eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۳۳ و ۳۴ آن شخص آبله رو که انسان از دیدن چهره‌اش هراسی در دلش میافتد جلو می آید و تعظیم میکند و میگوید: _بنده چاکر درگاهتان، شمربن‌ذی‌الجوشن هستم و کاش چنین کسی از مادر زاده نمیشد، کاش زمین خاکی چنین حرامی را در خود پرورش نمیداد... شمر سرش را نزدیک گوش ابن زیاد میبرد و میگوید: _جاسوسان من خبر آوردند که شب گذشته عمر سعد با حسین دیدار داشته، شما که باید نفوذ کلام هاشمیان را بدانید، آنها مانند فاطمه سخن میگویند و چون علی رجز میخوانند و کمتر کسی ست که تحت تاثیر حرفهایشان قرار نگیرد... و با این حرف شمر، تازه حساب کار دست ابن زیاد می آید و خنده مرموزانه ای میکند و میگوید: _پس برای همین است عمر سعد اینقدر تعلل میکند و جنگ را عقب می‌اندازد، او میخواهد هم مورد غضب خدا قرار نگیرد و هم عروس حکومت ری را بدون جنگ به حجله اش ببرد و سپس با صدای خشمگین میگوید: _بی درنگ به سمت کربلا برو، نامه مرا به عمر سعد برسان و اگر دیدی او از جنگ با حسین شانه خالی میکند، همان لحظه گردنش را بزن و خود فرماندهی نیروها را به عهده بگیر و جنگ را آغاز کن.. شمر لبخند پیروزمندانه ای میزند و با آخرین نفراتی که در کوفه مانده اند حرکت میکند، او در دل ذوق زده است چرا که عمر سعد را میکشد و حکومت ری را از آن خود می کند، اما خبر ندارد که جاسوسان عمر سعد این خبر را همچون باد ،قبل از رسیدن شمر و سپاهش به کربلا به گوش عمرسعد رسانده اند... حال عمرسعد و شمر باید بر سر دنیایی پوچ و دروغین گلاویز شوند..‌ خبر به عمر سعد میرسد، عمر سعد در همان روز نهم محرم، لباس رزم به تن میکند و ناقوس جنگ را به صدا درمی‌آورد تا وقتی که شمر به کربلا رسید،دلیلی برای کنار زدن او از فرماندهی نداشته باشد. کودکان کربلا با شنیدن ناقوس جنگ، هراسان به این طرف و آن طرف میروند. یکی دامن عباس را گرفته و دیگری در کنار علی اکبر است و اما زینب و رباب و اهل حرم، خیمه حسین را چونان نگین انگشتری در برگرفته اند... رقیه که اوضاع را چنین می بیند، با سرعت خود را به خیمه پدر میرساند و خود را در آغوش او جای میدهد، انگار میخواهد تا ابد در آغوش امن پدر بماند.... عصر روز تاسوعاست، رباب همانند پروانه دور خیمه حسین میگردد،او میخواهد از لحظه لحظه وجود دلبر عالم هستی استفاده کند، هر چند این استفاده نگاهی از راه دور باشد. ناگاه میبیند که مولایش حسین جلوی خیمه آمد و نشست و سر بر زانو گذاشت، رباب لبخندی میزند و در دل می گوید: _گویا مولایم متوجه دل بی قرار من شده و درست جلوی خیمه نشسته و سر به زانو گذاشته تا منِ بینوا سیر او را ببینم اما نمیداند که خواب اندکی امام را دررباییده.. صدای همهمهٔ سپاهیان بار دیگر بلند میشود و اینبار این صدا با نشان دادن برق شمشیرها همراه میشود. زینب که از هیاهو خاطره خوشی ندارد و ذهنش او را به روزگاری میکشد که هیاهویی در کوچه های مدینه بلند شد و مادرش زهرا را پشت در دید که شعله های آتش، درچوبی خانه را در برگرفته بود و از میخ در خون میچکید و زینب زیر لب میگفت: کاش خون سینهٔ مادر نباشد! زینب هراسان بیرون می‌آید و ناخوداگاه به سمت خیمهٔ برادر روان میشود و انجاست که میبیند در این هیاهوی دشمن، حسین چون طفلی تازه متولد شده ، سر به زانو گذاشته و خواب است. زینب کنار حسین قرار میگیرد، رباب که چشمش به زینب می افتد او هم به طرف خیمه می آید. زینب خم میشود و آرام بوسه ای از سر برادر میگیرد، ناگاه حسین مظلوم سر از زانو برمی دارد و زیر لب میگوید: _انا لله و انا الیه راجعون، گمان فصل بوسیدن رگ گردن رسیده... زینب که ترس دارد حسینش را از او بگیرند بوسه ای از دست حسین میستاند و میگوید: _زینب به قربانت شود! چه میفرمایید برادر؟! حسین خیره به چهره زینب، این خواهری که بوی مادر میدهد و صلابت پدر را به یاد همگان می اندازد می‌نماید و میفرماید: _لحظه ای خواب بر من غلبه کرد، جدم پیامبر را در خواب دیدم که فرمود: «ای حسین! تو به زودی میهمان ما خواهی بود» زینب نگاهی به حسین مظلومش میکند و نگاهی به سپاهیان پیش رو که عربده کشان عرض اندام میکنند، و بر سر زنان شروع به گریه میکند و رباب که شاهد این صحنه است میفهمد که زینب چیزی شنیده که فهمیده باید دل از حسین بکند... رباب طاقت از کف میدهد و نزدیک این خواهر و برادر میشود، روی میخراشد و شیون کنان قربان صدقهٔ حسین میرود. امام رو به انان میکند و میفرماید: _آرام باشید
