🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🔪قسمت ۱ تا ۱۰👇
🎊قسمت ۱۱ تا ۳۰👇
✍(۲۰ قسمت)
🎉عیدتون مبارک طاعاتتون قبول🥰
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۱۱ و ۱۲
و باز هم دستگیره را بالا و پایین میکنم. نمیتوانم نفس بکشم. نه... نه... الان وقت حمله پنیک نیست.
نفس بکش دختر... نفس بکش...
سرم را رو به بالا میگیرم و خودم را وادار میکنم که هوا را به ریههایم بکشم. نفس عمیق... پنج ثانیه... آرام آرام بیرونش میدهم.
باید به چیزهای خوب فکر کنم؛
به عباس. به آوید. به ایران... عباس را در ذهنم تصور میکنم که دارد میگوید:
_اهدئی روحی... لاتخافی عزیزتی...
بهتر نفس میکشم. مغزم دوباره به کار افتاده. عباس من را آورده تا اینجا؛ چرا بقیهاش را کمکم نمیکند؟ اصلا واقعا نجات پیدا کردهام یا گیر افتادهام؟ این زندان موساد است یا نیروهای امنیتی ایران؟
بلند میگویم:
_عباس کجایی؟ من نمیدونم باید چکار کنم...
و ناامیدانه و آرام مشت میزنم به در. بعید است مُرده باشم. توی دنیای مردگان نباید خبری از قفل در و این چیزها باشد! یا شاید جهنم این شکلی ست؛
ماندن در یک اتاق ساده که درش همیشه قفل است؛ درحالی که داری در بیخبری دست و پا میزنی.
دوباره برمیگردم تا اتاق را ببینم؛ سرتاسرش را. سپید و آبی ست؛ ملایم و آرامشبخش. رنگش را دوست داشتم اگر در شرایط بهتری بودم.
چراغی در ذهنم روشن میشود و به تکاپو میافتم؛ تکاپوی گشتن اتاق برای پیدا کردن یک وسیله ارتباطی. موبایل، تلفن، لپتاپ...
هرچیزی که به جهان بیرون پیوندم بدهد. از کمد شروع میکنم. بوی چوب نو و لباس نو میدهد. چند دست لباس زنانه داخلش هست؛ همه اندازه من. داخل کشوهایش هم لباسهایی هست باز هم اندازه من؛
انگار که قرار است واقعا اینجا اقامتگاه ابدیام باشد. کسی که لباسها را خریده، حتی سلیقهام را هم میدانسته و همه به رنگ و مدلی هستند که دوست دارم. بیشتر لباسها زمستانیاند؛ عایق، پشمی و کلفت. خیلی گرمتر از آنچه تابهحال دیده بودم به نظر میرسند.
از کمد و کشوها چیزی به دست نمیآورم، جز این که با کسی طرفم که مرا خوب میشناسد و میخواهد اینجا ماندگارم کند؛ یا شاید میخواهد هشدار بدهد که بیش از آنچه فکر کنم بر افکارم مسلط است.
به جان کتابهای کتابخانه میافتم.
جلو و عقبشان میکنم، ورقشان میزنم، همه را دقیق میکاوم. بیشترشان ادبیات کهن فارسی و رمانهای معروف جهاناند؛ کتابهایی که اگر در موقعیت بهتری بودم، ازشان دل نمیکندم.
باز هم کسی که این اتاق را چیده، شناختش را از من به رخ کشیده است. میترسم. چه کسی من را انقدر خوب میشناسد و میتواند بیاوردم به چنین ناکجاآبادی؟
میز تحریر را میگردم. کشوهایش خالیاند و روی میز، بجز یک چراغ مطالعه و یک کتاب چیز دیگری نیست. کتاب روی میز را برمیدارم:
هری پاتر و یادگاران مرگ.
زیر لب تکرار میکنم:
هری پاتر و یادگاران مرگ... یعنی چی؟
کسی که من را انقدر دقیق میشناسد، حتما برای گذاشتن کتاب روی میز هدفی داشته.
سعی میکنم روزهای نوجوانیام و رمان هری پاتر را به یاد بیاورم. ماجرایش چی بود؟ کتاب را باز میکنم. روی یکی از صفحات اوایل داستان نشانک گذاشتهاند؛ همان قسمتی که هری و دوستانش از دست مرگخوارها در خانه شماره دوازده میدان گریمولد پنهان شده بودند.
خانهای که از بیرون دیده نمیشد، افسونهای حفاظتی شدیدی داشت و هری که تحت تعقیب بود باید آنجا میماند.
اختفا...
تهدید...
ماندن در خانه...
من گیر نیفتادهام؛ ولی در خطرم. باید در خانه بمانم. باید مخفی شوم... ولی از کجا معلوم کلک نباشد؟
باز هم میگردم. کشوهای پاتختی را هم باز میکنم؛ اما هیچ دستم را نمیگیرد. روتختی و تشکش را زیر و رو میکنم. زیر بالش، دستم میخورد به یک جسم سخت و سرد. خشکم میزند.
بالش را برمیدارم با یک سلاح کمری مواجه میشوم؛ سلاحی با سوپرسور داخلی یکپارچه. مغزم یک لحظه از تحلیل کردن باز میایستد. بوی خطر مثل بوی مردار در مشامم میپیچد.
هرجا سلاح باشد، یعنی قاتلی هم هست؛ خطر هم هست. مطمئن میشوم که در دنیای زندهها هستم؛ چون وجود آلت قتاله در دنیای مردگان بیمعنی ست. دومین چیزی که میفهمم، این است که در خانه آرسن نیستم و ماجرا ربطی به آرسن ندارد. آرسن بیدستوپا را چه به اسلحه؟
-بهش دست نزن. نباید اثر انگشتت روش بمونه. شاید تله باشه.
این را غریزه بقای درونم میگوید. میترسم به اسلحه دست بزنم. بالش را سر جایش میگذارم و میدوم به سمت پنجره.
