🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۲۷ و ۲۸
حالم بد که چه عرض کنم! فرض کنید بیست روز فقط جنازه های کرونایی غسل داده باشی بعد دوست صمیمیت کرونا بگیرد!
درسته همهی ما با این علم رفتیم که ممکنه درگیر بشیم اما از احتمال تا خود درگیری زمین تا آسمان فاصله است! داشتم دیوانه میشدم نمیدانم چرا فکر میکردم دیدار بعدی ما سنگ غسالخانه است! حالم بد بود بد!
امیررضا فهمید قضیه چیه خیلی تلاش کرد دلداریم بدهد و گفت:
_ای بابا همه که نمیمیرن! از صد درصد نود و شش درصد خوب میشن!
ولی من در اون شرایط مدام چنین افکاری سراغم می اومد... اینکه قرار بود فردا امیررضا هم برود کار را برایم سخت میکرد ...
من نمی توانستم بپذیرم مرضیه قرار بود مراسم عقدش باشد نه اینکه.... حتی فکر کردن به این موضوع هم وحشتناک بود!
سعی کردم خودم را جلوی امیررضا قوی نشان بدهم مثلا اینکه من مقاومم! ولی از درون متلاشی بودم !
نمیدانم از ضعفم بود یا از محبت بیش از حد به مرضیه هر چه که بود شب تا صبح خواب به چشمم نیامد!
وسایل امیر رضا را جمع و جور کردم هر چند چیز زیادی نبود از زیر قرآن ردش کردم و رفت به همین سادگی...یاد بیت شعری افتادم که میگفت:
من با چشم خود دیدم که جانم میرود دقیقا در آن لحظات حال من را داشت بیان میکرد!
هنوز امیررضا از در بیرون نرفته بود که بهانهی بچهها شروع شد! و حالا من باید با چنین حالی بچهها را سرگرم میکردم به جرات میتونم بگم یکی از سختترین کارهای دنیا اینه که فکرت جای دیگر باشد و جسمت کار دیگری بکند!
کمی باهاشون بازی کردم و دیگه خودشون مشغول شدن...
دلم طاقت نیاورد دوباره شماره ی مرضیه را گرفتم بوق دوم وصل شد ولی به جای مرضیه زینب جواب داد!
_سلام زینب جان تو کجایی! مرضیه در چه حاله؟ گوشیش دست تو چکار میکنه!
+سلام سمیه خوبی من پیش مرضیه ام اومدم ببینم چند متر کفن میبره براش آماده کنم...
عصبی گفتم:
_دختری دیوانه این چه حرفیه میزنی!
صدای مرضیه پشت سرفههای پیاپیاش آمد:
_یعنی زینب آماده است حلوای من رو بخوره هر چی هم من میگم بابا با کرونا بمیرم مراسم نمیگیرن اصلا متوجه نمیشه!
چقدر خداروشکر کردم صداش را شنیدم به زینب گفتم:
_میشه گوشی را بدی بهش میتونه صحبت کنه؟
گفت :_باشه فقط خیلی کوتاه باشه...
گفتم: _باشه حتما!....سلام مرضیه خوبی دختر! چکار با خودت کردی؟خوبی اوضاع و احوالت خوبه
با نفس های بریده بریده گفت:
_سلام سمیه خداروشکر الان خوب حال بابام را میفهمم قفسهی سینهام سنگینه ولی روح سبک! خلاصه حلالم کن!
گفتم:_نگو تو را خدا مرضیه اینجوری!
بحث را عوض کرد و با صدای گرفته اش گفت:
_میبینی خواهر شانس هم نداریم لااقل بیمارستان اومدیم چهار نفر بیان ملاقات برام کمپوت بیارن کلا بیتوفیقیم! این رفیقمون هم که اومده به جای کمپوت متر همراشه برا کفن! و کمی صدای خنده اش آمد که سرفه مجالش نداد...
گوشی را زینب گرفت. گفتم:
_زینب تو اونجا چکار میکنی! غسالخانه را چکار کردی؟
گفت: _سپردم به یکی دیگه از بچه ها اینجا دیدم هم مرضیه تنهاست هم اینکه همیار پرستار اومدم...
گفتم: _مواظب خودت باشی خواهر! راستی بابای مرضیه قضیه اش چیه!کرونا گرفته؟ چرا اینجوری گفت!
زینب یه جمله ی کوتاه گفت:
_بماند بعداً برات توضیح میدم...
فهمیدم نمیخواد جلوی مرضیه چیزی بگه گفتم:
_باشه فقط اینکه زینب داروی امام کاظم یادت نره حتما به مرضیه بدی
گفت:_ آره میدونم اصلا نگران نباش آب سیب شیرین و با عسل هر چی که فکرش را کنی طب سنتی و شیمیایی دارم میریزم به حلقش...
گفتم :_خدا خیرت بده پس من را هم بی خبر نذار باشه
گفت:_ باشه حتما یه لحظه گوشی سمیه... جانم مرضیه چی بگم فاطمه عبادی باشه! .... سمیه جان مرضیه میگه با فاطمه عبادی تماس گرفتی؟ نیرو میخوان!
آنقدر ذهنم درگیر شده بود که فراموش کرده بودم! این دختر روی تخت بیمارستان هم دست از کمک برنمیداره! گفتم:
_بگو انشاالله حتما امروز باهاش تماس میگیرم ...
گوشی را که قطع میکنم خیالم راحت تر میشود حرف مرضیه ناخوداگاه ذهنم را میبرد به آن روز کنار درخت کاج بلند که مرضیه با یک حالت خاصی گفت:
_یتیمی سخت است!