سپاه دشمن به سمت حسین می آید و حسین به سمت عباسش میرود...گویا می خواهد به همگان بگوید، من تنها و مظلومم و سپاهم عباس است و به عباسش پناه میبرد.. حسین مظلوم رو به برادری که همیشه او را مولا خطاب میکند و ادب خجلت زده از ادب عباس است مینماید و میگوید: _جانم به فدایت... امام به عباس میگوید: _جانم به فدایت...به قربان غریبی فرزندان علی که همیشه غریبند.. عباس! این شیر بیشهٔ حیدر ،که جامهٔ رزم به تن کرده، سر خم میکند و میگوید: _امر بفرمایید مولایم... امام می فرماید: _جانم به فدایت، برو ببین چه خبر شده؟ هنوز سخن در دهان حسین است که عباس با بیست مرد جنگی به پیش میرود، عباس نگو...حیدر کرار بگو با چهره ای مصمم و قامتی رشید به پیش میرود.. لرزه براندام لشکر سی هزار نفری ابن زیاد می افتد، کسی جرات نمیکند برای رویارویی جلو بیاید و عباس حکم از حسین دارد که شروع کننده جنگ نباشد و فقط خبر بگیرد صدای شیر ژیان ام البنین در صحرا میپیچید: _شما را چه شده؟! هدف از اینهمه آشوب و هیاهو چیست؟! صدایی لرزان جواب او را میدهد: _دستور از ابن زیاد است که اگر حسین با یزید بیعت نکرد، با او بجنگیم. عباس، چون باد برمیگردد و پیغام را به مولایش میرساند. امام نگاهی به کاروان می اندازد و میفرماید: _عباسم! به سمت سپاه برو واز آنها بخواه تا یک شب دیگر به ما فرصت دهند، ما میخواهیم یک شب بیشتر با خدای خود راز و نیاز کنیم فقط خدا میداند که حسین چقدر عاشق خواندن نماز است... پیغام به عمر سعد میرسد و او مردد است که چه کند، ناگاه عمرو بن حجاج فرمانده نیروهای محافظ فرات فریاد میزند: _عجب مردمی هستید! به خدا قسم اگر کفار از شما اینچنین درخواستی میکردند، می پذیرفتید اکنون که پسر پیامبر چنین خواسته ای دارد چرا قبول نمیکنید؟! عمر سعد نگاهی به سپاهیانش میکند و متوجه میشود آنان با دیدن عباس بن علی که خاطرهٔ رشادت های پدرش را زنده کرده و بیست تن یاران او که همه چون حبیب و زهیر جنگاورانی قدر قدرت هستند روحیه شان را باخته اند، پس با زیرکی دستور عقب نشینی میدهد و حمله را میگذارد برای صبح عاشورا... 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
اللهم‌العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد😭
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۳۵ و ۳۶ غروب تاسوعاست، امام در خیمه خویش نشسته است، رباب علی‌اصغر را در آغوش دارد و جلوی خیمه است و چشم به خیمه امام دارد که ناگهان صدایی در دشت می‌پیچید: _خواهر زادگانم، عباس کجایی؟ عبدالله و عثمان ای فرزندان ام‌البنین ای کسانی که از مادر به بنی کلاب میرسید کجایید؟! همهٔ سرها به سوی خیمه عباس میگردد، اما رباب خیمه حسینش را مینگرد چون خوب میداند که عباس لحظه‌ای از حسین جدا نمیشود و هم اینک هم در اطراف خیمه میگشت. رباب زیر لب زمزمه میکند: شمر، این ملعون نقشه ها دارد، او رجزخوانی عباس را دیده و خوب فهمیده که هر قدمی عباس به سمت سپاهیان عمرسعد بردارد، دل سپاهیان از هراس به لرزش می‌افتد، آخر عباس فرزند علی‌ست، او شیرمردیست که رسم شمشیر زنی را در محضر مادر که یکی از شمشیر زنان قَدَر بنی کلاب بود آموخته و جنگاوری را زیر دست پدرش علی تعلیم دیده، پس اگر عباس با حسین باشد،یعنی حسین یک لشکری قدر قدرت دارد، اگر عباس با این کاروان باشد، دل کودکان و بزرگان و پیران به او قرص است، پس باید به نحوی او را از حسین جدا کند. بار دیگر صدای شمر بلند میشود: _کجایی عباس؟! عباس خود را پشت خیمه مولایش پنهان کرده، گویی خوش ندارد بی اذن حسین با کسی هم‌صحبت شود، حسین که خوب اخلاق این دریای ادب را میداند، ندا میدهد: _عباسم! درست است که شمر آدم فاسقی ست، اما صدایت میکند، برو ببین از تو چه میخواهد. امام امر میکند و عباس دست بر چشم مینهد، پس میگوید: _چه میخواهی شمر؟ شمر قهقه‌ای مستانه میزند و میگوید: _ای عباس! مادر تو از قبیله من است و پس تو خواهرزاده ام محسوب میشوی، ببین که دور و بر حسین کسی نیست و هرکس با او باشد کشته میشود، پس من نخواستم این قامت رشید، این قمر زیبا، اسیر خاک شود، جای تو در افلاک است نه خاک داغ کربلا، برایت امان نامه آورده ام، به سمت ما بیا و از کشته شدن در امان باش... با شنیدن این سخن، قلب کودکان نینوا میگیرد، آخر عباس علمدار آنهاست، عباس سقای کودکان است که اگر نبود این چند شب اخیر کودکان از تشنگی هلاک میشدند، انگار عباس چشم امید اهل حرم است... عباس نگاهی به سپاهیان انبوه شمر میکند و دلش از بی‌کسی حسین سخت میگیرد و با صدایی که لرزه بر اندام لشکریان و لرزه بر زمین کربلا می‌اندازد میگوید: _نفرین خدا برتو و بر امان نامه‌ات، ما در امان باشیم و فرزند پیامبر در ناامنی