پرده سنگین و کلفتش را کنار میزنم و بخار شیشه را با دست پاک میکنم. طبقه دوم یک خانه هستم. بیرون، هوا گرگ و میش است و رو به تاریکی.
دارد شب میشود یا صبح؟
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۱۳ و ۱۴
دارد شب میشود یا صبح؟
با ساعت دوازده و نیم جور درنمیآید؛ نه دوازده و نیم صبح نه شب. ردیفی از خانههای شیروانیدار آن سوی خیابان مقابلم صف کشیدهاند؛
خانههایی با دیوارهای زرد و قرمز و آبی و سبز؛ همه رنگهای تند. سرتاسر زمین و سقف خانهها و لبه پنجرهها پوشیده از برف است.
کسی از خیابان گذر نمیکند و آخرین رد بهجا مانده از لاستیک ماشین هم با برف کمرنگ شده است. دماسنج دیجیتالی کنار پنجره، دمای داخل را مثبت هجده درجه و دمای بیرون را بیست و دو درجه زیر صفر نشان میدهد. لرز میکنم.
اینجا باید جایی در شمال غرب ایران باشد. آذربایجان شرقی یا غربی...
برای باز کردن پنجره تلاش میکنم؛ قفل است. دوباره چرخی در اتاق میزنم. روی تمام دیوارها دست میکشم و کمد و کشوها را یک دور دیگر میگردم؛ به امید یافتن راهی به بیرون یا وسیلهای برای شکستن در و پنجره... اما نه.
کسی که من را آورده اینجا، فکر همهچیز را کرده.
خسته از تقلا، روی قالیچه وسط اتاق مینشینم و با دست سالمم، سرم را در آغوش میگیرم. چشمانم را میبندم و نفس عمیق میکشم.
حس میکنم لبه پرتگاه پنیک ایستادهام. گوشهایم زنگ میزنند. دستم را روی گوشم میگذارم و به خودم میگویم:
آروم باش دختر... باید خودتو نجات بدی.
کف زمین دراز میکشم و بدنم را رها میکنم. دستِ آسیب دیدهام زقزق میکند. به نفسهای عمیق ادامه میدهم و از انقباض عضلاتم کم میکنم. لرزش بدنم کم میشود. به سقف شیروانی خیره میشوم.
- از نو فکر کن. هر اتاقی یه سوراخ برای فرار کردن داره. اصلا فکر کن یه اتاق فراره. فکر کن یه معماست که باید حلش کنی... یه بازیه.
غریزه بقا از درونم جواب میدهد:
-کجا میخوای فرار کنی وقتی جایی برای رفتن نداری؟
صدای باز و بسته شدن دری از طبقه پایین، گوشم را تیز میکند. روی زمین گوش میخوابانم و چشم میبندم تا بفهمم آن پایین چه خبر است.
یک نفر دارد قدم میزند؛
روی زمینی چوبی. روی تختههای چوب. کفشهاش صدای بمی دارند. ضربان قلبم با صدای قدم زدنش هماهنگ میشود. چندتا در دیگر را باز و بسته میکند؛ نمیدانم در اتاق است یا کمد. صدای گفت و گو نمیآید و صدای پا متعلق به یک نفر است. تنهاست...
***
-رونن بار مُرده.
این را گالیا گفت؛ بدون هیچ کنش احساسی مشهودی در صدا و صورتش. پرونده را مقابل مئیر گذاشت و روی پاشنه چرخید.
لازم نبود توضیح اضافهای بدهد.
صدای تقتق پاشنههای بلندش در اتاق پیچید و مئیر را با بهت و حیرتش تنها گذاشت.
مئیر با دهان باز و چشمان گیج، چند ثانیه به در اتاقش نگاه کرد. انگار که گالیا هنوز هم آنجا باشد. نبود. مثل یک روح محو شده بود. مئیر مانده بود و یک پرونده و یک خبر کوتاه و تکاندهنده:
-رونن بار مُرده!
چند دقیقه طول کشید تا یادش بیاید به دستانش فرمان حرکت بدهد و پرونده را بردارد. آن را باز کرد؛ شاید اگر مدارک را میدید میتوانست باور کند که رونن مُرده. و باور کرد؛
وقتی تصویر رونن را دید که در میان خون و شراب به زمین غلتیده بود.
ذهنش انقدر آشفته بود که هیچچیز از حروف عبری مقابلش را نمیفهمید. انگار که زبان بیگانه بودند. فقط عکسها را میدید. سه تا جنازه. رونن و دو محافظش.
با دست لرزان، پیجر تلفن را فشار داد و از گالیا خواست برگردد.
بیحوصلگی از رفتار گالیا میبارید. چهره مربعی و استخوانیاش درهم رفته و با چشمان ریز و طلبکارش به مئیر خیره بود. یک طره از موهایش را پشت گوشش انداخت و در دل گفت:
-داره خرفت میشه... معلوم نیست برای چی تا الان نگهش داشتن.
خرفت بودن مئیر به خودی خود چیز بدی نبود؛ اگر گالیا میتوانست توانایی و برتریاش را ثابت کند. صدای مئیر لرزید.
-کار کی بوده؟
گالیا دست به سینه زد:
_نمیدونیم. فکر میکردیم کار ایرانیها باشه، ولی در با کلید باز شده. محافظها هم مقاومت نکردن. ممکنه یکی از خودمون باشه.
چشمان مئیر گرد شد و مثل برقگرفتهها از جا پرید:
_مطمئنی کار ایرانیا نیست؟
-آره... اونها هم نمیدونن کی بوده.
-از کجا میدونی؟
-صحنه قتل دستکاری شده یکی قبل ما اومده توی خونه و همهچیو بررسی کرده. حتی از زیر ناخن یکی از محافظها نمونه برداشته.
-چرا؟
-اون محافظ وقتی داشته خفه میشده، به قاتل چنگ زده. ممکنه دیانای قاتل زیر ناخنش مونده باشه و اون کسی که نمونه زیر ناخن رو برداشته، حتما یکی از عوامل ایران بوده. شاید اونام میخواستن رونن رو بکشن. بعید نیست.
