پدیدار می شود... شخصی کنار تختم می‌آید و میپرسد: - حالتون خوبه؟ سرم به سمت صدا میچرخد..مردی قد بلند با چهره‌ایی کشیده و محاسن کوتاهی میبینم به سختی میگویم: _من چقدر خوابیدم ؟ + دو ساعتی هست که به خاطر عصبی شدن ، افت فشارخون و میزان خون‌هایی که از دستتون رفته بود بیهوش شده بودین . از دستتون شیشه های زیادی در اوردن . خداروشکر عمقی نرفته بود اما منجر به سه بخیه تو دست راستتون و دو بخیه تو دست چپتون شد بعد هم که سُرُم خون و ویتامین زدن بهتون . + مامانم ؟!...باید بهش زنگ بزنم .. گوشیم کو؟ از جیبش گوشی‌ام را بیرون می‌آورد و سمتم میگیرد ... _من باهاشون صحبت کردم. ایشون نگران بودن و پی در پی تماس میگرفتن....من هم برای پرکردن فرم اطلاعات بیمارستان حتی اسمتون هم نمیدونستم. اطلاعاتتون رو از مادرتون گرفتم . سکوت میکنم ... دست‌هایم پانسمان دارد و نمیتوانم موبایلم را بگیرم دردهای کمی از دست‌هایم که زیر پانسمان پنهان شده احساس میکنم. سکوتم را که میبیند سرش را به سوی پنجره میگیرد و میگوید : _ ببخشید من یه معذرت خواهی بزرگ به شما بدهکارم... نگاهش میکنم... بدون اینکه نگاهم کند میگوید: _ اگه من نمی‌اومدم این اتفاق ها براتون نمی‌افتاد... شرمنده‌ام + عیب نداره. _ بگید چیکار کنم که جبران بشه ؟ از اینکه خوابیدم، حس بدی دارم و سعی میکنم ، بنشینم .. و به سختی می گویم: + لازم به جبران نیست اتفاقی که با اراده‌‌ی خدا باشه و قسمت بشه باید بیفته شما هم وسیله بودید یک آن با تعجب نگاهم میکند.... حرف خودم را دوباره در ذهنم یادآوری میکنم حرف بدی نزدم که اینطوری نگاهم می کند..! سرش را پایین میگیرد و میگوید : _صحیح‌. شما درس طلبگی میخونید؟ خنده ام میگیرد. + تا حالا بهش فکر نکرده بودم سکوتی در اتاق حاکم می شود.. _ با اجازه تون من میرم ... کارهای مرخصی تون هم انجام دادم . تسویه شده پایین تو ماشین منتظرتونم . 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۱۳ و ۱۴ از پنجره بیرون را تماشا میکنم ‌. عصر است و خیابان ها شلوغ و مردم در هیاهو ی رفت و آمد.. ماشین را نگه میدارد و از ماشین پیاده میشود . به سمت داروخانه میرود.. نمیدانستم نسخه ی داروهایم دستش هست وگرنه کارت پول خودم را میدادم ، عادت ندارم به کسی بدهکار باشم آن هم از نوع مذکرش..!! از داروخانه با یه کیسه دارو خارج میشود.. با یک دستش داروها را روی صندلی شاگرد میگذارد و با دست دیگرش در را میبندد. +نمیدونستم دکتر برام دارو نوشته وگرنه کارت پولم رو میدادم بهتون؟ _ این چه حرفیه وظیفه است. آدرس میدهم و در خانه نگه میدارد از ماشین پیاده میشود و در را برایم باز میکند و میگوید : _دکتر توصیه کرد که به دستاتتون زیاد فشار نیارید.. وسیله‌ی سنگین بلند نکنید.. از ماشین خارج می شوم و روبه رویش قرار می گیرم .. سرش پایین است +دکتر کی این ها رو بهتون گفت ؟ پس چرا به خودم نگفت ؟ _موقعی که بیهوش بودید بهم گفت.. فکر میکرد نسبتی داریم . با سر پایین داروها را سمتم میگیرد . با انگشتانم کیسه‌ی داروها را میگیرم. و کیف کارت بانکی را مقابلش میگیرم. +این کارت پولم رمزش هم همونجا کنارشه . هم پول داروها و هم پول بیمارستان رو از توش بردارید.. _گفتم لازم نیست ... من باعث شدم این اتفاق ها براتون بیفته . بی توجه به حرفش کیف را پرت میکنم روی صندلی های ماشین و در را میبندم . _رمیصا خانم ..! بی توجه به صدایش زنگ میزنم و مادر به ثانیه نکشیده در را باز میکند. به آغوش چشمان مادر پناه میبرم که با نگرانی چشمش میان صورت و دستان پانسمان شده ام در گذر است.. جلو می‌آید و میگوید: _سلام من امیرارشیا نوه‌ی سکینه خانم هستم که تلفنی باهاتون صحبت کردم... خیلی خسته بودم همچنان داشت با مادر درباره ی امروز و اتفاقات توضیح میداد. بدون اینکه از او خداحافظی یا تشکر کنم از کنار مادر عبور کردم و وارد خانه شدم... دلم برای خانه ، این حوض و حیاط تنگ شده بود.... _______ صدای صحبت با تلفن از سوئیت می‌آید ، عادت به فال گوش ایستادن ندارم اما صداها عجیب است _ راستشو بگو........خب چرا آخه؟....... پلیس ها چی......ای وای میدونی اگه لو میرفتیم چی میشد.... حالا فعلا خبر کشته شدنش نباید پخش بشه...چه غلطا... من که اومدم تو خونه شون نمیتونم خبر کشته شدن بچه شون رو بدم....!!!! دست پانسمان شده ام را روی دهانم میگیرم و گوشم از چیزی که میشنود زنگ میزند.....!!!!! پایم به سینی چایی که از قبل پشت در سوئیت بود میخورد و استکان با صدا روی کاشی‌های حیاط می افتد... در سوئیت با شدت باز میشود و نگاهم میکند.... با چشم های وحشت زده نگاهش میکنم .... +تو..