باشد؟! دستانت بریده باد ای شمر! تو میخواهی ما برادر خود را رها کنیم؟! هرگز... شمر که رجز خوانی عباس را میبیند و خوب میفهمد که وفای این جماعت رنگ و روی عهد الست را دارد، خجل به سمت لشکرش برمیگردد و عباس به سمت حسین میرود و حسین عباس را در آغوش میگیرد و او را می‌بوسد، گویی به او میگوید ممنونم ای تمام لشکرم... ممنونم ای پناهگاه امن حسین و براستی که عباس به آغوش حسین و حسین به آغوش عباس پناه می‌آورد. شب شده و همه مشغول عبادتند،انگار از رخصت حسین مبنی برعبادت، متوجه شده‌اند که امشب آخرین شبی ست که در زمین خاکی میتوانند با خدای خویش خلوت کنند و فردا شب همه در آغوش آرام خدا جای دارند. فریاد هلهله و جشن و پایکوبی ازسمت لشکرعمرسعد بلند است و گویی که لشکر شیطان است که قهقه میزند، زیرا فردا قرار است خون خدا را روی زمین داغ کربلا بریزند و این طرف صدای راز و نیاز امام و یارانش بلند است و انگار ملائک آسمان هم با آنها همنوا شده اند، چرا که زیباترین و خالص‌ترین عبادت ها را به عینه می‌بینند. رقیه در خیمه رباب است و مشغول بازی با علی اصغر، رباب که کاملا متوجه شده فردا قرار است چه شود، نگاهی به این دو کودک میکند و زیر لب میگوید: _فرداشب شما دوتا با درد یتیمی چه میکنید؟! اشکش جاری می شود و ناگهان قلبش مانند گنجشکی بی قرار خود را به قفس تن میکوبد و باز دلتنگ حسین است. رباب رو به رقیه می گوید: _رقیه جان، عزیزکم بیا باهم برویم و پدرت را ببینیم رقیه خوشحال از جا برمیخیزد و میگوید: _برویم...علی اصغر هم ببریم سکینه که شاهد ماجرا ست و گویا او هم دلتنگ پدر است از جا برمیخیزد و همراه آنها میشود. از خیمه بیرون می‌آیند که در نور مشعل‌های روبه‌رو قامت حسین را میبینند، انگار قصد دارد به خیمه سجاد برود و احوال فرزندش را که در تب شدید میسوزد بگیرد. رباب نگاهی به بچه ها میکند و میگوید ما هم به خیمه سجاد میرویم، او در دل میگوید:
انگار بیماری سجاد حکمتی دارد، خدا میخواهد که زمین خالی از حجت خدا نباشد و امامی از نسل فاطمه، بعد از حسین بر روی زمین باقی بماند. وارد خیمه میشوند و رقیه با خوشحالی جلو میرود خود را در آغوش پدر که در حال احوالپرسی از سجاد است می اندازد و میگوید: _خدا را شکر، عمه ام زینب هم همین جاست... رباب به مولایش و سجاد و زینب سلام میکند و مودب گوشه خیمه می‌نشیند، زینب مشغول پاشویه برادر زاده است، رباب اشک در چشمانش حلقه میزند و زیر لب می‌گوید: _تو کیستی زینب؟! بی‌شک مقامی عظیم نزد پروردگار داری...زمانی در عین کودکی پرستار مادر پهلو شکسته بودی و بعد پرستار پدری با فرق خونین و سپس تقدیرت بود، پرستار برادر با تشت خونین در پیش رویش باشی و اینک در هیاهوی جنگ باید پرستار علی بن حسین باشی... خدا چه چیز دیگر در تقدیر تو نوشته بانو؟!... کاش من هم لیاقت ان داشتم که مویی اندر سرت میبودم. امام از خیمه بیرون می‌آید و امر میکند که تمام سپاه در خیمه‌ای گرد هم آمده‌اند، هرکس از دیگری میپرسد که امام میخواهد چه بگوید؟! و اغلب فکر میکنند امام میخواهد نقشه جنگ را طرح کند، با ورود امام به خیمه، همهمهٔ جمع خاموش میشود، همگی سراپا گوش میشوند، بوی سیب بهشتی در خیمه پیچیده و آرامش است که موج میزند. امام جلوی یاران اندک خود میایستد و میفرماید: _«من خدای مهربان را میکنم و در تمام شادی و غم او را میگویم، خدایا شکر که به ما و دادی و ما را از قرار دادی» امام لحظه ای سکوت میکند و بین یارانش چشم میگرداند...بریر را زهیر را حبیب را و یک یک یاران را مینگرد و سپس نگاهش روی عباس می‌ماند و میفرماید: _«یاران خوبم! من یارانی به خوبی و باوفایی شما نمیشناسم،بدانید که ما فقط امشب را مهلت داریم و فردا روز جنگ است، من به همه شما اجازه میدهم تا از این صحرا بروید، من بیعتم را از شما برداشتم، بروید که هیچ چیز مانع شما نیست این تاریکی شب را غنیمت شمرید و از اینجا بروید و مرا تنها بگذارید» یک لحظه سکوت بر خیمه حاکم میشود و ناگهان صدای گریه همه بلند میشود عباس که طاقت ندارد تنهایی حسینش را ببیند از جا برمیخیزد و میگوید: _مولای من! خدا آن روز را نیاورد که ما زنده باشیم و شما در میان ما نباشی عباس هنوز میخواهد سخن بگوید که گریه امانش نمیدهد...امام به عباس نگاه میکند و چشمانش پر از اشک می شود و اشک هایش را با دست میگیرد ناگهان فرزاندان عقیل ازیک طرف، مسلم بن عوسجه ازیک سمت،زهیر و بریر و حبیب و...