با خودم فکر میکنم چرا تا حالا مرضیه حرفی از بابایش نزده! اصلا من چطور دوستی هستم که نمیدانم بابای مرضیه زنده است یانه! شاید به خاطر روحیه ی مرضیه است که هیچوقت از خودش و خانواده اش چیزی نمیگفت...
نفس عمیقی میکشم همانطور که گوشی دستم هست شماره ی فاطمه عابدی را میگیرم کمی طول میکشد تا جواب میدهد...بعد از سلام و احوالپرسی عید را به هم تبریک میگوییم
فاطمه میگوید:
_چه خوب شد تماس گرفتی سمیه
بعد با حالت سوالی میپرسد :
_ایام عید بیکاری؟
میگم :_آره فاطمه جان اتفاقا زنگ زدم ببینم نیروی کمکی برای دوختن ماسک نمیخوای؟
ذوق کنان از پشت گوشی گفت:
_دقیقا میخواستم همین را بهت بگم! حالا کی میتونی بیای مسجد همین جا کارگاه زدیم؟
گفتم: _نه نمیتونم بیام چون همسرم نیست ولی داخل خونه میتونم انجام بدم!
گفت: _خوبه پس من پارچهها و وسایل را برات میارم راستی سمیه به تو که دیگه نیازی نیست بگم که خیلی باید پروتکل ها رعایت بشه برا ماسک حله دختر!
با خنده گفتم:
_آره عزیزم حله نگران نباش! من دیگه الان خودم محلول ضدعفونی کننده شدم از بس استفاده کردم!
گفت:_ پس تا سرشب منتظرم باش وسایل را برات بیارم ...
انگار جان دوباره ای گرفتم اینکه میتوانستم در خانه هم کاری بکنم تا گرهی باز بشود...
تا شب کارهایم را انجام دادم امیررضا گفته بود شب تا شب تماس میگیرد...هم منتظر فاطمه بودم هم منتظر تماس امیررضا...
سرشب بود که فاطمه زنگ خانه را زد...
خیلی وقت بود ندیده بودمش دو ماهی میشد بعد از مراسماتی که برای حاج قاسم گرفته بودیم خبری ازش نداشتم .
در را که باز کردم با کلی وسیله آمد داخل اولین مهمان نوروزی ما فاطمه بود! ولی چه مهمانی و چه میزبانی ماسک و دستکش و ضدعفونی هم پذیرایمان!
بچه ها خیلی ذوق کرده بودند بعد از مدت زیادی کسی به خانه مان آمده بود اما فاطمه عجله داشت نمونه کارها را نشانم داد و گفت:
_ببین روزانه چقدر میتونی بدوزی! خبرش را بده که آمار را داشته باشم، اینها پخش میشه بین نیازمندها و مناطق محروم همراه یه سری مایحتاج اولیه...
سری تکان دادم و گفتم:
_باشه...
هنوز داشت حرف میزد گوشیش زنگ خورد از من عذرخواهی کرد و فوری جواب داد چند جمله ی کوتاه :
_آره چه تعداد؟ دو هزارتا خدا خیرش بده، آره پس بذار مسجد تا میام و خداحافظ....
دو دقیقه بیشتر نگذشت دوباره گوشیش زنگ خورد نگاهی بهم کرد و چشمکی زد گفت :
_به جون سمیه نمیشه جواب ندم
گردنم را کج کردم یعنی جواب بده! دوباره شبیه همان جملات بعد قطع کرد بار سوم که گوشیش زنگ خورد خودش گفت:
_نگاه سمیه دلم میخواست بیشتر بمونم ولی میبینی کلی کار هست من برم ببینم بچه های مسجد چکار میکنند انشاالله دوباره میبینمت!
خداحافظی کردم بعد از رفتن فاطمه با خودم فکر میکردم آنهایی که همیشه کار میکردند در این شرایط هم بیکار نیستند!
مشغول چرخ خیاطی شدم هیچوقت با ماسک و دستکش پشت چرخ خیاطی ننشسته بودم تجربه ی جالبی بود نیمساعتی گذشت که گوشیم زنگ خورد! امیررضا بود...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۲۹ و ۳۰
گوشی که وصل شد سلام و حال واحوالی کردم و با هیجان پرسیدم :
_اوضاع چطوره؟
حالش خوب بود و روحیهاش هم همینطور... جمع بچه هاشون جمع بود و میگفت:
_حس و حالشون شبیه رزمنده های دوران جنگه...
کلی صحبت کردیم از صبح تا شب را براش توضیح دادم و اینکه شروع کردم ماسک دوزی... خیلی خوشحال شد با اینکه خونه ام کاری م تونم بکنم. بعد هم پرسید :
_راستی حال دوستت چطوره! خبری ازش داری؟
گفتم :_آره صبح باهاش تماس گرفتم بد نبود ولی فعلا که بستری دیگه توکل بر خدا...
گفت: _خوب باز خداروشکر خبری گرفتی، اتفاقا اینجا یکی از بچه هامون هست بنده خدا نامزدش درگیر بیماری شده خبری هم نمیتونه بگیره، شما که دعا میکنی برای خانم این بنده خدا هم دعا کن...
نمیدونم چی شد گفتم:
_امیررضا این بنده خدا اسمش مهدی نیست!
با تعجب از پشت گوشی گفت:
_عه! شما از کجا میدونی؟! آره اسمش مهدی!
گفتم: _ایشون نامزد مرضیه است دیگه!
قبلا بهم گفته بود شوهرش میخواد جهادی برای کفن و دفن فعالیت کنه...
خنده ی مرموزانه ای کرد و گفت:
_خوب پس سوژمون جور شد...
گفتم: _امیررضا اذیتش نکنی! بخدا مرضیه بفهمه بیکرونا میکشتم!
