eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۳۱ و ۳۲ رباب کمی جلوتر میرود، درست است ام‌وهب با یک زن و مرد جوانی در کنارش به پیش می آید.. رباب با خود میگوید: این موقع شب، اینها، اینجا چه می کنند که در این هنگام صدای ملکوتی عشق زمین و آسمان، حجت شیعیان رشتهٔ افکارش را پاره می کند، حسین که در کنارش زینب ایستاده رو به مسافران شب میفرماید: _خوش آمدی ام وهب، همگی خوش آمدید.. ام وهب که به خوبی مسیح دورانش را میشناسد در حالیکه اشک از چشمانش جاری شده دستانش را به آسمان بلند می کند و میگوید: _خدا را شکر به آرزویم رسیدم و به کاروان فرزند پیامبر خدا ملحق شدم و بعد رویش را به پسرش میکند و میگوید: _شیرم حلالت که قبول کردی من هم همسفرت باشم و مرا به کربلا رساندی و سپس رو به امام می کند و میگوید: _وقتی فرزند و همسرش آمدند و آن چشمهٔ آب را دیدند و حکایتش را شنیدند، هر دو ندیده رویتان، شدند عاشق کویتان، این دو شما را ندیده اند اما حسینی شده اند، چگونه است که این فوج سربازان، آفتاب عالم تاب را در مقابل خود دارند و اما در خواب غفلت فرو رفته اند؟! امام لبخندی میزند و میگوید : _به کاروان مظلوم حسین خوش آمدید، همانا که می دانستم اینک می آیید، پس به استقبالتان آمدم. زینب، ام وهب و همسر وهب را در آغوش میگیرد و خوش آمد میگوید. هنوز قدمی از قدم برنداشته اند که وهب میخواهد همین جا مسلمان شود، پس امام شهادتین را میگوید و هر سه باهم تکرار می کنند: _اشهد ان لااله‌الاالله، اشهد ان محمدرسول الله، اشهد ان علی ولی الله..‌ انگار زمین و زمان به همراه این جمع شهادتین میگویند و ملائک آسمان همنوا با زمینیان شده اند.. رباب سراپا چشم شده تا گل از جمال گلستان هستی بچیند، اشک میریزد و حواسش نیست که رقیه نگاهی به او دارد و نگاهی به پدر... شب نهم ماه محرم است، لحظه به لحظه بر سربازان عمر سعد افزوده میشود، زیرا ابن زیاد حکم کرده، هر مردی را در کوفه ببیند او را میکشد و باید پیرو جوان به کربلا بروند و به اردوگاه عمرسعد بپیوندند، نزدیک به سی هزار مردجنگی یک طرف و حسین و اهل بیتش که کمتر از صد نفر مرد جنگی دارند هم یک طرف... حسین حجت خداست و سر منشاء عطوفتش از وجود باریتعالی ست، باز هم به دشمن خودش رحم می کند و می خواهد هدایتش کند و تا شاید عمرسعد دلش در پی حقیقت رفت و از آتش خشم خدا و دوزخ نجات یابد، بنابراین پیکی به جانب عمر سعد میفرستد تا با او گفت گویی داشته باشد.. عمر سعد که فکر میکند، حسین موج سربازان را دیده و تحت فشار قرار گرفته و میخواهد با یزید بیعت کند، این دیدار را میپذیرد و قرار میشود در تاریکی شب و جایی مابین دوسپاه یکدیگر را ببینند. شب از نیمه گذشته که امام همراه عباس و علی اکبر و هیجده تن از یارانش به محل ملاقات میرود و عمرسعد با پسرش حفص و تنی چند از فرماندهان سپاهش در آن مکان حاضر میشود. حال که هر دو گروه به محل ملاقات رسیدند، امام دستور میدهد تا یارانش بمانند و خود همراه عباس و علی اکبر جلو میرود و عمر سعد هم چنین میکند و خودش با پسرش حفص و غلامش پیش می آید. انگار این مذاکره کاملا مخفیانه است، چون عمر سعد نمیخواهد خبرش به ابن زیاد برسد، اما غافل از آن است که جاسوسان هم اینک در کنارش هستند. امام که رئوف ترین فرد روی زمین است ندا میدهد: _«ای عمر سعد! میخواهی با من بجنگی؟ تو میدانی من فرزند پیامبر تو هستم، از این مردم جداشو و به سمت من بیا تا رستگار شوی» عمر سعد متحیر میشود چون انتظار چنین کلامی را از امام ندارد،آخر اوست که امام را با سربازانش محاصره کرده و آب را به روی کودکانش بسته‌... خیلی عجیب است امان نمیخواهد و نمیگوید آب را آزاد کن تا کودکانم تشنه لب نمانند، بلکه میخواهد عمر سعد از بند این دنیای دون آزاد شود و تشنه لب صحرای محشر نباشد. عمرسعد که حقیقت سخن حسین را درک کرده و عمری تسبیح به دست نقش روحانی مسجد را بازی نموده،خود را حیران و بین دوراهی میبیند، پس به امام میگوید: می ترسم به سمت تو بیایم خانه ام را ویران کنند.. امام لبخندی میزند و میفرماید: _من خودم خانه ای زیباتر و بهتر برایت میسازم. عمر سعد با لکنت میگوید: _می...میترسم مزرعه و باغ مرا بگیرند و ابن زیاد زن و بچه ام را به قتل برساند.‌ امام باز هم میفرماید: _من بهترین باغ مدینه را به تو میدهم، آیا اسم مزرعه بُغَیبغه را شنیده ای؟! همان مزرعه ای که معاویه میخواست آن را به یک میلیون دینار طلا از من بخرد اما من آن را نفروختم، بیا به سمت من، من آن باغ را به تو میدهم و سلامت خانواده ات را برایت ضمانت میکنم، به سوی من بیا که خداوند آنها را محافظت میکند.
عمر سعد که خوب میداند، حسین حرف نادرست و دروغ نمیزند، او معصوم است و نواده رسول الله، همان که سید جوانان اهل بهشت است و یکی از اهل کساست پس حرفهایش همه عین حقیقت است، اما اگر به آن مزرعه و عطایای حسین دلخوش کند، بی شک حکومت ری را از دست میدهد و حکومت ری کجا و مزرعه بغیبغه کجا؟! عمر سعد جوابی نمیدهد و این یعنی، حرف حسین را نپذیرفته..‌ امام فرصتی دیگر به او میدهد و میفرماید: _ای عمر سعد، اگر نمیخواهی به من ملحق شوی پس راه را باز بگذار و اجازه بده راه مدینه را در پیش گیرم و به سوی حرم جدم بازگردم باز هم عمر سعد سکوت می کند و امام برای آخرین بار به او گوشزد میکند: _«ای عمرسعد!بدان با ریختن خون من، هرگز به آرزوی خود که حکومت ری هست نمیرسی» و بازهم عمر سعد سکوت میکند... و این است که خداوند انسان را مختار آفرید تا راه سعادت و یا شقاوت خویش، خود برگزیند‌... عمر سعد به اردوگاهش باز میگردد، او نه میخواهد حکومت ری را از دست دهد و نه میخواهد آتش خشم خدا را با جنگ کردن با حسین به جان خرد، هم حب دنیا چشمش را کور کرده و هم از آتش عقبی میترسد، پس راهی انتخاب میکند که به نظرش بهترین است و نامه ای کوتاه به ابن زیاد مینویسد: _شکر خدا که آتش فتنه حسین خاموش شده، حسین به من پیشنهاد داده که اجازه دهم به سمت مدینه برگردد، خیر و صلاح امت اسلامی هم در قبول این پیشنهاد است.. قاصد عمر سعد به سمت کوفه حرکت می کند و نیمه های روز نهم محرم به اردوگاه ابن زیاد در کوفه میرسد. ابن زیاد نامه را میخواند و مردد است چه جواب دهد که ناگهان صدایی به گوشش میرسد: _ای ابن زیاد مبادا این پیشنهاد را قبول کنی که اگر حسین از کمند تو گریخت، گریخته است و با رساندن خود به مدینه و شیعیانش، کار برای تو و یزید سخت خواهد شد. ابن زیاد رو به آن شخص می کند و میگوید: _تو کیستی که چنین حکیمانه سخن میگویی؟! 