هرکدام از سمتی بلند میشوند و همراه با هق هق شان ارادتشان را به حسین میگویند... آری اینان عهدشان رنگ و بوی عهد الست را دارد آن زمان که آتش عشقی افروختند و عاشقان سراز پا نشناخته خود را به آن آتش جان آفرین سپردند. حال که حسین چهره های مصمم یارانش را میبیند به هرکس جایگاهش را در بهشت نشان میدهد و پیرمردهایی چون حبیب و بریر با شوخی و خنده صحبت از حوریان بهشتی میکنند که حبیب نگاهش به نگاه مولایش می افتد و میگوید: _به خدا قسم که دیدار هزاران هزار حوری بهشتی لذت یک نگاه حسین را ندارد.. خیمه پر ازشور و شوق است و براستی که ستاره ای شده در زمین و بوی عرش خدا و بهشت برین را می دهد... امام نقشه جنگ را طرح میکند و دستور میدهد فاصله بین خیمه های زنان و کودکان با یاران کم شود و دور تا دور خیمه را خندق بکنند و عده ای هم مأمور شدند تا خار و خاشاک از بیابان جمع کنند و در خندق ها بریزند، امام تاکید میکند که سربازان ما کم و سربازان دشمن زیاد است و فردا ممکن است بخواهند از همه طرف به ما حمله کنند، پس زمان جنگ، هیزم ها را آتش بزنید تا نتوانند از همه طرف یورش بیاورند و شاید امام میخواست با جمع آوری خار و خاشاک اطراف،فرداشب تیغ و خار کمتری به پای کودکان مظلوم کربلا فرو رود...😭 صدای ملکوتی اذان صبح در صحرا می‌پیچید، صدایی که بیش از همیشه بر دل کاروان حسین مینشیند، گویی خدا آنها را به خود میخواند و با این آوا به آنها میفهماند که تا ساعتی دیگر در آغوش امن خودم جای دارید.. امام به نماز می ایستد، یاران و اهل حرم پشت سر ایشان به نماز می ایستند، آخرین نماز صبح حسین تمام میشود. رباب از هرطرف سرک میکشد تا دلبرش را که انگار میهمان یک روزه اش است ببیند، اما فقط بوی ایشان را حس میکند که ناگهان امام از جای برمیخیزد، گویی او از دل اهل حرمش خبر دارد، می‌ایستد تا همگان سیر او را ببینند، رباب سراپا چشم میشود تا این قد و قامت و این صورت و سیرت آسمانی را سیر ببیند و خاطره اش را در ذهنش تا ابد حک نماید.
امام دستان مبارکش را به آسمان بلند میکند و میفرماید: _«خدایا! تو پناه من هستی و من در سختی ها به تو دل خوش دارم، همه خوبی‌ها و زیبایی‌ها از آن توست و تو آرزوی بزرگ من هستی» رباب زیر لب زمزمه میکند: _تو و خدایت هم آرزوی دل بی‌نوای من هستید، خوشا به حال خدا که اینچنین بنده ای دارد و خوشا به حال من که اینچنین معشوقی دارم. امام نگاهی پر از مهربانی به جمع می کند و میفرماید: _«یاران خوبم! آگاه باشید که شهادت نزدیک است، شکیبا باشید و صبور که وعده خداوند نزدیک است، یاران من! به زودی از رنج دنیا آسوده شده و به بهشت جاودان رهسپار میشوید» تا این سخن را میفرماید، یاران از شوق اشک میریزند و صدای نالهٔ زینب و اهل حرم بلند میشود. رباب با چشمانی پر از اشک مولایش را مینگرد و زیر لب شعری میخواند و میگوید: کاش اجازه میدادی شمشیر به دست گیرم و سر از پا نشناخته، سرتا پای وجودم را فدای وجود نازنینت کنم، آخر منِ بینوا بعد از تو چه کنم؟! این دنیا را نمیخواهم اگر حسینم نباشد... مولای من! نذر کرده بودم علی اصغر را بزرگ کنم تا در لشکرت سربازی کند...آیا این نذر باید بر دلم بماند... آن سرباز تشنه لب هنوز کودک است و تو حرف از رفتن میزنی...آخر من را چگونه با این تنهایی و این نذر وامیگذاری و میروی...نگاه کن زینبت چگونه شیون می کند، این شیرزن کم سختی نکشیده و کم غصه نخورده...مولایم به خاطر زینبت نرو...😭 اشک از چهار گوشه چشمان رباب سرازیر شده و وقتی به خود می آید که صدای گریه علی اصغر بلند شده.. امام نیروها را سازماندهی میکند و به سه دسته تقسیم میکند، دست راست که فرمانده اش زهیر است و دست چپ که زیر نظر حبیب بن مظاهر است و خود هم در قلب لشکر قرار میگیرد. امام پرچم را به دست عباس میدهد و عباس در کنار حسین قرار میگیرد، او اینک هم سقا هست و هم علمدار و در کنار مولایش قرار میگیرد تا مبادا تا عباس هست، چشم زخمی به حسین برسد،او با خود میگوید: عباس به این دنیا نیامده مگر برای اینکه سر و دست و چشم و وجودش را فدای وجود نازنین پسر فاطمه نماید..... عباس آمده تا هم پناه و امید کودکان کربلا باشد و هم پناه بی پناهی های حجتش ، مولایش حسین.... امام دستور میدهد تا هیزم های داخل خندق را آتش بزنند شمر جلو می‌آید تا ببیند چه خبر است و تا خندق های پر ازآتش را میبیند و تیزبینی حسین را مشاهده میکند، با عصبانیت فریاد میزند: _ای حسین! چرا زودتر از آتش جهنم به پیشواز آتش رفته ای؟! سخن شمر دل ها را به درد می‌آورد چرا که حسین کجا و آتش دوزخ کجا؟! حسین خود پناه دلسوختگان و شیعیانش ازآتش است...حسین سید جوانان اهل بهشت است...مسلم بن عوسجه تیر در چله کمان میگذارد تا به سزای این گستاخی، شمر را راهی جهنم کند که امام میفرماید: _صبرکن و دست نگهدار، نمیخواهم آغازگر جنگ ما باشیم. 