eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای جدید خوش اومدین🌷🇮🇷
ادامه داستان فردا🏴
🏴🖤🏴 ☆ن‍‌اش‍‌ن‍‌اس ب‍‌م‍‌ون https://abzarek.ir/service-p/msg/1904641 ☆ن‍‌ظ‍‌رس‍‌ن‍‌ج‍‌ی ش‍‌رک‍‌ت ک‍‌ن https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
سلام بنده اطلاع زیادی ندارم ولی بهتره قبلش درباره ارتباط با نامحرم تحقیق کنید از نظر دینی ، مضررات رو براش بگید انقدر از مضررات بگید ، تا حدی که قانع شه ، تو قران بگردید ( تو اینترنت بزنید ) ایه هایی که به این موضوع مربوطه رو بردارید براش ببرید ، اگر میتونید بیشتر برای اون دوستتون وقت بگذارید و سرگرمش کنید و سرگرمی های سالم رو جایگزین کنید ، ی مدت که بگذره کلا فراموش میکنه و براش عادی میشه .... سلام چشم سلام چشم میخونیم خوب بود میگذاریم رمان« روز های بهشتی من »
سلام خداراشکر که مفید بوده🏴. سلام ، بنده که نویسنده اش نیستم اما فکر نمیکنم ایرادی داشته باشه ، اگر دانشجو بخواد میتونه پروفسورم بیرون بیاد از همون آزاد ! ولی بگذارید خود نویسنده اینو بهتر توضیح بده سلام چشم میخونیم خوب بود میگذاریم رمان « زهرای شهید »
پایان ناشناس ها عزاداری هاتون قبول در پناه خدای حسین(ع) باشید🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بزرگوار چرا کل دانشجوهای دانشگاه ازاد رو به یه چوب میرونین؟ دقیقا این واقعیه حتی رشته‌اش هم واقعیه. در سالن‌ها، کلاس‌هاش در اکثر کلاس‌ها تنها دختر چادری بوده. ولی بعضی از چیزهایی که تو دانشگاه اتفاق می‌افته و گرفتن مقاله و کار پروفسور فانتزی هست. بنظرم هیچوقت نباید بگیم همه. مثلا نباید بگیم همه دانشجوهای فلان جا ادم بدی هستن چون تهمت به کل دانشجوهای اونجا میشه و باید بدونیم که تهمت و حق‌الناس ممکنه بخشیده نشه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احتمالا یکی از دلایلی که سید کاظم روح بخش رو عربستان زندانی کرده ساخت این کلیپ هست. ممنون که این شبها دعاگوی ما هستید خواهش دارم برای آقای سید کاظم روح بخش دعا کنید. هنوز از بند آل سعود رها نشده و دعای این شب ها قطعا راهگشا خواهد بود. 🏴
🔴 با توجه به گذشت بیشتر از دو هفته از بازداشت (روحانی خلاق‌‌ و‌ فعال فضای مجازی) در ایام حج در عربستان درخواست پیگیری جدی آزادی ایشان را از وزارت امور خارجه خواستاریم... لطفاً منتشر کنید با صلوات بر محمد و آل محمد به نیت تعجیل در فرج حضرت مهدی علیه السلام حتما در کارزار آزادی سیدکاظم شرکت کنید🙏👇 https://www.karzar.net/134451
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏜قسمت ۴۷ تا ۵۴👇👇
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۴۷ و ۴۸ آخرین یار امام هم به مسلخ عشق رفت و حال امام تنهای تنها شده، امام مانده و هیجده یار از جوانان بنی هاشم... امام با اشک نگاهی به جمع یاران به خاک و خون خفتهٔ خود نمود و نگاهی به سپاه عمر سعد، همانها که برایش نامه نوشتند، ایشان را دعودت کردند و بعد هم به رویش شمشیر کشیدند و کمر به قتلش بستند، آیا دوباره ندای هل من ناصر سر میدهد؟! این جماعت دنیا طلب که زر و زیور دنیا کورشان کرده، ندای یاری خواهی امام را نمی‌شنوند، در همین حین صدای روح‌بخشی به گوش امام رسید: _بابا! به من اجازهٔ میدان میدهید؟ امام برمیگردد و "علی‌اکبر" را مینگرد، همو که از همه شبیه تر به پیامبر است،همو که هر زمان خاندان بنی‌هاشم، هوای رسول را میکردند از علی‌اکبر می‌خواستند که در پیش چشمشان قدم بزند تا آنها سیر رسول را ببیند آخر علی‌اکبر در صورت و سیرت در قامت و رعنایی با رسول الله مو نمیزند.. حسین با اشک در چشم اجازه میدان میدهد، علی‌اکبر به سمت اسبش میرود، زینب میبیند که علی میخواهد به میدان برود و میفهمد که این آخرین دیدار خواهد بود، پس بر سرزنان جلو میرود، افسار اسب علی اکبر را در دست میگیرد و میگوید: _بگذار سیر ببینمت ای