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۳۳ و ۳۴ آن شخص آبله رو که انسان از دیدن چهره‌اش هراسی در دلش میافتد جلو می آید و تعظیم میکند و میگوید: _بنده چاکر درگاهتان، شمربن‌ذی‌الجوشن هستم و کاش چنین کسی از مادر زاده نمیشد، کاش زمین خاکی چنین حرامی را در خود پرورش نمیداد... شمر سرش را نزدیک گوش ابن زیاد میبرد و میگوید: _جاسوسان من خبر آوردند که شب گذشته عمر سعد با حسین دیدار داشته، شما که باید نفوذ کلام هاشمیان را بدانید، آنها مانند فاطمه سخن میگویند و چون علی رجز میخوانند و کمتر کسی ست که تحت تاثیر حرفهایشان قرار نگیرد... و با این حرف شمر، تازه حساب کار دست ابن زیاد می آید و خنده مرموزانه ای میکند و میگوید: _پس برای همین است عمر سعد اینقدر تعلل میکند و جنگ را عقب می‌اندازد، او میخواهد هم مورد غضب خدا قرار نگیرد و هم عروس حکومت ری را بدون جنگ به حجله اش ببرد و سپس با صدای خشمگین میگوید: _بی درنگ به سمت کربلا برو، نامه مرا به عمر سعد برسان و اگر دیدی او از جنگ با حسین شانه خالی میکند، همان لحظه گردنش را بزن و خود فرماندهی نیروها را به عهده بگیر و جنگ را آغاز کن.. شمر لبخند پیروزمندانه ای میزند و با آخرین نفراتی که در کوفه مانده اند حرکت میکند، او در دل ذوق زده است چرا که عمر سعد را میکشد و حکومت ری را از آن خود می کند، اما خبر ندارد که جاسوسان عمر سعد این خبر را همچون باد ،قبل از رسیدن شمر و سپاهش به کربلا به گوش عمرسعد رسانده اند... حال عمرسعد و شمر باید بر سر دنیایی پوچ و دروغین گلاویز شوند..‌ خبر به عمر سعد میرسد، عمر سعد در همان روز نهم محرم، لباس رزم به تن میکند و ناقوس جنگ را به صدا درمی‌آورد تا وقتی که شمر به کربلا رسید،دلیلی برای کنار زدن او از فرماندهی نداشته باشد. کودکان کربلا با شنیدن ناقوس جنگ، هراسان به این طرف و آن طرف میروند. یکی دامن عباس را گرفته و دیگری در کنار علی اکبر است و اما زینب و رباب و اهل حرم، خیمه حسین را چونان نگین انگشتری در برگرفته اند... رقیه که اوضاع را چنین می بیند، با سرعت خود را به خیمه پدر میرساند و خود را در آغوش او جای میدهد، انگار میخواهد تا ابد در آغوش امن پدر بماند.... عصر روز تاسوعاست، رباب همانند پروانه دور خیمه حسین میگردد،او میخواهد از لحظه لحظه وجود دلبر عالم هستی استفاده کند، هر چند این استفاده نگاهی از راه دور باشد. ناگاه میبیند که مولایش حسین جلوی خیمه آمد و نشست و سر بر زانو گذاشت، رباب لبخندی میزند و در دل می گوید: _گویا مولایم متوجه دل بی قرار من شده و درست جلوی خیمه نشسته و سر به زانو گذاشته تا منِ بینوا سیر او را ببینم اما نمیداند که خواب اندکی امام را دررباییده.. صدای همهمهٔ سپاهیان بار دیگر بلند میشود و اینبار این صدا با نشان دادن برق شمشیرها همراه میشود. زینب که از هیاهو خاطره خوشی ندارد و ذهنش او را به روزگاری میکشد که هیاهویی در کوچه های مدینه بلند شد و مادرش زهرا