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۳۷ و ۳۸ شمر بازمیگردد و اوضاع کاروان حسین را برای عمر سعد میگوید که در اطراف، خندق‌های مملو از آتش است و فقط راه جلوی خیمه‌ها باز است. عمرسعد که گویی رو دست خورده است فریاد میزند: _ای لشکر خدا! پیش به سوی بهشت.. براستی این مرد نفرت انگیز ازکدامین خدا سخن میگوید؟! همان خدایی که محمد آخرین فرستاده اش است؟! و منظورش کدامین بهشت هست؟! همان بهشتی که حسین سید جوانانش است؟! با صدای عمر سعد لشکر کوفه حرکت میکند و روبه روی امام می ایستد.. امام که رحم و عطوفتش از رحم خداوند گرفته شده و حجت خدا در روی زمین است و کارهایش رنگ و بوی خدایی دارد، باز هم میخواهد با کلامی، حتی اگر شده یک نفر را ازآتش عقبی نجات دهد پس رو به لشکریان عمر سعد میفرماید: _«ای مردم!سخن مرا بشنوید و در جنگ شتاب نکنید، میخواهم شما را نصیحتی کنم» سکوت بر جمع حاکم میشود و نفس ها در سینه حبس میشود و همه منتظرند که ببینند امام چه می گوید: _«آیا مرا می شناسید؟!لحظه ای با خود فکر کنید که میخواهید خون چه کسی را بریزید؟! مگر من فرزند دختر پیامبر نیستم؟!»😭 هیچکس جوابی نمیدهد انگار مهر سکوت برلب زده اند و امام ادامه میدهد: _«آیا در این هم شک دارید که من فرزند دختر پیامبر شما هستم؟!به خدا قسم که اگر شرق و غرب عالم را بگردید،غیر از من کسی را پیدا نمیکنید که پسر دختر پیامبر باشد، آیا من خون کسی را ریخته ام که میخواهید اینگونه قصاص کنید؟!آیا مالی را از شما تباه کرده ام؟ بگویید چه کرده ام؟»😭 سکوت است و سکوت و عده ای از شرم سرشان را به زیر افکنده اند، حسین که بعضی از چهره ها را به خوبی میشناسد فریاد میزند: _«آهای شبث بن ربعی، حجاربن ابجر، قیس بن اشعث!آیا شما نبودید که برایم نامه نوشتید و مرا به سوی شهر خود دعوت کردید؟! آیا شما به من وعده یاری نداده اید؟!» عمر سعد که خوب قیس و نفاق او را میشناسد فریاد میزند: _قیس بن اشعث، جواب حسین را بده.. قیس فریاد میزند: _ما نمیدانیم تو از چه سخن میگویی، اما اگر بیعت با یزید را بپذیری، روزگار خوب و خوشی خواهید داشت.. و تاریخ نشان داده که این مردم بسیار هستند و تاریخ اندر تکرار است... یک روز علی را تنها میگذارند... و یک روز حسن را... و اینک نوبت حسین است.. امام در جواب قیس ندا میدهد: _«من هرگز با کسی که به خدا ایمان ندارد بیعت نمیکنم» عمر سعد که جماعت دمدمی مزاج کوفه را خوب میشناسد و میفهمد که سخنان حق حسین اینک آنان را مردد کرده و شاید وجدان خفته ای بیدار شده باشد،باشتاب ابن حوزَه را می خواند، چیزی در گوشش میگوید، انگار وعدهٔ پول زیاد او را وسوسه کرده، با شتاب خود را به سپاه امام میرساند و فریاد میزند: _ای حسین! تو را به آتش جهنم بشارت میدهم.. دل یاران امام نه از هرم عطش،بلکه از زخم زبان ابن حوزه آتش میگیرد و خاله زنک‌های سپاه کوفه با شنیدن این حرف با هلهله و شادی میگویند: حسین از دین پیامبر خدا خارج شده،چون او از بیعت با خلیفه مسلمانان خودداری کرده است امامِ مظلوم،سکوت می کند،فقط یک لحظه دستان نازنینش را به آسمان گرفته و با خدای خود سخنی میگوید که ناگهان ابن حوزه که هنوز قهقه مستانه اش بر آسمان بلند است،از روی اسبی که انگار به اذن خدا رم کرده تا سوارش را به آتش ابدی برساند، می افتد و اسب او را که پایش در زین گیر کرده کشان کشان به سمت خندق پر از آتش میبرد و سوارش را به آتش میسپارد و به درک واصل میکند. سپاهیان با دیدن این صحنه لرزه بر اندامشان می‌افتد و آنان که هنوز یک ذره عقل در سر دارند، لشکر عمر سعد را ترک میکنند، آخر میفهمند که حسین حق است و حقیقت را میگوید.. رباب چشم به حسین دوخته و حسین چشم به جمعیت بی وفای روبه رویش، رباب با خود زمزمه می کند: _الهی به قربان دل غریبتان و غربت عظیمتان شوم، انگار هنوز بر این مردم عهد شکن رحم و عطوفت دارید و میخواهید اگر شده حتی یک نفر را به بهشت رهنمون کنید در همین لحظه امام، زهیر و بریر را به نزد خود میخواند، زهیر و بریر انسان های سرشناسی در کوفه هستند که چشم خیلی ها به دهان آنهاست، اول زهیر پیش میرود و بعد بریر که عمری در کوفه درس قرآن داده، هر کدام با کلامشان مردم را آگاه میکنند راهی که میروند به ناکجا آباد است، اما سخن آنها در مردم اثری نمیکند، چرا که چشمی که به زر و زیور دنیا خیره شده باشد از دیدن حقیقت محروم است. امام که چنین میبیند، بار دیگر جلو میرود و بلند ندا میدهد: _«شما مردم، سخن حق را قبول نمیکنید، زیرا شکم های شما از پرشده است»