شبیه ترین به پیامبر، ای میوهٔ دل حسینم... رباب پیش می‌آید، رقیه میدود ، سکینه به شتاب خود را میرساند، خدای من اینجا قیامت کبری به پا شده... انگار حرم حسین دل از علی نمیکنند، دوره اش کرده اند تا لحظه‌ای بیشتر او را ببینند.. رباب اشک ریزان نگاهی به علی‌اکبر میکند و دست به گونهٔ علی‌اصغر که در آغوشش انگار از شدت عطش بیهوش شده میکشد، گونهٔ علی اصغر همچون صحرای کربلا داغ است، اشک از چشمان رباب روی گونه علی اصغر میریزد و زیر لب زمزمه میکند: خوشا به حال لیلا که پسری دارد تا در راه حسین فدا کند، کاش تو هم بزرگتر بودی علی... رقیه با لب تشنه شیرین زبانی‌ها میکند برای علی‌اکبر، علی‌اکبر خم میشود و در گوش رقیه چیزی میگوید، رقیه لبخندغمگینی میزند و به پدر نگاهی میکند، زینب نگاهش به این صحنه می افتد و گویا سخن ناگفته علی را متوجه شده ،افسار اسب از دستش رها میشود... آری حسین تنها و بی یاور مانده و علی اکبر باید یاور شود برای وجود نازنین حجت خدا..😭 علی اکبر بیش از این تاب نمی آورد،آخرین نگاه را به حرم میکند و شتابان به میدان رزم میرود... با لب تشنه و عطشی شدید، آنچنان میتازد و کافران را درو میکند که همگان انگشت حیرت به دهان میبرند، سالخوردگان سپاه کوفه که پیامبر را دیده‌اند، فریاد میزنند، به خدا که محمد زنده شده و اینک در رکاب حسین شمشیر میزند، این محمد است که از بهشت بر زمین نزول اجلال کرده.. و در این هنگام حسین دست به دعا بلند میکند: _خداوندا شاهد باش که من جوانی را به سوی این سپاه میفرستم که هرگاه دلتنگ پیامبر میشدیم او را نگاه میکردیم. انگار میخواهد بگوید، درست است در صحرای عرفات نماندم و قربانی ندادم اما این اولین قربانی حسین است و هنوز قربانی ها در پیش است.😭 علی اکبر رجز میخواند و دشمن را از دم تیغ میگذراند و پدر هنرنمایی پسرش را میبیند و بیش از قبل دلتنگ او میشود. علی اکبر که دلش به دل پدر گره خورده، گویا این دلتنگی را حس میکند، به سمت پدر می‌آید، لبان ترک خورده اش شاهدی بر تشنگی اوست، حسین زبان خویش در دهان علی میگذارد و میگوید: _تا لحظاتی دیگر از دست جدت رسول خدا از آب حوض کوثر سیراب خواهی شد.. و زبان داغ پدر به علی میفهماند او هم سخت تشنه است.. علی اکبر به میدان برمیگردد، عمر سعد که از جنگ دقایقی قبل علی هم وحشت زده شده و هم کینه به دل گرفته، چرا که تعداد زیادی از لشکرش را این جوان، یک تنه به درک واصل کرده، دستور میدهد که علی را دوره کنند، سربازان دور شبه پیامبر را میگیرند و هرکس با هرچه در دست دارد به او حمله میکند، سرانجام پیکر ارباًاربای علی بر زمین می‌افتد، علی اکبر از گوشه چشم به سمتی که حسین علیه‌السلام ایستاده نگاه میکند و میگوید: _بابا! خداحافظ و با لبخندی چشمانش بسته میشود ، انگار که میخواهد بگوید من هم اکنون سیراب سیرابم چرا که رسول الله به من جامی از آب بهشتی داده... حسین شتابان خود را به بالین علی میرساند و کنار او زانو میزند، زینب که از علاقهٔ این پدر و پسر خبر دارد، به سرعت خود را به حسین میرساند تا پناه حسینش شود در این داغ عظیم.. حسین سر علی را به دامن میگیرد و همانطور که از او بوسه ای میگیرد میفرماید: _بعد از تو دیگر زندگی را نمیخواهم اشک حسین جاری میشود، نانجیبی از سپاه کوفه میبیند و میگوید: _شاد باشید کمر حسین را شکستیم...😭