تو الان چی گفتی؟؟؟؟؟ _از کی پشت دری.؟؟؟ داد میزنم : +جواب منو بده.... میگم تو الان چی گفتی؟؟؟ به گوشه ایی از حیاط نگاه میکند و میگوید: _داداشت مرده.یعنی ........کشته شده.. 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ معماری قدیمی امامزاده با نورهای سبز و حوض پر آب وسط حیاط روحم را سبک میکند.... به پیشنهاد نوه‌اش سکینه خانم را به بیرون آوردیم تا روحیه‌اش عوض شود ... ویلچرش را میچرخانم و کنارش به روی ایوان مینشینم .... امیرارشیا از ما فاصله میگیرد و کنار حوض آستین‌هایش را بالا میدهد و مشغول وضو گرفتن میشود .... کبوترها در بالای ایوان‌ها و گوشه کنار ، گنبد به پرواز درمی‌آیند... موقع اذان است و صدای اذان از گلدسته ها پخش میشود..... ______ نماز تمام میشود کفش‌هایم را به پا میکنم سکینه خانم با لبخند نگاهم میکند : _ چقدر با چادر خوشگل شدی رمیصا جانم. لبخندی به صورتش میزنم و میگویم : +واقعا ممنون صدایی از پشت سر میگوید : _قبول باشه... به سمت صدا برمیگردم.... امیرارشیا لحظه ایی نگاهم میکند و بعد سرش را پایین می گیرد _اگه موافقین بریم دیگه ؟ _ آره مادر من ضعف کردم سکینه خانم را سوار ماشین میکنیم امیر ارشیا سوار ماشین میشود و کمربندش را می بندد _خب سکینه جونم کجا بریم ؟ سکینه خانم پَکر میشود و میگوید : _ یادش بخیر فقط اون خدا بیامرز منو اینطوری صدا میکرد ... صدای تو خیلی شبیه صدای پدربزرگته _ناراحت نشو سکینه جون .. الان بابابزرگ پیش حوری ها داره صفا میکنه. سکینه خانم مُشتی حواله ی امیرارشیا میکند و با چهره ایی که سعی دارد جلوی خنده اش را بگیرد میگوید : _بچه، باز تو حرف اضافه زدی... امیر ارشیاء دستش را به نشانه ی تسلیم بالا میبرد و میگوید : _آقا من تسلیمم ...خب کجا برم ؟ _ بچه پرو...برو دلم هوس بستنی فالوده کرده _چشم سکینه بانو ماشین را استارت میزند تماشای کَل کَل این نوه و مادربزرگ جزء صحنه های تماشایی دنیاست... می گویم : _ببخشید اگه میشه همین کنارها نگه دارین من دیگه مزاحم جمع خانوادگیتون نمیشم . سکینه خانم سرش را برمیگرداند عقب و میگوید : _وا کجا دختر... دلت میاد با من بستنی نخوری...جوانیام ، یه محله آرزو داشتن با من بستنی بخورن.. خنده ام می گیرد.. امیر ارشیا میخندد و میگوید : _بیچاره پدربزرگم ، چقدر رقیب عشقی داشته... سکینه خانم با لب های خندان به سختی ابرو انش را در هم میکند. و رو به امیر ارشیاء میگوید : _شما ساکت لطفا ... + مزاحم نمیشم _مزاحم چیه دختر... ابروانش را به سمت امیر ارشیا بالا میبرد و میگوید : _ این بچه پرو مزاحمه امیر ارشیاء با صدا میخندد... سکینه خانم سرش را به سمت جلو برمیگرداند و میگوید: _ کاش به مادرت هم میگفتیم با ما می‌اومد + مامانم خونه نیست رفته شمال پیش خاله ام _اع...چه یهویی؟ + روحیه اش خیلی خراب بود ، خاله گفت بفرستش پیشم ، یکم حال و هواش عوض بشه.... _ اره خوبه.. امیر ارشیا که تا آن لحظه ساکت بود گفت : _ پس یعنی شب نیستن ؟ + نه دو سه روز شمال می‌مونن.. _ تو سوئیت هنوز همسایه تون هست ؟ + بله ... از اون شب که پلیس ها، تلفن ها رو ردیابی کرده بودن احضار شده بود ، مدتی هم بازداشتگاه بود اما مدرکی پیدا نکردن رفع اتهام شد... از آیینه دیدم ابروانش درهم رفت و گفت : _ پس صلاح نیست شب تنها خونه بمونید وا به تو چه..... فضول منی مگه میخواستم جوابش را بدهم که کنار خیابان پارک کرد و از آیینه نگاهی انداخت و گفت : _شما بستنی چی میل دارید ؟ برای همه چی دستور میده اونوقت می پرسه چی میل دارید... اصلا کوفت می خورم سرم را به سمت راستم می چرخانم و بی حوصله می گویم : _ فرقی نمیکنه . کمربندش را باز می کند و پیاده می شود. ____ ماشین را به داخل عمارت میبرد . پیاده میشود و از صندوق عقب ویلچر سکینه خانم را برمیدارد سکینه خانم را روی صندلی میگذاریم که میگویم : + سکینه خانم کاری ندارید ؟ _ دختر بمون دیگه... هوا داره تاریک میشه اون پسره خطرناکه + نه..کاری نمیتونه بکنه ، درها رو از پشت قفل میکنم با اجازه تون میرم دیگه . همین که به چار چوب در میرسم دستی به چارچوب در جلویم را سد میکند. نگاهش میکنم امیر ارشیا ست میگوید : _ چرا لجبازی میکنید ....