سخن امام هنوز تمام نشده است عمرسعد که ترس از بیدار شدن وجدان‌های غفلت زده دارد،اشاره میکند تا سربازانش همهمه کنند تا صدای حسین به گوش کسی نرسد و با اشاره عمر سعد صدای طبل ها بلند میشود و صدای حسین در آن جمع گم میشود و انگار تقدیر خداست که این صدا در گوش زمان بپیچد تا با ندای حسین، نسل ما لبیک گویان، لشکر شوند برای وجود نازنین نوادهٔ حسین... "حر بن یزید ریاحی" صحنهٔ پیش رو را میبیند و کلام حسین را میشنود و با خود میگوید: _نکند لقمه حرام در من اثر گذاشته تا حق و حقیقت را نبینم؟! نه...مرا مادرم با عشق رسول و فاطمه بزرگ کرده، مگر میشود به روی فرزند زهرا شمشیر کشم؟! غوغایی درون حر برپا شده، آری او حقیقت را یافته، پس باید با ترفندی خود را به حسین برساند، او اینک فرمانده چهار هزار سرباز است، اگر عمر سعد بفهمد که فرمانده اش نیت پیوستن به حسین را دارد، هنوز او به مقصد نرسیده ، کشته خواهد شد اما حر باید برود تا در محضر حسین توبه کند، تا در پناه حسین به خدا پناه ببرد، او باید برود تا قیام قیامت به همگان بفهمانند که حسین بزرگترین توبه پذیر است، تا به تمام عالم و آدم بفهماند اگر گناه کردی...اگر جرم بزرگ هم مرتکب شدی و به خود آمدی، حسین با آغوش باز تو را میپذیرد و به سمت بهشت میکشاندت... حر باید برود تا معمایی با عملکرد خود در دنیا باقی بگذارد...حر باید برود تا عاقبت به خیری معنا شود.. و حر به حسین پیوند می خورد و حسین بزرگوارانه توبه اش را میپذیرد. 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۳۹ و ۴۰ ساعت حدود هشت صبح است و لبهای کاروان حسین تشنه است، که صدای حربن یزید ریاحی در صحرا میپیچد: _ای مردم کوفه!شما بودید که به حسین نامه نوشتید که به کوفه بیاید و به او قول دادید که جان خویش را فدایش میکنید، اکنون چه شده که با شمشیرهای برهنه او را محاصره کردید؟! عمر سعد با تعجب نگاه میکند و میگوید: _این صدای حر است از طرف سپاه حسین می‌آید؟! یعنی حسین ، سردار سپاه مرا هم به خود جذب کرده؟! عمر سعد، احساس خطر میکند و میگوید اگر دیر بجنبم حسین تمام دانه درشت های لشکر را صید میکند و ما بیچاره میشویم پس تیر در چله کمان مینهد و به سمت سپاه حسین رها میکند و فریاد میزند: _ای مردم! شاهد باشید که نخستین تیر را به سوی حسین و یارانش من پرتاب کردم.. او مردم را بر کار خلاف خود شاهد میگیرد تا عمارت ملک ری را به دست آورد و نمیداند که از گندم ملک ری نخواهد خورد.. با اشاره عمر سعد دسته تیر اندازان جلو می آیند و از همه طرف تیر به سمت حسین پرتاب میکنند تا در همین حمله حسین را بکشند و جنگ تمام شود اما یاران حسین چون پروانه دور شمع وجود مولا را می گیرند،باران تیر بر جانشان می‌نشیند، انگار که اینها تیر نیستند و پر پرواز از ملکوت به آنها اهدا میشود. حمله تیر اندازان عمرسعد تمام میشود و عمر سعد خیال میکند که حسین هم کشته شده.. ناگهان راهی باز میشود و حسین در حالیکه لبهای مبارکش از شدت تشنگی خشک شده از بین سی و پنج یاری که دوره اش کرده بودند و همه پر کشیدند، بیرون می‌آید و رو به سپاه عمر سعد میفرماید: _هل من ناصر ینصرنی؟! آیا یار و یاوری هست که مرا یاری کند؟! با این کلام امام، دل ملائک آسمان به درد می‌آید و فوج فوج به زمین می‌آیند تا فرزند رسول خدا را یاری کنند، رباب این صحنه را میبیند از جا برمیخیزد ، علی اصغر را در آغوش دارد، کودک تشنه لب را نوازش میکند و میگوید: _کاش علی اصغرم بزرگ بود و در این دریای نامردی کوفیان ، مردانگی را به آنان می آموخت در همین حین ، حر نزد امام میرود و میگوید: _ای حسین من اولین کسی بودم که به جنگ شما آمدم و راه بر شما بستم، اکنون می خواهم اولین کسی باشم که به میدان مبارزه میرود و جانش را فدای شما میکند، به امید آنکه روز قیامت اولین کسی باشم که با پیامبر دست میدهد. امام لبخندی می زند و خواسته حر را رد نمیکند...انگار حر میخواهد در بین ملائک دلبری کند، حر مانند شیری ژیان به لشکر عمر سعد حمله میکند،هیچکس یارای مبارزه با او را نیست، عمر سعد که خوب میداند با چه رزم آوری طرف است، دستور میدهد تا همه با هم و از هر طرف به حر حمله کنند و باران تیر و نیزه و شمشیر بر سر حر باریدن میگیرد و حر بعد از جنگی شجاعانه آسمانی میشود. امام به بالین حر می‌آيد و میفرماید: _براستی که تو حر هستی همانطور که مادرت تو را حر نامید. حر آزادمردی بود که پا به این دنیا نهاد تا به چشم جهانیان راه آزادگی و توبه آموزد و کاش اگر ما به مانند حر گاهی با گناهانمان راه ظهور نواده حسین را بستیم، مانند او هم از حجت خدا دفاع کنیم و شهید راهش باشیم.. حربن یزید به شهادت میرسد آنهم در حالی که فوجی از لشکر عمرسعد را به درک واصل کرده، روحیهٔ لشکر بهم ریخته، عمر سعد مکارانه به یسار و سالم اشاره میکند تا این دو غلام ابن زیاد که حلقه نوکری شیطان به گوش دارند غوغایی به پا کنند تا روحیه از دست رفته سپاه برگردد، یسار و سالم جلو می آیند و هل من مبارز می طلبند و یسار فریاد میزند: _کجایی بریر؟ کجایی حبیب ؟ که دلم می خواهد در یک مبارزه جانانه سراز تنتان جدا سازیم. حبیب و بریر که یسار و سالم در میدان جنگ به چشمشان نمی‌آيد از جای برمیخیزند تا با یک برق شمشیر آنها را کن فیکون کنند که امام اشاره میکند به جای خود برگردند، در این هنگام عبدالله کَلبی که با همسرجوانش به کربلا آمده، پیش میرود و اذن میدان میگیرد، امام اجازه میدهد و برایش دعا میکند. عبدالله کلبی جلو میرود، یسار نگاهی به بازوان پهلوانی عبدالله و صورت جوانش میکند و به گمانش که او جوانی خام است پس پوزخندی میزند و میگوید: _بریر و حبیب را به مبارزه طلبیده بودیم چه شد که تو مار بچه را به میدان فرستادند؟! حتما از آوازه ما ترسیدند؟! هنوز حرف در دهان یسار است که شمشیر عبدالله کلبی حوالهٔ یسار می شود و او بر زمین می افتد و سالم در این حال فرصت را غنیمت میشمرد و از پشت به عبدالله حمله ور میشود و شمشیر سالم، انگشتان دست چپ عبدالله را قطع میکند.
ناگهان عبدالله به خروش می افتد و با یک حمله مرگبار، سالم را به درک واصل میکند و سپس رو در روی سپاه کوفه می ایستد و با لبان تشنه مبارز میطلبد، اما سپاه عمر سعد که جنگاوری عبدالله را دیده اند، پا پس میکشد، هیچکس نمی خواهد با همچین یل شجاعی به پیکار برخیزد. عبدالله دلش هوای حسین را میکند، به سمت ایشان می آید و حسین در گوشش چیزی زمزمه می‌کند که لبهای ترک خورده اش به لبخندی زیبا باز می شود و بار دیگر عبدالله به سمت لشکر دشمن می‌آید. عمر سعد که میداند سپاهیان زهره شان ترکیده، گروهی را میفرستد تا دست‌جمعی و به یکباره به عبدالله که خون از دست چپش جاریست حمله کنند، فوجی سرباز به سمت عبدالله حمله می کند، نو عروس عبدالله که شاهد صحنه است و دل دل میکند برای دفاع از حسین و همسرش، در یک حرکت چونان شیرزنی بی باک، عمود خیمه اش را میکشد و با عمود به سمت سربازان عمر سعد حمله میکند، امام دستور میدهد او برگردد و این زن بعد از حمله ای شجاعانه، به سمت خیمه ها برمیگردد، ناگهان گروهی دیگر عبدالله را دوره میکنند و از هر طرف باران تیر و نیزه باریدن میگیرد و سپس پیکر پهلوانی عبدالله بر زمین می افتد. همسر عبدالله بی تاب میشود، خود را به پیکر عبدالله میرساند، گویی میخواهد از او طلب شفاعت کند، صدایش بلند میشود و مرثیه ها میخواند، هر بند مرثیه ای که بر زبان جاری میکند انگار تیری زهرآگین است که بر بدن عمر سعد مینشیند و اشعه ای روشنایی بخش است که بیم بیدار شدن خفته ای از سپاه میرود باید کاری کرد وگرنه نیم سپاه با مرثیه های این زن متوجه عمق مظلومیت و حقانیت حسین میشوند، پس شمر غلامش را میفرستد تا این ندای حق را نیز خاموش کنند و این شیرزن دشت کربلا با عمود چوبی که غلام شمر بر سرش فرود می‌آورد از نفس می افتد و به همسر شهیدش پیوند میخورد‌. این صحنه خون مُجمع کوفی را که با تنی چند از دوستانش به سپاه حسین پیوسته اند، به جوش می آورد. پس مجمع میخواهد با دوستانش کاری کند کارستان... 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🖤🏴 ☆ن‍‌اش‍‌ن‍‌اس ب‍‌م‍‌ون https://abzarek.ir/service-p/msg/1904641 ☆ن‍‌ظ‍‌رس‍‌ن‍‌ج‍‌ی ش‍‌رک‍‌ت ک‍‌ن https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
سلام بزرگوار ، رمان مهتاب رو اون یکی مدیر بزرگوارمون نوشتن ، ی لیست داریم اسم رمان هایی که کپی ازش ممنوعه رو نوشته ، اونا برای مدیراست سلام دقیقا🥺💔 به حق امام حسین علیه سلام ان شاء الله سلام بله بنده هم همین فکر رو میکنم احتمالا اول امام حسین و امام حسن با رباب و سلمی ازدواج کردن بعد امیر المونین و محیاه ، حالا باز بهتره از عالم دینی کسی بپرسین که شبهه کامل و درست رفع شه
و علیکم اسلام خیر ، اگر حرفی درباره رمان دارید همینجا بفرمایید. سلام از دلگرمیتون ممنونیم ان شاءالله که دیگه از این سوتفاهم ها پیش نیاد✨ سلام خواهری فعلا به ادمین نیازی نداریم دستت دردنکنه هر وقت خواستیم میگیم☺️ سلام علیکم خیلی ممنون بابت دلگرمیتون سلام لطفاً اگر سوالاتتون در زمینه رمان هست همینجا بفرمایید ، اگرم نه که متاسفم ایدی به هیچ عنوان نمیشه .