-دوربینا چی؟
-برق رفته بوده. ممکنه اینم....
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۱۵ و ۱۶
-برق رفته بوده. ممکنه اینم کار قاتل باشه. داریم بیشتر بررسی میکنیم.
مئیر سرش را در دست گرفت و فشار داد. شرمآور بود.
***
باید از روشن شدن شرایطم خوشحال باشم یا از رسیدن کسی که مرا زندانی کرده ناراحت؟
کسی که اسلحه دارد...
کسی که من را خوب میشناسد...
دانیال! شاید دانیال باشد... یا شاید دانیال من را تا اینجا آورده و تحویل رفقایش در موساد داده.
از جا بلند میشوم و مثل مرغ سرکنده، دنبال یک وسیله دفاعی میگردم؛ چیزی غیر از آن سلاح کمری.
یکی از کتابهای سنگین و جلد سخت کتابخانه را برمیدارم؛ بینوایان ویکتور هوگو. از این بهتر نمیشد. خودم را میچسبانم به دیوار کنار در و کتاب را با دست سالمم بالا میگیرم. تختههای چوبی زیر پای آن ناشناس ناله میکنند. صدای پایش کمکم بلندتر میشود و بلندتر؛ نزدیک و نزدیکتر.
ضربان قلب من هم بالاتر میرود. به پشت در میرسد و صدای پایش قطع میشود. کلید را میچرخاند و در با صدای تیک آرامی باز میشود.
غریزه بقایم داد میکشد:
-بزنش!
هل دادن در توسط او همزمان میشود با بالا رفتن کتاب در دست من و بعد، فرود آمدنش روی سر کسی که وارد شده. ناله بلندی سر میدهد، روی در میافتد و همراه در، محکم به دیوار میخورد. پخش زمین میشود، دستش را بر سرش میگذارد و به خودش میپیچد.
کتاب را مثل یک سلاح در دستانم میفشارم و نتیجه هنرنماییام را نگاه میکنم. دانیال است!
سرش را بالا میگیرد و با چهرهای درهم رفته از درد میگوید:
_چته؟ چرا اینطوری میکنی؟
میخواهد برخیزد، اما کتاب را به سمتش میگیرم و داد میزنم:
-تکون نخور.
دانیال در واکنش به تهدید بچگانه من، دستانش را بالا میگیرد و میخندد.
-باشه... باشه... خوبه تفنگ رو برنداشتی، وگرنه مُرده بودم!
یک قدم از او فاصله میگیرم و نیمنگاهی به بیرون اتاق میاندازم. فکر کنم یک خانه ویلایی ست. چشمانم را ریز میکنم و دانیال را به رگبار سوالاتم میبندم.
-اینجا کجاست؟ چکارم داری؟ کسی بیرونه؟ چرا منو آوردی اینجا؟
-همهچیزو برات توضیح میدم. بذار بلند شم...
دستش را روی زمین ستون میکند تا برخیزد؛ اما جیغ من او را سر جای خودش نگه میدارد.
-سر جات بمون!
دستم تیر میکشد. با دست سالمم، دست شکستهام را میگیرم و تلاش میکنم درد در چهرهام منعکس نشود. نفس میزنم و میپرسم:
_چرا باید بهت اعتماد کنم؟
-چون چارهای نداری.
-یعنی چی؟
-یعنی برای موساد سوختی و دلیلی نداره بذارن زنده بمونی.
دستانم یخ میکنند و گلویم خشک میشود. من جلوی یک رابط سازمانی موساد ایستادهام، درحالی که یک مهره سوخته و محکوم به مرگم. پاهایم انگار که تسلیم مرگ شده باشند، شل میشوند و وزنم را روی دیوار پشت سرم میاندازم تا زمین نخورم.
دانیال با دیدن ضعف من، از جا بلند میشود و همچنان دستانش را بالا میگیرد.
- نترس. من نمیخوام بکشمت.
-جای من بودی باور میکردی؟
آرام دستش را جلو میآورد تا کتاب را از من بگیرد؛ اما دوباره جیغ میزنم:
_جلو نیا!
دوباره چند قدم عقبنشینی میکند و میگوید:
_اگه میخواستم بکشمت زودتر از اینا این کارو میکردم. من اصلا مامور کشتن تو نبودم و نیستم.
-پس چی هستی؟ چرا منو آوردی اینجا؟ اینجا کجاست؟
دانیال در چارچوب در میایستد و میگوید:
_اینجا خونه توئه و لازم نیست بترسی. صبر کن غذا رو آماده کنم، همهچیز رو برات توضیح میدم.
میخواهد از اتاق بیرون برود که دوباره با جیغ بلندم، اتاق را روی سرم میگذارم.
-وایسا! تا توضیح ندی حق نداری جایی بری!
سریع خودم را به تخت میرسانم و سلاح را از زیر بالش برمیدارم. خشابش پر است. آن را به سمت دانیال میگیرم و میگویم:
_بیا بشین اینجا!
و با چشم به صندلی پشت میز تحریر اشاره میکنم. لبخند ملیح دانیال طوری ست که انگار یک بچه با تفنگ اسباببازیاش او را تهدید کرده. دستانش را هم طوری بالا میبرد که انگار میخواهد با آن بچه همبازی شود و دل به دلش بدهد. وقتی قدم برمیدارد، میتوانم بفهمم که انگار کمی لنگ میزند. روی صندلی مینشیند و باز هم میخندد.
-زور گفتنت دوستداشتنیه، ولی هیچوقت فکر نمیکردم تهدید مسلحانه انقدر جذابت کنه!... راستی، میدونستی تفنگت رو حالت ضامنه؟
با انگشت لرزان، سلاح را از حالت ضامن خارج میکنم. خجالتآور است. دوست دارم یک طوری بزنم توی صورت دانیال که دیگر نتواند به من پوزخند بزند. همچنان سلاح را به سمتش میگیرم و چشمغره میروم.
-زود باش حرف بزن.
-باشه باشه... ببین....