به خاطر خودتون میگیم پلیس نتونسته از اون پسره مدرکی پیدا کنه... ولی معلومه با قصد قبلی اومده خونتون.... اگه امشب بلایی سرتون اورد چی ... + خب به شما چه؟! نگاهی میکند و میگوید : _ به خاطر این پیرزن میگم اگه برای شما اتفاقی بیافته بیماریش عود میکنه وگرنه مختارید خودتون تصمیم بگیرید دستانش را از جلویم برمیدارد و بی توجه به من و سکینه خانم به داخل خانه میرود ... سکینه خانم با ویلچر می آید کنارم و میگوید : _ رمیصا جان بمون دیگه به خاطر من... لبخندی به روی مهربان پیرزن میزنم . میگوید : _بیا بریم تو ، که امشب باید یه شام خوشمزه درست کنی.. 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۱۷ و ۱۸ چند روزی به این مهمانی اجباری دعوت شده ام.... کنار سکینه خانم که عشق است و البته تحمل کردن نوه ی زورگویش! هوووف... دوست ندارم بعد از پدرم زیر بار حرف های یک مذکر باشم و به حرفش گوش دهم.! این شازده هم که دگر حد گذرانده سکینه خانم راست میگوید همان بچه پرو عبارت مناسبی برای این مذکر است .... چادر نمیپوشم اما سعی میکنم همیشه حجابم باشد .... دنبال حاشیه و جلب نگاه های حرام دوست ندارم کاری بکنم که خدایی که اینقدر دوستم دارد از دستم ناراحت شود ... خشنودی خدا برایم از همه چیز مهمتر است نماز را از بچگی از مادرم یاد گرفتم .... مدتی در نوجوانی به دلیل بی عقلی نمی‌خواندم اما تا دوباره به سمت نماز آمدم متوجه شدم که چقدر از خدا دور بوده ام و در این مدت چقدر روحم آسیب دیده است .... من از نماز عشق میگیرم وقتی به نماز می‌ایستم جدا از همه گرفتاری ها فقط با او صحبت میکنم وقتی خالقی با تمام توجه من را به نماز خوانده من چرا با این همه کوچکی توجهی به او نکنم.! سلام نماز را میدهم و از سجاده تسبیح را برمیدارم ومشغول تسبیحات میشوم کسی وارد خانه میشود من در اتاق نشیمن کنار دسته‌ی مبل سه نفره نشسته‌ام و به همین دلیل قیافه ی شخصی که وارد عمارت شده را نمی بینم چند قدم برمیدارد و بلند میگوید : _ یا اللّه صدای امیرارشیا ست وارد آشپزخانه میشود حالا او را از پشت میبینم.. یه نگاهی به آشپزخانه می اندازد و میگوید : _آخیش...بالاخره یه بار اومدیم خونه ،این دختره ی از خود راضی لجباز رو ندیدیم.. آدم طلبکار... تا آدمو میبینه ، با تک تیر میخاد بزنه آدمو صدای سکینه خانم از اتاق بالا می آید : _رمیصا جان بیا این کنترل رو بده من امیر ارشیاء در لحظه با چشمای گرد شده برمیگردد و چشمان متعجبش به من می‌افتد.... نمیدانم چه واکنشی به او نشان دهم که در خور شخصیتِ....اش باشد.. فقط نگاهش میکنم.. با درماندگی دست چپ اش را بالا میبرد و ، پیشانی اش را می‌خواراند و چشمانش را به کف آشپزخانه میدوزد ... با همان سر پایین به سرعت به سمت پله های طبقه ی بالا می رود.در اتاق سکینه خانم را فورا باز میکند و داخل میشود... ناهار و شام را برای راحتی سکینه خانم به اتاقش میبرم ، من و او غذا را با هم میخوریم امیر ارشیا هم در آشپزخانه برای خودش غذا میکشد و به اتاقش میبرد امشب رو ندارد که بیاید برای خودش غذا بکشدبهتر کمی گرسنه بماند ، یاد میگیرد ادب داشته باشد سیمین هم با سند عمارت ، غیبش زده جواب تلفن های امیر ارشیا را نمیدهد.. غذا را میکشم و به اتاق سکینه خانم میبرم لبخندی میزند و میگوید : _ ممنونم رمیصا جانم بوی غذات عمارت رو برداشته + خواهش میکنم _ امیر ارشیا رو ندیدی؟ + نه از سر شب که اومدن خونه ندیدمشون.. _ طفلک خیلی سرخ شده بود...بهم گفت چی گفته ، خیلی شرمنده شده بود گفت بهت بگم حلالش کنی + چی بگم ... _ امیر ارشیا برعکس خواهر و مادرشه اخلاقش ، قیافه‌ش ، لحن صداش ، کشیده به شوهر خدابیامرزم خیلی شبیه جوانی هاشه پسرم داره درس طلبگی می خونه .. پسر چشم و دل پاکیه قلب مهربونی هم داره برای حرفش خیلی ناراحت بود . حلال کردن تو ، براش خیلی مهمه. میگفت نمیخاد حق الناس بیاد گردنش. به غذا نگاه میکنم دارد سرد می شود و از دهن می افتد + حالا بهتر نیست غذامونو بخوریم من خیلی گشنمه _ وای ببخشید از وقتی پیرزن شدم خیلی حرف میزنم ..اره بخوریم ببین چه کرده این کدبانو... سینی غذا را از اتاق بیرون می آورم و به آشپزخانه میروم قابلمه ی غذا دست نخورده مانده این یعنی شازده با گندی که زده رویش نمیشود برای خودش غذا ببرد در حیاط روی صندلی چوبی نشسته و طبق معمول سرش در کتاب است این مدته با اینکه بعضی حرف هایش رو مخم بود اما وقتی فکر میکنم همه ی آن ها را برای خودم می گفت... شاید راست میگوید من زیادی در برابر حرف های درست او لجبازی کرده ام.. بشقابی برمیدارم و برایش غذا میکشم درون سینی میگذارم . موهایم از جلوی روسری کمی پیداست ... روسری‌ام را جلوتر میکشم و به مقصد حیاط راه میروم... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ از پله‌های حیاط پایین میروم...