سلام بعضی ها متاسفانه توجهی به پیام ها ندارن و اینطور سوتفاهم میشه 😔 ان شاءالله که اون دوست بزرگوارمون هم متوجه سوتفاهم شده باشن. سلام بله خداراشکر که راضی هستین اولا که سلام ، دوما که بزرگوار این یعنی چی؟؟ اینجا ی کانال مذهبی و عمومیه این طرز حرف زدن شما واقعا شرم اوره! این کانال رو زدیم که حداقل با قلم قدمی برداریم تو راه اسلام نه اینکه .... درضمن اینجا مجازیه! شما نه طرف مقابل رو دیدین نه چیزی ازش میدونین لطفا به احترام امام زمان حداقل کمی رعایت کنید و برای کسی دردسر درست نکنید! سلام☺️
سلام علیکم ، ایشون خیلی وقته رفتن . سلام ، چشم شرمنده ی بار دیگه بنده چک میکنم اگر همون رمان بود که هیچ اگرم نه میخونیم ببینیم مناسبه یا نه. سلام علیکم ممنون از شما خواهری ان شاءالله که دیگه مشکلی پیش نیاد ✨ و علیکم اسلام ، بزرگوار این موضوع به دوست شما مربوطه ، اگر دوستتون میبینن ایمانشون با ی رمان میریزه یا نمیتونن خودشون رو کنترل کنن بهتره اصلا سمت این رمان ها نیان ! رمان های عاشقانه این کانال دست چین شدن و همه حلالن به شرط اینکه طرف مقابل هم به قولی جنبه رمان عاشقانه داشته باشه ، این دسته رمان ها علاوه بر عاشقانه بودنشون نکات مثبت و خیلی کاربردی دارن .... سلام بله حتما ، لطفاً ایدیتون رو همینجا بفرستید بنده خدمت میرسم. سلام ، بزرگوار تا جایی که رمان کپی برداری نباشه از بقیه بنظرم ایرادی نداره ، البته بستگی به رمانتون هم داره و اینکه سعی کنید بیشتر از قلم خودتون استفاده کنید و رمان های دیگر نویسنده به عنوان نمونه و مثال باشن براتون.
پایان ناشناس ها ، عزاداری هاتون قبول در پناه امام حسین (ع)🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌پاسخ به شبهه شبهه در مورد 👇
♨️شبهه ⁉️آیا امام‌حسین نژادپرست بودند؟ چون در روایتی آمده که امام حسین فرموده‌اند:ما از تبار قریش هستیم هواخواهان ما عرب و دشمنان ما ایرانیان هستند روشن است که هر عربی از هر ایرانی بهتر و بالاتر و هر ایرانی از بدترین دشمنان ما بدتر است ایرانیها را باید دستگیر کرد و به مدینه آورد زنانشان را به کنیزی اعراب به فروش رسانید و مردانشان را به غلامی و بردگی اعراب گماشت«سفینه‌البحار و مدینه‌الاحکام و الاثار ترجمه شیخ عباس قمی،ص۱۶۴» ✅پاســـ🖊ــــخِ استادحیــــــدرے زید عزه 1⃣منظور از اباعبدالله در سندِ روایت امام‌صادق است نه امام‌حسین 2⃣روایت از جهت سندی ضعیف و فاقد اعتبارست زيرا در سند آن عثمان بن جبلة قرار گرفته كه مجهول است و همچنين سلمة بن‌الخطاب در سند آن است،نجاشي متخصص فن رجال،او را در حديث ضعيف می‌داند 3⃣عجم به معنای غیر عرب است،نه ایرانی 4⃣درذیل روایت نقل مرحوم مجلسی از صاحب کتاب مناقب که گزارشی از برخورد خلیفه‌ دوم با ایرانیان را بیان می‌کند و حمایتی که امام علی از آنان داشته‌اند و هیچ ارتباطی با خود روایت ندارد 5⃣خداوند در آیه ۱۳حجرات می‌فرماید 《ان اکرمکم عندالله اتقاکم》این آیه دلالت بر نامعتبربودن این روایت دارد 6⃣درسیره‌ اهل‌بیت احترام به تمام اقوام و گروه‌ها مشهوداست و تعداد زیادی از یاران خاص معصومین از غیر اعراب بوده‌اند ♻️نتیجه‌اینکه ✳️روایت غیرقابل اعتماد است ✳️شبهه‌افکن به مباحث دینی بی‌اطلاع بوده ✳️شبهه‌افکن قصد ایجاد سوءظن نسبت به اسلام داشته در حالیکه《يريدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَالله...》صف/۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️پاسخ به شبهه شبهه در مورد 👇👇