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۱۷ و ۱۸
-باشه باشه... ببین، من چند روز قبل از اجرای عملیات اومدم ایران، چون قرار بود وقتی کارت تموم شد خودم از مرز خارجت کنم.
انگار که چیزی به سرم کوبیده باشند، منگ میشوم. عملیات را، فاطمه و آوید و افرا را یادم نبود... کلام دانیال را قطع میکنم.
-عملیات چی شد؟
شانههاش را با بیتفاوتی بالا میاندازد.
-هیچی.
-یعنی چی هیچی؟
-یعنی هیچ اتفاقی نیفتاد. از مامور سایهت هم خبری نیست.
نفس آسودهای میکشم؛ آن مرگ دردناک سراغ فاطمه و آوید نیامده. لبخند بر لبم مینشیند و دستم در گرفتن سلاح شل میشود.
دانیال ادامه میدهد:
_ممکنه مامور سایه دستگیر شده باشه؛ که در این صورت ممکنه تحت تعقیب نیروهای امنیتی ایران باشی.
حالم ترکیبی از شادی و ترس میشود. دوباره سلاح را محکم در دست میگیرم و میپرسم:
_اینجا کجاست؟ هنوز توی ایرانیم؟ ترکیه ست؟ یونان؟ یا اسرائیل؟
دانیال میزند زیر خنده. بلند، قاهقاه. تفنگ را تکان میدهم و داد میزنم:
_جواب منو بده!
دانیال میان خندهاش از جا برمیخیزد. لوله تفنگم دنبالش کشیده میشود. پشت پنجره میایستد و پرده را کنار میزند. با دست بخار را از شیشه پاک میکند و با اشاره من را هم دعوت میکند که پشت پنجره بروم. با تردید، چند قدم به سوی پنجره برمیدارم و به منظره مقابلمان چشم میدوزم: هوای گرگ و میش و خیابان برف گرفته.
نگاه دانیال اما به آسمان است. بیتوجه به لوله تفنگی که سرش را نشانه رفته و بیتوجه به من که خشمگین و مضطربم، با چشم به آسمان اشاره میکند:
_نگاه کن... ایناهاش... داره شروع میشه.
-چی؟ چرا درست حرف نمیزنی؟
نگاهم میان او و آسمان میچرخد؛ میترسم از غفلتم استفاده کند و تفنگ را از دستم بگیرد. در آسمان بالای سرمان، بالای ابرها، یک تکه نور سبزرنگ کوچک، عمود بر زمین، آرام تکان میخورد و بزرگ میشود. خطوط سبز و رقصان، انگار که یک پرده حریر سبز در آسمان آویزان شده باشد و با باد تکان بخورد. هیچوقت در عمرم چنین آتشبازی زیبایی ندیده بودم؛ و این آتشبازی نیست. بیشتر خم میشوم تا نورها را از پشت سقف شیروانی خانهها بهتر ببینم.
-اینا چیاند؟
میدانم چه هستند؛ اما نمیتوانم باور کنم. چند بار پلک میزنم تا مطمئن شوم درست میبینم؛ روی زمین دنبال منبع نور میگردم.
دانیال میگوید:
_بالا رو نگاه کن!
آسمان دارد از رقص نورهای رنگی پر میشود. مثل دریا آرام و با وقار موج میخورند و گاه رنگ عوض میکنند؛ بنفش، صورتی، آبی کمرنگ، سبزآبی... دانیال با شیفتگی به آسمان خیره شده.
-مردم اینجا معتقدن اینا ارواحن که دارن توی آسمون میرقصن.
آرام زمزمه میکنم:
_این شفقه...؟
دانیال لبخند میزند. شفق یعنی ما نزدیک قطبیم. ناباورانه میپرسم:
--ما کاناداییم؟
-نه.
-آلاسکا؟
-نه!
-اسکاندیناوی؟
-نه.
-ایسلند؟
-نه.
بیصبرانه جیغ میزنم:
-پس کجا؟
دانیال با نیش باز و حالتی فاتحانه میگوید:
-جایی که دست هیچکس بهمون نمیرسه؛ گرینلند.
طول میکشد تا کلمه گرینلند را در ذهنم پیدا کنم و یادم بیاید کجاست. دانیال نگاه از پنجره برمیدارد و راست میایستد.
-اینجا تقریبا آخر زمینه، نزدیکترین منطقه مسکونی به قطب.
دهانم باز میماند و سلاح را کمی پایین میآورم. دوباره به شفق نگاه میکنم تا باورم بشود. دانیال قدمی جلو میآید و دستش را به سمت تفنگ دراز میکند...
-دیگه میتونی بذاریش سر جاش، هوم؟
عقب میروم و دوباره تفنگ را محکم میگیرم. دستم میلرزد.
-نه! هنوز بهت اعتماد نکردم.
کاش دست دیگرم سالم بود و میتوانستم سلاح را دو دستی بگیرم. دانیال بیتوجه به سلاح، به سوی در میرود.
-باشه، تا هر وقت حالشو داشتی میتونی بگیریش سمتم، فقط مواظب باش دستت اشتباهی روی ماشه نره؛ چون مطمئنم دوست نداری قبل از این که همهچیز رو بهت بگم بمیرم.
از اتاق خارج میشود و پشت سرش میروم. در راهروی طبقه بالای یک خانه ویلایی هستیم. یک راهروی نه چندان بلند با یک اتاق دیگر و حمام و دستشویی، و راهپلهای که احتمالا به اتاق زیرشیروانی میرسد. دانیال از پلهها پایین میرود. خانه چندان بزرگ نیست. یک هال دارد و یک آشپزخانه، با اسباب و اثاثیهای مختصر و ساده. رنگ غالب دیوارها و زمین و وسایل خانه، قهوهای روشن یا کرمی ست و پارکت و کاغذ دیواریها طرح چوب دارند. روی هم رفته، جای دنجی به نظر میرسد. میپرسم:
-اینجا خونه کیه؟
-خونه تو.