و انگار واقعا توان از حسین گرفته شده، چون نمیتواند علی را بغل بگیرد و به خیمه گاه ببرد، زینب به عقب اشاره میکند و حسین آرام میگوید: _جوانان بنی هاشم بیایید...علی را بر در خیمه رسانید زینب حال حسین را میبیند، او عهد کرده همیشه مانند حجت خدا باشد و احساسات او را به دل کشد، اگر حسین پسر از دست داده، زینب هم باید پسر را قربانی کند، پس به سرعت خود را به خیمه میرساند، لباس رزم بر تن پسرش عَوْن میکند و میگوید: _میوهٔ دلم، حالا نوبت توست باید حجت خدا را یاری کنی، همانطور که ساعتی قبل برادرت محمد، جان خویشتن فدا کرد، درست است مادر محمد "حوصا" ست اما او را چون تو دوست داشتم چرا که او هم سرباز ولایت بود و فدایی حسین شد. عون دست بر چشم مینهد و نزد دایی‌اش حسین میرود، اذن میدان میگیرد و میتازد. عون شمشیر میزند و دشمن را چون برگ خزان بر زمین میریزد و رجز میخواند: _اگر مرا نمی شناسید، من از نسل جعفر طیارم! همان که خداوند در بهشت دوبال به او عنایت فرموده است همگان جعفر طیار را میشناسند همان که در جنگ حنین در دفاع از رسول و دین خدا دو دستش از بدن جدا شد و اینک عون آمده تا خاطرهٔ جعفرطیار را در ذهن ها زنده کند و این بار نه که دو دست بلکه سر و تن و جان را فدای حسین و دین محمد نماید. عمر سعد اشاره میکند که عون را دوره کنند، باران تیر و نیزه پرتاب میشود، گرد و خاکی در هوا بلند میشود و عون بر زمین می افتد. پیکر عون را به خیمه‌گاه می‌آورند اما زینب از خیمه اش بیرون نمیرود، چون نمیخواهد حسین اشک چشمش را در فراق پسر ببیند و شرمسار روی خواهر شود. پس از عون، جوانان بنی هاشم یکی پس از دیگری به میدان رزم میروند ، رجز میخوانند و برای خدا و ملائکش دلبری می کنند و در آخر آسمانی میشوند. انگار کسی دیگر نمانده که ناگاه نوجوانی جلوی حسین ظاهر میشود: _عمو جان اذن میدان میخواهم.. حسین علیه‌السلام، "قاسم بن حسن" را در آغوش میگیرد و میفرماید: _تو یادگار حسن هستی، هنوز سیزده بهار از عمرت بیشتر نگذشته، نمیتوانم اجازه دهم.. امام قاسم را در آغوش میگیرد و گریه میکند آنچنان گریه اش شدید است که بیم بیهوش شدن حسین میرود.😭 قاسم دست در گردن عمو میاندازد و میگوید: _من یتیم هستم عمو! دل یک یتیم را نشکن..😭 حسین تسلیم میشود و قاسم روانه میدان، اما نه با لباس رزم بلکه با پیراهن سفید عربی‌اش ، آخر هیچکس برای نوجوانی ۱۳ساله زره نمیسازد! در آن لباس سفید با چهره ای زیبا انگار ستاره‌ای از مغرب طلوع کرده، همگان میگویند این نوجوان زیبا کیست که قاسم رجز میخواند: _اگر مرا نمی‌شناسید، من پسر حسن بن علی ام، آمده ام که حجت خدا را یاری رسانم چرا که یاوری ندارد، آمده ام سربازی کنم در سپاه امامی که شما او را به سوی خود خواندید و در صدد کشتنش هستید.. عمرسعد اشاره میکند و میگوید: _او را بکشید که خاندان علی با خطابه خواندنشان دنیا را زیرو زبر میکنند..😭 باران تیر به سمت قاسم سرازیر میشود، رباب از دور این صحنه را میبیند و زیر لب میگوید: _انگار تاریخ تکرار میشود، روزگاری تیر بر تابوت پدرش زدند و اینک همان تیر کینه با قدرت بیشتر بر بدن پسر نوجوانش مینشیند اللهم العنهم جمیعا...😭 در هیاهوی کربلا صدایی به گوش حسین میرسد: _«عموجان! بفریادم برس» حسین شتابان میرود و میفرماید: _آمدم عزیز دلم! دشمنان دور قاسم را گرفته اند، با آمدن امام، همه میترسند و فرار میکنند، امام سر قاسم را به دامن میگیرد، اما انگار قاسم در ملکوت است. امام صدا میزند: _قاسمم! تو بودی مرا صدا زدی، من امدم، چشم خود باز کن.. و وقتی صدایی از قاسم نمیشنود میفرماید: _به خدا قسم بر من سخت است که تو مرا به یاری بخوانی و من وقتی بیایم که تو دیگر جان داده باشی آنگاه با کمری خمیده و دلی شکسته قاسم را به خیمه گاه میبرد.. 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۴۹ و ۵۰ هیچکس از جوانان بنی هاشم جز سجاد و عباس نمانده، سجاد که بیمار است و آنقدر تب دارد که انگار در کورهٔ آتش میسوزد و عباس هم علمدار و سقای سپاه است و اینک سپاهی نیست که علمداری کند و ندای العطش طفلان کربلا به آسمان بلند است. علی اصغر از خواب بیدار شده، هم گرسنه است و هم تشنه، نه شیری ست بنوشد و نه آبی ست که گلویش تازه کنند، صدای گریه اش دشت کربلا را پر کرده.. رقیه که خود از تشنگی بی‌حال است، گریه علی اصغر قلبش را آتش میزند، نگاهی به رباب که از گریه طفلش به گریه افتاده میکند و میگوید: _هم اکنون نزد عمو