خندید و ادامه داد:
_فعلا که این بنده خدا برای گرفتن آمار گیر ماست...
با بچه ها هم صحبت کرد و بعد گفت:
_خانمی کاری نداری دیگه من برم!
گفتم :_حواست باشه خیلی مواظب باشی...
بعد از خداحافظی دلم یه جوری شد وقتهایی هم که اربعین میرفت خادمی همین حس را داشتم!
طی کردن شب #بدون_مرد خونه خیلی سخته که سختیش را فقط به خاطر یک #هدف ارزشمند میشه تحمل کرد! یاد #همسرهای_شهدای_مدافع_حرم افتادم و اینکه چه کسی میتونه درک کنه بهای این #فداکاری را جز خدا؟!
تا نیمه های شب مشغول دوختن بودم این کار بهم حس موثر بودن میداد...
صبح دوباره زنگ زدم مرضیه جویای احوالش بشم و بهش بگم نامزدش پیش امیررضاست اما باز زینب جواب داد!
سلامی کردم و اوضاش را پرسیدم گفت: _همونجوری که بوده فرقی نکرده!
گفتم: _الان تو کجایی!
گفت: _بالای سر یه بیمار دیگه ام...
پرسیدم:_میتونی صحبت کنی؟
گفت: _آره کارهام را انجام دادم کم کم باید برم پیش مرضیه...
گفتم :_زینب قضیه بابای مرضیه را نگفتی چی بود؟!
گفت :_باباش جانباز شیمیایی بود چندین سال به خاطر مواد شیمیایی ریه اش درگیر بوده و مشکل تنفسی داشته و عملا همیشه کپسول اکسیژن همراهش بوده بعد هم چند سال پیش شهید شد... مرضیه دیروز که مشکل تنفسی پیدا کرده بود داشت میگفت تازه حال بابام را میفهمم چی کشیده!
پشت تلفن متحیر مونده بودم بابای مرضیه جانباز بوده و هیچوقت هیچی نگفته! به سکوت محض رسیده بودم!
زینب ادامه داد:
_به خاطر همین من چیزی جلوش نگفتم...
گفتم: _کار خوبی کردی سلام من را بهش برسون بگو آقا مهدیشون پیش امیررضای ماست...خیلی هم مواظبش باش زینب من نگرانشم!
گوشی را که قطع کردم با خودم کلنجار میرفتم چرا من زودتر نفهمیدم! چقدر این دختر تودار است... همین طور که مشغول کارهای خانه بودم فکرم پیش مرضیه بود...
به بچه ها قول داده بودم چون بابایشان نیست هر روز با هم بازی کنیم حالا سجاد و ساجده اصرار که فوتبال بازی کنیم آن هم در خانه ای به متراژ هشتاد متر!
چاره ای نبود قبول کردم خوبیش این بود من که شروع میکردم خودشان دیگر ماشینشان روشن میشد و مشغول میشدند وکاری به من نداشتند...
رفتم داخل اتاق مشغول دوختن ماسک شدم، سفیدی پارچهها ناگهان مرا یاد غسالخانه انداخت...
از صمیم قلب دعا کردم کاش به خاطر این بیماری منحوس کسی جان ندهد! دعایی که هر روز صبح قبل از ورود به غسالخانه ذکر لبم بود!
اینکه الان امیررضا در چه حالیست و چطور روزشان شب میشود حس عجیبی در وجودم میدواند یعنی دفن یک جنازه آن هم کرونایی چه حس و حالی دارد چقدر سخت است!
آخر من هیچگاه داخل قبر نرفتهام اما یکی از کارهایی که امیررضا با بچههایشان باید انجام دهند علاوه بر غسل و کفن، دفن میت هم هست....
دست از دوخت و دوز برمیدارم میروم سراغ لپ تاپم نمیدانم چه چیزی مرا به این سمت میکشد شاید تقدیری که فقط نوع رفتنش برای هر فرد متفاوت است اما برای همه رقم میخورد!
شروع میکنم سرچ کردن ، میان گشت و گذارم در هیاهوی خاطرات نیروهای جهادی به خاطرات یک آقای طلبهی غساله برمیخورم شروع به خواندن میکنم....
از غسل و کفن که میگوید...
یاد حال و هوای بچه های خودمان در چند روز پیش می افتم...
اما جلوتر می روم به کندن قبر که می رسد...از آهک که میگوید...از سرازیری قبر که نوشته... داغی اشک را روی صورتم احساس میکنم!
یاد دوران نوجوانیم می افتم که یک بار با دوستانم هفته ی دفاع مقدس مشغول نمایشگاه زدن بودیم تابوتی را به صورت نمادین شهید آورده بودند خوب یادم است وقتی مدرسه تعطیل بود مشغول کار بودیم...
حس کنجکاوی دوران نوجوانی مرا وسوسه کرد درون تابوت بخوابم یکی از بچه ها هم گفت میخواهد عکس یادگاری بگیرد
اما همین که درون تابوت دراز کشیدم با اینکه ارتفاعی نداشت احساس کردم نفسم بند می آید و چقدر از اینجا همه چیز رعب آور دیده میشود!
و سریع نیم خیز شدم که بلند شوم که دوستم عکس را گرفت هرگاه که آن تصویر را میبینم با خودم فکر میکنم قبر برای من چگونه خواهد بود!
یکدفعه یاد قسمتی از خاطرات کتاب حسین پسر غلامحسین می افتم!
نمازشب هایش معروف بود....
نکتهی جالبش این بود همیشه آقا حسین قبری برای خودش میکند و درون قبر نماز شبش را میخواند و چه نماز شبی...یعنی نماز شب درون قبر چه حسی دارد!