وارد آشپزخانه میشود. چند پاکت خرید روی میز آشپزخانهاند.خریدها را از پاکتشان درمیآورد و در کابینتها و یخچال جا میدهد.
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۱۹ و ۲۰
-رفته بودم یکم خوراکی بخرم. حدس میزدم دیگه باید بهوش بیای. نگران بودم که نیروهای موساد یا ایران، تا اینجا دنبالمون اومده باشن و وقتی نیستم بیان سراغت. در رو قفل کردم و محض احتیاط اسلحه رو گذاشتم زیر بالش که اگه لازم شد بتونی از خودت دفاع کنی.
پس آنقدرها که دانیال ادعا میکند جایمان امن نیست. هنوز در خطرم و تحتتعقیب دو سرویس امنیتی. اعصابم خرد شده از اطلاعات قطرهچکانیاش.
-وایسا ببینم، این یعنی تو هم از موساد جدا شدی؟
دانیال با بیتفاوتی سرش را تکان میدهد.
-آره. و ممکنه تحت تعقیب باشم.
-چرا جدا شدی؟
-خیلی وقت بود که میخواستم این کار رو بکنم؛ ولی تو جراتش رو بهم دادی.
کلافه میشوم.
-میشه درست توضیح بدی؟ اصلا اینجا خونه کیه؟
دانیال در یکی از کابینتها را باز میکند و پوشهای از آن بیرون میآورد. پوشه را مقابلم روی اپن میگذارد.
-بازش کن.
نمیتوانم این کار را با یک دست آتلبسته گرفته انجام بدهم و اسلحه هم در دست دیگرم است. دانیال که تعللم را میبیند، در دورترین نقطه آشپزخانه نسبت به من میایستد و دستانش را بالا میبرد.
-میتونی برای چند ثانیه از اون تفنگ دل بکنی.
سلاح را روی اپن میگذارم و به زحمت پوشه را باز میکنم. یک نگاهم به دانیال است و یک نگاهم به شناسنامه و گذرنامه و مدارک هویتی داخل پوشه. شناسنامه و گذرنامه هردو نشان دولت انگلستان را دارند. گذرنامه را باز میکنم. عکس خودم را با اندکی تغییر میبینم و با اسم و مشخصاتی غریب. اخم میکنم. دانیال میگوید:
-این هویت جدیدته. برات یه هویت جدید جعل کردم. از حالا به بعد تو یه دختر بریتانیایی هستی که این خونه رو از پدربزرگ مرحومش به ارث برده و حالا که خانوادهش رو توی یه حادثه از دست داده، تصمیم گرفته بریتانیا رو ترک کنه و ساکن گرینلند بشه.
حیرتزده و گیج، به نام جدیدم و مدارک هویتیام نگاه میکنم.
-چطور تونستی این کار رو بکنی؟
دانیال باد به غبغب میاندازد و با لحن خودپسندانه همیشگیاش میگوید: به یکم نفوذ، رشوه، مهارت جعل مدرک و قدرت داستانپردازی نیاز داشت.
-و مقادیر زیادی بدجنسی که تو داری.
مغرورانه سر تکان میدهد. سلاح را به سمتش میگیرم و دوباره نام جدیدم را میخوانم.
-آرورا؟
-یعنی شفق.
با یکی از دستانش عدد سه را نشان میدهد.
-توی گرینلند مردم سه دستهن: بومیهای اینوئیت، مهاجرهای غالبا اروپایی، و پولدارهای سابقهداری که میخوان یه زندگی آروم و مخفی داشته باشن.
-ما دسته سومیم؟
-دقیقا. تا وقتی حرفم رو گوش کنی کسی پیدامون نمیکنه.
میخواهم بپرسم پس انتقام چه میشود؟ اما حرفم را میخورم. انتقام کار شخصی من است؛ ربطی به دانیال ندارد. فعلا باید بفهمم این مدت چه در دنیا گذشته است.
-من چقدر بیهوش بودم؟
-یه هفتهای میشه.
-اصلا چطوری منو آوردی اینجا؟
-اگه بیخیال اون اسلحه شی و غلافش کنی، همهچیز رو برات توضیح میدم.
نمیتوانم. انگشتانم به سلاح چسبیدهاند. منتظرم هرآن دانیال به سمتم حملهور شود یا یک گله مامور به خانه بریزند. انقدر خنجر از پشت خوردهام و انقدر زیر پایم خالی شده است که نتوانم به دانیال اعتماد کنم.
دانیال تردید و بیاعتمادی را از چشمانم میخواند و میگوید:
-بهت حق میدم اعتماد نکنی؛ ولی یکم فکر کن! تو یه مهره سوختهای. عملیات رو انجام ندادی و احتمالا لو رفتی. موساد هیچ برنامهای بجز کشتن کسی مثل تو نداره. برای کشتنت هم لازم نبود اینهمه بدبختی بکشم و از ایران خارجت کنم. میتونستم توی بیمارستان بکشمت. پس اگه الان اینجا پیش منی یعنی من قرار نیست بلایی سرت بیارم. خب؟
چارهای ندارم حرفهای منطقیاش را بپذیرم. تفنگ را آرام پایین میآورم و آن را روی اپن میگذارم. دانیال وسایل پختن ناهار را آماده میکند و میگوید:
-الان شرایط هردوی ما مثل همه. هردو تحت تعقیب موساد و اطلاعات ایرانیم. پس بهتره به هم اعتماد کنیم و هوای همو داشته باشیم. قبوله؟
نفس عمیقی میکشم.
-باشه.
پشت میز آشپزخانه مینشینم و به آشپزی کردن دانیال خیره میشوم.
-چرا میلنگی؟
دانیال متوقف میشود. بدون این که برگردد، آرام میگوید:
-یه آسیب کوچیکه، خوردم زمین.
و سریع به کارش ادامه میدهد تا به من بفهماند دوست ندارد دربارهاش حرف بزند. پاستا را داخل یک قابلمه میریزد و میگوید:
-هوای اینجا طوریه که اگه ساعت نداشته باشی روز و شب رو قاطی میکنی. از اول زمستون تا نزدیک بهار، بیشتر بیست و چهار ساعت شبه. خورشید یه لحظه میاد و میره. تابستونشم نزدیک سه چهار ماه خورشید دائم تو آسمونه.