عباس میروم تا برای علی اصغر آب بیاورد، اگر آب رسید، من هم سهم آبم را به علی میدهم. رباب علی را به سینه اش می چسپاند و زیرلب میگوید: اگر عباس برود که حسین بی پناه میشود... اینک سپاه حسین عباس است و بس... رقیه خود را به عمو میرساند و میگوید: _عمو جان تشنگی امانمان را بریده، اما علی اصغر از همه بی تاب تر است. جای درنگ نیست، عباس باشد و کودکان تشنه لب باشند؟! عباس دستی به گونهٔ رقیه میکشد و دست دیگرش را روی چشم می گذارد و رقیه خوشحال است... چرا که عباس حرفی نمیزند و اگر بزند تا پای جان روی حرف می‌ایستد، وقتی دست عمو عباس روی چشمش برود یعنی رقیه جان به قیمت از دست دادن دست و چشمم هم شده برایتان آب می‌آورم. رقیه به خیمه گاه میرود تا خبر رفتن عمو عباس را بدهد و عباس نزد مولایش میرود تا رخصت بگیرد برای آوردن آب... امام اجازه میدهد، اما صلاح نیست عباس به تنهایی برود، همه یاران ملکوتی شده اند، پس خود حسین آماده میشود، تا دو پسر حیدر کرار به فرات بزنند و از فرات که مهریه مادرشان زهراست، آبی بیاورند برای نوادگان زهرا... دو برادر دوش به دوش هم به سپاه دشمن هجوم می آورند و به سمت شریعه فرات میروند. صدایی در دشت می پیچد: _مبادا بگذارید آنها به فرات برسند که اگر آنها آب بنوشند،هیچکس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود صدای«الله اکبر» دو پسر حیدر کرار با چکاچک شمشیرها در هم آمیخته.. عمر سعد دستور میدهد بین حسین و عباس فاصله اندازند، انها خوب میدانند که اگر این دو شیر بیشهٔ حق، با هم باشند هیچکس جلو دارشان نیست اما اگر عباس را از نفس اندازند،حسین زانو میزند و اگر حسین را بکشند عباس را از نفس انداخته اند. باران تیر و نیزه باریدن میگیرد، تیری به چانهٔ مولا اصابت می کند، حسین لختی میایستد و تیر را بیرون میکشد، خون فواره میزند، حسین دستش را زیر خون ها میگیرد و خون مقدسش را که همان خون خداست بر آسمان میریزد و میفرماید: _«خدایا! من از ظلم این مردم به سوی تو شکایت میکنم» دشمن از این فرصت استفاده میکند و بین حسین و عباس جدایی می اندازد. حسین چشم میگرداند، عباسش را نمی بیند و ناگاه نگران خیمه گاه میشود...نکند تا من زنده ام چشم زخمی به زینبم و اهل حرم برسد؟! امام به سرعت به سمت خیمه‌گاه برمیگردد تا هیچکس جرأت نزدیک شدن به آنجا را نداشته باشد و عباس خود را به شریعه رسانده... مشک را پر از آب میکند و کف بر آب میزند، نگاهش به آب است و فکرش پیش مولایش حسین...نه...نه...روانیست که حسین تشنه باشد و عباس سیراب...😭 اصلا همین خنکای آبی که به دست عباس رسیده، وجدانش را میلرزاند...دستان حسین در تب بسوزد و دستان عباس در خنکای آب باشد...عجیب با ادب و با وفاست این پسر حیدر کرار... عباس تشنه لب با یک حرکت بر اسب مینشیند و به سوی خیمه ها حرکت میکند... لشکری چهار هزار نفری کمین کرده اند تا امید عباس را ناامید سازند عباس بند مشک را محکم تر میچسپد و شمشیر زنان به پیش میرود. علی اصغر گریه اش قطع نمی شود، رباب از خیمه بیرون می آید، دستش را سایه چشمش میکند، عباس رفته آب بیاورد، حتما با مشک پر آب از پر میگردد، سمت شریعه فرات را مینگرد، خدایا چه می بیند: یک نفر در مقابل هزاران نفر، اصلا اینها رسم جنگ نمیدانند، آنهم عباس که به قصد جنگ نرفته، او رفته آب بیاورد، آخر اینها ادعای مسلمانی میکنند، آیا راه و رسم اسلام که دین سراسر مهر و عطوفت است اینچنین است؟! یک نفر به چند نفر؟! عباس باید حواسش به مشک آب باشد و هم به باران تیر و نیزه ها، یک چشم عباس به سپاه دشمن است و یک چشمم به خیمه ها، آخر همه کودکان منتظر سقای کربلا هستند.😭 عباس شمشیر میزند و پیش میرود، سپاهیان را یکی پس از دیگری سرنگون میکند تا اینکه نوفل از سمت راست به او نزدیک میشود، عباس مشک را محکم چسپیده، باید مشک را از عباس جدا کند پس دست راست عباس را با ضربت شمشیر جدا میکند.