را پشت در دید که شعله های آتش، درچوبی خانه را در برگرفته بود و از میخ در خون میچکید و زینب زیر لب میگفت: کاش خون سینهٔ مادر نباشد! زینب هراسان بیرون می‌آید و ناخوداگاه به سمت خیمهٔ برادر روان میشود و انجاست که میبیند در این هیاهوی دشمن، حسین چون طفلی تازه متولد شده ، سر به زانو گذاشته و خواب است. زینب کنار حسین قرار میگیرد، رباب که چشمش به زینب می افتد او هم به طرف خیمه می آید. زینب خم میشود و آرام بوسه ای از سر برادر میگیرد، ناگاه حسین مظلوم سر از زانو برمی دارد و زیر لب میگوید: _انا لله و انا الیه راجعون، گمان فصل بوسیدن رگ گردن رسیده... زینب که ترس دارد حسینش را از او بگیرند بوسه ای از دست حسین میستاند و میگوید: _زینب به قربانت شود! چه میفرمایید برادر؟! حسین خیره به چهره زینب، این خواهری که بوی مادر میدهد و صلابت پدر را به یاد همگان می اندازد می‌نماید و میفرماید: _لحظه ای خواب بر من غلبه کرد، جدم پیامبر را در خواب دیدم که فرمود: «ای حسین! تو به زودی میهمان ما خواهی بود» زینب نگاهی به حسین مظلومش میکند و نگاهی به سپاهیان پیش رو که عربده کشان عرض اندام میکنند، و بر سر زنان شروع به گریه میکند و رباب که شاهد این صحنه است میفهمد که زینب چیزی شنیده که فهمیده باید دل از حسین بکند... رباب طاقت از کف میدهد و نزدیک این خواهر و برادر میشود، روی میخراشد و شیون کنان قربان صدقهٔ حسین میرود. امام رو به انان میکند و میفرماید: _آرام باشید
سپاه دشمن به سمت حسین می آید و حسین به سمت عباسش میرود...گویا می خواهد به همگان بگوید، من تنها و مظلومم و سپاهم عباس است و به عباسش پناه میبرد.. حسین مظلوم رو به برادری که همیشه او را مولا خطاب میکند و ادب خجلت زده از ادب عباس است مینماید و میگوید: _جانم به فدایت... امام به عباس میگوید: _جانم به فدایت...به قربان غریبی فرزندان علی که همیشه غریبند.. عباس! این شیر بیشهٔ حیدر ،که جامهٔ رزم به تن کرده، سر خم میکند و میگوید: _امر بفرمایید مولایم... امام می فرماید: _جانم به فدایت، برو ببین چه خبر شده؟ هنوز سخن در دهان حسین است که عباس با بیست مرد جنگی به پیش میرود، عباس نگو...حیدر کرار بگو با چهره ای مصمم و قامتی رشید به پیش میرود.. لرزه براندام لشکر سی هزار نفری ابن زیاد می افتد، کسی جرات نمیکند برای رویارویی جلو بیاید و عباس حکم از حسین دارد که شروع کننده جنگ نباشد و فقط خبر بگیرد صدای شیر ژیان ام البنین در صحرا میپیچید: _شما را چه شده؟! هدف از اینهمه آشوب و هیاهو چیست؟! صدایی لرزان جواب او را میدهد: _دستور از ابن زیاد است که اگر حسین با یزید بیعت نکرد، با او بجنگیم. عباس، چون باد برمیگردد و پیغام را به مولایش میرساند. امام نگاهی به کاروان می اندازد و میفرماید: _عباسم! به سمت سپاه برو واز آنها بخواه تا یک شب دیگر به ما فرصت دهند، ما میخواهیم یک شب بیشتر با خدای خود راز و نیاز کنیم فقط خدا میداند که حسین چقدر عاشق خواندن نماز است... پیغام به عمر سعد میرسد و او مردد است که چه کند، ناگاه عمرو بن حجاج فرمانده نیروهای محافظ فرات فریاد میزند: _عجب مردمی هستید! به خدا قسم اگر کفار از شما اینچنین درخواستی میکردند، می پذیرفتید اکنون که پسر پیامبر چنین خواسته ای دارد چرا قبول نمیکنید؟! عمر سعد نگاهی به سپاهیانش میکند و متوجه میشود آنان با دیدن عباس بن علی که خاطرهٔ رشادت های پدرش را زنده کرده و بیست تن یاران او که همه چون حبیب و زهیر جنگاورانی قدر قدرت هستند روحیه شان را باخته اند، پس با زیرکی دستور عقب نشینی میدهد و حمله را میگذارد برای صبح عاشورا... 