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۲۱ و ۲۲
-منو چطوری آوردی تا اینجا؟
درحالیکه مواد سس پاستا را از یچخال بیرون میگذارد و در ماهیتابه باهم مخلوط میکند، میگوید:
-به سختی.
دندان بر هم فشار میدهم و صدایم را بالا میبرم.
-دانیال!
قاهقاه میخندد.
-باشه باشه... راستش فکر همهچیز رو کرده بودم، بجز این که تصادف کنی. با تصادفت برنامههام رو بهم ریختی. وقتی تصادف کردی، اولین کاری که انجام دادم این بود که خودم برسونمت بیمارستان و بمب رو از توی کیفت دربیارم تا بهت شک نکنن. مرحله دوم، این بود که توی بیمارستان از دور مواظبت باشم؛ طوری که هیچکس منو نبینه. شانس آوردم که آسیب جدی ندیدی. ولی اونجا بود که فهمیدم مامور حذفت اومده بیمارستان و میخواد بیسروصدا کارتو تموم کنه. فقط دو سه ساعت از بستری شدنت گذشته بود که سر رسید.
-چطوری انقدر سریع فهمید؟
-چون وقتی یکی تصادف میکنه، از بیمارستان به نزدیکترین عضو خانوادهش که در دسترس باشه زنگ میزنن.
نمیفهمم. دانیال در سکوت به کارش ادامه میدهد تا من ارتباط معنایی میان جملاتش را کشف کنم. ناگاه فریاد میکشم:
-آرسن!؟
-اوهوم.
دست سالمم را روی دهانم میگذارم. هنوز نمیفهمم. آرسن بیدستوپایی که من میشناختم اصلا عقلش به درک مسائل پیچیده عالم جاسوسی قد نمیداد.
-داری شوخی میکنی؟
-میدونم خیلی خنگ به نظر میاد ولی در باطن یه شیطان تمامعیاره.
از میان دندانهای بهم فشردهام میغرم: -پسره آبزیرکاه!
دانیال بیتوجه به خشم من میگوید: -مامور بود که هربار چکت کنه تا مطمئن بشه تحت نظر نیستی و مشکلی وجود نداره. شب قبل عملیات هم اومد پیشت تا مطمئن بشه عملیات رو انجام میدی.
-چطور مطمئن شده بود؟
دانیال پوزخندی شیطانی میزند.
-لازم نبود حرف بزنی. میگفت از رفتارت پیدا بود میخوای باهاش خداحافظی کنی. حالا راستشو بگو، واقعا میخواستی اونا رو بکشی؟
دست سالمم را میان موهایم میبرم و نفس عمیقی میکشم.
-نمیدونم.
-نمیدونی؟
یک دسته از موهایم را در مشت میگیرم.
-چندنفر از دوستام اونجا بودن. نمیخواستم بکشمشون. ولی خب چارهای نداشتم. نمیخواستم بمیرم.
دانیال سرش را تکان میدهد.
-تصمیمت عاقلانه بود. باید این کار رو انجام میدادی. فقط اون تصادف لعنتی همهچیز رو خراب کرد.
نفسم را با خشم بیرون میدهم. انتظار آدم شدن از کسی مثل دانیال واقعا انتظار زیادی ست؛ هرچند من هم بهتر از او نیستم. من هم یک قاتل بالقوهام. سرم را بلند میکنم و میپرسم:
-آرسن رو چکار کردی؟
- یه طوری سرشو گرم کردم و از شرش خلاص شدم. به هرحال مهم نیست. گذاشتمت توی کاور جنازه و با بدبختی از بیمارستان آوردمت بیرون و طبق برنامه قبلی از مرز خارجت کردم؛ با این تفاوت که تو بیهوش بودی و پوستم کنده شد.
میخندد.
-فکر نمیکردم انقدر سنگین باشی.
پشت چشمی برایش نازک میکنم و سرم را به سمت دیگری برمیگردانم. دانیال ادامه میدهد:
-از قبل برنامه فرارمون رو چیده بودم. یکم تغییرش دادم. مجبور شدم با دارو بیهوش نگهت دارم و توی تابوت بذارمت. برای هردومون هویت جعل کردم، بعدم ادای یه مردِ عاشقِ داغدیده رو درآوردم که میخواد آخرین خواسته همسر مرحومش رو برآورده کنه و اونو به شفق و مادر دریاها بسپاره.
قهقهه میزند.
-یه طوری تابوتت رو بغل کرده بودم و گریه میکردم که خودمم باورم شده بود زنم مُرده و وصیت کرده توی گرینلند خاکش کنم.
بالاخره من هم میخندم و برایش دست میزنم.
-تو مارمولکترین مارمولک دنیایی.
دانیال کامل روبه من برمیگردد و تمامقد تعظیم میکند. یک دستش را مثل بازیگران تئاتر میگشاید و میگوید:
-خواهش میکنم. من متعلق به شمام.
بوی آویشن پاستا خانه را برداشته و معدهام به سروصدا افتاده است. به پنجره آشپزخانه خیره میشوم. از پشت یک لایه بخار نازک، میتوان خیابان برفگرفته را دید و هوای گرگ و میش را. میپرسم:
-اینجا واقعا جامون امنه؟
دانیال پاستاها را در ظرف میکشد و بشقابها را مقابل خودم و خودش روی میز میگذارد. قبل از این که روی صندلی بنشیند، دو دستش را روی میز میگذارد و به سمت من خم میشود.
-من جایی نمیخوابم که زیرم آب بره. اینجا مطمئنترین جاییه که میتونستیم بیایم. تا وقتی احتیاط کنیم مشکلی پیش نمیاد. حواسم به همهچی هست.
پلکهایش را روی هم میگذارد و چند بار سرش را تکان میدهد.
-بهم اعتماد کن.
چارهای ندارم و او این بیچارگی را از چشمانم میخواند. مینشیند و به غذا اشاره میکند.
-سرد نشه...!
***
گالیا آرام و پشت سر هم، با نوک خودکار به میزش ضربه میزد.
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۲۳ و ۲۴
دست دیگر را زیر چانه زده و به تصاویر روی نمایشگر لپتاپ خیره بود. تصویر جنازه رونن و دو محافظش، در کنار تصویر جسد سوخته دانیال داخل ماشین.
عکس دانیال و ماشین سوختهاش را یکی از عواملشان در آذربایجان برایش فرستاده و مرگ دانیال را تایید کرده بود.
مطمئن بود با چشمان خودش دیده که خودروی دانیال ته دره سقوط کرده و منفجر شده است، و عامل طبق نقشه صبر کرده بود تا خودرو کاملا بسوزد و بعد به نیروهای امدادی زنگ بزند.
طوری سوخته بود که پزشکی قانونی حتی نتوانسته بود هویت جسد را تشخیص دهد و هیچ مدرک هویتیای باقی نمانده بود؛ همانطور که گالیا میخواست.
دانیال باید میمُرد، همراه هرچه که همراهش داشت. باید وقتی عوامل ایران به دانیال میرسیدند که هیچچیز جز خاکستری به درد نخور از او باقی نمانده باشد. این سزای هر ماموری بود که کدهای ژنتیکیاش لو برود.
دانیال در آخرین ماموریتش زخمی شده بود و نمونه خونش در صحنه قتل مانده بود؛ پس باید از صفحه روزگار محو میشد.
گالیا کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد. آن روز که خبر مرگ دانیال رسید، بعد از مدتها توانسته بود یک نفس راحت از سر آسودگی بکشد و حالا همان نفس در سینهاش حبس شده بود.
خودکار را با شتاب روی میز رها کرد. برخورد نوک خودکار روی کاغذی که روی میز بود، آن را پر از نقاط آبی کرده بود. گالیا پوشهای را روی لپتاپش باز کرد. چند فایل اکسل، پرینتهای حساب و اسناد و گزارشهای مالی. یکی از فایلها را باز کرد. لازم نبود اعداد و ارقام را بخواند. تکتک فایلها داشتند فریاد میزدند که گالیا، حدود پانصد و شصت میلیون شِکِل از بودجه سازمان را در عرض پنج سال اختلاس کرده است؛ چیزی حدود صد و پنجاه میلیون دلار امریکا.
گالیا حلقه نقرهای کلفتی که در انگشت اشارهاش بود را چندبار درآورد و سر جایش برگرداند. دندان برهم فشرد.
اینها کار او نبود. نه این که دستش کج نباشد، ولی نمیخواست رزومه کاریاش را خراب کند و در چند قدمی رسیدن به ریاست، به دردسر بیفتد. یک نفر اما دقیقا میخواست گالیا به ریاست نرسد. برایش مدرکسازی کرده بود، شاید هم چندنفر این کار را انجام داده بودند.
گالیا پوشه را بست و در ذهنش تمام کسانی که با آنها کینه داشت را ردیف کرد.
دانیال.
چشمانش را بست و برهم فشار داد. چندبار با خودش تکرار کرد:
-اون مُرده.
صدای دیگری در سرش گفت:
-اون میدونست. اون میدونست تو آمی رو کشتی.
-نه نمیدونست. نمیدونست. نمیدونست.
میان موهای بلندش چنگ زد. دکمه بالای پیراهنش را باز کرد و دندان بر هم فشار داد. باید رد پولِ دزدیده شده را میزد، قبل از این که کسی بفهمد. قبل از این که در دوقدمی رسیدن به قله سقوط کند.
***
پزشک دستش را زیر چانه زده و تصویر سهبعدی ام.آر.آی سرم را روی مانیتور میچرخاند. روی تخت معاینه نشستهام و بجای تصویر، به حالت چهره پزشک نگاه میکنم بلکه چیزی بفهمم.
دانیال کنارم ایستاده و دستم را در دستش میفشارد. نمیدانم این فشار بخاطر اضطراب است یا برای دلگرمی دادن به من؛ اما از نوک انگشتانش نگرانی در جانم تزریق میشود.
دانیال با چهرهای که در آن نگرانی موج میزند، به تصویر ام.آر.آی خیره است و با این که چیزی از آن نمیفهمد، دنبال یک نشانه برای امیدواری میگردد. هیچوقت اینطوری ندیده بودمش. صدایش میلرزد.
-مشکلی هست دکتر؟
پزشک سوال دانیال را نشنیده میگیرد و همچنان به تصویر ام.آر.آی خیره است. نمیدانم مغز کج و کوله من چه چیز جذابی برای دیدن دارد که پزشک از آن دل نمیکَنَد؟ دانیال به من نگاه میکند و لبخندِ لرزانی میزند.
-نترس.
نمیترسم؛ حداقل به اندازه دانیال مضطرب نیستم. من از دم مرگ برگشتهام. بالاخره پزشک یک نفس عمیق میکشد و به سخن میآید.
-ضربهای که به سرت خورده سطحی بوده و خوب شده. خوشبختانه مشکلی نداری.
به چهره ناباور من و دانیال نگاه میکند و لبخند میزند.
-بخاطر این بررسیم طول کشید که داشتم فکر میکردم چطور ممکنه یه نفر بعد چنین تصادفی، انقدر کم آسیب ببینه؟! تو خیلی خوششانس بودی دخترجون... البته... بخاطر خانوادهت متاسفم.
برای پزشک هم همان داستان دانیال را سرهم کرده بودیم؛ این که من تنها بازمانده یک خانواده بریتانیایی در یک تصادف وحشتناکم و حالا برای رسیدن به آرامش، به گرینلند آمدهام.
دانیال با مهارت تمام همه اسنادی را که بتواند این داستان را باورپذیر کند، جعل کرده بود؛ مدارک پزشکی و حتی عکس صحنه تصادف را! طوریکه حتی خودش و من هم به حقیقت آن ایمان آورده بودیم.
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۲۵ و ۲۶
دانیال دست بر سینه میگذارد و نفس حبس شدهاش را با جمله «خدا رو شکر» بیرون میریزد. دکتر با چشم به دانیال اشاره میکند و رو به من میگوید:
-خیلی نگرانش کردی!
نمیدانم باید اخم کنم یا بخندم؛ نمیدانم باید چه بگویم. فقط بیحرکت سر جایم مینشینم و پلک میزنم. دانیال میپرسد: -پس دیگه مشکلی نداره؟
-نه. خیالت راحت.
دانیال تشکر میکند و درحالی که با دقت به توصیههای پزشک گوش میدهد، کمکم میکند پالتویم را بپوشم. یک هفته از اقامتمان در گرینلند میگذرد و دستم هنوز در آتل است؛ اما دردش کمتر شده. دکتر گفته یک ترک کوچک است و بعد از یک ماه و نیم خوب میشود.
با دانیال از مطب بیرون میآییم. گودتهاب، پایتخت گرینلند، به زحمت به اندازه یکی از شهرستانهای اطراف اصفهان جمعیت و مساحت دارد. شهری ست آرام و کوچک، با خانههایی اکثراً ویلایی و شیروانیدار. بیش از آن که شبیه یک پایتخت باشد، شبیه روستایی مدرن است. ساختمانهای بلند شهر از شش یا هفت طبقه بلندتر نیستند، ساختمانهایی با ماهیت اداری که بیشتر در مرکز شهر پیدا میشوند. هوا بینهایت سرد است و هوا غالباً گرگ و میش. مردم هم سبک زندگی خاص خودشان را دارند؛ سبک زندگیای متناسب با شرایط سرد و دشوار قطب.
کریسمس است و شهر را چراغانی کردهاند. مردم بیتوجه به سرما و برف سنگین و شب طولانی و قطبی، به خیابان آمدهاند تا برای کریسمس آماده شوند. ظاهرا شب است؛ اما ساعت را که ببینی میفهمی تنها چهار ساعت از ظهر گذشته. بازار بازیها و جشنها و نمایشهای محلی داغ است. مردم به در خانهشان حلقههای گل مصنوعی و مجسمههای کوچکی به نام توپیلاک چسباندهاند و خانه را با چراغانی تزئین کردهاند. مقابل مغازهها، رستورانها و کافهها شلوغ است و مردمِ چشمبادامیِ اینوئیت، با هیجان و به زبان گرینلندی با یکدیگر گفتوگو میکنند. فقط من و دانیالیم که پیچیده در پالتوهای سنگین خز، در سکوت قدم میزنیم و طوری به مردمِ خوشحال خیرهایم که انگار باورمان نمیشود در چنین دنیای بیرحمی هنوز میتوان خوشحال بود.
واقعا جایی برای شادی باقی مانده است وقتی تحت تعقیب دو سرویس امنیتی هستی؟
-دوست داری یکم توی شهر بگردیم؟
دانیال این را میپرسد و روبهرویم میایستد. از پیشنهادش بدم نمیآید؛ اما کمی تردید میکنم.
-خطرناک نیست؟
-نه نترس.
چشمک میزند. با خودم قرار گذاشتهام فعلا به او اعتماد کنم تا بتوانم هرچند کم، از زندگی لذت ببرم. دست راستم را میگیرد و دنبال خودش میکشد. برفِ گلی و پا خورده، زیر پایمان لهتر میشود و من از فشردن برف با پایم لذت میبرم. دانیال کمی جلوتر میرود؛ به سمت هدف مشخصی که من نمیدانم کجاست. برف نرمی آرام میبارد. باد سرد باعث میشود کمی بلرزم و در خودم جمع شوم.
شهر کوچک است و ماشین کم. هیچوقت چراغانی کریسمس انقدر برایم قشنگ نبود. مردمِ اینجا شادتر از آنند که سرمای قطب از پا درشان بیاورد. با رنگهایی که به خانههاشان زدهاند و با چراغانی و تزئین زیباشان، به جنگ سرما و شب رفتهاند. زیر لب میگویم:
-اینجا خیلی قشنگه!
دانیال نمیشنود. صدای هوهوی باد و گفتوگوی مردم، گوشهامان را پر کرده. صدای ناقوس کلیسا میآید. کمی جلوتر، ساختمان بزرگی ست با دیوارهای زرشکی و سقف شیروانی بلندِ برفگرفتهای که صلیب بزرگی روی آن نشسته. به کلیسا نزدیکتر میشویم و صدای سرود را هم میتوان شنید.
دوست دارم بروم داخل کلیسا و ببینم مسیح را چگونه تصویر کردهاند. شاید مردی با قد کوتاه، صورتی گرد و کمی سرخپوست و چشمانی بادامی؛ مثل همه اینوئیتها، بومیهای گرینلند. هرکس مسیح را آنطور تصور میکند که دوست دارد؛ آنطور که فکر میکند هر آدمی باید باشد.
دانیال اما دستم را میکشد و از مقابل کلیسا عبور میکنیم. کمی جلوتر از کلیسا، ساختمانی هماندازه کلیسا میبینیم با دیوارهای سبز و سقف گنبدیشکل. قبل از این که چیزی بپرسم، دانیال در گوشم میگوید:
-مسلمونهای دانمارکی که دولت دانمارک اذیتشون میکنه، میان اینجا.
در مسجد بسته است؛ اما از داخل آن صدای تلاوت قرآن میآید. یادم میافتد #ماه_رمضان است و مسلمانها بیشتر از همیشه قرآن میخوانند. یاد #ایران میافتم و مسجدهای قشنگش. قدم تند میکنم تا از مسجد و خاطرات ایران دور شویم.دوست دارم گذشته را هرچه که هست، از خوب و بدش در ذهنم محو کنم.
کمی دورتر از مرکز شهر، به خانه نیمهویرانی میرسیم که مردم دورش را گرفتهاند. از بقیه خانهها بزرگتر است؛ اما فرسوده....
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