عباس توجه نمیکند چه شده، مشک را با دست چپ می‌چسپد، الان تمام دنیا برای عباس در این مشک آب خلاصه میشود. عباس شمشیر به دست چپ میگیرد و فریاد میزند:«به خدا قسم، اگر دست مرا قطع کنید، من هرگز از حسین دست بر نمیدارم» عباس چون شیر ژیان با یک دست میجنگد که اینبار شمشیر سربازی به نام حکم دست چپ او را قطع می کند. عباس هنوز مشک را محکم چسپیده، زیر لب میگوید: _دست ندارم، پا که دارم،باید آب به علی اصغر و رقیه برسانم، با پاهایش بر کپل اسب میکوبد و به پیش میرود، ناگهان نانجیبی تیر بر امید عباس میزند و مشک را میدرد و آب بر زمین میریزد... اینجاست که عباس ناامید میشود، اخر چگونه به خیمه ها روم؟! سپاه دشمن علمدار را بی دست دیده، جرات پیدا میکنند و از همه طرف به او حمله میکنند، یکی نیزه به فرقش میزند تا همانند پدرش علی با فرق خونین به دیدار خدا برود و دیگری تیر بر چشمش میزند و عباس از اسب به زمین می افتد، ناگهان ندایی آسمانی در گوش عباس میپیچد: آخ پسرم را دریابید...علمدارم را دریابید،😭 عباس با چشمانی پر از خون بانویی پهلو شکسته را میبیند که بالای سرش نشسته، از عطر یاسی که در مشامش پیچیده خوب میفهمد که این بانوی قد خمیده کسی جز زهرا مادر مولایش حسین نمیتواند باشد... زهرا او را پسر خطاب کرده، عباس لبخند میزند و زیر لب میگوید: _یا اخا ادرک اخا...ای برادر، برادرت را دریاب... حسین صدای عباس را در این هیاهوی جنگ میشنود به سمت عباس می آید، انگار با خود فکر میکند: او مرا برادر خطاب کرد، در حالیکه همیشه مولا خطاب میکرد و میداند که وقت رفتن ماه منیر بنی هاشم شده.. امام به بالین عباس می آید و عباس در حالیکه سرش بر دامن حجت خداست، آسمانی میشود. حسین گریه را سر میدهد و می فرماید: _اکنون کمر من شکست عباسم هیچکس از سپاه دشمن تا این لحظه گریه حسین را ندیده و اینک حسین سوزناک میگرید، آنقدر گریه اش مظلومانه است که سپاه کافر کوفه هم به گریه انداخته... امام از جا برمیخیزد و مظلومانه فریاد میزند: _هل من ناصر ینصرنی؟!.. عجیب است ،اشک کوفیان از مظلومیت امام جاری شده اما کسی برای یاری دادن ایشان بلند نمیشود، انگار میدانند که کار حسین به آخر رسیده پس باید دنیایشان را بچسپند اما نمیدانند که با حسین باشی، هم دنیا را داری و هم آخرت را... 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۵۱ و ۵۲ رباب و اهل حرم صحنهٔ مظلومیت حسین را می‌‌بینند، علی اصغر گریه اش شدید شده انگار او هم نه از تشنگی بلکه بر مظلومیت پدرش میگرید، ندای هل من ناصر ینصرنی حسین به گوش رباب میرسد، رباب کودک گریان را به سینه می چسپاند و میگوید: _پدرت تنها و بی یار است، کاش بزرگتر بودی علی ،کاش میتوانستی تو هم برای حجت خدا سربازی کنی، کاش قد کشیده بودی و من می توانستم به نذرم عمل کنم ناگاه صدای علی اصغر بیش از قبل بلند میشود و علاوه بر گریه ،شروع به دست و پا زدن میکند، گویی به ندای حجت خدا لبیک میگوید، گویی با زبان بی زبانی فریاد میزند: من باشم و پدرم ندای هل من ناصر سر دهد؟!... گریهٔ علی اصغر آنقدر بلند است که به گوش حسین میرسد،حسین برمیگردد، زینب کمی عقب تر پشت سر حسین ایستاده، حسین به زینب میرسد و میفرماید: _خواهرم شیر خواره را برایم بیاورید. زینب نزد رباب می آید...رباب ،علی اصغر را از آغوشش جدا میکند، همانطور که اشک چشمانش بر صورت علی مینشیند میگوید: _انگار امام تو را می خواند... گویی امید دارد به حرمت این کودک شش ماهه، کسی به خود آید و راه بهشت جوید امام علی اصغر را که پیچیده در پارچه ای سبز است، جلوی سپاه، روی دست بالا می آورد، سپاه، چشم به دست حسین دارند و میگویند: _حسین قرآن به میدان آورده؟! نکند می خواهد قرآن نجاتش بدهد.. نانجیبی دست و پا زدن علی اصغر را میبیند، قهقه ای سر میدهد و میگوید: _حسین را ببینید تمام لشکرش شده طفلی شیرخواره... در این هنگام حسین، علی اصغر را روی دست به سپاه نشان میدهد و میفرماید: _«اگر به من رحم نمی کنید به کودکم رحم کنید»😭 عمر سعد دستان کوچک علی اصغر را که بی تابانه تکان می خورد میبیند و زیر لب میگوید: _این دستان کوچک قادر است لشکری را به سوی حسین