انقدر غرق در کتاب شده که متوجه حضور من نمیشود + اِهِم سرش را بالا میگیرد و نگاهش به من میرسد از جا برمیخیزد و سینی را از من میگیرد _ زحمت کشیدین.. با لحن بدی میگویم + دیگه گفتم دختره ی ازخودراضی لجباز که میخاد با تیر بزنه شما رو...قبل از کشتن شما یه غذایی براتون آورده باشه سرش را پایین میگیرد و چشمهایش را به غذا میدوزد .. _ خیلی شرمنده ام .....اصلا اهل غیبت نیستم نمیدونم چرا اون لحظه یهو اون حرف رو زدم ..استغفراللّه ربی و اتوب الیه ....عذر میخام نگاهم را به ستاره ها میدهم. او نیز مشغول غذا خوردن میشود معلوم است خیلی گرسنه بوده..! مثل بچه ایی که تنبیه شده و گرسنه مانده ، غذا میخورد ... به من چه میخواست رو داری نکند ..! تلفنم زنگ میخورد با دیدن نام مادر روی موبایل گل از گلم می شکفد.کمی فاصله می گیرم و موبایل را پاسخ میدهم صدای مادر مرا به شوق می آورد.. + سلام مامان _ سلام عزیزم...خوبی؟..چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود + قربونت..دل منم برات یه ذره شده.. خاله خوبه؟ _ اره عزیزم اونم خوب بود...من الان تو جاده ام میخواستم فردا راه بیفتم که دیگه ایلیا میخواست بیاد شیراز زحمت کشید منم آورد. صدایی از ان طرف گوشی می گوید : _ نه بابا خاله زحمت چیه..سلام برسونید با شنیدن نام و صدای ایلیا کنار حوض وا میروم. _ رمیصا جان ، ایلیا سلام میرسونه...خب من دیگه قطع می کنم حدودا نزدیکای صبح میرسیم شیراز ....کاری نداری مامان جان ؟ + نه...مواظب خودت باش...خداحافظ موبایل را از کنار گوشم پایین می آورم. چرا یه گرفتاری تمام نشده یکی دیگر شروع میشود... غرق گذشته ها میشوم همان وقت ها که با ماشین پدر میرفتیم شمال خانه ی خاله و با ایلیا از کنار دریا تا بازار ماهی فروشان مسابقه ی دو میزاشتیم... همیشه او برنده میشد ... اما برای اینکه من ناراحت نشوم نزدیک بازار نفس نفس میزد و می نشست تا من برنده شوم‌..در نوجوانی من ، خاله با عروسم عروسم.... نگاه همه را به من جلب کرده بود....خیلی از این عنوان بدم می آمد ...تا اینکه به خواستگاری آمدند و من ردشان کردم ..... بعد از فوت پدر،برادرم دگر ما را به خانه ی خاله نبرد و تنها راه ارتباطی صحبت های تلفنی مادر با خاله بود‌.. نگاهم به تکان های آب حوض است خدایا میدانی من هیچ حسی نسبت به او ندارم نمی خواهم حالا که برادرم نیست پای این آدم به زندگی ام باز شود .. ناخودآگاه آبی به صورتم می زنم ...دگر صدای خوردن قاشق به بشقاب نمی آید.... صدایی از پشت سر میگوید : _ مشکلی پیش اومده ؟ سکوتم را که میبیند میگوید: _ ببخشید قصد فضولی نداشتم. + نه مشکلی نیست. مادرم بود گفت نزدیکای صبح میرسه شیراز. میدانم میخواهد علت آب زدن به صورتم را بداند... + من باید برم خونه...مامان نزدیکای صبح میرسه کلید نداره. _ آخه الان که دیر وقته....اون همسایه تون هم ممکنه تو سوئیت باشه درست نیست یه خانم تنها این وقت شب بره تو اون خونه که شاید نامحرم هم باشه.. + زندگی به من یاد داده.... خودم گلیمم رو از آب بکشم بیرون بشقاب خالی روبه رویش را میبینم سینی را از جلویش بر میدارم و به سمت پله ها قدم برمیدارم.... ______________ وسایلم را جمع میکنم و به حیاط میرسم همچنان متفکر به زمین چشم دوخته + ببخشید مزاحم فکر کردنتون نمیشم اما سکینه خانم خواب بود نشد ازش خداحافظی کنم از طرف من ازش خداحافظی کنید.. _ میدونم دوست ندارید به حرف های من گوش کنید..ولی ازتون خواهش میکنم اجازه بدید باهاتون بیام این موقع شب خیلی خطرناکه تنهایی برید.. دروغ چرا خودم هم میترسیدم تنها بروم اما موضع خود را نباختم و گفتم + به خاطر سکینه خانم ، باشه خوشحال میشود و کفشش را به پا میکند..ماشین را روشن میکند و من در صندلی عقب می نشینم.. خیابان ها خلوت خلوت است ومعدود افرادی با وضع بد در خیابان راه میروند.. خداروشکر همراهم بود وگرنه نمیدانستم سالم به خانه می رسم یا نه..! ضبط اش را روشن می کند صدای مداحی در ماشین پخش می شود : 🎵 نمیخوام به نوکری فقط عادت بکنم 🎶 🎵 دوست دارم هرجا میرم از تو صحبت بکنم 🎶 روی تابلوی بزرگی در خیابان، عکس بزرگ از یک جوان نمایان است زود عبور میکند و نمیتوانم دقیق تابلو را ببینم می گویم : +إع.. اون تابلو رو دیدین ؟ _ بله + چی بود؟ _ تشییع یکی از شهدای مدافع حرم چقدر دوست داشتم تاریخ و ساعتش را بدانم..انگار که ذهنم را خوانده باشد می گوید: _سه شنبه ساعت ۱۷:۳۰ از میدان حافظیه...