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
اللهم‌العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد😭
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۳۵ و ۳۶ غروب تاسوعاست، امام در خیمه خویش نشسته است، رباب علی‌اصغر را در آغوش دارد و جلوی خیمه است و چشم به خیمه امام دارد که ناگهان صدایی در دشت می‌پیچید: _خواهر زادگانم، عباس کجایی؟ عبدالله و عثمان ای فرزندان ام‌البنین ای کسانی که از مادر به بنی کلاب میرسید کجایید؟! همهٔ سرها به سوی خیمه عباس میگردد، اما رباب خیمه حسینش را مینگرد چون خوب میداند که عباس لحظه‌ای از حسین جدا نمیشود و هم اینک هم در اطراف خیمه میگشت. رباب زیر لب زمزمه میکند: شمر، این ملعون نقشه ها دارد، او رجزخوانی عباس را دیده و خوب فهمیده که هر قدمی عباس به سمت سپاهیان عمرسعد بردارد، دل سپاهیان از هراس به لرزش می‌افتد، آخر عباس فرزند علی‌ست، او شیرمردیست که رسم شمشیر زنی را در محضر مادر که یکی از شمشیر زنان قَدَر بنی کلاب بود آموخته و جنگاوری را زیر دست پدرش علی تعلیم دیده، پس اگر عباس با حسین باشد،یعنی حسین یک لشکری قدر قدرت دارد، اگر عباس با این کاروان باشد، دل کودکان و بزرگان و پیران به او قرص است، پس باید به نحوی او را از حسین جدا کند. بار دیگر صدای شمر بلند میشود: _کجایی عباس؟! عباس خود را پشت خیمه مولایش پنهان کرده، گویی خوش ندارد بی اذن حسین با کسی هم‌صحبت شود، حسین که خوب اخلاق این دریای ادب را میداند، ندا میدهد: _عباسم! درست است که شمر آدم فاسقی ست، اما صدایت میکند، برو ببین از تو چه میخواهد. امام امر میکند و عباس دست بر چشم مینهد، پس میگوید: _چه میخواهی شمر؟ شمر قهقه‌ای مستانه میزند و میگوید: _ای عباس! مادر تو از قبیله من است و پس تو خواهرزاده ام محسوب میشوی، ببین که دور و بر حسین کسی نیست و هرکس با او باشد کشته میشود، پس من نخواستم این قامت رشید، این قمر زیبا، اسیر خاک شود، جای تو در افلاک است نه خاک داغ کربلا، برایت امان نامه آورده ام، به سمت ما بیا و از کشته شدن در امان باش... با شنیدن این سخن، قلب کودکان نینوا میگیرد، آخر عباس علمدار آنهاست، عباس سقای کودکان است که اگر نبود این چند شب اخیر کودکان از تشنگی هلاک میشدند، انگار عباس چشم امید اهل حرم است... عباس نگاهی به سپاهیان انبوه شمر میکند و دلش از بی‌کسی حسین سخت میگیرد و با صدایی که لرزه بر اندام لشکریان و لرزه بر زمین کربلا می‌اندازد میگوید: _نفرین خدا برتو و بر امان نامه‌ات، ما در امان باشیم و فرزند پیامبر در ناامنی باشد؟! دستانت بریده باد ای شمر! تو میخواهی ما برادر خود را رها کنیم؟! هرگز... شمر که رجز خوانی عباس را