بکشد، حرمله کجایی که این سرباز کوچک را سیراب کنی؟! حرمله که همیشه ادعای جنگاوری می کند، اینک می خواهد در مقابل طفلی شش ماهه زورش را به رخ عالمیان بکشد، تیر سه شعبه در چله کمان میگذارد و رها میکند. سپاهیان کوفه چشمانشان را بسته اند که این صحنه را نبینند.. خون از گلوی علی اصغر می جوشد و سر کوچکش پیش چشمان پدر آویزان شده... بار دیگر اشک امام درمی‌آید، امام دستش را زیر خون گلوی علی اصغر میگیرد و خون به آسمان می پاشد، امام اجازه نمیدهد حتی قطره ای از خون علی اصغر بر زمین بریزد.. این طفل کوچک تا قیام قیامت سندی ست بر مظلومیت حسین و اولاد حسین.. رباب از دور صحنه را می بیند، اشکش جاری میشود و زیر لب می گوید: _مادر به فدایت شود! که نگذاشتی آرزو بر دلم بماند، با سن کمت سربازی کردی برای حجت خدا... امام به سمت خیمه ها می آید، رباب هراسان پیش می رود تا برای آخرین بار علی اش را در آغوش کشد...امام راه کج میکند چون شرمسار است از دیدن روی رباب، گویا میخواهد به پشت خیمگاه برود و... امام علی اصغرش را پشت خیمه ها به آغوش داغ خاک کربلا میسپرد و سپس راهی خیمه اهل حرم میشود. همه آنجا جمع هستند، زینب، ام کلثوم، سکینه ،رباب ،فاطمه، رقیه و... امام میفرماید: _«برای من کهنه پیراهنی بیاورید تا به تن کنم، من به سوی شهادت میروم»😭 زینب خوب میداند ، حسینش چرا پیراهن کهنه طلب میکند، آخر این مردم نشان دادند که حتی به لباس امام هم رحم نمیکنند و همچون گرگ هر کدام دنبال غنیمتی از حسین هستند، اما حسین حجت خداست و هیچکس نباید بدن او را عریان ببیند، پس پیراهنی کهنه و وصله دار میپوشد تا کسی پیراهنش را به غنیمت نگیرد. صدای گریه اهل حرم بلند است، هرکس چیزی میگوید و در دل آرزو میکنند کاش مرد بودند و از امامشان دفاع میکردند، اما اهل حرم علمدار حادثهٔ عاشورا هستند باید زنده باشند و مردانه وار این عَلَم را تا قیام قیامت به رخ جهانیان بکشند. امام پیراهن کهنه را میپوشد و به سمت خیمه پسرش علی اوسط،امام سجاد میرود. وارد خیمه میشود و سجاد را که چون آهنی گداخته داغ است در بغل میگیرد و وصیت های آخرینش و اسرار امامت را در گوش فرزندش فاش می کند. سجاد بی تاب است برای یاری امام، اما مصلحت خداوند بوده که او در واقعهٔ عاشورا بیمار شود تا نسل امامت پابرجا بماند تا همیشه حجتی از خدا بر روی زمین باشد. امام از خیمه بیرون می آید، میخواهد بر اسب بنشیند که دخترانش را میبیند که دوره اش کرده اند، از همهٔ آنها بی تاب تر سکینه و رقیه است...
رباب پشت سر سکینه ایستاده و شرم دارد جلو برود، او میخواهد جان خویشتن فدای دلبرش نماید تا لحظه ای هم از او دور نشود اما حیف که امام اجازه جنگ به زنها نمیدهد، سکینه جلوتر میرود، دامان پدر را میگیرد و میگوید: _بابا! به سوی مرگ میروی؟ امام سری تکان میدهد و میفرماید: _چگونه به سوی مرگ نروم حال آنکه هیچ یار و یاوری ندارم. سکینه نگاهی به عباس و یک نگاه به پیکر بی جان علی اکبر میکند، هر کجا که چشم می اندازد عاشقی غوطه ور در خون میبیند، اشکش بی امان میریزد و میگوید: _پس ما را به مدینه برگردان! امام خم میشود، سکینه را در آغوش میگیرد و میفرماید: _دخترم این نامردان هرگز اجازه نمی دهند که شما را به مدینه ببرم، عزیزم! دل من را با اشک چشم خود نسوزان.. آغوش پدر آرامش بخش است و سکینه آرام میگیرد، حالا نوبت رقیه است، پای پدر را چسپیده و رها نمیکند، آخر حسین برای رقیه هم پدر است و هم مادر اصلا حسین برای رقیه یعنی تمام دنیا و خوبیها و شادی هایش..😭 امام مستاصل میشود، نگاهی به زینب میکند و زینب که حرف ناگفتهٔ حسینش را میداند، به طرف رقیه می‌آید و با ناز و نوازش او را از حسین جدا میسازد. امام، سوار بر ذوالجناح به پیش میرود، جلوی سپاه کفر می‌ایستد و فریاد میزند: _آیا کسی هست تا از ناموس رسول خدا دفاع کند؟ آیا کسی هست که در این غربت و تنهایی مرا یاری کند؟