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ داد میزند و صدایش درون گوشم اکو می شود : _ گفتم برو بیرون.... با پاهایی سست درون حیاط کنار دیوار سر میخورم ‌. به پلیس گزارش میدهد و پلیس بعد از تمام کردن گزارش میرود . کنارم با فاصله روی زمین مینشیند . _ از یک ساعت پیش به یه جا زل زدین.. نگران حالتون هستم + پلیس چی گفت ؟ _ احتمالا قتلی صورت گرفته و این خون آدمیزاد بوده اما ظاهرا در همین مکان نبوده ، جایی دیگه درگیری بود ، بعد به خونه ی شما آوردن میخواستن اینطور نشون بدن که تو خونه ی شما بوده اما بعد نمیدونم به چه دلیلی نظرشون برگشته و جنازه رو بردن خونه هم به خاطر پیدا کردن پول و چیزهای با ارزش به هم ریخته شده . سکوت کرده ام و درون ذهنم قفل گنده ایی افتاده توان فکر کردن به هیچ چیز را ندارم... توان صحبت کردن ندارم چیز با ارزش تو این خونه... گلویم خشک شده دستی به گلو میکشم میگویم : + تشنمه از جا برمیخیزد از داخل خانه پارچ آبی می‌آورد و برایم آب میریزد و لیوان را به سمتم میگیرد... _ بفرمایید. آب را بی پروا یه سره سر میکشم آب مثل شمشیری از بالای گلو زخم میکند و سرازیر میشود _ سه ساعت بیشتر به نماز صبح نمونده احتمالا الان ها دیگه مادرتون میرسه میخواهید این شکلی ببینه شما رو؟ با بغض میگویم : + نه خب پس یه کمی خودتونو جمع و جور کنید من میرم خونه رو تمیز میکنم ولی به کمکتون نیاز دارم . + نمیتونم وارد خونه بشم.. همش صحنه ی خونی جلوی چشمامه _ میدونم اما باید محکم باشید مومن غمش تو دلشه ، خنده اش به چهره اش مادرتون تازه از شمال میاد بعد از کشته شدن برادرتون روحیه اش خوب شده نمیخواهید که دوباره روحیه اش خراب بشه ؟ + نه _ خب پس یه یاعلی بگید وضو بگیرید تا مادرتون نیومده کمک کنید خونه رو تمیز کنیم. به داخل خانه میرود و مشغول تمیزی میشود . روحم خسته است...سرم سراسر درد میکند نمیدانم به خاطر بی خوابی است یا به خاطر همان روح خسته ام... اما باید محکم باشم استراحت بماند برای بعداً الان وقت زمین خوردن نیست الان باید بندگی ام را برای خدا ثابت کنم . الان باید به خاطر دل مادرم محکم باشم وضو می گیرم قُربتً الی اللّه پلاستیک مشکی زباله را به دست گرفته و در حیاط را باز میکند.. چشمم به آسمان می افتد... هوا رو به روشن شدن است . چشم بر هم زدنی هم نخوابیدم ..! خانه از آن روزی که من و مادر رفته بودیم هم تمیزتر شد.. قسمت های خونی را امیر ارشیا تمیز کرد نمیدانم اگر امشب همراهم نبود چه باید میکردم ... حکمتی داشت که او هم دراین شب سخت همراهم باشد . صدای اذان از گوشی امیر ارشیا که روی طاقچه است بلند می شود... الـــلّـــــه اکـــــبــــر صدای بسته شدن در حیاط می آید زباله را بیرون گذاشته و دستش را با آب حوض میشوید .. آستین اش را بالا می زند و مشغول وضوگرفتن می شود.. سجاده ی خودم را پهن میکنم و سجاده‌ی سبز روی طاقچه را جلوتر از سجاده ی خودم برایش پهن میکنم. نگاهم روی سجاده میخکوب میشود همان سجاده ایی که عطر پدر را دارد همیشه پدر روی این سجاده نماز می خواند و بعد از نماز قرآنش را باز می کرد... _ یا اللّه با سر پایین وارد خانه میشود و در خانه را نمی بندد آستین هایش را پایین میدهد . کنار سجاده ی پدر می رود و شروع به اذان و اقامه می کند... به او قامت میبندم به او که نمیدانم اگر دیشب نبود چه اتفاقاتی برای من برای مادر که با آن خانه بعد از خوب شدن روحیه اش می افتاد به او که نمیدانم از کی حضورش را درون زندگی ام درک کردم . من که از هیچ مذکری بعد از پدرم خوشم نمی آمد. اللّه اکبر نمازش تمام میشود. سجده ی طولانی میرود دوست دارم بدانم به خدا چه میگوید عجب بنده ایی دارد خدا با وجود او ، من چقدر بنده هستم.... خودم هم نمیدانم !!! از سجده بلند میشود اشک هایش را پاک میکند و سجاده را می بندد سوئیچ اش را بر می دارد خداحافظی میکند کفش هایش را به پا میکند و میرود... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ چشم هایم را میبندم قلبم از دیشب نا آرام بود. فقط نماز و قرآن میتوانند قلبم را آرام کنند حالا با خواندن نماز حالم خیلی بهتر است قرآن را جلویم میگشایم و یک صفحه از قرآن را با نام خدا تلاوت میکنم . بسمِ اللّه الرحمن الرحیم ......... قرآن را میبندم. سجاده ها را جمع میکنم صدای زنگ در می‌آید.. چادرم را روی سرم با دست محکم میگیرم هوا کامل روشن شده در را می گشایم .. قامتش پیدا میشود عطر نان تازه مشامم را پر میکند . _ صبحونه گرفتم ... مادر از راه میرسن خسته و گرسنه هستن خودتون هم خیلی خسته شدین . نان و حلیم را به سمتم جلو می آورد . + دستتون درد نکنه...شما هم خسته شدین. _ نه انجام وظیفه بود . بااجازه تون دیگه صبح شده خطری نیست منم برم حتما مادر جان بیدار شده شما هم مادرتون میاد خوب نیست منو اینجا این وقت صبح ببینه. اگر کاری ندارید من برم ؟ + نه به سلامت... خیلی زحمت کشیدین ان شاءاللّه جبران کنم. _ خواهش میکنم . خدانگهدار به سمت ماشین اش میرود در را میبندم . با بوی نان داغ و حلیم اشتهایم باز میشود درون پذیرایی سفره را پهن میکنم همین که مینشینم برای خودم حلیم بریزم مادر با ایلیا وارد حیاط می شوند .... _ رمیصا...مامان جان کجایی؟ به شوق آمدن مادر،از کنار سفره برمیخیزم با خوشحالی به حیاط میروم آغوشش را باز میکند و بی پروا از تمام غصه های زندگی ، به آغوش امن اش پناه میبرم چقدر دلم برای این آغوش ، برای این عطر مادرانه تنگ شده بود بغض گلویم را میگیرد و قطره اشکی سرازیر می شود... اخ که چقدر نبودنش سخت گذشت خدایا شکر که او را آفریدی برای من سرم را با دستانش می گیرد چشمان او هم اشکی است صورتم را می بوسد _ چقدر دلم برات تنگ شده بود دختر جیغ جیغوی مامان ... خنده ام می گیرد.. در حیاط بسته می شود و نگاهم به در می افتد ایلیا با ساک کوچکی مظلوم ایستاده و نگاهم می کند : _ سلام + سلام خم میشوم، ساک مادر را از روی زمین بلند میکنم .. _ ایلیا جان بیا داخل عزیزم خسته شدی راه زیاد بود بیا خاله جان .. به داخل می رویم. ایلیا سوغاتی های زیادی از شمال آورده از نان هایی که خاله پخته تا روسری شمالی با طرح گل های قرمز و زمینه ی سبز که رویش نشده به دستم بدهد و روی طاقچه گذاشته.. خدارو شکر مادر روحیه اش خیلی بهتر شده... درون آشپزخانه مشغول شستن ظرف ها هستم با لبخند نگاهم میکند : _ چقدر جای خوش آب و هوایی بود رمیصا نمیدونی که ...اینجا صبح ها باید با صدای ماشین ازخواب بیدار بشی اونجا با صدای گنجشک ها...آب و هواش رو که دیگه نگم برات انقدر این هوا تمیز و لطیف بود باور نمیکنی ...! با لبخند به صحبت هایش گوش میدهم . نبودنش خیلی اذیتم کردکاش میتوانستم دیشب را برایش بگویم ....کاش ..! _ ایلیا یه چند وقتی اینجا کار داره.. مدرکش اومده...میخاد بره مدرکش رو بگیره و چند تا از دوستاشو ببینه . + اوهوم به همین اکتفا می کنم . + راستی چرا خاله نیومد ؟ _ اتفاقا دوست داشت بیاد ، ولی یکی از گاو هاش وقت زایمانش بود نمیتونست بسپره به همسایه گفت یه وقت دیگه میاد . + آهان. - تو چخبر؟ خبرها درون سرم می چرخند اما به زبانم همین می آید : + سلامتی. _ خب من برم یه سر به همسایه بزنم .. شمال که بودم چند بار زنگ زد بهم میخواست رب درست کنه گفت که برم کمکش کنم . + نه مامان نمیخاد بری خسته ایی. _ نه مامان جان اخه چن بار زنگ زده ..زشته بیچاره زن خوبیه ناراحت میشه حالا... یه سر میرم زود میام دیگه .. ایلیا هم که حالا رفته بیرون تا ظهر میام .. + باشه. 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۲۵ و ۲۶ زنگ در به صدا درمی‌آید .. دکمه ی آیفون را میزنم ایلیا از در وارد میشود نزدیک پله ها میگوید : _ خاله ...خاله ؟؟ + خاله خونه نیست تا صدایم را میشنود راهش را کج میکند و در حیاط زیر سایه ی درخت مینشیند..در خروجی خانه با کلید باز میشود..حمید هراسان وارد حیاط میشود و سپس به سوئیت میرود ... ایلیا اخم میکند و از جا برمیخیزد .. _ آهای آقا کجا میری ؟ با شمام مگه اینجا بی صاحابه که سرتو میندازی مثل چی میای تو ؟ حمید با چشم های گرد شده برمیگردد _ جانم... شما کی باشی ؟؟؟ حمید که حالا نزدیک سوئیت شده از سوئیت فاصله میگیرد و با نفس های پی در پی تا وسط حیاط ، کنار حوض می آید ایلیا هم که از عصبانیت قفسه ی سینه اش بالا و پایین میشود تا کنار حوض می آید الان است که یکی یه سیلی به گوش آن یکی بزند و دعوا شروع شود !! مادر در را باز میکند و به صورت این دو نفر که حالا هر دو روبه رویش هستند و نگاهش میکنند نگاه میکند ... ............... مادر با ایلیا وارد خانه میشوند و در سوئیت هم در حیاط با ضرب بسته میشود !! ایلیا اخم کرده مادر میگوید : _رمیصا جان، سفره رو بنداز مامان کنار سفره مینشینیم ... سکوت سنگینی پابرجاست فقط صدای خوردن قاشق به بشقاب می آید... ایلیا سکوت را میشکند : _ خاله چرا این پسره رو بیرون نمیکنید ؟؟ مادر سکوت میکند و پاسخش را نمیدهد ... _ خاله ؟؟ مادر غرق فکر است .... ایلیا میگوید : _ ببخشید اصلا به من چه ؟!!! مادر همزمان محکم قاشق از دستش روی بشقاب می افتد و صدای بدی بلند میشود .. و رو به من می گوید : _ رمیصا دیشب تو این خونه چخبر بوده؟ چشم های پرسشگر و اخم کرده ی مادر رویم سنگینی میکند که همزمان ایلیا هم با چشم های گرد شده و پرسشگر من را نگاه میکند ... سرم را پایین می اندازم .. مادر با صدای بلند میگوید : _ میگی چی شده یا نه .؟؟؟ من باید از زبون همسایه بشنوم چه اتفاقی تو خونه ام افتاده ؟ کلید را از روی جا کلیدی برمیدارم و بلند میگویم : + مامان من دارم میرم کار نداری؟ خرید داشتی زنگ بزن. _ باشه عزیزم. خدا به همراهت. کفش هایم را به پا میکنم. _ ببخشید دخترخاله من دارم میرم بیرون . میتونم برسونمتون. + نه ممنون ، خودم میرم. _ تعارف نکنید دیگه من که دارم میرم بیرون . بنزین هم که میسوزه میخواهید سوار ماشین بشید دیگه. اخم هایم را در هم میکنم من الان هر چه بگویم ، میخواهد دلیل بیاورد. بی صدا درون ماشین مینشینم . تا خود عمارت صحبتی نمیکند و فقط آدرس را میپرسد به در عمارت می رسیم . + ممنونم ، زحمت کشیدید. _ خواهش میکنم. به در و دیوار عمارت نگاه میکند . و با لحن سوالی میپرسد ؛ _ قصد فضولی ندارم اما اینجا به چه کاری مشغول هستید ؟ با بی میلی پاسخ میدهم . + پرستاری از سالمند . _ خانمه ؟ + بله .اگه سوالاتون تموم شده من برم به کارام برسم . _ بله ببخشید... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ وارد عمارت میشوم . گویی این خانه خانه ی دومم است.. انقدر که حس آشنایی نسبت به این خانه دارم و یقینا اخلاق خوب و مهربانی سکینه خانم سبب این همه احساس خوب شده .. دیروز که به دلیل بازگشت مادر از شمال مرخصی بودم دلم برای سکینه خانم تنگ شد. بیشتر از مادرم نه ، اما کمتر از مادرم دوستش دارم. وارد خانه میشوم ، پله ها را یکی درمیان بالا میروم و به سمت اتاق سکینه خانم میروم .. در میزنم _ بفرمایید. در را باز می کنم . + سلام سکینه بانو _ سلام دورت بگردم من .چقدر دلم برات تنگ شده بود دختر عزیزم . . . . در آشپزخانه مشغول به آشپزی میشوم. سیمین وارد آشپزخانه میشود. + سلام سیمین خانم _ علیک پشت سرش امیرارشیا با کیسه هایی از خرید در دستانش وارد آشپزخانه میشود . _ سلام وقتتون بخیر . + سلام . این پا و آن پا میکند انگارمیخواهد صحبتی بکند. سیمین خانم هم متوجه میشود و چشمش را به لب های امیر ارشیا میدوزد. و از گوشه چشم من را نگاه میکند . بی توجه به آن دو مشغول کار هستم . او سنگینی نگاه مادرش را حس میکند و از آشپرخانه میرود سیمین هم دقایقی در آشپرخانه میچرخد و میرود.خریدها را برمیدارم و سر جاهایشان میگذارم ... _ ببخشید برمیگردم امیرارشیا با سر پایین میگوید : _ امروز سه شنبه است اگه یادتون باشه ساعت ۱۷:۳۰ تشییع یکی از شهدای مدافع حرمه .. اصلا یادم نبود با شوق زیادی میگویم : + بله اصلا یادم نبود... _ من میخام برم گفتم، بهتون بگم اگه خواستید شما هم تشریف بیارید... + ممنون که اطلاع دادید اما دیروز هم مرخصی بودم کار دارم باید از سکینه خانم اجازه بگیرم.در ضمن من خودم یه دربست میگیرم میرم تشکر. _ من از مادرجون اجازه تون رو گرفتم مشکلی نداره.باز هرطور خودتون صلاح میدونید ولی وسیله هست من اونجا باید خادم باشم برای همین ۱۶:۳۰ میرم خواستید میرسونمتون . + چشم تا اون موقع کارها رو انجام میدم . _ خب با اجازه تون. هنوز دقایقی مانده به ۱۶:۳۰ مانده ام ... نمیدانم چادر بپوشم یا نه؟؟ دو راهی سختی است ..!!! دلم میگوید بپوش.. اما عقلم میگوید چرا در تشییع شهدا میپوشی؟!! اما در کوچه و خیابان نه..!! شهدا رفتند که در تشییع انها یادت بیافتد چادر بپوشی ! در کوچه و خیابان شهدا نیستن رمیصا خانم ...... واقعا که.!!!! _ بریم؟ در لحظه چادر را سرم میکنم و میگویم: _ بله ماشین را پارک میکند و پیاده میشوم ، انبوهی از جمعیت با نوای مداحی ایستاده سینه میزنند بوی اسفند با ضرب سینه زدن ها دلم را به بازی میگیرد : _ ببخشید من باید برم یه سری کارها رو هماهنگ کنم ،وقتی برنامه تموم شد بیاین همینجا که بریم . به راه می افتد و به جمع چند جوان حزب اللهی میپیوندد و مشغول صحبت میشود .. این همه جمعیت برای چه آمده اند ...؟! این شوق ، این اشک ، این سینه زدن ، نشان از چه حسی میدهد که درون این مردم را شعله ور کرده است و زبانه های عشق را به آتش می کشد... مادری چشم انتظار جوان رشیدش ... خواهری چشم انتظار برادر غیورش پدری خمیده زیر بار غم جوانش این جوان رفت که چی را ثابت کند در راه ثبات کشور دیگری جان خود را فدا کرد که چه سرمشقی به ما جوانان بدهد ..؟!! چادرم را جلوتر می آورم . حس آرامشی که چادر به من میدهد هیچ مانتوی بلندی نمیدهد چقدر با بودنش حال من خوب است...... دختری کنارم می آید و میپرسد : _ خانم ساعت چنده ؟ نگاهش میکنم دختری با پوست گندمی چهره ایی مهربان و قدی کوتاه با پوشش چادر است .. نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم و با لبخند میگویم : + ساعت ۱۷ و ۵ دقیقه است _ممنونم. شما تا حالا تشییع شهدا شرکت کردین ؟ + نه اولین بارمه _ قبولتون باشه. کمی با هم گپ میزنیم و آشنا میشویم رشته اش معارف و سال آخر دیبرستان است یک برادر و یک خواهر کوچکتر دارد. شماره ی همدیگه را میگیریم که صدای جمعیت بالا میرود از دور تابوت شهیدی روی دستان مردم جابه جا میشود و نزدیکتر میشوم . اشک‌هایم دست خودم نیست بی هوا لیز میخورند و صورتم را خیس میکنند.. در دلم با او گفتگو میکنم.:
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ دقایقی میگذرد تلفن زهرا زنگ میخورد .. پاسخ میدهد ، تلفن را قطع میکند و میگوید : _ رمیصا جون ببخشید من باید برم + خواهش میکنم عزیزم خوشحال شدم دیدمت _ منم خیلی خوشحالم شهدا کمک کردن یه دوست خوب پیدا کردم .باهمدیگه در تماس ایم . کاری نداری عزیزم ؟ + نه مواظب خودت باش _ قربونت. فعلا خداحافظ + خدانگهدارت . _ ببخشید ؟ امیر ارشیا که نگاهش به رفتن زهراست میگوید : _ آشناتون بود ؟ + نه تازه با هم دوست شدیم. _ آهان . خب مراسم تموم شد اگر میخاین بریم ؟ + بله قبولتون باشه _ سلامت باشید قبول درگاه حق از جیبش یه چفیه ی سبز می آورد و سمتم میگیرد _ دستم رسید این چفیه رو تبرک کردم بفرمایید برای شما + نه ممنونم خودتون چی؟ _ من از این تبرک ها دارم فکر میکنم شما اولین بارتونه که اومدین تشییع شهدا این هدیه ایی از طرف شهداست .... .................... از در عمارت خارج میشوم امروز هدیه ایی از طرف شهدا گرفتم که تا به حال چنین هدیه ی ارزشمندی نگرفته بودم ..... صدای بوق ممتد ماشینی نگاهم را به سوی دیگری سوق میدهد ایلیا با اخم نگاهم می کند و عصبانی دستانش را روی بوق گذاشته است به سمت ماشین اش میروم میگوید : _بیا سوار شو.... تابه حال به این شکل عصبانی ندیدمش... بی صدا درون ماشین می نشینم ناشیانه و عصبانی ماشین را به حرکت درمی‌آورد خیابان ها لایی میکشد و پشت ماشین ها بوق میزند. از صدای بوق گوش هایم اذیت میشود بهش میتوپم و میگویم: + هیچ معلومه چخبرته...چه وضع رانندگیه... اب دهنم رو قورت میدم و با صدای بلندتری میگویم : + منو پیاده کن..میخام سالم برسم خونه داد میزند: _هیچ معلومه تو اون خونه چه غلطی داری میکنی؟ با پسر مردم میری بیرون که چی ؟؟؟ فکر کردی چون برادرت نیست ، میتونی هر غلطی بکنی... ناخودآگاه بغض میکنم .. _ دنبالت اومدم دیدم سوار ماشین اون عوضی شدی دیدم باهاش رفتی رمیصا چه میکنی تو... غیرت حالیته... حیا حالیته چشم هایم را میبندم : + نگه دار پیاده میشم.. همچنان وحشیانه با ماشین می راند... داد میزنم : + گفتم نگه دار... ماشین را نگه میدارد.. پیاده میشوم بی صدا اشک هایم میبارد ، در خیابان گام برمیدارم و دل شکسته ام خنجری بر احساساتم میزند....به چه اجازه ایی سرم داد زد چرا به خودش اجازه داد ان حرف ها را به من بگوید.... . . به خانه میرسم + سلام مادر ناراحت است و جواب سلامم را با بی میلی میدهد.چادرم را تا میکنم.اولین روز چادر پوشیدنم چقدر حرف شنیدم حرف هایی که به چادرم نمی آمد....اما دوستش دارم چادری که مرا یاد می اندازد.. _ ایلیا رفت. بی توجه به اشپزخانه می روم و آب از شیر میخورم. _ شنیدی چی گفتم . + بله. گفتین ایلیا رفت. ادامه ی آب را می خورم. _ خب پس این جمله امم بشنو که دیگه حق نداری تو اون خونه کار کنی. آب درون گلویم میشکند و به سرفه می افتم..لیوان را درون سینک میگذارم سمت مادر میروم و میگویم: + چرا ؟ _ چون که من میگم + اخه مامان چرا یهو نظرت برگشته توکه از سکینه خانم خیلی راضی بودی تو که دوست داشتی من اونجا کار کنم _ الان میگم دیگه نمیخاد بری. + ایلیا چیزی گفته؟ _ اره. گفتی میرم سرکار ، نگفته بودی با شازده پسر سکینه خانم میری بیرون. + مامان به جان خودت امروز رفتیم تشییع پیکر شهید همین. _اشتباه کردی اون پسره کیه مگه؟!. + همون پسر، شبی که زنگ زدین میخواستین بیاین، وظیفه ایی نداشت اما باهام اومد که مبادا تو خیابون یا تو خونه با وجود حمید اتفاقی برام بیافته خودش زنگ زد به پلیس، من که اصلا بادیدن خون دیوار تو حال خودمم نبودم اون خونه رو تمیز کرد تا شما حالتون بد نشه _ به هر حال دیگه اونجا کار نمیکنی تمام.... با من درمورد این موضوع بحث نکن 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🍂🍂🍂🍂🍂