میبیند و خوب میفهمد که وفای این جماعت رنگ و روی عهد الست را دارد، خجل به سمت لشکرش برمیگردد و عباس به سمت حسین میرود و حسین عباس را در آغوش میگیرد و او را می‌بوسد، گویی به او میگوید ممنونم ای تمام لشکرم... ممنونم ای پناهگاه امن حسین و براستی که عباس به آغوش حسین و حسین به آغوش عباس پناه می‌آورد. شب شده و همه مشغول عبادتند،انگار از رخصت حسین مبنی برعبادت، متوجه شده‌اند که امشب آخرین شبی ست که در زمین خاکی میتوانند با خدای خویش خلوت کنند و فردا شب همه در آغوش آرام خدا جای دارند. فریاد هلهله و جشن و پایکوبی ازسمت لشکرعمرسعد بلند است و گویی که لشکر شیطان است که قهقه میزند، زیرا فردا قرار است خون خدا را روی زمین داغ کربلا بریزند و این طرف صدای راز و نیاز امام و یارانش بلند است و انگار ملائک آسمان هم با آنها همنوا شده اند، چرا که زیباترین و خالص‌ترین عبادت ها را به عینه می‌بینند. رقیه در خیمه رباب است و مشغول بازی با علی اصغر، رباب که کاملا متوجه شده فردا قرار است چه شود، نگاهی به این دو کودک میکند و زیر لب میگوید: _فرداشب شما دوتا با درد یتیمی چه میکنید؟! اشکش جاری می شود و ناگهان قلبش مانند گنجشکی بی قرار خود را به قفس تن میکوبد و باز دلتنگ حسین است. رباب رو به رقیه می گوید: _رقیه جان، عزیزکم بیا باهم برویم و پدرت را ببینیم رقیه خوشحال از جا برمیخیزد و میگوید: _برویم...علی اصغر هم ببریم سکینه که شاهد ماجرا ست و گویا او هم دلتنگ پدر است از جا برمیخیزد و همراه آنها میشود. از خیمه بیرون می‌آیند که در نور مشعل‌های روبه‌رو قامت حسین را میبینند، انگار قصد دارد به خیمه سجاد برود و احوال فرزندش را که در تب شدید میسوزد بگیرد. رباب نگاهی به بچه ها میکند و میگوید ما هم به خیمه سجاد میرویم، او در دل میگوید:
انگار بیماری سجاد حکمتی دارد، خدا میخواهد که زمین خالی از حجت خدا نباشد و امامی از نسل فاطمه، بعد از حسین بر روی زمین باقی بماند. وارد خیمه میشوند و رقیه با خوشحالی جلو میرود خود را در آغوش پدر که در حال احوالپرسی از سجاد است می اندازد و میگوید: _خدا را شکر، عمه ام زینب هم همین جاست... رباب به مولایش و سجاد و زینب سلام میکند و مودب گوشه خیمه می‌نشیند، زینب مشغول پاشویه برادر زاده است، رباب اشک در چشمانش حلقه میزند و زیر لب می‌گوید: _تو کیستی زینب؟! بی‌شک مقامی عظیم نزد پروردگار داری...زمانی در عین کودکی پرستار مادر پهلو شکسته بودی و بعد پرستار پدری با فرق خونین و سپس تقدیرت بود، پرستار برادر با تشت خونین در پیش رویش باشی و اینک در هیاهوی جنگ باید پرستار علی بن حسین باشی... خدا چه چیز دیگر در تقدیر تو نوشته بانو؟!... کاش من هم لیاقت ان داشتم که مویی اندر سرت میبودم. امام از خیمه بیرون می‌آید و امر میکند که تمام سپاه در خیمه‌ای گرد هم آمده‌اند، هرکس از دیگری میپرسد که امام میخواهد چه بگوید؟! و اغلب فکر میکنند امام میخواهد نقشه جنگ را طرح کند، با ورود امام به خیمه، همهمهٔ جمع خاموش میشود، همگی سراپا گوش میشوند، بوی سیب بهشتی در خیمه پیچیده و آرامش است که موج میزند. امام جلوی یاران اندک خود میایستد و میفرماید: _«من خدای مهربان را میکنم و در تمام شادی و غم او را میگویم، خدایا شکر که به ما و دادی و ما را از قرار دادی» امام لحظه ای سکوت میکند و بین یارانش چشم میگرداند...