😭 هیچکس پاسخی نمیدهد، اما انگار این سخن حسین ، دل دو برادر را لرزانده، سعد و ابوالحُتُوف دو پسر حارث که از خوارج کوفه اند پیش میروند. عمرسعد لبخندی میزند و میگوید: _این دو کینهٔ علی بن ابیطالب به دل دارند، پس چه بهتر که حسین با کینه شتری جماعت خوارج کشته شود و ننگ کشتن حسین هم دامان خوارج را بگیرد.. اما گویی پیش بینی عمر سعد درست از کار در نمی آید و خداوند میخواهد تصویری دیگر از عاشورا به چشم جهانیان بکشد و معنای عاقبت به خیری را اینجا تفسیر نماید پسران حارث نزد امام می آیند و پیش پای ایشان بر زمین می افتند و میگویند: _ما می خواهیم از ناموس رسول خدا دفاع کنیم.. حسین لبخندی میزند و برایشان دعا میکند و با دعای حجت خدا انگار جانی دیگر در کالبد تن این دو می ریزند، دوبرادر شانه به شانهٔ هم پیش میروند، سپاهیان کوفه را میشکافند و کافران را میکشند و لحظاتی بعد آنها هم آسمانی میشوند، انگار دعای خاصی پشت سر این دو بوده، شاید مادری پیر دعای عاقبت به خیری برایشان داشته که اینچنین از جرگهٔ دشمنان علی بیرون آمدند و فدایی پسر علی شدند... 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۵۳ و ۵۴ دو پسر حارث کشته میشوند و بار دیگر ندای حسین در صحرای کربلا میپیچد: _آیا کسی هست مرا یاری کند؟ انگار مهرسکوت بر لبها زده اند، صدایی از کسی بلند نمیشود، ناگاه صدای ضعیفی از پشت سر به گوش حسین میرسد: _من میخواهم حجت خدا را یاری کنم امام نگاهی به سجاد که از شدت بیماری توان ایستادن ندارد و بر تکه چوبی تکیه داده تا کمی کمرش را راست بگیرد میکند و رو به زینب که سایه به سایه سجاد حرکت میکند میفرماید: _خواهرم! پسرم را به خیمه بازگردان... زینب تکیه گاه سجاد میشود و او را به خیمه میبرد و با سرعت برمیگردد، او باید در کنار برادر باشد.. امام رو به یاران شهیدش میکند و میفرماید: _ای دلیر مردان! ای یاران شجاع!من شما را صدا میزنم، چرا جواب مرا نمیدهید؟شما در خواب هستید و من امید دارم بار دیگر بیدار شوید، نگاه کنید کسی نیست از ناموس رسول خدا دفاع کند سخنان امام اشک را به چشمان همگان می آورند و بار دیگر ندای "هل من ناصر" حسین در دشت می پیچد، امام مانند خدا مهربان است، میخواهد حجت بر همگان تمام کند و اگر کسی وجدانش بیدار شد، بهشتی شود، باز هم جوابی نمی آید ، اما ندای امام شوری در آسمان به پا کرده و چهار هزار فرشته لبیک گویان به کربلا می آیند تا او را یاری کنند. اما امام اجازه جنگ به آنان نمیدهد، چون او دیدار خداوند را دارد و میخواهد را با خون پاک خویشتن آبیاری کند و بارور سازد و نام و تا قیام قیامت بر تارک هستی بدرخشد و باعث انسان های روی زمین شود. حال حسین به میدان می‌آید، انگار که حسین نیست و حیدر کرار است، شمشیر میزند و رجز میخواند: _«من فرزند علی مرتضی هستم و به این افتخار میکنم» و سپاهیان کفر را یکی پس از دیگری به درک واصل میکند. امام به جناح راست سپاه حمله میکند و میفرماید: _مرگ بهتر از زندگی ذلت بار است. و سپس به جناح چپ حمله می کند و میفرماید: _«من حسین بن علی هستم و قسم خورده ام تسلیم شما نشوم» همگان متعجبند، آخر حسین که تشنه لب است و اینهمه داغ یاران و فرزندان و عزیزان دیده، پس این نیروی شگفت‌انگیزی که دارد و با آن همگان را تار و مار نموده از کجا می آید؟! اما نمیدانند که شوق وصال خداوند همهٔ غم ها و تشنگی ها را زایل میکند. امام میجنگد و میکشد اما سعی دارد از خیمه ها فاصله نگیرد، هربار تعدادی را سرنگون میکند و ندای لاحول و لا قوه الا بالله او که به گوش اهل حرم میرسد، دلشان را محکم میکند که هنوز امام زنده است. امام در حین شمشیر زدن رو به سپاه می فرماید: _برای چه به خون من تشنه اید؟‌ گناه من چیست؟ نانجیبی از میان فریاد میزند: _گناه تو این است که فرزند علی‌بن‌ابیطالب هستی، ما تو را میکشیم چون از حیدر کرار کینه به دل داریم.. و انگار مظلومیت و علی علیه‌السلام و شیعه همیشه با هم قرینند و مظلومیت مهر حک شده ایست بر پیشانی اولاد علی و شیعیان علی... حسین بی امان می‌تازد و میکشد، شمر عصبانی شده، به عمر سعد میگوید: _اگر اینچنین پیش برود، حسین بن علی هیچ از سپاه ما باقی نمیگذارد، باید بین او و حرم و اهل بیتش فاصله انداخت، وقتی حسین ببیند به سمت خیمه ها و ناموسش یورش بردیم، درهم خواهد شکست با این نقشه، شمر با تعدادی از سپاهش به سمت اهل حرم حمله میکنند، امام ، که کوه غیرت