همانطور که صورتم خیس از اشک است ناگهان صدای شکستن شیشه به من شوک وارد میکند ...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۱ و ۳۲
با عجله از اتاق اومدم بیرون ...
بعععععله بچه ها دسته گل به آب دادن و شیشه را شکسته بودند!
نمیدونم بخاطر فشار مطالبی بود که خوندم یا فکر امیررضا یا... به هر حال هر چه بود شکستن شیشه بهانه ای شد برای عصبانی شدن من!
کلی با بچه ها دعوا کردم که :
_مگه خونه جای بازی فوتبال! ببینید چه وضعی درست کردید! من چکار کنم از دست شما!..
الهی بمیرم هیچی نگفتن و مثل دوتا گنجشک رفتن داخل اتاقشون
خرده شیشه ها را جمع کردم مدام با خودم حرف میزدم! حین جمع کردن دستم برید و خون شد با عصبانیت بیشتر رفتم دستم را پانسمان کردم بعد هم یه کارتن پیدا کردم گذاشتم پشت پنجره تا امیررضا میاد درستش کنه!
با همون حال دوباره رفتم پشت سیستم چون با عجله اومده بودم بیرون ببینم چی شده صفحه لپتاپ همون خاطرات بود...
نگاهم به مطالب روی صفحه افتاد!
لبم را با حرص جویدم با تشر به خودم گفتم تو اگر از قبر میترسی چرا با داد و بیداد سر آدم های بیدفاع که زیر دستت هستن برای خودت فشار قبر درست میکنی دختر دیوانه!
خودت که بهتر میدونی بچه ها مقصر نبودن خودت بازی را اجازه دادی و شروع کردی اگه مقصری هم هست خودمم نه بچه ها!
باید میرفتم از دلشون درمیآوردم...
یاد یکی از مادرهای مدرسهی پسرم افتادم که خودش کار اشتباهی کرده بود ولی حاضر نبود از دل پسرش دربیاره میگفت:
_به بچهها رو بدی پرو میشن!!
ولی من میدونستم باید برم و بگم شما تقصیری نداشتین هر چند که باید دقت میکردین ولی عمدی نبود و نباید اینقدر دعوا میشدین، آره باید میرفتم...
به قول استادمون با این کارم بهشون می فهموندم حتی بزرگترها هم گاهی اشتباه میکنن و باید اشتباه را جبران کرد چه کوچک باشیم چه بزرگ !
اینطوری یاد میگرفتن در هر مقابل هر اشتباهی خدا حتی ما بزرگترها را توبیخ میکنه اگر جبران نکنیم!
و بچه ها با این کار چقدر قشنگ بزرگی عدالت خدا و حمایتش را حس میکنند و می فهمند!
رفتم در اتاق را باز کردم دو تاشون را بغل کردم بوس کردم و نشستم براشون توضیح دادم که جای بازی فوتبال توی خونه نیست و نباید از اول تو خونه بازی میکردیم!
سجاد مظلومانه گفت:
_مامان ببخشید معذرت میخوایم ولی ما واقعا نمیخواستیم شیشه بشکنه!
دوباره بوسش کردم و گفتم:
_میدونم عزیزم من معذرت میخوام که زود عصبانی شدم بالاخره منم آدمم یه وقتایی ممکنه اشتباه کنم هر چند بی دقتی کردین ولی من نباید زود عصبانی میشدم اما میدونم باید جبران کنم برای جبرانشم شما پیشنهاد بدین چکار کنیم ؟
سجاد چشمکی به ساجده زد و گفت: _مامان عاشقتم..... خوب جبرانش بیا امشب پیتزا درست کنیم خودمون هم کمکت میدیم خمیرش با من و ساجده!
دستم را به حالت تسلیم گرفتم بالا و گفتم :
_دست گلتون درد نکنه وروجک ها خودم صفر تا صدش را درست میکنم من که شما را میشناسم بگو میخوایم خمیر بازی کنیم!
صدای مامان مامان شون هوا رفت و توفیقا مشغول شدیم....
اینقدر خمیر بازی و خمیر سازی کردن و بهشون خوش گذشت که وقتی شادیشون را میدیدم خیلی توی دلم خوشحال شدم و خدا را شکر کردم نه فقط به خاطر اینکه بچه هام بودن بخاطر اینکه دلی که ازم رنجیده بود را تونستم راضی کنم....
هر چند که موقع جمع کردن اینقدر خونه رو بهم ریخته بودن و خمیری کرده بودن که به خودم کلی نهیب زدم...
دفعه ی دیگه الکی و بی خود عصبانی نشو و اشتباه نکن که جور گناه کشیدن سخت است!
بچه ها شب از شدت خستگی زودتر خوابیدن من هم مشغول چرخ خیاطی و ماسک دوختن شدم
باید به تعداد زیادی میرسیدن فاطمه گفته بود سه روز به سه روز برای تحویل گرفتن ماسک میاد.
ساعت حدودا ده شب بود که امیررضا تماس گرفت خسته بود اما خداروشکر حالش خوب بود همین که صداش را میشنیدم خیالم راحت میشد...
با اینکه فصل بهار بود اما انگار سرمای زمستان دست بردار نبود و سوز عجیبی از درز پنجره ای که شیشه اش شکسته بود می اومد...
با خودم یه لحظه احساس کردم چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده اما چاره ای نبود به خاطر خودشون نباید میرفتم پیششون چون جز گروهای پر خطر بودند...
چه دنیای عجیبی گاهی بخاطر اینکه کسی را دوست داری نباید ببینیش! و اینجا نشان می دهد مرز دوست داشتن و خودخواهی را!
اینکه بعضی ها به بهانه های الکی دید و بازدیدهایشان را توجیه میکنند برای من که نزدیک یک ماه در غسالخانه فقط جنازه دیدم اصلا قابل درک و منطقی نبود! آخر چگونه میشود عزیزی را دوست داشت و جانش را به خطر انداخت!
با همین فکر و خیال ها ماسکهای دوخته شده را مرتب کردم وقتی تعدادشان را دیدم خوشحال شدم یکی یکی، یکدفعه چقدر زیاد شدند!
در دلم فاطمه را تحسین کردم که خانه به خانه بچه ها را فعال میکند تا کاری بکنند مثل تعداد همین ماسک ها یک نفر یک نفر میشود یک تشکیلات!
تشکیلاتی که وابسته به کنار هم بودن نیست اما همچنان برای یک هدف دارد کار می کند...
یاد یمن و عراق و سوریه و ... افتادم انسانهایی که جسما کنار هم نیستیم اما وقتی هدف یکی شد میشود یک تشکیلات جهانی و آن وقت "آقای خوبی ها" می آید!
با خودم فکر کردم...
از دیدن چند صدتا ماسک پیچ و خم های دالان فکرم مرا تا کجاها برد و این از یک حرکت ساده اما هدفمند فاطمه شروع شد...
صبح که از خواب بیدار شدم بعد از کارهای روزمره مجددا با مرضیه تماس گرفتم جاذبه ی این دختر مرا بیخیال حالش نمیکرد!
چندین بوق خورد اما کسی جواب نداد! نگران شدم...
دوباره تماس گرفتم....
باز کسی جواب نداد! با خودم گفتم حتما زینب بالای سر بیمارهای دیگه است... نیم ساعتی خودم را مشغول کردم و مجدداً تماس گرفتم بعد از خوردن دو تا بوق گوشی وصل شد...
_الو سلام زینب....
اما زینب نبود! خانمی که صدایش آشنا نبود سلام کرد...
گفتم: _شما؟
گفت: _من پرستار بخش هستم بیمارتون خوابه، دیدم چند بار تماس گرفتید چون همراه ندارند جواب دادم که نگران نشید...
کلی ازشون تشکر کردم بابت حضورشون و اینکه اینقدر مخلصانه ایستادن و رودر روی این بیماری می جنگند! از وضعیت مرضیه پرسیدم که حالش چطوره؟
تن صداش خیلی مهربون بود اما واضح توضیح نداد فقط گفت:
_توکل بر خدا انشاالله زود خوب میشن میان خونه، بعد هم تاکید کرد مراقب باشیم تا زودتر این ویروس تموم بشه...
میخواست خداحافظی کنه که گفتم:
_خانم پرستار زینب کجاست؟
با تعجب گفت:
_زینب!؟
گفتم: _همون نیروی جهادی همراه بیمار!
گفت: _آهان خانم صادقی را میگید بالای سر چند تا بیمار دیگه است الان اینجا نیستند...
گفتم :_اگر امکانش هست ممنون میشم کارشون را انجام دادن بهشون بگید با من تماس بگیرن...
گفت: _چشم حتما خدانگهدارتون
چون پرستار وضعیت مرضیه را توضیح نداد البته حق هم داشت! اینطوری از خود زینب میپرسیدم خیالم راحت میشد...
یک ساعتی گذشت هر چه منتظر تماس زینب ماندم خبری نشد! از آن طرف هم دوباره اگر تماس میگرفتم شاید همان پرستار جواب میداد!
دلشورهی بدی سراغم اومده بود...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۳ و ۳۴
نخیر خبری از زینب نشد!
دم دم های عصر فاطمه آمد ماسک ها را تحویل گرفت و دوباره وسیله داد و مثل دفعهی قبل زود رفت...
حوصله ام حسابی سر رفته بود با اینکه کلی کار انجام داده بودم ولی دل نگرانی، بی حوصله ام کرده بود!
شب امیررضا که زنگ زد بعد ازصحبتهای خودمون از طرف آقا مهدی احوال مرضیه را پرسید
گفتم: _صبح زنگ زدم پرستار بخش گفته انشاالله زود خوب میشن!
به امید خدایی گفت و خداحافظی کردیم.
بعد از تماس امیررضا داشتم بچه ها را می خوابندم که گوشیم زنگ خورد...
گوشیم در این روزها شده بود پل ارتباطی من با بیرون!
شمارهی ناشناسی بود نمیدونستم جواب بدم یا نه! چون معمولا ناشناس جواب نمیدادم اما من شماره ی زینب را نداشتم اگر زینب بود چی!
تماس را وصل کردم حدسم درست از آب درآمد زینب بود گفت:
_سلام سمیه خوبی...
گفتم: _سلام دختر کجایی تو! دلم هزار راه رفت!
گفت: _ببخشید از صبح سرم خیلی شلوغ بود نتونستم باهات تماس بگیرم...
ادامه دادم:
_خوب حالا خودت خوبی؟ مرضیه در چه حاله؟
گفت :_خودم که خداروشکر اما مرضیه... راستش مرضیه یه کم مشکل تنفسیش حاد شد، انتقالش دادن به بخش مراقبت های ویژه...
نفسم بالا نمیاومد بریده.. بریده... گفتم:
_یا زهرا.... یعنی آی سی یو!؟
آه عمیقی کشید که کاملا حسش کردم و گفت:
_آره متاسفانه براش دعا کن زیر دستگاه! ولی نگران نباش اینجا همه دارن برای بیمارها مثل پروانه دور سرشون میچرخند ! مریم خودش را کشته از صبح بس که کارکرده به قول خودش اینجا خط مقدمه جنگه!
با تمام استرس و حال خرابم پرسیدم:
_مریم کیه! خواهرمرضیه است؟!
گفت: _نه! همون پرستاری که صبح جواب گوشی مرضیه را داد کلا هیچ بیماری را تنها نمیذاره! مدام به یاد شهید سلیمانی کار میکنه... می بینمش روحیه میگیرم اینطوری کمی وضعیت مرضیه برام قابل تحمل تر میشه! خدا حفظش کنه...
من آروم گفتم:
_آره خدا خیرش بده ولی زینب، مرضیه... من چکار می تونم بکنم کاری از دستم برمیاد؟
گفت: _دعا... فقط دعا... به قول خودش برگی از درخت بدون اذن خدا نمی افته جان انسان که دیگه نگفته پیداست!
بعد هم گفت:
_اگر کاری نداری سمیه من برم که خیلی اینجا کار هست!
گفتم:_ چقدر دلم می خواست الان کنار شما بودم کمکی میکردم! زینب برو ولی مواظب خودت باش... من را بیخبر حال مرضیه نذاری!
گفت: _چشم بی خبرت نمیذارم ضمناً اینم بدون تو همین الان هم داری کمک میکنی سمیه مهم نیست چکار میکنی! مهم اینه هر کاری میکنیم #برای_خدا باشه...منم دعا کن خداحافظ...
_خداحافظ...
بچه ها خوابیدن و حالا من و سکوت و شب و تنهایی.... حتی امیررضا هم نبود که مثل دفعه ی قبل دلداریم بده...
ولی...ولی خدا بود...
مثل همیشه...
حالم گفتنی نبود! دیدنی بود....
دوست صمیمی من الان دقیقا مثل همین الان نمیتوانست درست نفس بکشد!
نفسم را درون سینه ام حبس میکنم...
و میشود آه عمیقی که از فضای پر تنش دلم بیرون می آید...
به مرضیه فکر میکنم...
به زینب و مریم که حال بیمارها را میبینند اما همچنان هستند!
به نفس کشیدن فکر میکنم...
به خدایی که همیشه هست! حتی بعد از نبودن نفس! انبوه فکرهایم میشود اشک... که مثل تسبیح دانه، دانه خدا... خدا... میگویند و از چشمانم سرازیر می شود....
چند روزی به همین منوال گذشت و وضعیت مرضیه همون طوری بود تا اینکه بعد از هفت و هشت روز صبح زودی زینب زنگ زد و من نمیدونستم صبح به این زودی الان قرار چی بشنوم؟
هر چه که بود راجع به مرضیه بود...
قلبم داشت از جا کنده میشد!
با تمام استرسم ترجیح دادم جواب ندم!
نمیخواستم قبول کنم یا باور کنم اتفاقی افتاده...
اما زینب دست بردار نبود و چندین بار پشت سر هم زنگ زد...با این همه زنگ مطمئن شدم حتما چیزی شده...
با کلی ذکر و خدا خدا گفتن با دستهای لرزونم گوشی را وصل کردم...
_الو سلام زینب...
صدای زینب نفس نفس زنان می اومد
_سمیه.... سمیه.... مرضیه!
گوشی از دستم افتاد روی زانوهام نشستم چشم هام را محکم بسته بودم و تمام بدنم به رعشه افتاده بود...
گوشی را برداشتم بدون اینکه به حرفهای زینب توجه کنم که میگفت :
_شنیدی چی گفتم سمیه!؟؟ الو سمیه...
گفتم: _خودم میخوام بیام بالا سرش...
زینب گفت :_نمیشه! توی بخش که اجازه همراه نمیدن خداروشکر کن آوردنش توی بخش...
چشمهام یکدفعه باز شد و با تعجب گفتم:
_بخش!؟ آوردنش بخش...؟
گفت: _آره دیگه خداروشکر همین الان از دستگاه جداش کردن گفتم به تو اولین نفر بگم ذوق کنی خبرش را هم به یارش برسونی
گریه ام گرفت...
بلند بلند زدم زیر گریه و فقط خدا رو شکر میکردم ....
صدای زینب را می شنیدم که میگفت:
_سمیه خوبی... سمیه...
با همون حالم گفتم :
_زینب دستت درد نکنه همیشه خوش خبر باشی خواهر...الان میتونه صحبت کنه!
گفت: _بهتر صبر کنی هر وقت شد تماس میگیرم چند جمله ایی با هم صحبت کنید فقط اینکه خبر سلامتیش را به یار برسونی دیگه حله!
گفتم: _باشه توکل بر خدا... پس منتظر تماست هستم...
یا علی گفت و خداحافظی کرد...
گوشی که قطع شد رفتم سجده و تا میشد گریه کردم و شکر خدا...یه کم که حالم بهتر شد شماره ی امیررضا را گرفتم که به آقا مهدی بگه حال مرضیه بهتره...
هر چی زنگ زدم جواب نداد...
البته طبیعی بود چون از قبل گفته بود در طول روز با گوشی کار نمیکنه و مشغول کارهای کفن و دفن هستن...
ولی گفتم شماره ام را روی گوشیش ببینه شب حتما زودتر تماس می گیره...
بی صبرانه منتظر بودم با مرضیه صحبت کنم... صداش را بشنوم...
نزدیک های اذان مغرب بود که زینب زنگ زد...با عجله گوشی را جواب دادم...
_الو سلام زینب...
اما پشت خط مرضیه بود...
خیلی آروم سلام کرد با سرفه گفت:
_خانم پیغام رسان! کار دنیا را میبینی قرار بود من آمار شوهرت را رد کنم حالا تو آمار من رو رد میکنی!
مشخص بود ضعف داره اما خداروشکر از مدل صحبت کردنش فهمیدم روحیه اش خوبه و مثل همیشه #ایمان_قویش هست که روحیه اش را اینجوری حفظ کرده!
گفتم: _دنیا بگیر نگیر داره خواهر
بدون اینکه متوجه باشم چی دارم میگم ادامه دادم :
_یه روز من آمار رد میکنم یه روز تو! بازی داره دنیا خیلی درگیرش نشو!
میان سرفه هاش گفت:
_دلم برات تنگ شده سمیه...
و همین یک جمله اش دلم را زیرو روکرد دلم میخواست زار بزنم اما باید خودم را حفظ میکردم گفتم:
_بذار ببینمت کلی حرف دارم باهات رفیق بی معرفت!
گفت: _بیا اینم جواب محبت! من میگم دلم برات تنگ شده میگی رفیق بی معرفت!
با خنده ای که صداش از ته چاه می اومد گفت:
_راست میگی سمیه بی معرفتم دیگه! کاش می دیدمت یک آغوش بغل و بوسه ای از کرونا نثارت میکردم...
سرفه.... سرفه.....
زینب گوشی را گرفت و گفت:
_بقیه ی دلتنگی باشه برا بعد خواهر...
راستی به آقا مهدیشون خبر دادی؟!
گفتم: _نه! آقام گوشیش را جواب نداد شب تماس میگیره بهش میگم انشاالله
زینب خیلی مواظب عروس خانم باشی که خیلی وقته قند خونمون افتاده و شیرینی نخوردیما!
زینب گفت: هاین مرضیه ای من میبینم سمیه! حلوا هم بهمون نمیده چه برسه به شیرینی! دلت رو الکی صابون نزن....
یک لحظه احساس کردم چقدر دلم هوای جمع با صفای بچه ها را کرده... هوای کَل کَل های زینب و مرضیه!
اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۵ و ۳۶
اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که فکرش را نمیکردم!
با زینب خداحافظی کردم...
اینکه صدای مرضیه را شنیده بودم و قرار بود دو سه روز دیگه امیررضا بیاد حال روحم را خیلی خوب کرده بود...
مشغول دوختن ماسک ها شدم بعد از چندین روز حالا بچه ها هم کمکم میکنند و خیلی خوشحال هستند که میتوانند کاری انجام دهند
هر چند که ساجده بیشتر نگاه میکند اما سجاد خیلی مصمم با ماسک و دستکش مشغول است نمیدانم ذهنش کجا میرود که یکدفعه میگوید :
_مامان این کارهای شما و دوستات چقدر شبیه همان عکسهایی است که در یک نمایشگاه اهواز در سفر راهیان نور دیدیم خانمهای که پشت چرخ خیاطی مدام لباس میدوختند برای رزمنده ها!
بعد هم ادامه میدهد:
_کاش من هم میتونستم همراه بابا برم تا کمک کنم...
از حرفش لبهایم میشکفد...
بچهها به چه چیزها که دقت نمیکنند و به همین سادگی مسیر و جهتشان را پیدا میکنند فارغ از هیاهوی شعارهای ما پدر و مادرها آنچه میبینند میپذیرند!
اینقدر مشغول میشویم که وقتی نگاه میکنم ساعت از ده شب گذشته...
برایم سوال میشود چرا امیررضا تماس نگرفته! به سرعت سراغ گوشیم میروم می خواهم شماره اش را بگیرم که چشمم به پیامکی که نخوانده بودم می افتد!
📲_سلام نفس خانم دیدم تماس گرفتی خیلی سرمون شلوغه امشب نمی تونم باهات تماس بگیرم انشاالله فردا شب بهت زنگ میزنم پیام دادم نگران نشی مواظب خودت با بچه ها باش...
لبهام را جمع کردم و با خودم گفتم ای امیررضای ...!
براش نوشتم:
📲_باشه عزیزم مواظب خودت باش از دوستتون بنده خدا هم میتونی شیرینی بگیری چون خانمشون حالش بهتره...
گوشی را گذاشتم روی میز...
بچهها هم خوابیدن ولی خواب به چشمم نمی آمد فک کنم خاصیت انسانهای #منتظر چنین حالیست!
هر چند دو سه روزی هنوز مانده اما شوق دیدن امیررضا بعد از دو هفته حس خوبی بود...
رفتم سراغ قفسه ی کتابهایم با دستم از رویشان گذری کردم و یکی از کتابها را برداشتم مشغول خواندن شدم
نوشته های این کتاب هر جمله اش روحی دارد و طعمی....
اما نمیدانم چرا من نیم ساعتی روی این یک جمله مانده بودم!
انسان نمیتواند غمهایش را کم کند
پس باید خودش را زیاد کند! و همین است که رنجها میشوند زمینهساز...
یاد مرضیه می افتم!
چقدر این دختر خودش را زیاد کرده چه روح بلندی دارد...
دختر نوجوان نرگس می آید به ذهنم...
و عظمتی که روحش داشت! دیدن صحنه ی جنازه هایی از جنس خودمان در غسالخانه غمی عجیب به دل می انداخت اما رشدی بزرگ در پسا پرده اش بود...
یاد مریمی که ندیده بودم....
اما زینب چنان با حسرت تعریفش را می کرد که قشنگ میشد حسش کرد افتادم!
کسی که نه تنها ظرف وجودی خودش را بزرگ کرده که به چنان تقدسی رسیده که رنج هایش هم مقدس شده!
یاد امیررضا....
که با داشتن رنجی خودش را برای بزرگ کردن و رشد دادن به دامان رنجی بزرگتر می اندازد ...
و چه خوب الگوهای ما با رفتارشان مسیر را نشان دادند که راه بزرگتر شدن و رشد کردن جز از معبر رنج کشیدن نخواهد گذشت! پس هرکس خواهان بزرگی بود چه زیبا از رنج ها گذشت!
یاد #حاج_قاسم میافتم...
چقدر این روزها نبودش، بودنش را بیشتر نشان می دهد و این شخص چه اسطوره ی بزرگی درگذر از رنج هاست...
کتاب را می بندیم و چشم هایم را همینطور! اما فکرم بیدار است...
وقتی نمیشود غم ها را کم کرد براستی اگر بزرگ شویم چقدر غم ها کوچک میشوند!
صبح زود چشم هایم را که باز میکنم و از خواب بیدار میشوم در اوج ناباوری از چیزی که میبینم نزدیک است سکته کنم مثل برق گرفته ها از جایم بلند میشوم از صدای بلند من بچه ها هم بیدار میشوند..
دیدن امیررضا بالای سرم آن هم صبح به این زودی چنان شوکه ام کرد که با سر و صدای من از خوشحالی بچه ها هم بیدار شدند تعجب کرده بودم هنوز دو روز دیگر مانده بود تا بیاید!
همونطور ذوق کنان اما نگران گفتم: _امیررضا چی شده زودتر اومدی؟!
لبخندی زد و گفت:
_اگه ناراحتی برم!!!
گفتم:_نه منظورم اینه که دو روز دیگه منتظرت بودم! ببینم نکنه بخاطر همین دیشب تماس نگرفتی ای آقای زرنگ خواستی من را سورپرایز کنی!
گفت: _چه کنیم دیگه! گفتم یکدفعه ببینیم خوشحال بشی! دیروز نیروهای جدیدمون اومدن، ما هم راهی کردن خونه...
بچه ها با شوق و ذوق اومدن بپرن توی بغل امیررضا که با دستش مانع شد و گفت:
_نه بچه های گلم فاصله اجتماعی رعایت بشه چند روزی صبر کنین نفسای بابا....
سجاد متوجه شد و قبول کرد اما ساجده مدام خودش را آویزون باباش میکرد امیررضا پلاستیکی که داخلش اسباب بازی بود را دستم داد و گفت:
_این برای بچه هاست ضد عفونیش کن بده بازی کنن....
بچه ها خوشحال مشغول بازی شدن من هم سریع بساط صبحانه را آماده کردم اما امیررضا خیلی صبحانه نخورد!
من از دیدنش خیلی خوشحال بودم و دوست داشتم امیررضا از این چند روز برام تعریف کنه اما نمیدونم چرا کمی گرفته بود! همیشه همین طوریه وقتی میخواد نقش بازی کنه قشنگ قیافش نشون میده!
خنده های مصلحتی!
حرفهای متفرقه!
گویا این بود چیزی شده که نمیخواد بگه!
دستش را گرفتم و گفتم:
_امیررضا چیزی شده ؟ من تو رو خوب می شناسم چرا حالت اینجوریه؟!
اولش طفره رفت اما خیلی نتونست مقاومت کنه! گفت:
_دیروز یکی از بچه های جهادیمون که طلبه هم بود پَر...
و دیگه ادامه نداد!
چشمهایم بهت زده نگاهش کرد و گفتم:
_بخاطر کرونا!؟
سرش را به نشونه تایید تکون داد...
دوباره پرسیدم :
_زن و بچه هم داشت؟!
نگاهم کرد و باز هم فقط سرش را به نشونه ی تایید تکون داد...
نگاهم را از نگاهش گرفتم و خیره به دیوار رو به رو و حس اینکه الان خانواده اش چه حالی دارند دلم را سخت لرزاند...
امیررضا که متوجه شد من خیلی منقلب شدم با حال گرفته ی خودش گفت:
_هنوز برای شهادت فرصت هست دل را باید صاف کرد...میدونی سمیه خیلی ها به خاطر کرونا مُردند از ترس، از رعایت نکردن، از بیخیال بودن، از مُقَدر بودن مرگ! اما فقط تعداد کمی #شهید شدند این #تفاوت انتخاب هاست! اینکه توی یه مهمونی خانوادگی بخاطر رعایت نکردن کرونا بگیری و خدای نکرده بمیری یک انتخابه! و اینکه جهادی وارد میدون بشی و با تمام رعایت کردن ها با کرونا بجنگی اما درگیر بیماری بشی و پر بکشی یک انتخاب!
نفس عمیقی کشید و سکوت کرد...
سکوتی ممتد که گاهی با صدای خنده ی بچه ها می شکست...
بهش کاملا حق دادم خودم تا دیروز که نمیدونستم حال مرضیه چه میشود مثل پرنده ای که در قفس گیر کرده باشد داشتم بال، بال میزدم!
کاری از دستم بر نمی آمد برای امیررضا بکنم سعی کردم از ماجراهای دوخت و دوز ماسک ها و شکستن شیشه بگم تا کمی حالش عوض بشه اما مگه میشه دل بی قرار را با چند جمله تغییر حال داد!
عصر زینب زنگ زد و گفت:
_قراره مرضیه دو روز دیگه مرخص بشه
خیلی خوشحال شدم و گفتم:
_انشاالله میام ببینمش.
گفت: _نمیخواد بچه هات را تنها بذاری بیایی بذار بعدش که آقات اومد...
گفتم: _آقام امروز اومده
گفت: _عه چقدر خوب! چشمت روشن...
بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت:
_پس سمیه میتونی...
و بقیه حرفش را خورد!
گفتم: _چیه؟! زینب بگو...
گفت: _نه زشته آقات امروز اومده بذار برا بعد...
گفتم: _حالا تو بگو ببینم میتونم انجامش بدم یا نه!
گفت: _نیروی بیمارستانمون خسته ان از اونطرف هم من باید دوباره برم غسالخونه... اینجا نیاز داریم به یه سر تیم....
اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت. گفتم:
_جدی میگی زینب من میتونم...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