بریر را زهیر را حبیب را و یک یک یاران را مینگرد و سپس نگاهش روی عباس می‌ماند و میفرماید: _«یاران خوبم! من یارانی به خوبی و باوفایی شما نمیشناسم،بدانید که ما فقط امشب را مهلت داریم و فردا روز جنگ است، من به همه شما اجازه میدهم تا از این صحرا بروید، من بیعتم را از شما برداشتم، بروید که هیچ چیز مانع شما نیست این تاریکی شب را غنیمت شمرید و از اینجا بروید و مرا تنها بگذارید» یک لحظه سکوت بر خیمه حاکم میشود و ناگهان صدای گریه همه بلند میشود عباس که طاقت ندارد تنهایی حسینش را ببیند از جا برمیخیزد و میگوید: _مولای من! خدا آن روز را نیاورد که ما زنده باشیم و شما در میان ما نباشی عباس هنوز میخواهد سخن بگوید که گریه امانش نمیدهد...امام به عباس نگاه میکند و چشمانش پر از اشک می شود و اشک هایش را با دست میگیرد ناگهان فرزاندان عقیل ازیک طرف، مسلم بن عوسجه ازیک سمت،زهیر و بریر و حبیب و...هرکدام از سمتی بلند میشوند و همراه با هق هق شان ارادتشان را به حسین میگویند... آری اینان عهدشان رنگ و بوی عهد الست را دارد آن زمان که آتش عشقی افروختند و عاشقان سراز پا نشناخته خود را به آن آتش جان آفرین سپردند. حال که حسین چهره های مصمم یارانش را میبیند به هرکس جایگاهش را در بهشت نشان میدهد و پیرمردهایی چون حبیب و بریر با شوخی و خنده صحبت از حوریان بهشتی میکنند که حبیب نگاهش به نگاه مولایش می افتد و میگوید: _به خدا قسم که دیدار هزاران هزار حوری بهشتی لذت یک نگاه حسین را ندارد.. خیمه پر ازشور و شوق است و براستی که ستاره ای شده در زمین و بوی عرش خدا و بهشت برین را می دهد... امام نقشه جنگ را طرح میکند و دستور میدهد فاصله بین خیمه های زنان و کودکان با یاران کم شود و دور تا دور خیمه را خندق بکنند و عده ای هم مأمور شدند تا خار و خاشاک از بیابان جمع کنند و در خندق ها بریزند، امام تاکید میکند که سربازان ما کم و سربازان دشمن زیاد است و فردا ممکن است بخواهند از همه طرف به ما حمله کنند، پس زمان جنگ، هیزم ها را آتش بزنید تا نتوانند از همه طرف یورش بیاورند و شاید امام میخواست با جمع آوری خار و خاشاک اطراف،فرداشب تیغ و خار کمتری به پای کودکان مظلوم کربلا فرو رود...😭 صدای ملکوتی اذان صبح در صحرا می‌پیچید، صدایی که بیش از همیشه بر دل کاروان حسین مینشیند، گویی خدا آنها را به خود میخواند و با این آوا به آنها میفهماند که تا ساعتی دیگر در آغوش امن خودم جای دارید.. امام به نماز می ایستد، یاران و اهل حرم پشت سر ایشان به نماز می ایستند، آخرین نماز صبح حسین تمام میشود. رباب از هرطرف سرک میکشد تا دلبرش را که انگار میهمان یک روزه اش است ببیند، اما فقط بوی ایشان را حس میکند که ناگهان امام از جای برمیخیزد، گویی او از دل اهل حرمش خبر دارد، می‌ایستد تا همگان سیر او را ببینند، رباب سراپا چشم میشود تا این قد و قامت و این صورت و سیرت آسمانی را سیر ببیند و خاطره اش را در ذهنش تا ابد حک نماید.