است، متوجه میشود و فریاد میزند: _ای پیروان شیطان، مگر دین ندارید و از قیامت نمی‌ترسید؟! غیرت شما کجا رفته؟! شمر میگوید: _چه میگویی ای پسر علی؟! امام میفرماید: _تا من زنده هستم به ناموس من نزدیک نشوید و این کلام امام رگ غیرت عربی سپاه را بیدار میکند و از راه خیمه ها برمیگردند. این نقشه شمر نقش بر آب می شود و بار دیگر مکری دیگر بکار میبرند و شمر میگوید: _اگر حسین اینچنین بتازد تا ساعتی دیگر یک تنه همه ما را خواهد کشت، باید همه لشکر باهم، هر کس با هر چه در دست دارد به یکباره بر او حمله کنند. باران تیر و نیزه و سنگ باریدن گرفته، سنگی به پیشانی مبارک امام میخورد و خون پیشانی ایشان جاری میشود و انگار تاریخ تکرار میشود و این پیشانی حسین نیست و پیشانی رسول الله است که با سنگ کافری شکسته میشود امام لحظه ای درنگ میکند، دست به پیشانی میبرد که ناگاه تیری زهرآگین بر سینهٔ مبارکش می نشیند، انگار زهر این تیر بدجور امام را آزرده، صدای امام در دشت می پیچد: _«بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله، من به رضای خدا راضی ام»
تیر عمیقا بر سینهٔ امام نشسته و مانع حرکت امام است، باید تیر را درآورد، اما یک دست را بر سینه مینهد و با دست دیگر تیر را یکباره بیرون میکشد و خون از جای آن فوران می کند، امام خون را در مشت میگیرد و به آسمان میریزد و میفرماید: _بار خدایا! همهٔ این بلاها در راه تو چیزی نیست. انگار همه چیز برعکس شده و از زمین به آسمان میبارد، آنهم خون مظلوم، خون حسین که همان خون خداست و گویی آسمان دهان باز کرده و خون را در خود فرو میبرد و حتی یک قطره از آن بر زمین نمیریزد، آسمان همچون تشتی پر از خون سرخ شده و همه لشکر از این اتفاق ترسیده اند، اما حیف که تلنگر نمیخورند و به خود نمی‌آیند. خون از سینه مبارک امام مانند جویی روان شده و انگار تمامی ندارد، حسین دوباره مشتش را پر از خون می کند و با آن محاسن صورتش را خضاب میکند و میفرماید: _«می خواهم جدم رسول خدا را اینگونه ملاقات کنم» خون از بدن امام رفته و ضعفی بر او مستولی شده، دشمن فرصت را غنیمت میشمرد و از هر طرف به او زخم میزند، گویی باید به تعداد یارانش بدن ایشان را از زخم کینه شان پر نمایند و اینجاست هفتاد و دو زخم به بدن مبارک امام وارد میشود، حضرت در بین گرگهای گرسنه که به او خیره شده اند با صورت از روی اسب به زمین می‌افتد و انگار عرش خداست که بر زمین افتاده... گویی حسین آخرین سجده اش را باید در پیشگاه خدا با بدن ارباً اربا انجام دهد... صدای مناجات امام بلند میشود: _«در راه تو بر همهٔ این سختی ها صبر میکنم» امام در آخرین لحظات هم شعار توحید و خداپرستی میدهد، در این هنگام ذوالجناح که یار همیشگی حسین است،یالش را به خون مولایش رنگین میکند و به سوی خیمه ها میرود، اهل حرم که بی تابانه چشم به میدان دوخته اند با دیدن اسب بی سوار شیون و ناله سرمیدهند، رباب روی میخراشد انگار هم اینک علی اصغرش را کشته اند و میخواهد به سوی میدان برود که زینب بر سر زنان به سوی قتلگاه میدود و می بیند فوج دشمن حسینش را محاصره کرده اند زینب فریاد میزند: _وای برادرم... و انگار ندای هل من ناصر حسین اینبار از حلقوم دختر علی بیرون می‌آید، ناگاه کودکی از میان حرم با لباس سفید و بلند عربی پیش میرود ومیگوید: _من باشم و عمویم تنها و بی یاور بماند؟! حسین متوجه عبدالله میشود او بیش از یازده سال سن ندارد، کودک است هنوز، حسین تمام توانش را جمع میکند و باصدای ضعیفی میفرماید: _یادگار برادرم برگرد اَبجَر شمشیر کشیده تا حسین را شهید کند، این کودک دستانش را سپر بلای عمو میکند و میگوید: _وای برتو! آیا میخواهی عموی مرابکشی؟! شمشیر فرود می آید و دستان کودک از بدن جدا می شود انگار دو جوی خون راه افتاده و خون او با خون عمویش در هم می آمیزد، حسین سر عبدالله را به سینه میگیرد و گویی چیزی درگوشش زمزمه میکند... حرمله که نشان داده دیوی کودک خوار است بار دیگر تیر در چله کمان میگذارد و اینبار تیرش گلوی پسر حسن بن علی را میشکافد و او در آغوش حسین به آسمان پر میکشد.. 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا